پنج شنبه 21 فروردين 1504
   

زندگی، و زندگانی من-۱

مدتها بود که به این فکر بودم که بیوگرافی و به عبارتی داستان زندگی ام را بنویسم. اما همیشه با این مشکل روبرو بوده ام که با گذشت زمان و تغییراتی که هر انسانی در برخورد به حال و گذشته خود به آن دچار میشود، ممکن است زندگی نامه ای که من در هر زمانی مینویسم، در روزهای پس از آن مورد بازبینی دیگری قرار بگیرد. با اینحال ارزیابی انسان از وقایع و اتفاقات گذشته هر چه باشد، چه حتی اگر مورد نقد خود نویسنده قرار بگیرد، خود آن اتفاقات و تحولات میتوانند معتبر باشند. مشکل دیگر من، مثل هر مساله دیگری، چون موضوع بی سابقه ای را در مقیاس فردی و شخصی شروع میکنم، همان آغاز و شروع کار بود. نمیخواستم به یک قالب کلیشه ای بسنده کنم و خودم را در چهارچوبهای از پیش مشخص شده محدود کنم. به منظور رفع این مشکل، در واقع خود را قانع کردم که زندگیم را با بیان تصویر از انسانهائی که با آنها بزرگ شدم، و از آنها آموختم، از زندگی کسانی که در سختترین لحظات زندگیم با من سختی کشیده اند و واقعا توانستند باری از دوش من بردارند، شروع کنم. برای این کار از نزدیکترین کسان زندگیم، و در راس همه آنها از مادرم و از زندگی او در جوار خود، شروع میکنم. تصور میکنم که این بیوگرافی چیزی شبیه به یک رمان در آید. فکر میکنم که لحظات زندگی من و کسان نزدیک من در طول زندگی تاکنونی ام، برای خیلیهای دیگر آشنا باشد، فکر میکنم خیلیها با خواندن بیوگرافی من، به سیر و سیاحت در زندگی خود نیز همراه با من خواهند رفت. فکر میکنم زندگی من مثل بسیاری از انسانهای این کره خاکی، رنگ و بوی تمامی مسائل اجتماعی، و تغییر و تحولات آن، اختلاف طبقاتی، تبعیض، نابرابری و بیرحمی و در عین حال دریای عظیم و ظرفیت خیره کننده انسان ها را برای آرمانها و آمالهای انسانی با خود دارد.

در هر حال همانطور که گفتم از مادرم و از زندگی او شروع میکنم. و در ادامه به دیگر نزدیکانم در زندگی، چه "عادی" و چه سیاسی، به اتفاقات گوناگون، و شخصیتهای دخیل در زندگی ام، و به مقاطع و دقایق تغییرات در مسیر زندگی ام که بیش از ۴۰ سال آن زندگی "سیاسی" بوده است، به دورانهای ورودم به فعالیت کمونیستی، به برخی جلسات مهم، به زندان رفتن هایم و اوضاع زندان، و به مخاطراتی که از سر گذرانده ام، به خاطرات  و زوایائی از زندگی و مبارزه بسیاری از عزیزانی که اکنون در میان ما نیستند، میپردازم.

بیوه ای با ۵ فرزند خرد

سن مادر من اکنون که این سطور را مینویسم، حدود ۸۰ سال است. تنها در خانه پدری اش، که محل زندگی دوران کودکی من و تا دوران اتمام تحصیلات دوره دبیرستان ام، زندگی میکند. مادرم، شریفه شریفی، اکنون از محل حقوق پدرم و اجاره یکی دو اطاق از منزل نسبتا بزرگ و قدیمی ما زندگی میکند.

به پدرم اشاره کردم، من او را وقتی کلاس اول دبستان بودم از دست دادم. او فقط ۵۱ سال داشت و آنطور که میگویند مریضی او چنان نبود که امکان زنده ماندنش منتفی شود. در هر حال مادر من، چهارمین همسر پدرم بود. از اولین همسرش، فرزندی نداشته است. اما از همسر دوم، صدیقه خانم، دو برادر بزرگترم، فریدون و سیروس، که هر دو متاسفانه در قید حیات نیستند، داشته است. از همسر سوم، کبری خانم، از خانواده فخاریها، برادر دیگرم، تهمورث، که او هم چند سال پیش در اثر سکته قلبی جان سپرد، را داشته است. هر کدام از این برادرهایم، بویژه تهمورث عزیزم، اثراتی بزرگ، در زندگی من داشته اند که حتما در ادامه این نوشته به آن خواهم رسید. من فرزند اول مادرم هستم و از او سه بردار و یک خواهر دارم. مجموعا پدرم ۷ پسر و یک دختر داشته است.

داستان زندگی پدرم و مرگ او، که نقطه عطف و تند پیچ سخت زندگی من است، خود حدیث مفصلی است که من به جزئیات آن وارد نیستم. فقط این را میدانم که او در میان خانواده خود، تنها کسی بوده است که به دنبال تحصیل رفته است. به همین خاطر در میان طایفه پدری ام، او را با عنوان "میرزا صالح" نام میبردند. اسم او صالح بوده است و به دلیل اینکه پدر بزرگم در میدان و بازار قدیم شهر سنندج شغل توزین اجناس و کالاها را داشته است، هنگام انتخاب اسم فامیل، از طرف اداره ثبت احوال شهرت "قپانی" را برای او در نظر میگیرند. همین کلمه و نام، بعدها و تا مدتها موضوع دست انداختن تهمورث از جانب دوستانش و نیز از جانب دوستان و همکلاسیها و آشناهای من بوده است. بهر حال پدرم که به عنوان کارمند اداره دارائی، در واقع مسئولیت توزیع قند و شکر و سرپرستی آنرا عهده دار بود، اساسا از روی اسامی شاهنامه، نام اکثر فرزندانش را انتخاب میکند و شهرت خود را به فرزاد تغییر میدهد. مادرم تعریف میکرد که "مسعود فرزاد" از دوستان نزدیک صادق هدایت با پدر من نسبت نزدیکی دارد. من دقیقا این رابطه و نسبت را نمیدانم تا چه حدی است. اما این اندازه نزدیک بوده اند که یک اسم خانوادگی داشته اند.

 

تا جائی که ذهنم یاری میکند، به خاطرم هست که پدرم انسان متناقضی بود. متناقض به این معنی که از طرفی از سوی خانواده مادری اش و دائی اش، روابط و مناسباتی با شیوخ، منجمله شیخ محمد معروف به "قمچی رش"( تازیانه سیاه) پدر شیخ هادی مستقر در روستای "دولاب" داشته است. دائی پدرم، عزیز شیدا، شغل باربری را در بازار قدیم سنندج داشته است و به همین دلیل گاه، تازه به دوران رسیده های شهر او را با لقب تحقیرآمیز "عزیز حمال" نام میبردند. عزیز شیدا، اما انسان سخت کوشی بود و قادر شد نه تنها پسران خود را به کار اجاره بیشه ها و خرید و فروش تیرهای چوبی مورد استفاده در کار ساختمانی، وارد کند و بنگاهی هم در میدان قدیم سنندج برای آنها تدارک ببیند، بلکه بعلاوه سمت "خلیفگی" شیح محمد و شیخ هادی را نیز کسب کرد و یک باب از چند دستگاه محل مسکونی خود را به عنوان "تکیه" دایر کرد. عزیز شیدا به تدریج آدم ثروتمندی شد، و ساختمانی را که سالها محل مدرسه هفده دی بود، نیز خریداری کند. عزیز شیدا قبل از مرگ در اواخر سالهای دهه ۵۰، دیگر با عنوان حاجی عزیز شناخته میشد. از میان پسران دائی پدرم، شکرالله شیدا، صدای بسیار گیرائی داشت. او معمولا در مراسم مذهبی معراج و مولودنامه خواندن، اشعار مذهبی میخواند، طبع شعر و شاعری هم داشت و خط زیبائی هم داشت، انسان فوق العاده شریفی بود. در هر حال میخواهم به این ترتیب آن تناقض رفتاری در شخصیت پدرم را توصیف کرده باشم. پدرم در چنین محیطی، از طرفی متاثر از آن فضای فکری و روحی دورانهای واپسین فئودالی و شیخ و طریقت و تکیه داری بود، اما از سوی دیگر در رده اولین صف کارمندانی بود که با تثبیت حکومت رضا شاه، در خانواده ما "گل" کرده بود. زندگی کارمندی و شغل به عنوان رئیس دارائی، مدتها قبل از ازدواج با مادرم در یزد و در اواخر زندگی اش، در شهر مریوان، او را با فرهنگ بورژوازی حاکم که تقریبا سلطه سراسری و یکپارچه خود را پس از انقلاب مشروطه بر ایران حاکم کرده بود، نیز آشنا کرد. حشر و نشر با دیگر روسای ادارات، از جمله بخشدار و رئیس مرزبانی و فرمانده پادگان، مهمانیهای دوره ای و چیدن بساط مشروب خوری را به زندگی پدرم وارد کرد. تا جائی که یادم هست حداقل یک شب در هفته، در کنار سینی غذای او، که جداگانه و توسط دو خدمتکار زن و مرد، نزد او برده میشد، یک "چتول" عرق نیز ضمیمه بود. اما پدرم در همان حال آدم نمازخوانی بود و در میان خانواده و بستگان و آشنایشانش به کسی که "قرآن و دلایل" را مرتب میخواند، معروف بود. اما عرق خوری او، بار یک "گناه" را بر شانه هایش و بر روحش قرار میداد. به همین خاطر او تقریبا همیشه بعد از نماز عشا( در هر حال نماز شب منظورم است!) عرقش را میخورد. اما در فاصله نماز شب تا نماز صبح، دلهره و کابوس او را فرامیگرفت. به همین دلیل او در شب عرق خوری، پس از یکی دو ساعت استراحت، به حمام میرفت، غسل میکرد و به هر کاسه آبی که بر سر و صورت خود میریخت، یک فصل کامل دعاهای عجیب و غریب میخواند. سپس به خانه می آمد و قبل از رفتن به محل کارش، حسابی نماز میخواند، قرآن و دلایل میخواند و یکی از رادیوهای عربی را که قرآن پخش میکرد تا رفتن از خانه، گوش میداد. همین سابقه زندگی ما در مریوان، زمینه آشنائیهای خانوادگی را با خانواده مصطفی سلطانیها، فراهم کرد. علاوه براین، پدر بزرگ مادری ام، عبدالحمید، در اداره دخانبات سنندج کار میکرد در فصل تحویل توتون، با خانواده مصطفی سلطانی، محمدرشید بیگ( پدر فواد)، شریف بیگ و شوکت بیگ عملا در ارتباط قرار میگرفتیم. در این دوران و به سبب این رابطه، معمولا افرادی که اسم بردم به خانه ما می آمدند. 

مرگ پدرم، سخت ترین نقطه عطف زندگی مادرم و من

پدرم، از صندوق اداره دارائی، مبالغی را به تجار و کسبه و همچنین مالکین بزرگ مریوان در ازا رسید کتبی وام میداد. طبعا من آنموقع ها از ماجرا اصلا اطلاعی نداشتم، فقط پس از مرگ او بود که در نتیجه بازرسی از اموال و پولهای اداره دارائی اعلام کردند که "آقای فرزاد کسری داشته است". مبلغ کسری را رقمی در حدود ۹۰ هزار تومان میگفتند. و این مبلغ برای سال ۱۳۳۴ مبلغ کمی نبود. این مبالغ در واقع همان پولهائی بود که او به دیگران وام داده بود. من دقیقا نمیدانم که تکلیف آن وامها و پولها چه شد و خبر ندارم که آیا اصلا وامها مسترد شد یا نه. چرا که تنها ضمانت استرداد آنها، روابط و اعتماد شخصی به اتکا یک دستخط بود که قابل ارجاع به هیچ دادگاهی نبود. در هر حال نتیجه این شد که وزارت دارائی، کسری مذکور را در چند سال قسط بندی کرد که از حقوق او برای "ورثه" اش، که ما و مادرم باشیم، کم کنند. و داستان سرازیری زندگی مادرم و ما به این ترتیب شروع شد. وقتی پدرم فوت کرد، مادرم حامله بود و نزدیک به دوران وضع حمل. در اثر تکان و شوک ناشی از مرگ پدرم، بچه مادرم، که یک دختر بود، در رحم او سقط شد و پزشکان به دلیل رشد تقریبا کامل او، ناچار، با امکانات آن دوره، او را تکه تکه از رحم مادرم در آوردند.

 

دنیا به ناگاه رنگ دیگری به خود گرفته بود، بگو و مگو بر سر ارث و میراث و اصرار نماینده دادگستری برای "انحصار وراثت" فضائی از بیرحمی را بر زندگی ما حاکم کرده بود. آن برو بیاها و زن "رئیس اداره" و خدمتکار داشتن و "بچه های آقای فرزاد" یکهو با نگاههای ترحم آمیز به "یتیمهای شریفه خانم" تغییر یافت. سنگینی این فشار روحی، درد "بی پدری"، و لاجرم دیگر هیچ نبودن، بویژه وقتی که دیگر قانونا از حق برخورداری از حقوق پدرم هم محروم مانده بودیم، چنان تاثیرات سخت و خرد کننده ای بر همه ما، و بویژه بر مادرم، گذاشت، که حتی تا سالهای پس از پایان تحصیلاتم در دانشگاه، با من همراه بود. بعدها فکر میکردم آخر این چه جامعه ای است، این چه دنیائی است که زندگی کودک را تابع و وابسته به پدر و حتی خانواده میکند؟ در سالهای اول پس از مرگ پدرم، که ما دیگر به سنندج و به خانه پدر بزرگ مادریم نقل مکان کردیم، تقریبا هر شب جمعه، ما همراه با مادرم به سر قبر پدرم میرفتیم. آه و ناله و گریه های سوزناک مادرم، عمیقترین غمهای غیر قابل تسکین را از ته قلب و روح و روان او، در فضای سنگین گورستان "تپ شیخ محمد باقر"( در محله قطارچیان سنندج) طنین میانداخت. بارها در مسیر راهمان به گورستان، از مادرم و یا خاله ام، سعادت شریفی، که او هم داستان زندگی تلخی داشت، با آن اوهام کودکانه و معصومیت بی پناه و مستاصلم، میپرسیدم: راستی وقتی به سر قبر رسیدیم، اگر پدرم، از آن زیر زنده شود و با لگد به سنگ قبر بزند ما چگونه متوجه بشویم و چکار کنیم؟ خاله ام و مادرم توضیحات دل خوشکنکی برایم میدادند، اما میخواهم بگویم که میل به بازگشت پدرم و کسی که بودش با نبودش برای ما به معنی بود و نبود ما بود، چقدر سنگین بود.

  

اما واقعیات سرسخت و حقیقت تلخ، و البته بی رحمی جامعه و بیان رسمی جامعه، معصومیت کودکانه و بی پناهی او را نمیشناسد. تلخی زندگی و سختی مشقات پیش روی ما، ما را و من را ناچار ساخت که در میان غم و افسوس همیشگی در جای جای روح و روانم، در میان اشکهای همیشه آماده سرازیر شدن با هر طعنه و نیش و کنایه ای و یا با روبرو شدن یا جلوه های آشکار بی عدالتی و انصاف،  خود را با شرایط تطبیق بدهم و راه "تنازع بقا" را بیابم.

مادرم مانده بود و ۵ "یتیم" با حقوق ماهیانه ۱۸۰ تومان. الان هم که این سطور را مینویسم، واقعا برایم سخت است که به زندگی مادرم فکر کنم. وقتی پدرم فوت کرد، مادرم فقط ۲۶ سال داشت و طفلکی بخاطر ما و بخاطر فشار فرهنگ و پیشداوریهای جامعه، که مبادا به او بگویند یتیمها را به امان خدا رها کرد و رفت سراغ هوس های خود، دیگر ازدواج نکرد. واقعیت هم این بود که راه روشنی، و یا بهر حال قدری قابل اعتماد پیش پای او باز نبود. پدر و مادرش سنی از شان گذشته بود و ضمانتی نبود که مسئولیت ما را بپذیرند تا او هم خیالش راحت باشد. مطمئن هم نبود که بفرض اینکه ازدواج هم میکرد، شریک زندگی او تا چه اندازه به بچه های او توجه میکرد. مادرم هم جوان بود و هم تا حدی خوشگل. بعدها شنیدم که چند خواستگار هم داشته است اما او بین گوش دادن به زندگی و علاقه خود و یا "رساندن فرزندانش به جائی" قطعا تصمیم گرفته بود، خود را "فدا" کند. و هر چه بیشتر به مادرم  و زندگی اش و رنج و سختیهایش فکر میکنم، بیشتر برای او دلم میسوزد. گاهی فکر میکنم، در یک آرزو و خیال شاید هم به عبث، که ای کاش ما در کشوری اروپائی به دنیا می آمدیم، یا ای کاش پدرم ثروت و مکنتی از خود بجا میگذاشت تا میتوانستیم به تهران و نزد بردار بزرگم، فریدون، میرفتیم، ای کاش... اما اتفاق و حرکت بیرحم جبر زندگی همراه با تمامی فرهنگ رسمی و "افکار عمومی" و سنگینی فشار گذشته های تاریخ کهن مهر و داغ سوزان خود را بر تار و پود زندگی مادر عزیزم کوبید و او سوخت و قربانی شد، قربانی ما و نجات ما از گرداب تحولات و اتفاقاتی، که اگر چنین نمیکرد، واقعا معلوم نبود اکنون استخوانهای هر یک از ما در کدام مخروبه پوک شده بودند. واقعا نمیدانم اگر مادرم نبود، اگر او خود را فدای ما نمیکرد، و اگر او همه تلاش اش را نمیکرد که ما را به قول خودش به "پایه" ای برساند، ما در شرایط بی مسئولیتی و بی رحمی جامعه نسبت به کودک، و کودک "بی سرپرست"، چه از آب در می آمدیم؟ قدر و منزلت این فداکاری عظیم مادرم و از خودگذشتگی و فنای خود بخاطر بقای ما، قابل توصیف نیست. اینها زحماتی نیستند که بشود آنها را "جبران" کرد. من فقط میتوانم در عظمت روح مادرم و در قهرمانیهایش برای "ساختن" و پرورده کردن ما، قدرت عظیم و زیر و رو کننده اراده و روح برجسته عواطف بزرگ انسانی را ببینم.

دوران قبل از اصلاحات ارضی 

سلام آغا، شاگرد نمیخواین؟

 

دو سال اول پس از مرگ پدرم، پدر بزرگ مادریم، در تابستانها، برای اینکه در کوچه ها "ویلان" نشویم، ما را به مکتب و نزد ملا بردند. تابستان سال اول، ما را بردند پیش ملائی به اسم ملاعزیز، که پیرمرد خرفی بود، و به مسجد موسوم به مسجد قوله( به معنی گود، که احتمالا منظور گودی حوض آن بود). زیاد تاب نیاوردیم( من و کیومرث برادر از خودم کوچکتر که به کیان شناخته شده است). فکر میکنم حداکثر یک ماه در مکتب ماندیم. سال بعد ما را بردند به محله دیگری پیش ملائی دیگر به اسم میرزا در محله "سرتپوله". میرزا، کاری به این نداشت که ما قرآن یاد میگیریم یا نه، فقط مراقب بود که آفتاب به لب در مکتب برسد تا به ما بگوید میتوانیم به خانه برگردیم. میرزا علاوه بر درآمد مکتب که آن آنوقت ۵ توان برای هر ماه و هر شاگرد بود، حکاک هم بود و مهرهای امضا را حکاکی میکرد. در هر حال پس از نزدیک به ۳۵ روز، من و کیان "توطئه" کردیم که وقتی میرزا به مسجد میرود برای نماز خواندن، فرار کنیم. تشکهایمان را جمع کردیم و رفتیم خانه و گفتیم دیگر مکتب بی مکتب. بهرحال این دو تابستان، بهر جوری بود ما را سرگرم کردند که "مثل لات ها" در کوچه و خیابان پرسه نزنیم. اما سال بعد، مادرم از ما خواست که هم برای تامین هزینه تحصیل و خرید لباس مدرسه و قلم و کاغذ و دفتر و غیره و هم برای دور کردن ما از "خطر" فساد و ولگردی در تعطیلات، برویم کار کنیم. و غیر از منصور که هنوز خیلی کوچک بود، من و کیان و مظفر، به این خواست، علیرغم بی میلی درونی، تن دادیم.

 

اولین روزهای سال سوم پس از مرگ پدرم، که من کلاس چهارم دبستان را تمام کرده بود، مادرم، همسر یک رئیس اداره سابق، دست من را گرفت و دکان به دکان، از خیاطی و جگرکی و آهنگری و مسگری، برد و گفت:

"سلام آغا! شما شاگرد نمیخواین؟". دقیقا یادم نیست چندمین مغازه بود که این جمله برای صاحبش تکرار شد که به یک جگرکی رسیدیم. صاحب آن، که انگار دنبال یک شاگرد بود، گفت چرا میخوایم. قرار و مدار گذاشته شد که دستمزد من روزی ۱ تومان باشد، کار من هم که برایم توضیح داد این بود، که سیخهای مورد استفاده روز قبل را در طشتی با آب "تاید" خوب بشورم، گاهی بروم از مسجد "والی" آب بیاورم، و اگر مشتریها کاری داشتند، مثلا نان سنگک و یا لواش تازه بخوان برایشان بگیرم و روز را دم دست باشم که راه انداختن مشتریها را کمک کنم. اما من، از فضای جگرکی، که پرده ای آنرا به دوتکه تقسیم کرده بود و پشت پرده مشتریها با جگر عرق میخوردند، و نیز ظاهر و قیافه صاحب دکان خوشم نیامد، احساسی از ناامنی توام با ترس از روبرو شدن با آدمهای "شرور" در همان دقایق بر من حاکم شد. و روز بعد اتفاقا دیدیم که ترس و نگرانیم بی جهت نبود. من طبق دستورالعمل روز قبل، سیخها را شستم، آب آوردم و غذای چند نفر را هم سرو کردم. اما حوالی ظهر سه مشتری وارد شدند که هر سه خالکوبی بر دست و گردن داشتند، خیلی زمخت و خشن حرف میزدند و بلافاصله با نشستن دور میز پشت همان پرده وسط دکان، از جیب بغلشان بطری های عرق را درآوردند. آن تصویر خالکوبی و مستی بعد از عرق خوری، بر سرتاپایم وحشت حاکم کرده بود. در بین سخنان مشتریها که از آشناهای دیرین صاحب مغازه بودند، شنیدم که یکی به او گفت این شاگردت "از اونهاست"؟ تنها دلخوشی من این بود که وسط روز و مغازه در یکی از خیابانهای شلوغ شهر( خیابان فردوسی و در جنب کبابی فرد) بود. وقتی مشتریهای مست تلوتلوخوران و با مسخره کردن من گورشان را گم کردند، من فورا فرار را بر قرار ترجیح دادم و رفتم منزل و داستان را برای مادرم و مادر بزرگم( مادر مادرم) تعریف کردم. مادر بزرگم دستم را گرفت و آورد جلو جگرکی و هر چه از دهنش درآمد به او گفت و یک تف بصورتش انداخت.

روز بعد مادرم تصمیم گرفت که من را نزد کسی به شاگردی ببرد که از این نظرها، مطمئن باشد. پرسان پرسان رفتیم تا رسیدیم به راسته بازار آهنگریها و مسگریها. از آهنگرها یکی را میشناخت که بقول خودش قابل اعتماد بود و آدم "مومن" ی بود. او شاگرد داشت. بالاخره به مسگری حاج آقائی رسیدیم و او گفت شاگرد لازم دارد. من آن تصویر جگرکی را نداشتم، احساس کردم که از نظر فضای روحی، جای ناامنی نیست، اما نسبت به کار در آنجا، سنگینی و "کثیفی" نوع کار احساس سنگینی داشتم. بهر حال کار را با مسگری ادامه دادم و تقریبا تمام آن تابستان را در آنجا کار کردم. اینجا هم روزی ۱ تومان. 

ادامه دارد 

۱۵ ژوئن ۲۰۰۷     

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 
ادرس مايل گيرنده:


ادرس مايل شما:


پيام شما: