شنبه 23 فروردين 1504
   

زندگی، و زندگانی من – بخش ۲

زندگی، و زندگانی منبخش ۲

 

به شاگردی در مسگری رسیده بودم. صاحب مغازه در واقع از رده بنیانگاران پیشه و صنف مسگری در سنندج بود. اسم او حاج محمد امین مسگر باشی بود و مغازه او درست روبروی مغازه آهنگری آقای احمد امانتی، پدر شمس الدین امانتی که در دوره دبیرستان همکلاس من بود، و محی الدین امانتی که همکلاسی برادرم تهمورث و به خانه پدری من، محل سکونت او ، رفت و آمد داشت.

کار من، اصلا ساده نبود. تقریبا یادم نیست که در طول روز، بجز یک ساعت استراحت ناهار که به خانه میرفتم، هیچ فرصتی بدون کار را میگذراندم. اوسای مسگری کسی بود به اسم اوسا ستار، که واقعا انسان دلسوز و سمپاتی بود. گاه که حاج آقا کاری را به من می سپرد که برایم سنگین بود، مدام اوسا ستار معترض بود و پیش من پشت سر حاجی بد میگفت. اما بهر حال از اوسا ستار کاری ساخته نبود و او که کار دائمی داشت نمیتوانست رابطه اش را با صاحب مسگری برای شاگردی که موقتی آنجا کار میکند، به خطر بیاندازد. سخت ترین کارها، آوردن ظروف مسی از قبیل دیگ و کاسه و طشت و سینی های بزرگ از خانه مشتریها و سپس تحویل دادن آنها پس از سفید کردنشان با قلع و نوشادر بود. گاهی پیدا کردن آدرس منازل برایم سخت بود. بعلاوه در آن دوران بین بچه محلات مختلف سنندج، و از مهمترین آنها، جورآباد و قطارچیان، " جنگ محله" در جریان بود. در جریان یکی از این جنگها، یک چشم یکی از بچه های محله قطارچیان، اسماعیل تموزی، که همکلاسی دوره دبستان من هم بود، کور شد. و من با رفتن به محلات "غریبه"، همراه با بار سنگین ظروف مسی که گاه گریه ام را در می آوردند، چند بار با این "خطر" روبرو شدم که آها این یارو شاگرد مسگره اهل محله قطارچیان است، چند نفری به سرو رویم میریختند و کتک میخوردم. اوسا ستار که در در جریان ماجرا قرار گرفت، خودش بعد از تعطیلی کار به آن محلات میرفت و با خانواده "مهاجمین"  حرف میزد و توضیح میداد که من در جنگ محلات هیچگاه شرکت داشته ام و کارم شاگردی است پیش او. این دخالتهای اوسا ستار موثر افتاد و من ماندم که با رنج کار و فشار حمل ظروف مسی راه بیایم. فکر میکنم حدود دو ماه از تابستان آن سال را در آن مسگری ادامه دادم. حاج مسگر باشی نمونه تیپیک آن رسته از اصناف و پیشه ورانی بود که بقول معروف به صنایع سنتی و "ملی" تعلق داشت. اما اصناف باقیمانده از دوران قرون وسطی، که از دل آنها مانوفاکتورهای اولیه شکل گرفتند و در واقع قلب صنعت "ملی" را تشکیل میدادند، دقیقا بخاطر قرار داشتن جامعه ایران در آستانه تحول سرمایه داری، موقعیت بسیار متزلزلی داشتند. دفاع از موجودیت اینها در برابر تعرض "سرمایه خارجی و امپریالیستی و صنایع مونتاژ و مصرفی" یک موضع پایه ای کمونیسم ملی ایران بود که آرمانهایش را از اهداف بروژوازی صنعتی ایران و از دوران انقلاب مشروطه و الیت روشنفکری این موضع میگرفت. کمونیسم و رادیکالیسمی که در پاسخ به "سازشکاری" جبهه ملی و نهضت آزادی و  حزب توده، برای دفاع از فروپاشی و تجزیه بورژوازی ملی و ادامه اوهام به اسطوره مترقی بودن آن، جنگ چریکی و سازمانهای مجاهد و فدائی را از خود تولید کرد. اما در دنیای واقعی، حرص و آز سرمایه دار سنتی و صاحب پیشه ور، حد و مرزی نداشت. هیچ قانون و مقرراتی نه در مورد ساعات کار، میزان دستمزد، اوقات استراحت و امنیت جسمی و روحی کارگر حاکم نبود. رابطه، یک رابطه اوسا شاگردی و مبتنی بر نوعی روابط پدرسالارانه بود. فقط یک مثال ذکر کنم. حاج آقا خبر داشت که بعضی از مشتریها، هنگام تحویل ظروف سفید شده مسی شان، به من انعام میدادند. و این را دقیقا کنترل میکرد و تا و توی قضیه را حتما در میآورد. در چنین مواردی، من غروب آنروز که علی القاعده دستمزد روزانه ام را دریافت میکردم، بدون دریافت دستمزد به خانه می آمدم. و صبح روز بعد که میپرسیدم من دیروز یک تومان دستمزدم را نگرفتم، جواب میشنیدم که خبر دقیق دارم که دست کم معادل یک تومان را من انعام گرفته ام. و "استدلال" میکرد اگر تو پیش من شاگرد نبودی، از چنین انعامی خبری نبود! یا بعضی وقتها که کسی از آشناهای حاج آقا از سفر مکه برمیگشت، یک کله قند را توی یک سینی میگذاشت و میگفت ببر منزل فلانی. این دیگر قطعی بود که تازه حاجی شده ها، حتما حداقل یک تومان را توی سینی برای من میگذاشتند. در چنین اوقاتی نیز، من دستمزدم را دریافت کرده بودم! بعدها که در دوران دانشگاه به کمونیسم سمپاتی پیدا کردم، و سپس بعد از انقلاب ایران مارکسیسم انقلابی و کمونیسم منصور حکمت به جنگ بنیادین با اسطوره بورژوازی ملی و سه منبع و سه جز سوسیالیسم خلقی ایران رفت، از تناقضی که موضع آن نوع کمونیسم در رابطه با جایگاه "بورژوازی ملی" داشت و واقعیت وجودی بورژوازی ملی، که خود من در زندگی ضربات سخت تازیانه آن را بر جسم نحیف کودکی و روح معصوم و حساس دوران طفولیتم حس کرده بودم، در تعجب مانده بودم. به این مساله و نقش بازدارنده و مخرب کمونیسم بورژوائی و خرده بورژوائی بعدا مفصلتر خواهم پرداخت. و همینجا میخواهم به یک نکته دیگر اشاره کنم. ممکن است خیلی ها بگویند خوب آن شرایط نا انسانی کار، بویژه برای کودک، خاص و ویژه دوران عدم تکامل سرمایه داری، دوران اولیه سرمایه داری و یا حتی ویژگی دورانی است که جامعه هنوز بطور "آزاد" و همه جانبه سرمایه داری نشده است، ممکن است این درد و رنج  و تباهی جسم و روان کودک، به "عقب ماندگی" و "غیر مدرن" بودن تولید محدود بماند. من در ابتدای این نوشته، گفتم که زندگی نامه من، سرنخی است که خیلی ها، چه بسا میلیونها و میلیاردها نفر میتوانند در آن زندگی خود را بینند و نه تنها به سیر و سیاحت دورانهای گذشته بروند، بلکه، زندگی هم اکنون خود را که چه بسا بسیار سخت تر و نا امن تر هم و در معرض بی رحمی بیشتر و بی تفاوتی بیشتر جامعه، ببینند. و آمار و ارقام کار کودک، در دنیائی که سالهاست دوران قرون وسطی و سلطه اصناف فئودالی را پشت سر گذاشته و به دروازه صنعت "مدرن" رسانده است، نجومی، و وصف بردگی و شقاوت و بی رحمی علیه کودک وحشتناک است. در این دنیای مدرن، من وقتی به زندگی دوران شاگردی خود در مسگری حاج آقا مسگرباشی فکر میکنم، میبینم از پدیده کودک خیابانی، از خرید و فروش کودک به عنوان برده سکس و از تن فروشی کودک، هنوز در این مقیاس وسیع چندان خبری نبود. من همان وقتها، کودکی ده ساله، نمیبایست اصلا کار میکردم و بویژه کاری که انجامش با اشک و درد همراه بود. من نمی بایست به عنوان "یتیم" و "بی بضاعت"، در معرض ترحم دیگران قرار میگرفتم، می شد مثل مواردی که جامعه بهر کودکی، مستقل از تعلق خانوادگی و میزان ثروت و مکنت "سرپرست" هایش، تا سن ۱۶ سالگی کمک هزینه پرداخت میکند، من هم دوران کودکی شادی داشته باشم. اما بین آرزو و واقعیات تلخ و قدرت قاهر جبر جامعه، هنوز فاصله های پر نشده ای وجود دارد. به قول انگلس انسانها در شرایط داده ای که قبل از آنها و مستقل از اراده آنها موجود است زندگی میکنند و بعلاوه زیر بار و فشار سنن و میراثهای قرنها پیش، زندگی حالشان را سپری میکنند. محرومیت برای من و بسیاری از هم سن و سالهای من، تن دادن به کار سخت بدنی و محروم شدن از حق شاد زیستن، تاثیرات خرد کننده ای، بر کل زندگی ام گذاشته است. بخش زیادی از عدم اعتماد به نفس انسانها، خارج از اراده فردی و ظرفیت و توان و استعدادهای فردی آنهاست. کودکی که در آن دوره معصومیت و بی پناهی، با تهدید جنسی بزرگسالان روبرو میشود، کودکی که رنج و اشک و جور ناشی از فشار کار از او یک وسیله برای ارضای حرص و ولع صاحب کار و صاحب سرمایه فراهم میکند، از همان دوران کودکی اش، نطفه ازلی بودن نظم این دنیا و نامحتمل بودن تغییر آنرا در ذهن و روانش میکارند. و کار من در دوران کودکی این عدم اعتماد به نفس و قدرت قاهره "بزرگسالان" را در ذهنم کاشت. برای من که بالاخره تغییر شرایط و به برکت وجود انسانهای عزیز در کنارم، از آن تندپیچها گذشتم، شاید مساله از نظر فکری حل شده باشد. قطعا به دلیل ورودم به عرصه پیکار کمونیستی و اعتقادم به کمونیسم، دنیا را دارای نظمی ازلی نمی بینم. اما برای خیلیها که موقعیت مادی در زندگی شان، هیچگاه چنین مجالی فراهم نکرده است، دنیا، حتی، این روزنه به جهانی ممکن و دنیائی بهتر را نگشوده است. در همان دوران زندگی کودکی ام، کسان دیگری را میشناختم که اکنون هم در همان موقعیت پائین اجتماعی باقی مانده اند. از انبوه بردگان گمنام قالی بافی، که اکثریت قریب به اتفاق آنان دختر بچه هائی بیش نبودند، همه خبر دارند. به چند مورد از آشناترین آنهائی که با زندگی من در ارتباط بوده اند، اشاره ای میکنم.

 

در همان سال های کار در ایام تابستان، از روستای "بیساران" منطقه ژاورود، از میان چندین خانواده فقیر که به شهر سنندج کوچ کرده بودند، زنی به اسم خدیجه، همراه با یک دخترش، منیژه و یک پسرش، رحیم، در منزل مادری ما، در زیر زمین خانه ما زندگی میکردند. این نوع خانواده ها را معمولا "زیرخانه نشین" مینامیدند. کسانی که اجاره ای پرداخت نمیکردند، اما کارهای خانه، مثل برف روبی در زمستان، باز کردن در منزل در صورت دق الباب و بعضی کارهای دیگر مثل خرید را انجام میدادند. شغل دختر "باجی خدیجه"، منیژه، آوردن آب برای چند خانه همسایه در ازا ماهیانه مبلغی در حدود ۵ تومان بود. آنوقتها هنوز سنندج آب لوله کشی نداشت و مردم از منازلی که آب داشتند، مثل خانه "سردار" و یا بعضی مساجد، از طریق کرایه گرفتن کسانی چون منیژه نیازهای خود را تامین میکردند. شوهر منیژه، صالح، در تابستانها به کار کتیره کندن و در بقیه فصول به کار ساختمانی، عمدتا وردست بناها، مشغول بود. پسر باجی خدیجه، رحیم، نیز همین کار را داشت. منیژه در یک روز سرد و یخبندان، با سطلهای آب زمین خورد و یک پایش شکست و تا دم مرگ افلیج در بستر زمینگیر شد. کار فصلی و ساختمانی نه منظم بود و نه مداوم. گاهی میشنیدم که وقتی رحیم یا صالح از دورمیدان توسط بنا یا معماری انتخاب میشدند، همسرانشان میگفتند، "الحمداله امروز کار گیر آوردند". رحیم، در آخرین سالی که من به عنوان مسئول تشکیلات شهرهای کومه له در سنندج بودم، سال ۶۱، هنوز کارگری بود که به دور میدان کار میرفت. و صالح داماد خدیجه نیز به همین کار مشغول بود که دیگر بینائی اش را از دست داده بود. دخترهای منیژه، نیز شغل مادر را ادامه دادند و سپس با تعطیلی شغل آبکشی، به دلیل لوله کشی شهر سنندج، به  انجام کار خانگی برای کارمندان و درجه دارهای ارتش روی آوردند. رحیم فوق العاده انسان مهربانی بود، یادم می آید که زمستانها به خانه آنها در زیر زمین میرفتیم و او برایمان داستان تعریف میکرد. اولین بار او با پول خود ما را به سینما برد. میخواهم نتیجه بگیرم که اگر این تکان و شیفت زندگی ما، بر شخص من و در کل زندگیم، تاثیرات پابرجائی داشته است، برای اکثر نسل مردم کارگر و زحمتکش، چنان آثار دراماتیک و پر از غم و آه و افسوسهای غیر قابل انتظار و ناگهانی ندارد. شاید وزن سختی زندگی کودکی من، که از یک موقعیت بهتر به موقعیت طبقات فرودست سقوط کرده بودم، دراماتیک تر و سنگین تر باشد. و فکر میکنم همین دوری از زندگی کارگران و متن مبارزات واقعی آنهاست که برای روشنفکر خرده بورژوا، نوعی از کمونیسم را معنی میکند که نفس "بریدن" از پایگاه طبقاتی و پیوستن به صف کارگران و زحمتکشان، به عنوان تحولی بزرگ و گاها به عنوان جوهر کمونیسم و طرفداری از طبقه کارگر تحویل شده است. و وقتی تلخی های کار در ایام کودکی به ویژه و کار به عنوان جبر زندگی برای امرار معاش را مرور میکنم، و وقتی تجربه هم کرده ام که از قبل کار من و امثال من و اکثریت جامعه بشری کسانی هستند که به صرف مالک وسایل تولید بودن، زندگی مرفه و ثروتهای باد آورده ای به هم میزنند، نفس زندگی به عنوان کارگر مادام العمر، نه تنها خوش آیند نیست، بلکه تقدس این جایگاه را هم بخشی از نوعی مذهب میدانم که متاسفانه به نام سوسیالیسم و دفاع از کارگر در ذهنیت چپ باب شده بود. زندگی من، و قرار گرفتنم در صف مردم کارگر و زحمتکش، به خود من هم نشان داد که مردم مدام برای بهبود وضع خود در تلاشی دائمی بسر میبرند. کمونیسمی که سالها با مقدس کردن موقعیت شغلی و صنفی فردی کارگر، به دائمی کردن شکافهای طبقاتی و تبعیضات اجتماعی، پرداخته است، و رفاه و تلاش و مبارزه برای اصلاح و تغییر وضع موجود را تحقیر کرده است، کمونیسم نیست. من در ادامه، نقش مخرب این انواع کمونیسمهائی که اساسی ترین نقد مارکس در کاپیتال، یعنی کمونیسم منتقد و جنبش سلبی بردگی مزدی، به سیستم فکری و سیاسی و مبانی شکیلاتی و حزبی شان راه نیافت، را بیشتر خواهم شکافت. 

 

فوتبال و میدان فردوسی

 

انگار دیگر عادت کرده بودیم که با شرایط جدید زندگی مان بسازیم، دوران توهمات اولیه داشت به پایان میرسید و ما در تجربه تلخ زندگی فهمیدیم که خدائی در آن بالاها وجود خارجی ندارد. شاید به همین دلیل واقعی بود که مذهب و اعتقاد به خدا در ما ریشه ای نداشت. نه گریه های شبانه روزی ما رحم خدا را به ما نشان داد و نه از مسجد و آخوند و "مومنان" و حاجیهای خسیس و حریص و طماع و دیندار، مرهمی بر فقر ما گذاشته شد. برعکس در اطراف خود و در همسایگی خود به عینه میدیدیم، که بی مروت ترین، و بی رحم ترین و تبعیض آمیزترین رفتارها از جانب کسانی بود که یک پایشان در مسجد بود. ما علاوه بر اینکه دیگر پذیرفته بودیم که دیگر موقعیت بچه کارمندها را پیدا نخواهیم کرد، به زندگی در میان اکثریت "عوام" پیوستیم. از گردو بازی گرفته تا رفتن به کوه و صحرا و رودخانه قشلاق برای شنا  و تا جمع آوری هسته زردآلو برای فروش آنها، تا ماندن در بیرون خانه تا اوقات دیر شب، و تا بازی فوتبال و تشکیل یک تیم نوجوانان فردوسی.

 

اما اشاره ای به محل میدان بازی ما شاید برای وصف محیط دوران نوجوانی روشن کننده باشد. محله فردوسی، بخشی از قلعه قدیم شهر سنندج بود که گوشه ای از آنرا به میدان فوتبال تبدیل کرده بودیم، یک طرف آن، درست بالای قلعه قدیم، ابتدا محل مسکونی فرمانده پادگان سنندج در کنار نگهبانان و خدمه و گماشته های او و سپس "باشگاه افسران"، و ضلع دیگر دامنه قلعه به کوچه تن فروشان شهر منتهی میشد و در بخشی دیگر در این وسط دبیرستان نظام دایر بود. در قسمتهای اطراف میدان فوتبال، گروههای قمار بازان و قاپ بازهای شهر مشغول قمار بودند. سگ و سگ بازی هم دراین وسط جائی داشت. همین محل باشگاه افسران بود که در بهار سال ۵۹ محل استقرار پاسداران جمهوری اسلامی بود و ۲۴ روز طول کشید تا جمهوری اسلامی از هوا و زمین و با خمپاره باران جای جای شهر، سرانجام توانست پاسدارهای محاصره شده را نجات بدهد. همان روزهائی که بنی صدر، رئیس جمهور وقت، وضعیت پاسداران مستقر در باشگاه را به شرایط "امام حسین" در کربلا تشبیه کرد و به نیروهایش فرمان داد تا "سرکوب غائله پوتین ها را از  پا در نیاورند". در طول این ۲۴ روز من به عنوان مسئول تشکیلات شهرهای کردستان کومه له، در سنندج مستقر بودم. در این مقاومتها، رفقای عزیزی جان باختند از جمله حمید فرشچی و جمال نبوی و سعید بهزاد مطلق. محمد مائی مشهور به کاک شوان فرماندهی عقب نشینی از شهر کاملا محاصره شده را عهده دار بود. همینجا خاطراتی از کاک شوان را بازگو میکنم. اولین بار به طور حضوری و به عنوان رفیق تشکیلاتی، او را به عنوان یکی از فرماندهان نیروی پیشمرگ کومه له، پس از ورود نیروهای مسلح احزاب سیاسی به سنندج، در آبان ماه ۵۸، در جلسه مشترکی بین مسئولین مقر کومه له در شهر، از جمله ایوب نبوی و کاک شوان، و مسئولین تشکیلات شهر، من و لطف اله کمانگر، ملاقات کردم. لطف اله کمانگر مشهور به مظفر نیز در جریان ضربه تشکیلات کومه له در تهران دستگیر و اعدام شد. موضوع مورد بحث جلسه، چاره جوئی در برابر غارتگریهائی بود که یک مشت مزدور جمهوری اسلامی تحت نام پیشمرگ در مسیر جاده سنندج به کرمانشاه مرتکب میشدند. کار این باندها این بود که با اونیفورم پیشمرگه ها، اتوبوسهای حامل مسافران را متوقف میکردند و هر سرباز و هر زن و مردی که فارسی حرف میزد را بعد از اهانت و کتک کاری، غارت میکردند و در اکثر موارد بدون لباس آنها را رها میکردند. در حین انجام این جنایات، خود را پیشمرگ معرفی میکردند. در هر حال سد کردن و خنثی ساختن و در هم شکستن این توطئه جمهوری اسلامی که برای بدنام کردن نیروی مسلح کومه له چیده شده بود، مساله مهم آن جلسه بود. شوان داوطلب شد که در اسرع وقت این باند را متلاشی کند و انصافا پس از دو روز همه آنها را دستگیر کرد. سردسته آنها باسم "احمد لرگ" در یک جلسه علنی و عمومی محاکمه شد و به مجازات رسید. آنوقتها هنوز کومه له برنامه ای نداشت و به بخشی از حزب کمونیست تبدیل نشده بود. از جمله فاقد موازین مدون برای محاکمات بود و حکم اعدام در مورد احمد لرگ اجرا شد. من به این دوران از زندگی و فعالیت کومه له باز خواهم گشت. پس از این حرکت سریع و برق آسا به فرماندهی شوان، امنیت به شهر و مسیر جاده ها بازگشت. خاطره دیگرم از شوان، رفتار او در مقابل حزب دمکرات است. سنندج پایگاه کومه له بود و چپها و کمونیستها بود و کومه له نفوذ سیاسی و اجتماعی وسیعی در شهر داشت. این به حزب دمکرات، بسیار گران آمد. حزب دمکرات متوجه شده بود که نیروی کمونیست ها مانع مهمی بر سر راه بند و بستها با جمهوری اسلامی است. به همین دلیل در دوران جنگ ۲۴ روزه، از لومپن ترین فرماندهان حزب دمکرات و دو نیروی اصلی خود را برای زهر چشم گرفتن از کومه له به شهر سنندج روانه کرد. در یک مورد، هنگامی که نیروهای کومه له در پل نزدیک به استانداری و در مسیر پادگان لشکر ۲۸، آماده باش بودند تا از رسیدن نیروهای مستقر در پادگان به سمت محل باشگاه افسران جلوگیری کنند، چند تانک مورد حمله نیروهای پیشمرگ قرار میگیرد و تعدادی اسیر و سلاحهای بقیه بر زمین میماند. درست در این هنگام، کریم خالدار، از فرماندهان نیروهای حزب دمکرات به افراد خود فرمان میدهد که "برادران بروید غنائم را جمع کنید"، همانجا شوان یقه او را میگیرد و او را به کنج دیوار میچسپاند و به او میگوید اینجا شهر "پیشوا" نیست، تمام شهر تحت کنترل ما و محلات آن تحت اداره "بنکه" ها که همگی سمپات کومه له اند، میباشد، رویتان را کم میکنید یا خلع سلاحتان کنیم و مقرهایتان را برچینیم؟ و دمکراتها که دیدند هوا پس است، دیگر دم بر نیاوردند. واقعا هم شهر سنندج، از هر لحاظ تحت نفوذ معنوی کومه له بود. شوان خود قبل از پیوستن به نیروهای مسلح کومه له، راننده تریلی بود. و فکر میکنم در دورانهائی که چپ و کمونیسم طبقه کارگر، در راس جنبشها و خیزشهای مردم قرار میگیرند، و بویژه در دوران بحرانهای انقلابی از صفوف مردم و در میان اقشار استثمار شده جامعه، چنین قهرمانانی پرورده میشوند. و شوان یکی از چنین انسانهائی بود که با نفوذ اجتماعی کمونیستها و برخورد انقلابی آنها به مسائل جامعه، بسرعت از یک انسان "عادی" به موقعیت فرمانده ای کاردان و شجاع و تاکتیسین نظامی کمونیست، ارتقا یافت. شوان متاسفانه چند ماه پس از جنگ و مقاومت ۲۴ روزه در نبرد با نیروهای جمهوری اسلامی، در روستای افراسیاب جان باخت. او فرمانده "لق شهید سعید"( که به نام سعید بهزاد مطلق نامگذاری شده بود) و پس از جان باختن او، یکی از مشهورترین گردانهای رزمی کومه له، گردان شوان، به اسم خود او نامگذاری شد.   

 

گفتم که یک طرف میدان فردوسی به محله تن فروشان محدود بود. ما از زندگی این انسانهای تحقیر شده و له شده بطور روزانه خبر داشتیم. شاید توصیفی از دو تن از اینها و سرنوشت شان گویای وجوهی از زندگی این انسانهای پرت شده به اعماق بی حرمتی و اهانت به انسان باشد. "زیور" یکی از اینها بود. همه میدانستند که او یک کودک "سر راهی" و "نامشروع" را به فرزندی قبول کرده بود. محبتی که زنان تن فروش به این کودک نشان دادند فوق العاده بود. برایش همه کار میکردند، بهترین لباسها، دوچرخه و هر چه را که لازم داشت برایش تهیه کردند. انسانهائی که به عنوان "نا نجیب" همواره در معرض تحقیر بودند، از پاسبان و باجگیر و واسطه ها، آنان را سر کیسه میکردند، کسانی که هیچ حفاظی نداشتند، در نشان دادن محبت به کودکی که جامعه و دولت و ایدئولوژی رسمی او را تحویل نگرفتند، از هیچ چیز فروگزاری نکردند. من وقتی در مهر ماه سال ۵۶ پس از سه سال زندانی بودن، دوران محکومیتم تمام شد و آزاد شدم، روزی خبر یافتم مردی زنگ در خانه ما را به صدا درآورد و مادرم را خواست. مادرم با یک کله قند برگشت و گفت این را زیور برای چشم روشنی از آزادی تو فرستاده است. زیور به مرد حامل پیام سفارش کرده بود، که مسیر راه به خانه ما را دور بزند تا کسی متوجه نشود که یک تن فروش با ما تماس گرفته است. در میان این تن فروشان محله قلعه، زن نگون بخت دیگری بود به نام نمکی. سال اول دانشکده را که تمام کرده بودم و به سنندج برگشته بودم، روزی "بهروز سلیمانی" با چند کتاب، از جمله پاشنه آهنین جک لندن، به ملاقاتم آمد. هنوز ننشسته بودیم که گفت از محله قلعه که رد شدم دیدم شلوغ است. خبر این بود که نمکی را سربریده بودند. باجگیرها از او پول بیشتری خواسته بودند و او امتناع کرده بود. گناهش فقط همین بود. و این تصویر فقط روزنه ای است به عمق تباهی روحی و جسمی تن فروشان، نا امنی آنها، بی حفاظ بودنشان و تبدیل شدشان به بردگان سکس، بردگانی که فرهنگ و ایدئولوژی مسلط و حاکم حق دفاع از خود هم برایشان قائل نیست. بردگانی که اولین قربانیان به سلطه رسیدن هر نیروی ارتجاعی اند. هنوز تصویر دردناک و وحشتناک زن تن فروشی که در روزهای انقلاب ۵۷، در شهر تهران، توسط اسلامیها سوزانده و جزغاله شده و در ملا عام و در میتینگ "توده ای" به نمایش در آوردند، پیام وحشت و ترور به قدرت خزیدن اسلام سیاسی را پژواک میدهد. سنگسار به جرم "گناه" و عقوبت به جرم رد شدن از خط "شرف" و قتل و سر به نیست کردن زنان تن فروش و از آنجا سفت کردن ستم بر زن، اولین قربانیان خود را از همین بی حفاظ ترین انسانها گرفت. در کردستان عراق اولین قربانیان به قدرت رسیدن احزاب ناسیونالیستی عشیره ای از میان زنانی بودند که مرز "شرف" ملی و مذهبی را شکسته بودند. قتلهای ناموسی و تداوم آن در قلب اروپا توسط جنسهای نر ناسیونالیسم به قدرت رسیده، بسیار گویاست. به قدرت رسیدن ارتجاع همراه با خود تمامی سنتهای پوسیده اعصار گذشته را میداندار میکند. تعجب آور نیست که ناسیونالیسم چپ در پوشش کمونیسم، در برابر این جنایات چه در ایران و چه در کردستان عراق، با توجیه "نوپا" بودن و "ضدامپریالیست" بودن ارتجاع جدید، در برابر کوبیدن این مهر جنایت و قتل عامها، الکن و ساکت و نظاره گر جانبدار باقی ماندند. و جالب است که با افتخار میگویند ما "ماندیم" و "روشنفکران" رفتند. نمیفهمند که ماندنشان در حافظه تاریخ با تکریم به این وحشیگریهای "نوپا" یان ناسیونالیست کرد، که مسیر جراحی سندروم ویتنام را در عراق و منطقه برای آمریکا فرش کردند، ممکن شده است. حضرات در شکوفائی هنر و ادبیات  آکادمیسم قرون وسطائی شان زیر سلطه خفقان و جنایت جمهوری اسلامی به "ماندن" خود و راه آمدن با ارتجاع افتخار میکنند. گاهی به جوهر انقلابی نوشته پرویز پویان "رد تئوری بقا" سمپاتی پیدا میکنم.

 

بهرحال زندگی تن فروشان در محله قلعه، عظمت انقلاب کارگری اکتبر با تمام شکوه اش را در برابر انسانیت میگیرد. در قانون اساسی پس از به قدرت رسیدن لنین و بلشویکها، به اهانت کودک مشروع و نامشروع پایان داده شد و همه کودکان مستقل از اینکه از چه کسان معلوم یا نامعلوم، در ازدواج و یا خارج ازدواج به دنیا آمده بودند، حق برابر و جهانشمول داده شد. زیورها در حکومت سوسیالیستی در جشن عواطف انسانی مدال افتخار خواهند گرفت.

 

داشتم از سوابق میدان فردوسی و باشگاه افسران و از دورانی قدیمی تر حرف میزدم. در آن اوضاع، یعنی از سال ۳۶ تا مقطع دیپلم، سال ۴۶، و بویژه تا دورانی که من دوره اول دبیرستان را میخواندم، شرایط بشدت نا امن بود، یک حسن و دو سپر دفاعی قوی داشتیم. اول اینکه ما چهار برادر، من و کیان و مظفر و منصور، تقریبا همیشه در کنار همدیگر بودیم و با هر خطری، نیروی جمعی ما متحد بود. و دوم وجود برادرم تهمورث، که پس از مرگ پدرم، تنها و در یکی از اطاقهای خانه پدری ام، همراه با عمه ام، ماه رخسار، که هنوز در سن صد سالگی زنده است، زندگی میکرد. تهمورث فوق العاده انسان متکی به خود و با اعتماد به نفس بود. بقول معروف واقعا نمونه زنده انسان "سرد و گرم چشیده" روزگاران بود. از محل حقوق پدرم مبلغ کمی هم به او میرسید و برادرهای دیگرم، سیروس و فریدون هم او را کمک میکردند. تهمورث با اکثر چهره های معروف به "لات" در سنندج، رفاقت شخصی داشت، و آنها اگر از او حساب نمیبردند، دستکم به عنوان یک دوست میشناختندش. خود این رابطه برای ما یک سد دفاعی قوی بود. در بسیاری موارد میشنیدیم که چنان آدمهائی به ما اشاره میکردند و میگفتند: " اینا برادرهای ممی هستند"( دوستان و همکلاسی های تهمورث گاها او را به این اسم خطاب قرار میدادند). زندگی در چنین محیطی، و با چنان سپرهای دفاعی، به تدریج اعتماد به نفس را به ما بازگرداند. ما داشتیم دیگر مرز "یتیم" بودن را پشت سر میگذاشتیم. و همیشه هم اینطور است که "توانائی" در زمینه هائی از زندگی به انسانها اعتماد به نفس میدهد. من در فوتبال و سپس در درس و مشق و بعدها مبارزه با رژیم شاه و مقاومت در برابر شکنجه و زندان، به این توانائیها دست یافتم. کیان از کودکی اعتماد به نفس بیشتری داشت، نترس تر و کمتر محافظه کار بود. او علاوه بر کار در تابستانها، به کارهائی که یک کودک نمیبایست میکرد و یا "جالب" نبود، روی می آورد. از جمله اهلی کردن انواع حیوانات و پرندگان و نگهداری آنها در خانه و از همه مهمتر کار تکفیر شده "کفتر بازی"!! کیان را به عنوان یکی از فرماندهان نظامی کومه له و اولین کسی که هنگام ورود به شهر سنندج در آبان ۵۸، در تالار تختی سخنرانی علنی و گیرائی ایراد کرد، میشناسند. او بعلاوه دوست و آشناهای بیشتری داشت و گاه اگر کسی من را میخواست به کسی معرفی کند، میگفتند بردار بزرگ کیان است.  مظفر را همه ما به عنوان یک مقتصد و پول درآور میشناختیم. او هم کار میکرد، اما کارهائی با درآمدهای بالاتر و زود راه آمدن و یادگرفتن آنها مثل کار در خشک شوئی. منصور، خیلی دوست داشتنی بود، بسیار خوش حرف و فوق العاده مهربان بود. همه او را دوست داشتند بویژه اینکه بچه کوچک هم بود. من بعدها و در دوران "سیاسی" شدنم، با منصور و رفقای هم سن و سال و هم محفل او روابط صمیمانه و رفیقانه ای برقرار کردم. یکی از لذتهای زندگیم در دوران تحصیل در دانشگاه، برگشتن به سنندج و دیدار با منصور و رفقای محفل مشترک ما بود. یک اتفاق مظفر را به دایره دیگری پرتاب کرد. در کلاس دوم دبستان دو سال پشت سرهم در املا تجدیدی آورد و هر دو بار در امتحانات شهریور رد شد. هنوز هم از این بی رحمی معلم او و نا انسانی بودن سیستم آموزشی خشمگین ام. این واقعیت که در بسیاری کشورهای جهان امروز، تحصیل تا پایان دوره اول متوسطه رایگان و همگانی است و کسی "رفوزه" و تجدید نمیشود، هنوز در کشورهای شرق و اسلام زده صدق نمیکند. در هر حال این فشار بر مظفر و این شکست بر او بسیار سنگین آمد، با اینحال او توانست از جای دیگری راهی برای اعتماد به خود بیابد: تکنیک و فن. او در میان ما، بیشتر از همه ما اهل فن و حرفه بود. به هنرستان فنی رفت، کار برق یاد گرفت و بعلاوه از نظر "پول"در آوردن از همه ما بالاتر بود. مادرم همیشه به ما میگفت "درد و بلای مظفر بخوره تو سر شما، ببینید هنوز یک ماه از تابستان نگذشته، دو پیراهن و یک جفت کفش و چهار دفتر مقوائی صدبرگی و .... خریده است!". داستان پولدار شدن مظفر برای ما یک عقده شده بود. یادم هست که او هم به عنوان یک منبع درآمد، از دوران کودکی، هسته زردآلو جمع میکرد. و چون همیشه نگران بود که ما از او دزدی کنیم، صبح قبل از رفتن به مدرسه، تعداد هسته زردآلوهای خود را میشمرد و وقتی برمیگشت دوباره همین کار را میکرد. گاهی میشنیدیم که مظفر با داد و فریاد و کفرگفتن میگفت ۶ یا ۷ تا از هسته زردآلوهام کم شده است! و یک روایت دیگر هم از مظفر و رابطه و "کلک" کیان به او نقل میکنم. روزهای پنج شنبه که مدارس تعطیل بود، سینما مبین سنندج بلیطها را از ۱ تومان به ۵ ریال کاهش میداد تا محصلها بتوانند به سینما بروند. در این روز معمولا مادرم غذای خوبی، مثلا کوفته، درست میکرد. کیان که از همه ما قوی بنیه تر بود، خوش خوراک بود و هنگام تقسیم کوفته ها توسط مادرم، میگفت: کوفته میخرم دانه ای ۵ ریال، هرکس هم دست بزند نمیخرم! مظفر که این را فرصتی برای خرید بلیط سینما و دست نزدن به پس اندازهایش میدانست، طفلکی دستش را از کوفته ها دور میکرد. و کیان سهم او را میخرید. مظفر هم ۵ ریال را میگرفت و یک تکه سنگک تو جیب اش میکرد و میزد به چاک به طرف سینما مبین.

 

و اما همینجا جا دارد اشاره ای به خواهرم شهلا و جایگاه او در جمع ما و نیز تاثیر فرهنگ حاکم در رفتار ما با او داشته باشم. شهلا، دختر بود و این بطور اتومات یعنی سپردن ظرفشوئی و رختشوئی و کمک به مادرم در کارهای خانه به او. گرچه ما پسرها، در برف روبی و آب پاشی حیاط منزل و خریدن نان نیز کمک میکردیم، اما ما پسرها، بعلاوه به او "دستور" میدادیم. طفلک یادم نیست که زندگی و بازی در خارج از خانه را، غیر از رفتن به مدرسه، را تا سالی که دیپلم گرفت و معلم شد، تجربه کرده باشد. دست بر قضا، موقعیت فرودست ما در جامعه و فکر میکنم در میان مردم زحمتکش، با خود فقر فکری را هم همراه می آورد. و این رفتار نابرابر و ستمگرانه و ظالمانه را حتی شدیدتر، در رفتار رحیم پسر باجی خدیجه با همسرش و خواهرها زاده هایش نیز میدیدم. و این موقعیت به عنوان دختر، بعلاوه از جانب ما پسرها با دست انداختن او نیز توام بود. شهلا معملهای خود را خیلی دوست داشت و ما کارمان مدام شده بود که ادای معلمهای او را درآوریم و او را به گریه اندازیم. از این رفتارخود، تا سالها احساسی از شرم و پشیمانی داشتم و فکر میکنم آن رفتارهای اکثر ما با آشنائی ما به سیاست انقلابی و وزیدان نسیم سوسیالیسم در زندگی مان، برای همیشه رخت بربست.

 

و اما در مورد فوتبال و علاقه من به آن

 

راستش دقیقا یادم نیست اولین انگیزه های علاقه من به فوتبال از کجا سرچشمه گرفته بود. همینقدر میدانم که ما یک هم محله ای بسیار محترم و متینی داشتیم به اسم "صالح چاره خواهی". او فوتبال بازی میکرد و خوب هم بازی میکرد. تیمی داشت در همان میدان فردوسی، که در واقع خود او به عنوان "کاپیتان" شناخته شده بود. او مسئولیت آموزش ما را برعهده گرفت و پس از مدتی من به عضویت تیم درآمدم. از کسانی که در آن دوران در تیم ما بازی میکردند، پرویز کمانگر، حسین جاودان، کیکاووس قلنسوئی، و برادرش کیو قلنسوئی، بها خوشنما بهرامی، که بعدا یکی از گلرهای معروف تیم سنندج شد، فتح اله لطف اله نژادیان، که بعدا پزشک شد و در جریان موسوم به کاروان کمک به مردم ترکمن صحرا، در نوروز ۵۸، همراه با فائزه قطبی، فریده زکریائی، گلرخ قبادی، جمیل زکریائی و دکتر وزیری و اسماعیل علی پناه و ... در تصادف ماشین کشته شد، انور مجیدنیا، اقبال فرج الهی را بیاد دارم. همین سابقه باعث شد که در دوره دوم دبیرستان در دبیرستان هدایت، عضو تیم دبیرستان بشوم. از اعضای دیگر تیم دبیرستان هدایت، لطف اله سیار و نجمه طالبانی و شمه امانتی را یادم هست. شمه در کلاس ۱۱ از ریاضی به طبیعی تغییر رشته داد و به دبیرستان دیگری رفت. او بعلاوه والیبالیست خوبی هم بود. از شمه و "تخس" ی هایش، خاطره ای دارم. کلاس دهم بودیم و ساعت فیزیک و درس روز هم "چرخ چاه" بود. اتفاقا همان روز ساعت مچی من از کار افتاد و شمه درگوشی به من گفت که ساعت سازی بلد است. ساعت را باز کرد و بعد از مقداری ور رفتن با آن، فنر آن پرید و  او دل و روده ساعت را به من بازگرداند و گفت به آقای نعمتی بده که از چرخهایش برای درس استفاده کند! بعدها، وقتی من مسئول تشکیلات شهر سنندج بودم و شمه داوطلب کار با تشکیلات کومه له بود، نامه های رد و بدل شده بین من و او با امضای "چرخ چاه" و "ساعت ساز" امضا میشد. همان وقتها او هنوز در فعالیتهای ورزشی مشغول بود و اتفاقا به همین اعتبار در مسابقات فوتبال برای جلب هواداری از کومه له فعال بود. یادم هست وقتی در نامه ای از من سوال کرد که آیا درست است که از مسابقات ورزشی برای کار سیاسی استفاده کنیم، من بحث تلفیق کار مخفی و علنی و سابقه این نوع فعالبتهای اجتماعی را در تاریخ کمونیسم مطرح کردم. بعلاوه شمه رفیق مشترک قدیمی تر با ابراهیم رنجکشان و طیب عباسی روح الهی بود. طیب نیز متاسفانه در جریان ضربه تشکیلات کومه له و اتحاد مبارزان در سال ۶۱، همراه با رفیق عزیز و همسر او، ایران خاکسار، دستگیر و اعدام شد. در این مورد و بویژه رابطه بسیار نزدیک و طولانی تر در زندگی و سیاست با ابراهیم رنجکشان، مشهور به حاجی، و دوران زندان با او و طیب بیشتر خواهم نوشت.

 

در هر حال مسابقاتی هم با تیم محلات دیگر بازی کردیم که اساسا و در اکثر حالات تیم فردوسی برنده میشد. اما یکبار از تیم چهارباغ، که مربی های حرفه ای و امکانات بیشتری داشتند، منجمله اینکه آنها در میدان اصلی فوتبال شهر، میدان امین، که به محله شان نزدیک بود، تمرین میکردند، باختیم. من علاوه بر بازی کن فوتبال به تماشای مسابقات هم بسیار علاقه داشتم. همان وقتها بازیکنان و ستاره های تیم سنندج، از قبیل بهروز کرباسچی و محمد حسین سپندار، که به بهزادی و شیرزادگان سنندج معروف بودند، حبیب لطف اله نسب، و جمیل یارالهی مورد علاقه من بودند. جمیل یارالهی نیز از اعضای تشکیلات کومه له در شهر تهران بود که پس از ضربه ساله ۶۱، دستگیر و اعدام شد. کسانی قدیمی تر از قبیل کاپیتان رحیم و علی خشنودی و محمد طهماسبی و عیسی ملک نیا نیز از چهره های معروف فوتبال سنندج بودند. خبر دارم که چند سال پیش، عیسی ملک نیا در یک تصادف، فکر کنم سقوط یک تیرآهن بر سر او، جان باخت. محمد طهماسبی را به دلیل فعالیت سیاسی علیه جمهوری اسلامی چند سالی زندانی کردند. در دوران نوجوانی من به عنوان بازیکن و تماشاچی فوتبال، معمولا برادران باباشهابی، علا و بها، داور و خط نگهدار بودند. این دو همیشه شیک و خوش لباس و خوش ظاهر بودند. علا اکنون از خوانندگان شهر سنندج است.

خاطره ای از نحوه روابطی که بر بازی فوتبال محلات حاکم بود را باز گو میکنم. در قرار و مداری که با تیم قطارچیان، تیم موسوم به بالای خندق برای انجام یک مسابقه در میدان فردوسی گذاشتیم، ما فکر میکنم سه بر یک بازی را بردیم. روز بعد، تعدادی از یکه بزنهای محله قطارچیان با زنجیر و چوبدستی به میدان فوتبال فردوسی سرازیر شدند و هر کدام از ما اعضای تیم را دیدند بشدت کتک زدند و تمام سطح میدان بازی را با سنگ و پاره آجر پر کردند. یکی از کسانی که بشدت کتک خورد، انور مجید نیا بود. از آن به بعد ما سعی کردیم به فکر پافتن یک مربی رسمی برای تیم خود باشیم که خوشبختانه، افسر فوتبالیستی به نام "خدام" وظیفه داوطلبانه مربیگری ما را پذیرفت. و از آن پس ما دیگر وارد مسابقات رسمی تر شدیم.    

 

برادرم، تهمورث

 

قبلا نوشتم که تهمورث از همسر سوم پدرم، کبری فخاری، بود و تنها پسر او. مادر تهمورث پس از جدائی از پدرم مجددا ازدواج کرده بود و زندگی خودش را داشت. از دوران کودکی و قبل از مرگ پدرم، آن هنگام که ما در مریوان زندگی میکردیم، از بردار بزرگترها فقط تهمورث را بیاد دارم. فکر میکنم که فریدون در سنندج درس میخواند و سیروس رفته بود گروهبان ژاندارمری شده بود. دو بار یادم هست که تهمورث همراه با دوستانش من را به گردش در بیرون شهر برد. بار اول به رودخانه منعشب از دریاچه زریوار، رودخانه "کلین که وه" و بار دوم به کوه فیلقوس. پس از مرگ پدرم، او در یکی از اطاقهای خانه پدری ام و همراه با عمه ام، که با شوهرش اطاق جداگانه ای داشت، زندگی میکرد. تهمورث، در سن ۱۵ سالگی پس از مرگ پدرم، کاملا مستقل و روی پای خودش بود. به همین خاطر منزل او محل تجمع همکلاسیهایش بود هم برای درس خواندن و هم به عنوان دوستی و گرم کردن محفل رفاقت. و جالب برای من این بود که هر وقت رفقای تهمورث نزد او جمع میشدند، بویژه بعضی شبهای جمعه که صبح روز بعد "حلیم" بخورند، ما را و بیشتر از همه من را نیز حتما دعوت میکرد. من شبهائی را که پیش تهمورث میرفتم، واقعا مثل شب جشن و اوقات واقعا آزاد خود میدانستم. در جمع دوستان او، علیرغم فاصله سنی، در همه شوخی کردنها و متلک گفتنها و فحش دادنها سهیم میشدم. رفتار تهمورث با من، به کلمه و مفهوم برابری در رابطه برادری یک معنی کامل داده بود. احساسی از امنیت، احساس بزرگسال بودن و تنها و کوچک نبودن، "مستقل" و دور از مادر شبهائی را به صبح رساندن و سری در میان سرها داشتن برایم خیلی با شکوه و لذت بخش بود. و نکته مهم در رفتار تهمورث این بود که واقعا آگاهانه سعی میکرد به من احساس بردار کوچکتر بودن، و یا بردار ناتنی بودن دست ندهد. او این رفتار برابر و دلسوزی آمیخته به احترام انسانی را همیشه با من حفظ کرد. گاهی پیش می آمد که خودم سرزده به خانه او میرفتم که پیش او بمانم، و بعضی مواقع و بعضی شبها به خانه برنمی گشت، من آن شب را پیش عمه ام و یا مستاجر او، اختر خانم و کاحسن، به صبح میرساندم. اما واقعا شبهای خوبی برایم نبودند.

اینجا میخواهم به یکی از پسر دائیهای تهمورث، شاهرخ فخاری، اشاره ای داشته باشم. شاهرخ انسانی با خصوصیات ویژه و از نوع "خلاف جریانی" بود. او را تا جائی که به یاد دارم، انسان سنت شکنی دیدم. پدرش "بقا فخاری"، طبع شعر هم داشت و گاهی برای خانواده شاه و یا دفتر دربار اشعاری مینوشت. یک بار شعری را در وصف شاه مینویسد و در پاکت تمبر شده ای به شاهرخ میدهد که پست کند. شاهرخ که میدانست ماجرا چیست، نامه را باز میکند و از قول شاه نامه ای به آدرس پدرش مینویسد با این شعرکه ترجمه فارسی آن این است:

سنندج،قطارچیان تازه آباد   آقای بقا فخاری خانه ات آباد

امضا اعلیحضرت!

 

و پدرش میفهمد که شاهرخ او را دست انداخته است. شاهرخ بعدا درجه دار ارتش شد. اما از کسانی بود که یک روز در مراسم صبحگاه در پادگان همدان  شروع میکند به فحش دادن به شاه، فرمانده پادگان دستور میدهد تا زمانی که او توبه نکرده است او را بزنند، اکثر دندانهای او را با ضربات پوتین میشکنند، اما توبه نمیکند. پس از مدتی زندانی شدن، او را از ارتش اخراج کردند. بعدها یک مغازه باز کرد و پس از یکی دو سال در اداره شیر و خورشد استخدام شد. و چون در دوره کار در ارتش، با بخش مخابرات و بی سیم و ارسال پیام ها از طریق مورس کار میکرد، در شیرو خورشید مسئولیت ارتباطات و کار با بی سیم را به او سپرده بودند. شاهرخ در جریان جنگ سنندج در نوروز سال ۵۸ که شورای انقلاب اسلامی، طالقانی و رفسنجانی و بنی صدر به سنندج آمده بودند تمام پیامهای رد و بدل شده بین پادگان لشکر ۲۸ و فرماندهی ارتش جمهوری اسلامی، را ضبط و وسیعا پخش کرده بود. همین مساله و افشاگری از توطئه های جمهوری اسلامی، موجب شد که کینه شدیدی از او به دل بگیرند. شاهرخ در جریان یورش دوم جمهوری اسلامی به کردستان، دستگیر و توسط دادگاههای خلخالی به اعدام محکوم شد و او را تیر باران کردند.

 

اشاره کوتاهی هم به زندگی عمه ام میکنم:

ماه رخسار، تنها خواهر پدرم بود که فرزندی نداشت. شوهر اولش، که یک درجه دار ارتش بوده است، پس از مدت کوتاهی از او جدا میشود. و با شخصی به اسم رحیم که از همسر اولش سه پسر و یک دختر داشت، ازدواج میکند. عمه ام و شوهرش مدتی به عنوان خادم مسجد قلعه بیگی، در حجره ای در همان مسجد زندگی میکردند، اما پس از مدتی به خانه پدرم در سنندج نقل مکان میکنند. همراه با آنها، سه فرزند پسر شوهرش، عزیز،  نجمه و بها نیز زندگی میکردند. تنها خواهر این سه برادر ازدواج کرده بود و سه برادر هر سه، در نانوائی لواش کار میکردند. یادم هست که صبح زود میبایست به نانوائی میرفتند. بها که پسر کوچکتر بود و آن هنگام حدود دهسال سن داشت، همیشه در مسیر نانوائی، خوابش میبرد و عزیز میبایست چند بار برگردد و او را سر پا نگهدارد و دوباره راهش بیاندازد. من به زندگی سخت خود معترض بودم، اما آن طفلکیها بخش زیادی از زندگیشان با همین کار و شغل گذشت. محمد عزیز تا آخر عمر در همان شغل ماند، اما بها به گروهبانی رفت و  سپس پس از چند سال کناره گیری کرد و به همان شغل روی آورد. این بار با قدری پس انداز و با خریدن یک باب نانوائی. نجمه، پس از مدت کوتاهی تغییر شغل داد و به کار خیاطی و پیراهن دوزی، ابتدا به عنوان شاگرد نزد آقای کرداحمدی، و سپس راسا خود به عنوان صاحب مغازه. وضع مال او در حال حاضر خیلی بهتر است. عزیز با مریم نوروزی، خواهر خواننده قدیمی شهر سنندج، بها نوروزی، ازدواج کرد. تنها پسر آنها، ایرج، دچار یک مرض عفونی از ناحیه پا شد که منجر به قطع پاهای او شد و چند سال پیش خبر مرگ او را هم شنیدم. بردار دیگر مریم خانم، عطا، از همبازیهای دوران کودکی ما بود. طقلکی، تا جائی که خاطره ام یاری میکند در همان شغل شاگرد نجاری و با دستمزد کم ماند. هیچگاه مدرسه نرفت و یکی دو سال پس از انقلاب ۵۷، هنگام شنا در سد سنندج، غرق شد. عطا گاهی در تیم فوتبال با ما بازی میکرد، اما همیشه کفش سربازی میپوشید. بسیار آدم مظلومی بود.

 

تهمورث در بسیاری مواقع سر بسر عمه ام، که ما به او "آجه" میگفتیم، میگذاشت. از جمله اینکه او میدانست که عمه ام از مست خیلی میترسید. او هم تظاهر به مستی میکرد و میگفت باید یک ماچ به من بدهی. عمه ام از فرط ترس و عصبییت، حالتی نزدیک به بیهوشی پیدا میکرد که درست در آنوقت تهمورث میگفت، آجه جان شوخی میکنم!. یک منبع دیگر ما این بود که ما معمولا نان لواش میخوریدیم و عمه ام بیشتر نان سنگک. هفته ای یکی دوبار قرار میگذاشتیم که برویم خانه آجه، که سهم سنگکمان را بگیریم. و ما هنگام بازی درکوچه تکه سنگک خود را میخوردیم. عمه ام، علاقه ویژه ای به فریدون برادر بزرگم داشت.

 

 تهمورث پس از پایان تحصیلات دبیرستان، دوره سربازی را به عنوان سپاه دانش در روستای "گنجی"، در مسیر جاده سنندج به قروه و همدان، گذراند. من تقریبا تمام تابستان آن سال را پیش او گذراندم و در غیاب او گاهی به بچه ها درس میدادم. آن سالها، دیگر "اصلاحات ارضی" شده بود و جامعه ایران و همراه با آن کردستان دستخوش تحولاتی جدی شده بود. گنجی محل زندگی خانواده رفیق عزیز و جان باخته، نوروز گنجی بود. مجید و حبیبه خانم پدر و مادر نوروز و استاد احمد برادر بزرگ نوروز، سالها قبل به سنندج کوچ کرده بودند. آنها مدتی را در منزلی در همسایگی ما زندگی میکردند و نوروز و احمد از جمله رفقای هم محله ای منصور و من بودند. خانواده فقیری داشتند و همین مساله موجب شد که احمد از امکان ادامه تحصیل بازبماند. کمک پدر نوروز و بویژه حبیبه خانم مادرش، که کار میکرد، و بعدها احمد که گچ کار بسیار قابلی از آب درآمد، نوروز را از خطر ترک تحصیل نجات داد. نوروز همراه با رفقای دیگری از جمله منصور برادرم و کمال قطبی، تکش بیکس، احمد و عبداله شعبانی و علی ثباتیان که همگی جان باختند، و نیز حمید شعبانی یک محفل فعال برای فعالیت انقلابی و کمونیستی تشکیل داده بودند. تکش و علی در درگیری ها با جمهوری اسلامی جان باختند و عبداله در جنگ با حزب دمکرات در اورامان و احمد در جریان ضربه خوردن تشکیلات کومه له در شهر مهاباد، دستگیر و اعدام شد. کمال قطبی پس از اعزام به آلمان، و در مقطع ورود به فرودگاه، با رشد سریع یک تومور مغزی مواجه شد و پس از چند روز جان باخت. در این مورد باز خواهم نوشت.

 

در هر حال به روستای گنجی رسیده بودم که فرصتی هم شد تا از این عزیزان یادی کرده باشم.

تهمورث در منزل کدخدای ده، کریم، ساکن شد. اما سالی که او به گنجی رفت، سال یک خشکسالی بی سابقه بود. زمینها تقسیم شده بود و تنها منبع آب روستا، که از یک رشته قنات تامین میشد، در مالکیت خانواده رشیدی بود. گله گاو و گوسفندان که توسط چوپان ده به چرا برده میشدند، گرسنه پس از بازگشت به ده به دیوارهای کاهگلی خانه ها حمله میبردند. چون واقعا همه میگفتند از علف هیچ خبری نیست و چرای حیوانات در زمینهای مکانیزه متعلق به مالک ده ممنوع و موجب خبر کردن ژاندارم میشد. به همین دلیل شیر و ماست و کره تقریبا نایاب شده بود. کدخدای ده که معمولا آدم ثروتمندی است، فقط میتوانست روزی یک کاسه کوچک ماست با چند قرص نان به تهمورث تحویل بدهد. من در آن ایام پس از تمام شدن مدرسه بچه ها، یا همراه با دکاندار ده به طرف رودخانه "چمغلو" برای ماهیگیری میرفتم و یا با تهمورث به نزد همقطاران او در روستاهای اطراف، مثل "کلاشگران" سر میزدیم. یک بار هم به روستای قدری دورتر که محی الدین امانتی در آنجا سپاهی دانش بود، قره بلاغ پنجه، رفتیم.

 

قربان کسی که شپش نداشته باشد جذامی است!

 

گنجی، حمام نداشت، البته مسجد و آخوند هم نداشت! تهمورث به شاگردهایش گفته بود حتما باید دستهایشان تمیز باشد، اما از "دوای شپش" هم کاری ساخته نبود. تقریبا همه میگفتند که شپش یک پدیده عادی است و شپش فقط سراغ  آدمهای جذامی نمی رود.

مغازه روستا محل جمع شدن مردهای آبادی پس از کار بود. در مغازه آب نبات و خرما و کش و کمی خرت و پرت در داخل ویترینی هم قرار داشت همراه با مقداری کپسول ویتامین آ، روغن ماهی. روزی که من آنجا بودم یکی از اهالی به من گفت آن "حب ها، درمان شب کوری است!" واقعا هم نمیدانم چه وقت درست شده بودند و تاریخ مصرف آنها کی سپری شده بود. باغ میوه بزرگی هم که دور تا دورش را حصار کشیده بودند و یک باغبان اهل همدان را هم به عنوان سرپرست آن تعیین کرده بودند، نیز به خانواده مالک تعلق داشت. ورود اهالی به باغ ممنوع بود، اما من چون بردار آقای مدیر بودم، اجازه داشتم. من هم گاهی برای شکار گنجشک و کبوتر به باغ سری میزدم و گاها به اندازه وعده یک غذا برای خودم و تهمورث شکار میکردم. زندگی مردم واقعا در این سال خشکسالی تلخ و سخت بود.

 

مرگ مریم

 

در میان شاگردهای تهمورث، دختر فوق العاده مهربانی بود به اسم مریم که خیلی با استعداد هم بود. او متاسفانه مرض سل داشت و واکسینه سازی و آمپول موسوم به ث.ژت هنوز به روستاها نرسیده بود. سال تحصیلی تمام شد و تهمورث کارنامه ها را نوشته بود. مریم، شاگرد اول شده بود. وقتی مادرش را صدا زد که به مدرسه بیاید تا کارنامه را تحویل او بدهد، منظره بسیارغمگینی را شاهد بودم. مادرش زیر بار غمی بزرگ، در جواب تهمورث که کارنامه مریم را به طرف او دراز کرده بود، گفت: مریم دیشب مرد! اشک از چشم هر سه ما سرازیر شد. اما مادر مریم انگار که علیرغم این غم سنگین وظیفه خود میدانست که از زحمات تهمورث قدردانی کند، ۵ تومان را به او پیشنهاد کرد. تهمورث بهر حال نپذیرفت. اما واقعا این روحیه را نمیدانم چه بنامم؟ چه روحیه عظیمی است که مادری در غم کمرشکن کودک نازنین خود، تصمیم میگیرد قدر و منزلت و ارزش کار دیگران و با سواد شدن فرزند تلف شده خود و شاگرد اول بودنش را حتما رعایت کند؟  و حقیقتا چند نفر، چند هزار نفر، چند صدهزار کودک دیگر، چند میلیون نفر و کودک در این دنیای ما وجود دارند، در این دنیای انفجار علم و تکنیک و صنعت و فن، که زندگیشان میتوانست با یک قرص، یک آمپول، یک واکسن و یا یک آنتی بیوتیک و یا حتی آب آشامیدنی سالم نجات یابد؟ و از ته قلب و آرزوها و عمق عاطفه پدر و مادر و خواهر و برادرهای این رفتگان چه کسی خبر دارد؟ کجا داستان این تلخیها و این پرپر شدن عاطفه ها بازگو میشوند و لااقل به ثبت میرسند؟ چه وقت میتوانیم مطمئن شویم که انسانهائی که به دنیا می آیند حق دارند و باید طعم زندگی را بچشند؟ قیافه مریم، و حالت نگاه غمگین و قلب شکسته مادرش را هیچگاه نتوانسته ام فراموش کنم. چند سال پیش که تهمورث برای دیدن ما به اروپا آمده بود، قبل از مرگ بر اثر سکته قلبی، از او از گنجی و از مادر مریم پرسیدم. میگفت که سالها قبل مرده بود و این را از یکی از دهقانان مرفه آنوقت، محمود آفتاب، شنیده بود. تا حال مدام از غم و از غم سخن گفته ام، انگار زندگی من با غم عقد اتحادی بسته باشد. در روزهای بستری شدن منصور حکمت، او از من خواست به دیدنش بروم، شاید میدانست که سرطان دیگر به او امان نمیدهد. قیافه او در هم شکسته شده بود و روزهای پس از عمل اول در مخاط گردن او بود. در حیاط خانه او دو نفری قدم میزدیم، به او همین را گفتم، گفتم انگار غم از زندگی من نمیخواهد خود را کنار بکشد. پاسخی شنیدم که به خودم گفتم ای کاش چنان جمله ای را نمیگفتم. منصور حکمت به من گفت: ببخشید ایرج جان که غصه ات دادم. همان وقتها به یاد رفتار مادر مریم افتادم. منصور حکمت داشت با مرگ دست و پنجه نرم میکرد و در بستر مرگ، از اینکه من دارم با پیشرفت سرطان او غصه میخورم، از من معذرت خواست. چه عظمتی در این جملات و در آن روحیه ها نهفته است!

 

بهر حال تهمورث بعدها که کارمند اداره تعاونی شد، حتما در ایام تعطیلات ما را نزد خود دعوت میکرد. او در شهرهای سقز، بانه و مریوان کار میکرد. و در یک مورد به دلیل اینکه در مقابل رئیس خود بخاطر سخنان اهانت آمیز به "کرد" ایستاده بود، او را به اسفراین، در خراسان، تبعید کردند. او در اولین ملاقاتها با من همیشه یک سوال از من میکرد: پول توجیبی داری؟ میگفتم آره. میگفت در بیار ببینم! در هر حال او یا به دلیل کم بودن آن و یا دروغ گفتن من، حتما پولی به من میداد. در موارد زیادی من را همراه با خود به روستاهای "حوزه" فعالیت خود میبرد. همسر او در سال ۶۵ در اثر تصاذف با ماشین جان سپرد.

 

وقتی من به کار سیاسی روی آوردم، تهمورث خیلی نگران امنیت من بود. گاهی به من میگفت بدبخت! سیاست چیه افتادی دنبالش جوانی برو کمی از جوانی ات استفاده کن خره! و من به نصایح او گوش نکردم! گاهی فکر میکنم کاش بهتر بود چند سالی دیرتر، وارد عرصه فعالیت سیاسی میشدم. تهمورث، پس از مرگ همسرش، زیر و رو شد. فشار زندگی، مرگ همسر جوان. فهیمه اقبالی، و تغییر فضای جامعه و دوری از دوستان دیرین و از ما، تهمورث همیشه شاداب و بذله گو را شکسته بود. وقتی در اروپا به دیدن من آمد، غمی عمیق و اسرار آمیز بر وجودش حاکم بود. و از تبعات سلطه جمهوری اسلامی و اسلام، یکی هم گرفتن این روح شاد و جمعی از شهروندان جامعه ایران است. تهمورث، دیگر آن موقعیت سابق را نداشت، حقوق بازنشستگی اش کفاف زندگی او را نمیداد. او به خیل قربانیان سلطه جمهوری اسلامی پیوسته بود. مرگ در اثر سکته قلبی، او را برای همیشه از من گرفت. حسرت زیادی میخورم که فرصتی نشد که بخش ناچیزی از بزرگواریهای او را در تمام طول دوران سختی زندگیم، جبران کنم. فکر نمیکردم او را به این زودی از دست بدهم. او یار و استاد و بردار برابر من بود در زندگی. انسانها عمر جاوادن ندارند، اما واقعا از دست دادن چنین عزیزانی را در آن سن و به آن سرعت، انتظار نداشتم. حقیقتا ظلم است، جور است و غم از دست دادن این ستونهای زندگی و روح زندگی ام، با آن قابلیتهای استثنائی، با آن ویژگیهای نایاب، سنگین تر از آنست که فراموش کنم.

 

ادامه دارد

 

۲۲ ژوئن ۲۰۰۷  

 
ادرس مايل گيرنده:


ادرس مايل شما:


پيام شما: