زندگی، و زندگانی من – بخش ۵
توضیحی دیگر این بار برای خودم!
میگویند با بالارفتن سن، حافظه نزدیک آدمها ضعیف و حافظه دوران قدیمی تر فعالتر میشود. به نظر میرسد این حکم در مورد من، در آستانه ۶۰ سالگی، صدق نمیکند و از این نظر اگر این ارزیابی درست باشد، باید به خودم بقبولانم که هنوز جوان مانده ام!
در هر حال من در بخش چهارم زندگی نامه ام نوشته بودم که پس از یک سال زندگی با مصلح شیخ و برادرش موسی و محمود منوچهری، به کوی دانشگاه رفتم. باید به خودم تذکر بدهم که این اطلاعات من دقیق نبود! من یک سال دیگر پس از زندگی با مصلح، با صدیق کمانگر، همان محمود منوچهری، و آدم دیگری که زیاد جالب نبود و پس از مدتی او را ناچار کردیم اسباب کشی کند، حدود یک سال دردو اطاق کرایه ای از خانه ای شبیه به خانه قمر خانم، در خیابانی که اسمش را فراموش کرده ام، اما به میدان ۲۴ اسفند و دانشگاه تهران بسیار نزدیک بود، زندگی کردم. در هر حال امیدوارم خواننده به حساب تناقض قانون حافظه این اشتباه را از من ندیده بگیرد. متاسفانه صدیق دیگر نیست تا اطلاعاتم را با او چک کنم. و محمود منوچهری که از چندین سال پیش دچار مشکل روانی شده لست، منبع قابل اتکائی نیست.
ایرج فرزاد
زندگی، و زندگانی من – بخش ۵
در قسمت پایانی بخش چهار نوشتم که روزهای سخت و پر از تندپیچهائی پیش روی بودند. سالهائی که اعتصاب و تظاهرات را تجربه کردم و در آنها شرکت داشتم. اعتصاب رانندگان شرکت واحد و اعتصاب و راهپیمائی در اعتراض به قتل تختی، اعتراض و راهپیمائی در اعتراض به بالارفتن شهریه دانشگاه و رو برو شدن با "گارد دانشگاه" بویژه پس از شروع فعالیتهای چریکی.
و اما در عین حال ورود به دانشگاه برای من نیز، ورود به دوران "مطالعه" نیز بود. در اواسط سال دوم دانشگاه، وارد مطالعه و خواندن رمان و رونویسی و خواندن برخی آثار مارکسیستی، از جمله چند اثر مهم لنین، شدم. و قبل از اینکه به موضوعات و منابع مطالعاتی ام وارد شوم، لازم میدانم "فضای" محیط روشنفکری و دانشگاه را در آن سالها قدری توصیف کنم. محیط دانشگاه در آن سالها محیط دوران تحولات پس از اصلاحات ارضی بود. بحث از کودتای ۲۸ مرداد سال ۳۲ و سازشکاری و رفرمیسم حزب توده و جبهه ملی و "خیانت" حزب توده به "دکتر مصدق" و ادامه تسلط رژیم "کودتا" تا اصلاحات ارضی "از بالا"، و تا وارد شدن رژیم شاه به پیمان نظامی و "امپریالیستی" سنتو و تا رایج شدن فرهنگ "مصرف" و اقتصاد "کمپرادوری" و "غارت منابع ملی" توسط کارتلها و تراستهای امپریالیستی و تبدیل ایران به کشور تولید کننده تولید "تک محصولی" نفت و ورود "مستشاران" آمریکائی و روابط و پیوندهای سیاسی و اقتصادی و امنیتی با دولت "صهیونیستی" اسرائیل.
من و البته همان جمعی که از پائیز سال ۴۸، وارد یک نوع فعالیت متشکل زیرزمینی شده بودیم، در همان محیط دانشگاه با تلاقی دو نسل، دو روحیه و دو شیوه فعالیت سیاسی روبرو شدیم. نسل دانشجویان سالهای اول و نسل در آستانه فارغ التحصیلی. نسل بی تفاوتی در مورد سرنوشت و موقعیت "شغلی" آتی و نسل توجیه کناره گیری از شور و شوقهای انقلابی سنین جوانی، تقابل نسل پویا و ناآرام با نسلی که "وظیفه" خود را و دین خود را ادا کرده بود و به دوران "لم دادن" به حاصل تلاشها و یا عدم تلاشهای قبلی اش و زندگی در عوالم خاطرات دورانهای سپری شده رسیده بود. تفاوت بین توقعات نسلی که تازه داشت مطرح میشد با توقعات نسل پیشین از زندگی و از نوع مبارزه سیاسی که ظاهرا تنها بیان منحصر به فرد و در حوزه اختصاصی یک نوع مبارزه و زندگی سیاسی بود. نسلی که هنوز فکر میکرد قهرمانیهای بی نظیر کسانی چون همایون کتیرائی و اعتصاب کارگران کفش ملی و شرکت واحد، در مقایسه با تظاهرات ۳۰ تیر سال ۲۸ و "نطق مصدق" اهمیتی نداشته است. و تلاقی با روحیه بازنشستگی سیاسی و "نکنید" ها و ما کردیم و "این دورانها را از سر گذرنده ایم"، "فایده ای ندارد"! این شکاف بین روحیات را میتوانستم در تمامی حرکات آن سالها ببینم. در جریان راهپیمائی و تظاهرات در اعتراض به قتل تختی، در اعتراض به گرانی بلیط اتوبوس ها و اعتصاب کارگران شرکت واحد، در شانزده آذرها و جمع شدن دانشجویان جوانتر( که دانشکده فنی یک مرکز مهم آن بود) برای به تعطیل کشاندن کلاس دیگر دانشکده ها، و در تحریم امتحانات در اعتراض به دستگیری تعدادی از دانشجویان چپ، من آدمهای نسل قدیم تر را( از استثناهای نادر میگذرم) غایب میدیدم. نمی آمدند، شرکت نمیکردند. آخر برای آنها دیگر سالهای شروع "زندگی" و به پایان رساندن دوران شور و شوقهای "محصلی" فرارسیده بود و اسطوره هایشان در زمانهای گذشته فریز شده بود . و من از همان دوران همیشه از در غلطیدن به فشار روانی این روحیه محافظه کاری و ملاحظه کاری به نوعی واهمه و ترس داشتم. و شاید یک محور اصلی حفظ همان جمعی که از پائیز سال ۴۸ تصمیم گرفته بود کار زیر زمینی را به شیوه ای "حرفه ای" بنیان بگذارد و تصمیم قاطع برای تعریف یک نقطه مهم چسپ درونی آن، انتقاد و انتقاد از خود در رد شیوه زندگی خرده بورژوائی و "کارمندی" و "چوخ بختیاری" را پیگیرانه تعقیب کند، در همین نکته باشد. مستقل و صرفنظر از هر نوع شائبه مائوئیستی و حتی مستقل و صرفنظر از نوع کمونیسمی که آنوقتها ما نمایندگی میکردیم، تصمیم به حفظ و ادامه جمع و محفل و سازمانی که برای اعضا آن مهم بود که خط انقلابیگری و شیوه زندگی انقلابی را ترک نکنند، یک موضوع جدال جدی درونی و محور و معیار مهمی در تعریف "عضویت" در آن محفل و سازمان و به عبارتی سخت بودن عضویت در آن بود. عضویت در سازمان ما آنوقتها به قول معروف "کار حضرت فیل بود". در سیر این جدالها و آن سختگیریها، بویژه در دورانهای سلطه خفقان و استبداد و یا با باز شدن مجال به روی زندگی "عادی" و غیر انقلابی، تعدادی یا خود در سکوت رفتند و یا در تناقض با ضوابط و معیارهای در پیش گرفتن زندگی انقلابی حرفه ای، مشمول "قرنطینه"، تعلیق و یا اخراج از عضویت شدند. اکنون پس از این سالها، پس از "انقلاب" ۵۷ و تجربه جریان چریکی و پروسه تشکیل حزب کمونیست ایران و حزب کمونیست کارگری و بحثهای فوق العاده عمیق و تئوریک و سیاسی در مورد حزب، برنامه، رابطه کمونیسم با جنبش کارگری و فلسفه هویتی یک حزب کمونیستی که علی القاعده باید تشکیلات و سبک کار و مناسبات خود را بر مکانیسمهای درونی طبقه کارگر و شبکه های فعالین کارگری قرار بدهد، بحثهای سیاست سازماندهی کمونیستی و عضویت کارگری و پس از بحث و جدلهای شدید و پر تنش و پر تلفات انسانی و در عین حال پرمشقت در مورد رابطه یک حزب کمونیستی با قدرت سیاسی، جایگاه حقوق فردی و حقوق مدنی انسانها در فعالیت حزبی، موازین و اصول سازمانی کمونیستی و گذر از تمامی مقاطع پر پیچ و خم سیاسی این سالها، نقد کمونیسم دورانهای قبل از سال ۵۷ و نقد کمونیسم پیکار و فدائی و کمونیسمی که خمیر مایه تشکیلات تازه تشکیل یافته ما در سال ۴۸ را تشکیل میداد، ساده شده است. تغییر وضع موجود و سازش و تمکین نکردن به آن و راه انداختن یک تشکیلات مخفی کار و زیر زمینی، برای ما مساله مهم آن سالها بود. ما به رد و نقد مشی چریکی رسیده بودیم و اساس کار و فعالیتمان را بر تشکیل سازمانی مرکب از انسانهای آماده برای وقف زندگی خود برای بنای تشکیلاتی در میان توده مردم زحمتکش متمرکز ساخته بودیم. با اینحال تلاش برای ساختن یک تشکیلات سازش ناپذیر و انقلابی، و حفظ اتحاد یک عده انسان انقلابی و مصمم و "هم پیمان" مهمترین وظیفه ما بود، وظیفه ای که سرانجام به این دستاورد رسید که در مقطع دوره بحران انقلابی، یک لنگر قابل اتکا و قابل اعتماد را برای ادامه امید مردم به تغییر را، و به نظرم شیوه ای کلاسیک از حزب سیاسی و جایگاه و نقش فرد و شخصیتهای اجتماعی در مبارزه کمونیستی را به صحنه سیاست جامعه ایران وارد کرد و در دسترس مردم ایران و الیت سیاسی و روشنفکری و محافل چپ آن گذاشت.
از رویاروئی دو روحیه، دو نسل و از اهمیت تداوم و پیگیری در خط تغییر و خط انقلابی میگفتم. سال ۵۴ که در زندان قصر بودم، روزی محمود دولت آبادی را به داخل بند آوردند. او "نویسنده" بود، نه در کارهای جمعی شرکتی داشت و نه عضو "کمون" زندان شد. با لباسی غیر از لباس معمولی "زندانی"، در گوشه یک تخت، نشسته بود و کار به کار کسی نداشت و برای خود دارای روابط ویژه ای با روسای زندان و "سرهنگ منصور زمانی" بود و ملاقاتهائی خارج از و اضافه بر روال معمول. و او را مقایسه میکردم با سعید سلطانپور، که او هم نویسنده بود و شاعر. سعید که مقاومتش زیر شکنجه، با توصیه و سفارش بازجوهایش، میبایست در دوران محکومیت، بهر طریقی درهم شکسته شود، تا سایه سنگین "نام" او را در خارج از محیط زندان کمرنگ تر و در نهایت زایل کنند، و از او موجودی "رام" بسازند. به بهانه های مختلف به او گیر میدادند، در صف حمام او را میزدند که چرا رعایت نظم صف را نکرده است و سعید با صدای بلند و تند و پرخاشگر بر سر نگهبانها و "وکیل" بندها داد میکشید. و یا یحی رحیمی که گفتم ۳۳ ماه تمام او را با جیره هر روزه شلاق در سلول انفرادی نگاه داشته بودند و هنگام انتقال به زندان قصر سفارش داده بودند که "رویش" را بهر طریق کم کنند. اواخر سال ۵۳ که به بند مشهور به یک و هفت در زندان قصر وارد میشود، زندانبانان تصمیم میگیرند که در نوروز آن سال از انجام مراسم نوروز و شادی و ماچ و روبوسی زندانیان بهر قیمت جلوگیری کند. در ساعات تحویل سال خود سرهنگ زمانی در جمع گارد زندان مسلح به کلاه خود و باتوم و نگهبانان مسلح به یوزی در بالای پشت بام و دیوارهای بند، حرکت زندانیان را در حیاط زندان نظارت میکند. یحیی رحیمی درست در آن لحظات میپرد و زندانی دیگری را در آغوش میگیرد و او را میبوسد و با صدای بلند فریاد میزند نوروزتان پیروز. و رو به گارد زندان و وکیل بندها و سرهنگ زمانی داد میزند، بیائید بزنید، ما هم میزنیم! و نتیجه این شد که جمعی را بردند "زیر هشت" کتک زدند و به انفرادی بردند، اما جشن نوروز در گرماگرم یک جنگ نابرابر و تن به تن و در میان لت و پار شدن عده ای از زندانیان برگذار شد. آنوقتها، امثال معادیخواه و هادی خامنه ای و مهدی کروبی، که دست بر قضا این آخری در دوره جمهوری اسلامی با همان محمود دولت آبادی "هم خط" شد، و دیگر جمع آخوندهای زندانی آنوقت، در گوشه ای، مفاتیح الجنان و اصول کافی را زیر بغل گرفته و ناخنهایشان را میجویدند و در سایه گارد ضد شورش زندان، "بی طرف" ناظر آن حرکات "غیر اسلامی" امثال یحیی رحیمی بودند. و بالاخره ضرب اختناق واقعا نتوانست یحیی ها و سعیدها را به زانو درآورد و این اواخر دیگر با انها از در تملق در می آمدند. این نوع سنگرها، و این نوع قهرمانیها، سکوی تعرض به حکام مستبد و حافظان نظم را در برابر مردم باز میکند. از انصاف و عدالت بدور است که نقش قهرمانیهای جان باختگان عزیزی چون سعیدها و احمدزاده ها و یحیی ها و تقی شهرام ها و شهین توکلی ها، منیره اشرف زاده کرمانی، نزهت السادات و اعظم االسادات روحی آهنگران و لادن و نسترن آل آقا و ... و لیستی عریض و طویل از انقلابیون جان باخته دوران خفقان و اختناق را در هموار کردن مسیر مبارزه نسلهای بعدی انکار کرد و یا بخاطر "اشتباهات" فکری و سیاسی آنان، قدر و منزلت و جایگاه نقش عزم و اراده و روحیه فداکاری و حس تحقیر مرگ را در دوران سلطه خفقان بخاطر آرمانهای بزرگ تقلیل داد. اینها همانطور که تحولات دوران انقلابی سالهای ۵۷ تا ۶۰ نشان داد، ماتریال انسانی کمونیسم ایران را تشکیل دادند. پیوستن کسانی چون مجتبی احمد زاده، حبیب فرزاد و وحید توکلی و جواد و صادق قائدی و محمد علی پرتوی و کل رهبری و طیف کومه له به صف مدافعین مارکسیسم انقلابی و خط منصور حکمت، نشان میدهد که در شرایط اعلام موجودیت یک رهبری انقلابی و مارکسیستی، بسیاری از الیت سیاسی و انقلابیون دورانهای سخت اختناق، میتوانستند بالقوه به منبع جاذبه قدرتمندی برای کمونیسم تبدیل شوند.
فکر میکنم برای هر انقلابی در زمان خود این سوال شکاف نسلی باز تولید میشود که چگونه در رویاروئی با نسلهای بعدی، از خود تصویر محمود دولت آبادی ها را بجا نگذارند، چگونه میشود فعالین اجتماعی و بویژه مبارزین کمونیست و مارکسیست از فریز شدن در نقطه ای، بدون اینکه اعلام کنند که "دیگر نیستم"، با روحیه محافظه کارانه، طلبکار نسل جوانتر از آب در نیایند. روزی در گرماگرم خروش خیزش مردم و تظاهرات خیابانی و درگیری با عوامل "چماقدار" رژیم شاه در اوائل زمستان سال ۵۷، با فواد به چهار راه فرح، در سنندج، رفتیم. عده زیادی، اساسا جوانهای کم سن و سال، با کوکتل مولوتف و شیشه پر بنزین و چوبدستی جمع شده بودند و رو در روی صف سربازان و پاسبانهای مسلح و تانک و نفر بر و زره پوش و گاردهای آماده باشی که آنروز"دستور تیراندازی" هم داشتند. من و فواد با چند تا از آنها که سر و صورتشان هم سیاه شده بود، احتمالا در آزمایشهای مقدماتی کار با کوکتل مولوتوف و آتش زدن شیشه بنزین، حرف زدیم و گفتیم که "مواظب" باشید، درست روبرویتان نظامیان مسلح آماده شلیک اند. یکی از آن جوانها برگشت و به ما گفت: یعنی میگوئید برویم خانه و آنجا داد بزنیم، کار درست میشود؟ آنها البته نه من و نه فواد را نمی شناختند. برای یک لحظه تصویر تقابل روحیه دو نسل، در ذهنم جرقه زد. من روحیه فنا و "شهادت" طلبی و ماجراجوئیهای آنارشیستی را اصلا کمونیستی نمیدانم، اما از طرف دیگر سقوط کردن به روحیه طلبکاری از نسل پر شور و شوق جوانتر و فاصله گرفتن از مشغله های فکری و روحی و روانی آنان را با توجیه "سابقه" و "حق آب و گل داری" نسلهای پیشین و روحیه تبختر و لم دادن به، و تغذیه سیاسی از "پس انداز" گذشته های سپری شده را هم همیشه به عنوان یک نقطه "پایان" نوعی از فعالیت سیاسی دانسته ام. فکر میکنم آن احترامی که نسل جوان دنیای ما برای شخصیتی مثل چه گوارا دارد، بخاطر همین روحیه ای است که در جهان ما ناچار است کماکان متعرض باشد و ناآرام و خلاف جریان و علیه نظم موجود. من شیوه فعالیت چریکی را، بویژه اگر به محتوای مطالبات و خواست سیاسی آن توجه کنید، نمی پسندم. اما واقعا هم نمیتوانم نسبت به قهرمانیهای سالهای ۵۰ انقلابیون آن دوره و روحیه "رد تئوری بقا" آنها ادای احترام نکنم، نمیتوانم وقتی مسعود احمدزاده را در دادگاه نظامی رژیم شاه میبینم که دم پائی اش را در میآورد و در جلسه محاکمه اش تابلو عکس شاه را از بالای سر رئیس دادرسی ارتش پائین میکشد، به او و آن روحیه شجاعانه "نه" گفتنش به اختناق و سرکوب و خفقان احترامی عمیق قائل نشوم. بحث انتقاد از گرایش فکری و سیاسی و نوع کمونیسمی که فدائی نمایندگی میکرد، با جا خوش کردن در صندلی محافظه کاری به بهانه و در پوشش نقد شیوه فعالیت چریکی کاملا متفاوت است. من روحیه ای را که سعی میکند جاخوش کردن در موقعیت بازنشستگی سیاسی و ریشخند دوران قهرمانیها و فداکاریها را در لفافه "تئوریک" بپیچد، صادقانه و صمیمانه نمیدانم.
عمر انسان محدود است و هیچکس در سراسر زندگی اش به یک روال از روحیه پر شور و سرکش جوانی برخوردار نیست. اما بویژه برای انسانهائی که امرهای بزرگی را در دستور خود میگذارند، مبارزه برای تطبیق خود با تحولات و تغییرات جامعه، مساله بسیار مهمی است. مارکس عظیم ترین کتاب جامعه بشری، کاپیتال، را در سنین آخر زندگی خود شروع کرد و به پایان نرسانده، از جهان رفت. در موارد زیادی سعی کرده ام خود را از این نظر "آپ تو دیت" نگاه دارم و از مشغله ها و توقعات و اطلاعات و دانش نسل جوان عقب نمانم. و از شما چه پنهان، من، در موارد زیادی خود را در موقعیت "شاگردان" دختر و پسر ۲۲ و ۱۷ ساله خود یافته ام. خیلی چیزها را ناچارم از آنان و هم نسل آنان در دنیای فعلی و از جمله در ایران یاد بگیرم تا مواظب باشم که بطور دگم و خشک در جهاردیواری روحیاتی که اینها هیچ خاطره و حتی غالبا هیچ علاقه ای به مشغولیتهای آن ندارد، محبوس نشوم. کار سختی است، اما انتقال تجارب تلخ و مشقتهای نسل ما و دستاوردها و درسهای نسل ما به نسل بعدی، از نسلی که ارتجاع آریامهری و اسلامی آنرا قلع و قمع و داغان کرده است، به نسلی که هیچ خاطره ای از آن زندانها و قتل عامها و شکست دادنها را ندارد و در جهان خود توقعات امروزی اش را از خود بروز میدهد، کار مهمی است. نسل جوانتر لازم نیست با همان مشقات و زجرکشیدنها و خودآزاریها که نسل ما کمونیسم را بر صفحه سیاست و نقشه ایران گذاشت، از نو همان پروسه درد آور را شروع کند، اما اطلاع از آن تاریخ برای حفظ پیوستگی تاریخی و رفتن به عمق مسائل و جلوگیری از در غلطیدن به سطحی نگری و تکرار اشتباهات نسلهای پیشین یک شرط مهم همان حرکتی است که در محتوا انتقادی و انقلابی است. کاش سلطه ارتجاع و اختناق و به قدرت رسیدن رژیمهای رضاخانی و آریامهری و مشتی جنایتکار اسلامی به منظور دایر نگاه داشتن سیستم کار ارزان، کارگر خاموش، هیچ دلیلی برای دست بردن به اسلحه، فعالیتهای مخفی و زیرزمینی را دامن نمیزد. کاش پدیده زندان و زندانی سیاسی و شکنجه و مقاومت در برابر شکنجه و اعدام و تیرباران به عنوان عرصه نبردی که گاه به تنها معیار انقلابیگری و حتی کمونیست بودن در کشورهای "جهان سوم" تعبیر یافته است، به عنوان یک پدیده "نهادینه شده" وارد عرصه فعالیتهای سیاسی نمی شد و نسل ما هم چون دوران مارکس و انگلس و لنین، با مشقات کمتری، حداقل در همان شکل تبعید به عنوان "عنصر نامطلوب" به محل و یا کشور دیگری، بدون شلاق و شکنجه و زندان و خطر جوخه اعدام، انتقال می یافتیم. کاش صنعت ضد کمونیسم و خودآگاهی بورژوازی در برابر "خطر" سوسیالیسم، به جای سر برآوردن سرمایه داری دولتی و قدرت گیری ناسیونالیسم روس از بستر شکست انقلاب اکتبر، با مانع و میدان قدرتمند بازدارنده ای مواجه میشد، کاش کار ما و وقت ما و انرژی ما هم صرف جدلهای فکری و نوشتن مانیفست و ایدئولوژی آلمانی و دیالکتیک طبیعت و کتاب کاپیتال و تکمیل بخشهای ننوشته آن و دایر کردن مراکز آموزشی برای محافل کارگری میشد. کاش اصلا نیازی به این نبود که انسانها، و کمونیستها و مارکسیستها، ناچار شوند با مایه گذاشتن از جان خود، تازه برای ایجاد یک فضای غیر مختنق، این همه زجر بکشند و ناچار به فداکاری و "قهرمانی" بشوند. و کاش در نتیجه به فاصله و شکافی که بر اثر اختناق و ارتجاع و خون پاشیدن به جامعه از طرف بورژوازی، سالهای سال است بین "جنبش کمونیستی" و کمونیسم واقعی و موجود در متن زندگی و مبارزه طبقه کارگر صنعتی، بوجود آمده است، ناچارا و از سر اجبار رضایت نمیدادیم. و کاش به جهان زندگی و تعالی فکر و رشد و شکوفائی انسانها در قالب حکومت جونتاهای نظامی و سلطه باندهای آدمکش و تجاوز و تعرض نظامی و لشکر و لشکر کشی برای حفظ و تداوم ستم ملی و مذهبی و نابرابری و تبعیض، برای نهادینه کردن فقر و گرسنگی و خشونت و نفرت در بخشهای وسیعی از جهان ما، خون نمی پاشیدند و مشتی اراذل و اوباش و مفت خور و طفیلی حافظ نظم بردگی مزدی در قالب "سیاستمدار" و دولت و مسئول جامعه بر مقدرات دنیای ما حاکم نمیشدند و ما را، و نسلهای بزرگی از شریفترین انسانها را زجر و شکنجه نمیدادند و از دم تیغ نمیگذراندند. وارد کردن "خشونت" به متن زندگی مردم و به متن تلاش انسان برای زندگی، علیرغم میل همه ما، از خود گذشتگی و بروز تلاشهای فوق انسانی و "قهرمانیها"ی اعجاب انگیز را به نسلهائی از نجیب ترین و اومانیست ترین انسانهای این کره خاکی تحمیل کرده است. و این خون پاشی حافظان نظم سرمایه به جامعه بشری، مجالی داده است که در پس و در پرده "انقلابیگری" چشمها بر فکر و تفکر و تعقل و بر دانش و علم و آگاهی علمی، که مارکسیسم بدون اتکا به متعالی ترین دستاوردهای علمی، لااقل در بستر اروپائی آن، بی معنی بوده است، بسته شود و به جای آن شجاعت و شهامت و از خودگذشتگی و از جان گذشتگی و قهرمانیهای فردی در برابر "ترس" و محافظه کاری گاه به عنوان تنها معیار انقلابیگری و کمونیسم تعبیر شود. و همین مساله و همین فشار عاطفی ناشی از "جان باختن" طیف وسیعی از عزیزترین و شریفترین انسانهای انقلابی و کمونیست و مبارز صادق و نجیب امر رهائی انسان، همین نهادینه کردن "خشونت" و قهر توسط لایه های "سکولار" و چکمه پوش و فالانژ و مذهبی و انتحاری برای حاکمیت سیاسی بر جای جای این جهان ما، کار نقد کم و کاستیها و نوع "کمونیسم" و روایت شبه مارکسیستی از جنبش چپ و کمونیستی را دشوار کرده است. چقدر باید تلخ و گزنده و ناعادلانه باشد که بسیاری از عزیزترین رفقای کمونیست این مملکت که بارها مرگ را ملاقات کردند، هنوز زیر سایه برچسپ زنیهائی که به آنان قضاوت "ترسو" و محافظه کاری و روحیه "آش بتالی" را تا زمان حتی پس از جان باختن آویزان نگاه داشته بود. و حتما بسیاری از رفقا که در صفوف کومه له بوده اند، به تاثیرات سنن ناسیونالیسم کرد و کیش اسلحه واقف اند. میدانند که بازتاب و عکس العمل آنارشیستی و لومپنی به خشونت و قتل عام و لشکر و لشکر کشی دولتها و میدانهای تیرباران جلادانی چون خلخالی و لاجوردی، چگونه تعبیر تحقیر آمیز "بنکر"( ته دیگ) سوسیالیسم را بویژه به رفقای دختر و به هر کسی که پس از سالها مشقت و محرومیت و سختی و نبرد، دیگر دوست نداشت کشته و "شهید" شود، حتی پس از آنکه جان باختند، آویزان نگاه داشتند. و خیلیها در صفوف کومه له یکه تازی کیش اسلحه و روح شهید پروری متاثر از کردایه تی و برای "خاک" و برچسپ "آش بتالی" و "ترس" و محافظه کاری و حتی "تظاهر" به مریضی و سردرد و کمر درد و هزار درد لاعلاج دیگر را برای "در رفتن" از میدان نبرد، در مرگ و "جان فدائی" عزیزانی چون مظفر لاهور پور، جلال صفر علی پور( ریبندان)، فرنگیس شاهوئی، کمال قطبی و حسن شعبانی و حسین پیرخضری و حسین مصطفی سلطانی، توفیق خلیلی، و ده ها رفیق عزیز دیگری که میتوانستند اکنون در میان ما زندگی کنند، حتی پس از مرگ آنها شاهد بودند. داستان ترورهای داخلی و تصفیه "عناصر متزلزل" در درون سازمان مجاهدین و پیکار و فدائی را شنیده ایم و حکایت دوران محاکمات استالین و قلع و قمع اکثریت اعضای کمیته مرکزی ای که کابینه کمونیستی پس از انقلاب اکتبر را تشکیل دادند و دوران یک تازی انقلاب فرهنگی چین و "تقبیح" علنی و هتک حرمت سیاسی و حیثیت فردی "لئوشائوچی" را هم همه میدانیم. نفوذ این عنصر خشونت و بی رحمی و بی عاطفگی به عنوان عکس العمل آنارشیستی و غیر کمونیستی و ناسیونالیستی و سکتاریستی، به خشونت و قهری که بورژوازی بین المللی بویژه در کشورهای حوزه کار ارزان وارد عرصه فعالیت سیاسی و حزبی و مبارزه طبقاتی کرده است، تصویر معوج و غیر مدرن و غیر متمدنانه و غیر اجتماعی ای از کمونیسم، چپ و مارکسیسم و حزب سیاسی کمونیستی و مناسبات درونی آن بر جای گذاشته است. و کمونیسم مارکس و انگلس و لنین و منصور حکمت ناچار است یک بار دیگر بطور ریشه ای به یک جدال جدی و نقد بیرحمانه این نوع تعابیر و روایات از کمونیسم و در افزوده های خرده بورژوائی به آن وارد شود. لازمست بار دیگر و از نو، منابع و اجزا کمونیسم و دکترین علم شرایط رهائی پرولتاریا، از زیر بار این تحریفات و جعلیات و فشار سنن بورژوازی و خشونت طلبی و بی رحمی و بی عاطفگی آن بیرون کشیده شود.
متاسفانه باید اذعان کنم که هنگام انتقاد از کم و کاستیها و قدمهای نارسای نسلهای قبلی، چندین فاکتور عاطفی و انسانی من را محافظه کار و ملاحظه کار میکند. به نظرم نقد و بررسی انتقادی هر نظر و گرایشی که به شکل مکتوب و مستند در آمده باشد، چنین ملاحظاتی را الزامی نمیکند. من همان سالهای ۵۰، قبل از اعدام و یا جان باختن احمد زاده و پویان، به جزوه "مبارزه مسلحانه، هم استراتژی و هم تاکتیک" و یا "رد تئوری بقا"، لااقل با خواندن و رونویسی و تکثیر "چه باید کرد" لنین و انتقاد او از نارودنیسم و آوانتوریسم انتقادات جدی داشتم و حتی در بحث و جدل با بهمن روحی آهنگران که تلاش کرد من را جذب سازمان چریکهای فدائی بکند، درگیریها و تقابل تندی داشتم و بعد از جان باختن آنها هم انتقاداتم عمیق تر و صریح تر و به عبارتی "بیرحمانه تر" هم بودند. مشکل و معضل من جائی آغاز میشود که عزیزان بسیاری بدون اینکه نوشته و سند و کتاب و یا اثری از خود بجا بگذارند، از میان ما رفته اند و دیگر نیستند تا از خود دفاع کنند و یا تغییراتی را که در صورت زنده ماندن از سر میگذراندند، در معرض قضاوت بگذارند. من در طول زندگیم چندین بار با لحظات خطر جانی رودر رو شده و با مرگ ملاقات کرده ام و بنابراین گاهی فکر میکنم که اگر من در یکی از آن لحظات میمردم، من را و زندگی سیاسی ام را به حساب کدامین جنبش مینوشتند، آنهم درست در دوره ای که من هم هیچ اثر و نوشته و کتاب و سندی فکر شده از خود به جا نگذاشته بودم؟ و جهان در خلا سیر نمیکند. در فقدان کتابت و ثبت تاثیرات و تصویر انسانها، جنبشهای دارای سنتهای دیرپا تر قدرت "مصادره" بیشتری دارند. و متاسفانه این اتفاقی است که برای بسیاری از عزیزانی که با عزم پیوستن به جنبش کمونیستی و جنبش سوسیالیستی طبقه کارگر وارد مبارزه سیاسی شدند و در این راه جان باختند، افتاده است. خیلیها را بدون هیچ مدرک مستندی، و یا شاهدان عینی واقعی، از روی تعلقات و گاه تعصبات سکتاریستی در لیست "شهدا"ی سازمانهای مختلف نوشته اند. ناسیونالیسم کرد و احزاب مختلف چپ و راست و میانه آن، با فواد همین کار را میکند. اما من به دلیل اینکه در طول سالیان در پیچ و خمهای مبارزه و تلاش رفقائی چون فواد بوده ام و گرچه غیر مکتوب، با زوایای افکار و گرایش فکری آنها آشنا هستم، این اتوریته و این حق را به خودم میدهم که از موضع منافع طبقاتی و مصالح آرمان کمونیسم و مارکسیسم، چون یک هم رزم، به همان بی ملاحظگی ای که نارسائیها و اشتباهات فکری و سیاسی دورانهای پیشین خود را بیرحمانه به نقد میکشم، با قدمهای نارسای آن رفقای عزیز نیز همین رفتار را داشته باشم. بنابراین میخواهم بر این نکته تاکید کنم که از آنجا که آن رفقا را در صف مبارزه طبقه خود میدانم، گوشم بدهکار هیچ نوع قضاوت اخلاقی و یا پیشداوریهای شبه مذهبی نیست و با قاطعیت در برابر حسابگریهای کاسبکارانه جماعتی که از طریق شهید خوری مصصم اند حاصل تلاش و فداکاری و جانبازی رفقای کمونیست جان باخته را در پیشگاه ناسیونالیسم به فروش برسانند، و حتی آنان را تتمه نفرتهای ضدکمونیستی خود سازند، می ایستم. این توضیح را لازم دیدم چون در ادامه زندگی نامه ام، وقتی بیرحم و بی تعارف، آن نوع کمونیسم ما قبل ۵۷ ایران را، به نقد میکشم، همه بدانند که من به عنوان یک کمونیست و یک مارکسیست و در راستای بازبینی انتقادی مارکسیستی از جمله به رفقای "جان باخته" نیز میپردازم.
"کمونیسم"ی که به آن پیوستیم
و من در آن سالها، در میدان "نسل جوان" و پر شور و شر جامعه ایران و در مواجهه با نسل پیش از خود قرار گرفتم. اما فضای موجود، مستقل و خارج از اراده و نقشه و "تئوری" و برنامه من و جمع ما، فی الحال نوعی از کمونیسم را در معرض انتخاب ما قرار داده بود.
در چنین فضائی، یک جبهه نسبتا وسیع بین المللی چه علیه امپریالیسم و اشغال و اشغالگری و چه در عرصه تفکر و گرایش، "ضد رویزیونیسم خروشچفی" و ضد "راه مسالمت آمیز و رفرمیستی" با جنگهای آزادیبخش ویتنام و هندوچین و جنگ چریکی در آمریکای لاتین و با پیروزی انقلاب چین و تسلط "گارد سرخ" و برپائی "جمهوری خلق چین" باز شده بود. این فضا فی الحال وجود داشت و من به آن "وارد" شدم. و این نحوه رفتن به درون یک شرایط کاملا با چگونگی وارد شدن، نه به عنوان یک تازه کار سیاسی، بلکه به عنوان یک منتقد که از پیش به یک سیستم فکری و دیدگاه فلسفی و اجتماعی مجهز است، کاملا و از بنیان متفاوت است. من و فکر میکنم اکثر رفقای هم دوره و هم نسل من، بنابراین به شیوه "امپیریستی" به روشها و متدهای "شناخت" از جامعه ای دست یافتیم که با قصد تغییر آن، و یا لااقل "کاری" مثبت را در آن صورت دادن، "سازمان" و جمع متشکل و تا حدود زیادی منضبط را بنیان گذاشتیم. من به این امپیریسم پرنفوذ و اعتقاد به "اصالت عمل" و لاقیدی نسبت به تئوری و "جدل"فکری و بی تفاوتی نسبت به تعمق، و توکل و تاسی به روابط و مناسبات "محفلی" و "اصالت" محفل و تاثیرات پا برجای آن به مدتهای طولانی، و به این اعتبار بر تاریخ "چپ" ایران باز خواهم گشت. در اینجا همین اندازه بگویم که از این رو، نسل من، با روایات دست چندمی از "مارکسیسم" و با کتابها و ترجمه های قاچاق و غیر اوریژینال روبرو بود که در دل اختناق رژیم آریامهری و سلطه ساواک و میراث قانون رضا خانی، "کتاب" خواندن جرم سیاسی بود و گیر آوردن و باز تکثیر و دست نویس ادبیات "غیرقانونی" خود موضوع کار سیاسی و گاه فلسفه "تشکیل" سازمانها و گروهها و محافل سیاسی را تشکیل میداد. فقط یادآور شوم که مهمترین موارد "جرم" سیاسی جمع ما که در پائیز ۵۳ دستگیر و زندانی و شکنجه و محکوم شدیم، این بود که کدام کتابها و جزوات را خوانده و از کی گرفته و به کی داده ایم؟ خود اثبات همین روابط و "اقرار" به آنها و یا اقرار گرفتن بخاطر آنها، معنی اش "تشکیل گروه کمونیستی برانداز" بود. اتهام من در دادرسی ارتش همین بود.
برای یک تازه وارد به عرصه کار سیاسی، قدرت مقابله با فضای مسلط فکری اصلا ساده نبود. با اینحال من موفق شدم حداقل در زمینه رمان و داستان، آثار نویسندگانی چون بالزاک و رومن رولان و استاندال و اشتن بک و جک لندن و چخوف و برشت و شولوخوف و فادایف را بخوانم.
بنابراین، برای من که وارد فعالیت سیاسی شده بودم، سوالات زیادی مطرح بود و می بایست به بسیاری از کنجکاویهایم لااقل از نظر خودم پاسخ قانع کننده ای بیابم. منهم مثل کمونیسم آن دوران جامعه ایران، صورت مساله را بالاخره فهمیدم و پذیرفتم. "فهمیدم" که ایران "وابسته" به امپریالیسم است و اقتصاد آن "ملی" نیست، مصرفی است، شرکتها و "بازرگانان" ملی مدام ورشکست میشوند و به جای آنها، شرکتهای کمپرادور همه جا رشد میکنند. "فهمیدم" غرب زدگی و می نی ژوپ و دایر شدن پابها و رستورانها، به عنوان یک عارضه منفی و جزئی لایتجزا از فرهنگ مصرف و فرهنگ غربی، راه تکامل تولید و تولید ابزار تولید مستقل "خودمان" را سد کرده است. مد و خوش لباسی و زیبا ظاهر شدن و حتی خود رفاه از دیگاه آن کمونیسم موجود، "انحراف" و چوخ بختیاری بود. اینها داده های کمونیسم آن دورانی بود که من وارد دانشگاه شده بودم. آن انتقاداتی را که اکنون از آل احمد و آل احمدیسم دارم، آنوقتها نداشتم. اتفاقا به دلیل گزندگی انتقادات آل احمد به وجوه مختلف آن موج "غرب زدگی"، در آثارش، بویژه "نفرین زمین"، او در فضای چپ آن دوران جاذبه زیادی هم داشت. اما، اگر حمل بر خودخواهی ام نشود، من از خود کتاب غرب زدگی او و بویژه "خسی در میقات" اصلا خوشم نیامد. دلیل اصلی آن تعلق خاطر صریح نویسنده آن کتابها به مذهب و مسجد و حج و تکفیر یادگیری زبانهای مهمی چون فرانسه و انگلیسی بود. او در کتاب غرب زدگی اش، با تحقیر، فرانسه را فنارسه و انگلیسی را انگریزی نامیده بود. از "آی با کلاه، آی بی کلاه" ساعدی خوشم آمد و "چوب بدستهای ورزیل"، که فیلم "گاو"، بر اساس آن ساخته شد، برای من یک اثر منفی و مضر بود. بدبختی همان امپیریسم مزمن چپ که به آن اشاره کردم، همین بود. من بعدها فهمیدم که آل احمد از اعضای حزب توده بوده است که آثار بعدی اش، بیانگر خط فاصل کشیدن او با "وابستگی" حزب توده به شوروی و "خیانت" آن حزب به فرهنگ و سنن مردم "مسلمان" ایران و نوعی بیان پشیمانی از گذشته توده ای خود او بوده است. اما این امپیریسم و لاقیدی به تئوری از یک نوع روایت از کمونیسم و محدودیتهای تاریخی ای که با آن روبرو بود، سرچشمه میگرفت. نمیخواهم بقول معروف "وسط دعوا نرخ تعیین کنم"، اما واقعا به دلیل نفرتم از مذهب، به کلاسهای شریعتی در حسینیه ارشاد اصلا سمپاتی نداشتم، علیرغم اینکه آنوقتها، و در آستانه تحولات و دست بدست شدن قدرت سیاسی، آن موج "نوگرائی" اسلامی، آن ارائه ارتجاع اسلامی فقط با توجیه ضدرژیمی و "ضدغربی" بودن آن، در صف چپ با سمپاتی درآغوش گرفته شد.
"کمونیست" شدن من
من حداقل از پائیز سال ۴۸ خودم را کسی شناخه ام که اولا کمونیست است، و ثانیا تلاش دارد که بطور متشکل و سازمانیافته آن کمونیسم خود را پیش ببرد. خیلیها، پائیز سال ۴۸ را به عنوان مقطع تشکیل و بنیانگذاری "کومه له" اسم میبرند. این قضاوت از زاویه ای نادرست و غیر تاریخی است، اما از زاویه شناخت ریشه های کمونیسمی که کومه له تا قبل از کنگره دوم خود آنرا نمایندگی میکرد، یک فاکت واقعی است. این حقیقتی است که جمع ما، و از جمله من، در پائیز سال ۴۸، بنیان یک محفل چپ و "شبه" سازمان "کمونیست" را گذاشتیم. من مطلقا قصد نشان دادن "فروتنی" را هم ندارم که این حقیقت را تاکید کنم که "پیوستگی" جمعی که از همان پائیز سال ۴۸، دست در دست هم، طی تمام آن سالهای مشقت و زندان و شکنجه و محرومیت و سختی کشیدنها، علیرغم فاصله گرفتن برخی دیگر، روی حرفمان ایستادیم و یک محور قابل اعتماد و قابل اتکا از انسانهای انقلابی را در دسترس مردم و محل اتکا کمونیسم نوین ایران به صحنه سیاست جامعه ایران آوردیم. جمع ما در مقطع انقلاب ۵۷، واقعا توانست مشخصات یک نوع دیگر از حضور کمونیستها را در مبارزات مردم و در عرصه اجتماعی معرفی کند. به جای اینکه به عنوان گروه فشار طبقات دیگر عمل کند، از دوران بحران انقلابی برای بسیج و سازماندهی مردم در مقیاس وسیع استفاده کرد و سنگر و لنگر چپ و تقابل با ضدانقلاب اسلامی را حفظ و تداوم بخشید. سازمان چریکهای فدائی، به نظر من در دوران سفت کردن اختناق و سلطه ساواک و رژیم شکنجه، در آن دوران سخت و بیم و هراسهای سالهای ۵۰، به مردم نشان داد که راه شکستن سد اختناق و خفقان بدون قهرمانی در روزهای سیاه ممکن نیست. چریکهای فدائی، زن را در مقیاسی چشمگیر، به عرصه مبارزه انقلابی آورد و توانست با آن ایستادگیها و "نه" گفتن به ارتجاع سلطنت و ساواک و دادگاههای نظامی، حتی به عنوان نماینده چپ و کمونیسم، خود را در معرض انتخاب جامعه قرار بدهد. چریکهای فدائی، متاسفانه، نتوانستند و نخواستند، اتفاقا به دلیل "ملی" بودن کمونیسمشان، از آن نفوذ و قدرت جاذبه خود در اذهان مردم، برای تحکیم قدرت سیاسی خود، همان اهداف و آرمانهای "چپ"، در برابر ارتجاع اسلامی استفاده کنند. من افتخار میکنم که همراه با آن رفقای پائیز سال ۴۸، نمونه مشخص یک حزب سیاسی کمونیستی و تداوم یک خط انقلابیگری را برای انتخاب در دسترس جامعه ایران گذاشتم. اما بقول مارکس تمام فرق و تفاوت یک جریان پرولتاریائی و یک انقلاب پرولتری از اهداف و آرمانهای بورژوائی و رادیکالیسم خرده بورژوائی همان خصلت و ویژگی "انتقادی" آنست. انقلابی کمونیست و انقلابی طبقه کارگر، از دستاوردهای خود غره نمیشود و با پیشرویها و پیروزیهایش در تلالو جرقه های جشن قدرتگیری اش، به سرمستی و خماری و مناسبات تملق متقابل و تعریف از خودهای سکتاریستی در نمی غلطتد. من و هر کمونیست دیگری، باید بشیند و قدمهای نارسای گذشته اش را به نقد بکشد و جوانب خام و توهمات باورها و اقدامات معوج گذشته خود را به باد انتقاد بگیرد. من و آن جمع محدود پائیز سال ۴۸، میخواستیم کمونیست باشیم و کمونیسم را تقویت کنیم. الان که به آن سالها برمیگردم، در آن "کمونیسم" خود، خیلی اشکالها میبینم.
کمونیسم خادم تاریخ
در بخشهای قبلی نوشتم، که سالهای ورودم به دانشگاه، از جمله سال شرکت در کلاسهای آزاد درس جامعه شناسی دکتر آریانپور بود. دکتر آریانپور بعلاوه یک سخنور برجسته هم بود. اگر بگویم "درس" های دکتر آریانپور، جوهر و خمیرمایه اصلی کمونیسم ایران را تشکیل میداد، هیچ اغراق نکرده ام. بحث بر سر اساسی ترین مسائل "جامعه شناسی" مارکسیستی و فهم "ماتریالیسم دیالکتیک" و تعریف از یک کمونیسم "ملی" بود. کمونیسمی که میخواست "دگم" نباشد و به شرایط تاریخی و فی الحال موجود جامعه ایران توجه و دقت کند. برای من واقعا سوال بود که معنی واقعی ماتریالیسم دیالکتیک چیست؟ کلاسهای آزاد دکتر آریانپور، و "اصول مقدماتی فلسفه" پولیتزر "کلید" حل معما را به دست من و فکر میکنم الیت روشنفکری آن دوره دانشگاه داد. اینکه حرکت تاریخ، "قانون" دارد و "مراحل"ی که عبور از آنها برای هر جامعه ای اجتناب ناپذیر و "جبر" تاریخ است. اینکه جامعه، تعیین کننده جایگاه و نقش فرد است و "توده" ها تاریخ را میسازند و نه "قهرمانان". اینکه شناخت وضعیت فعلی هر جامعه، در گرو شناخت "تاریخ" مراحل تکامل آن جامعه است. و سپس نگاه به جامعه ایران که باید مراحل مختلف کمون اولیه و برده داری و فئودالی و بورژوائی را طی کند و این حکم "جالب": که دخالت امپریالیسم در بیرون از مکانیسم تکامل تاریخی و سیر "طبیعی" جامعه ایران، این پروسه تکاملی را دچار دست انداز و توقف و کجراهه کرده است و نگذاشته است که بورژوازی ملی پروسه تکامل تاریخی جامعه ایران را به سرانجام منطقی خود برساند. آرمانهای بورژوازی ملی و صنعتی تمام قد از سرتاپای این نوع کمونیسم بیرون میزند. تبدیل شدن به عنصر و سازمانی در "خدمت" به این سیر اجتناب ناپذیر تاریخی، فلسفه اصلی کمونیسم آن دوران بود. سیری جبری که لااقل از انقلاب مشروطیت به این طرف با سازش و تردید و تزلزل جبهه ملی و نهضت آزادی و حزب توده، میبایست به شیوه ای انقلابی و "پرولتری" طی شود. اکنون که به آن گذشته مینگرم، در این حقیقت شکی ندارم که آرمان و اهداف اجتماعی آن کمونیسم، چیزی جز آرمان بورژوازی صنعتی ایران نبوده است. آرمانی که خمیر مایه کل طیفهای چپ و راست و میانه کمونیسم موجود را تا آستانه تحولات سال ۵۷ تشکیل میداد. رویدادهای دوران بحران انقلابی سالهای ۵۷ تا ۶۰، سترونی آن کمونیسم و سپر انداختن در برابر "بورژوازی ملی" به قدرت رسیده را که در پوشش اسلام و خط "نه شرقی، نه غربی" چپ و کمونیسم موجود را به تفرقه و انشقاق و تجزیه فروبرد، به روشنی و البته در میان بهت و حیرت جامعه، نشان داد. چریک فدائی که در ذهنیت جامعه نماینده چپ جامعه بود، در برابر "تحقق" آرمانهای اجتماعی اش دو شقه شد و اکثریت آن به حمایت از رژیم اسلامی در غلطید. در طیف خط سه، شروع جنگ ایران و عراق، خط "پیکار ۱۱۰"، با رزمندگان" در زیر پرچم "کار ۵۹" هم بستر و "متحد" شد. اتحادیه کمونیستها و حزب رنجبران به خدمات افتخاری در "دفتر بنی صدر" مشغول شدند و لیبرالیسم چپ و ترتسکیستهای ایرانی از فرصتی که برای رشد اقتصاد ملی و فرصت عرض اندام بورژوازی صنعتی خودی فراهم شده بود، به مبارزه سیاسی و مقابله انقلابی با رژیم ضد انقلاب اسلامی، به روحیه دائی جان ناپلئونی حلول "شبح استالین" و استالینیسم در مارکسیسم انقلابی بند کردند.
و من، در فضائی که کتابی موجود نیست که در کتابخانه ها بخوانم و یا خریداری کنم، و اگر هم جائی، مثل کتابخانه مجلس شورای ملی، که همه جور کتاب بودند ولی اسم و مشخصات وام گیرنده کتاب مستقیم به ساواک میرفت، ناچار شدم از هر منبع قابل دسترس دنبال درک "ماتریالیسم دیالکتیک" بروم. آنوقتها، کتابفروشی ای در خیابان نادری و نزدیکی چهار راه لاله زار تهران وجود داشت به اسم کتابفروشی "دنیا"، که کتابهای انگلیسی و یا فرانسوی چاپ انتشارات پروگرس را هم میفروخت. ساواک آن سالها زیاد برای کتابهای به زبانهای غیر فارسی، سخت نمیگرفت، شاید به این علت که ممکن است خواننده آنها کم باشد. بهرحال، من رفتم در آن کتابفروشی کتابی گیر آوردم به نام:
" The Fundamentals of Dialectical Materialism "
و آن را خریدم که خیلی هم ارزان بود، فکر کنم ۱۵ ریال به پول آنوقت شد. من زبان انگلیسی ام بد نبود، اما خواندن و درک مطالب "فلسفی" چندان هم برایم آسان نبود. آمدم یک دیکشنری جلو دستم گذاشتم و روی هر کلمه ای که نمیفهمیدم معنی آنرا به فارسی نوشتم و تا آخر کتاب که حدود ۲۰۰ صفحه بود! بهرحال همان را فهمیدم که بعضا از کلاس های درس جامعه شناسی دکتر آریانپور گرفته بودم. که هر جامعه ای، مراحل خاص تاریخی خود را دارد و اصل بر تقدم ماده بر فکر و جامعه بر فرد است. و جالب اینکه "رویزیونیستهای مدرنی" پیدا شده اند که میگویند میشود برخی مراحل تکامل تاریخی را "دور" زد و از آن عبور نکرد!
و از آن وقت شروع کردیم به خواندن تاریخ جامعه ایران و تشخیص مراحل آن و نیز مطالعه "موانع" عبور جامعه ایران از مرحله ای که یا بنا به دخالت امپریالیسم قطع شده است و یا از مسیر منطقی تاریخی آن منحرف شده است. بعدا که نوع "خلقی" و "ساده" شده این نوع ماتریالیسم تاریخی را در آثار "مائو" خواندیم، متوجه شدیم که یک "درافزوده" مائو به مارکسیسم و ماتریالیسم دیالکتیک و تاریخی این است که باید: "مارکسیسم لنینیسم" را با "اوضاع مشخص" هر کشور "خلاقانه" تطبیق داد. به گفته صریح مائو، کار کمونیستها در چین این بود که مارکسیسم را "چینی" کنند. و همین ها و همین "کاربست" "خلاقانه" همه چیز را به ما "آموخت"، جز مارکس و مارکسیسم و جز نقد مناسبات سرمایه داری و بردگی مزدی که ایرانی و چینی و پاکستانی هندوچینی نبود و کتاب کاپیتال و ایدئولوژی آلمانی که دست بر قضا منبع اوریژینال همان ماتریالیسم دیالکتیک و تاریخی بودند، اصلا با روایت کمونیسم موجود و مائوئیسم در دسترس ما ربطی نداشتند. آن کمونیسم که در مقام "پیروز"، کشورهای بزرگ و صنعتی خود را بنیان گذاشته بودند، به ما، در مرحله تدارک رسیدن به همان اهداف سیاسی و اقتصادی پیروز شده، آموخت که از "توده ها بیاموزیم"، به ما آموخت که تفکر و تعمق و احاطه به دانش و دستاوردهای علم بشر، "بحرالعلوم روشنفکران حراف" است و به ما آموخت که "تضادهای درون خلق" را "به شیوه صحیح" حل کنیم و اینکه "انتقاد و انتقاد از خود" به معنی وارد شدن به عمق روح و روان فردی انسانها و کنج علقه های شخصی و عاطفی افراد، از اصول و مبانی کمونیسم و سنگ بنا "علیه لیبرالیسم" است. به ما آموخت که باید برای مبارزه با انحرافات خرده بورژوائی رفت در کار تولیدی، و هر اندازه از نظر بدنی سخت تر "آموزنده تر"، کار کرد. روایت کمونیسمهای "پیروز شده" نمیتوانست با تعبیر "معماران" آن پیروزیها، به عنوان بستر اصلی کمونیسم رایج نشود. این کمونیسم که صنعتی شدن و مستقل شدن از غرب را بهر قیمت، یا با "شنبه های کمونیستی" و تقدس هفت هزار سال کار یدی دهقانان چین، جشن میگرفت، دیدگان الیت سیاسی آن دوره فعالیت سیاسی و "کمونیستی" نسبت به جوهر اساسی انقلاب سوسیالیستی یعنی رهائی انسان و گسستن زنجیر اسارت به کار مزدی را کم سو کرد. و این نوع مارکسیسم "ملی" شده، ایرانی و چینی و دهقانی و "توده ای" شده، خمیر مایه جمع ما را از همان سال ۴۸ تشکیل میداد. کمونیسمی که در جلسات واقعا خرد کننده انتقاد و انتقاد از خودهای "کنگره اول" کومه له، هر چیزی میشد نامید جز کمونیسم و جز دکترین علم رهائی شرایط پرولتاریا. و ما با چنین کمونیسمی، رفتیم پای تشکیل یک سازمان و محفل کمونیستی و رفتن به سمت کار یدی و حتی کار در کارخانه با دو هدف: مبارزه با رفاه طلبیهای خرده بورژوائی و "شناخت" امپیریستی از طبقه کارگر و زحمتکشان به منظور "پیوند" با آنها. اما تناقضات واقعی بستر اصلی تر و به پیروزی رسیده آن کمونیسم ملی، بویژه در چین و کوبا و هندوچین، ما را به یک سازمان ذهنی و زندگی در توهمات برباد رفته سوق داد. چین پس از پیروزی مائوئیسم، دیگر مساله دهقانی و مساله زمین و دنیای نیمه مستعمره نیمه فئودالی را به پایان قطعی خود رسانده بود. ویتنام پس از پیروزی در جنگ ضد اشغالگری چند سال بعد از تشکیل سازمان ما، به عنوان یک کشور که هیچ نشانی از سوسیالیسم و رفاه و مرکز اندیشه های انقلابی و کمونیستی نداشت، "مستقل" شد و کوبا پس از پیروزی دکترین کانون چریکی، فقط توانست به برخی از دستاوردهای برخی از کشورهای اروپائی، مثل طب مجانی دست یابد. اوضاع و حرکت روندهای اجتماعی در سطح بین المللی و نیز متاثر از آن در سطح داخلی، زمین و مبارزه دهقانی برای حل مساله زمین را به نقطه پایان خود رسانده بود و جهان آخرین بقایای تولید نیمه فئودالی و شبه فئودالی را از دستور جدالها و سیر حرکت خود خارج کرده بود. ما، اما، بی توجه به این میزان تحولات سیاسی و اقتصادی و اجتماعی در سطح ماکرو، و در ابعاد بین المللی و داخلی آن، مترصد تشکیل سازمانی بودیم که هنوز به مائوئیسم قبل از سال ۱۹۴۹، باور داشت. این تناقض درونی ما نه در جدلهای تند بین مدافعان خطوط و تبیین های مختلف، که اساسا به ضرب تحولات انقلابی دوران ۵۷ و عروج مارکسیسم انقلابی ای بود که از بستر اروپائی خود، و از کلاس کاپیتال و مرور ایدئولوژی آلمانی در لندن، به پیشواز عرض اندام طبقه کارگر صنعتی ایران در آن تحولات دوران بحران انقلابی آمده بود. درست است که بحث کوتاه و نارسائی از طرف حسین مرادبیگی( حمه سور) در کنگره اول کومه له در مورد حاکمیت و تسلط مناسبات سرمایه داری در برابر تحلیل فواد و بقیه شرکت کنندگان در کنگره، جامعه نیمه فئودال نیمه مستعمره، و مرحله انقلاب "ملی دموکراتیک" ارائه شد. اما، آن تحلیل نارسا و غیر عمیق در برابر اینکه چنان تحلیلی مبین و تئوریزه کننده انحرافات خرده بورژوائی در "زندگی شخصی" بود، بسرعت و با دستپاچگی عقب نشست. عبداله مهتدی در آن جلسات تحلیلی نیمه پوشیده شبیه به تحلیل رزمندگان و پیکار در مورد "سرمایه داری وابسته" را نمایندگی میکرد. من بعدا در مورد سیر تحولات فکری کومه له و جابجائی مکان اجتماعی و سیاسی افراد و شخصیتهای رهبری آن و تغییراتی که در سیاست ها و حتی نطرات فردی آنان راجع به مساله ملی، کمونیسم و حزب کمونیست و جایگاه و نقش کومه له و ناسیونالیسم بوجود آمد، تعبیر و روایت خود را خواهم نوشت. این تغییر و تحولات و تعویض مکان و بستر فعالیت سیاسی و "تجدید نظر" در نگرش ها، و نیز انشقاقات و انشعابات مکرر در صفوف کومه له و حزب کمونیست ایران، البته بدون توجه به افت و خیز در مبارزه سیاسی و نظامی در کردستان و سیر پیشرفت و پسرفت جمهوری اسلامی و نیز تحولات جهانی تر، مثل جنگ خلیج در سال ۱۹۹۱ و "آوارگی" متعاقب مردم کردستان عراق و حاکمیت بعدی احزاب ناسیونالیست کرد و نیز بویژه جنگ و اشغال نظامی عراق پس از سال ۲۰۰۳، قابل توضیح نیستند.
برگردم به ذکر چند نمونه تناقض درونی آن نوع کمونیسم:
در پائیز سال ۵۷ که جلسات کنگره اول کومه له به مدت نزدیک به یک ماه! در دو شهر سنندج و نقده برگزار شد، روزی که بحث "تردید" ها در اتخاذ زندگی حرفه ای زحمتکشی در جریان بود و انتقاد و انتقاد از خود در این رابطه، "نوبت" به محمد حسین کریمی رسیده بود. طفلک از زندگی مهندسی کشاورزی دست کشیده بود و در روستاهای اطراف سردشت و ربط، به کار بنائی روی آورده بود. او هم با تناقض با منطق زندگی برخورده بود و به عنوان یک بنا، مردم به او حق میدادند که خانه ای بهتر برای خود بسازد. اما او در انتقاد از خود گفت "احساس" میکرد که زندگی اش دارد از زندگی زحمتکشان فاصله میگیرد. علتش را طفلک خودش اینطور توضیح میداد که کار بنائی به نسبت کارهای دیگر "زحمتکشان" هنوز آن سختی و عرق ریختنها را ندارشت و به همین دلیل تصمیم میگیرد که با یکی از دوستان زحمتکش اش، با کار "گیاه دوری"( چیدن و درو علف با داس بلند مشهور به کرنتو که واقعا هم سخت است) خود را و مبارزه با روحیه "رفاه طلبی" را امتحان کند. میگفت پس از ۹ روز کار، تاب نیاوردم و مریض شدم. و ما به جای اینکه بگوئیم کمونیسم زجر و شکنجه کشیدن و خود آزاری نیست، "ریشه" های آن انحراف را نه فقط در محمد حسین که در تک تک اعضای شرکت کننده در یک نشست که اسمش "کنگره" بود، حلاجی کردیم. و همه ما از جمله فواد به تحلیل علت این انحراف "روشنفکرانه" پرداختیم. فواد گفت که با پیشرفت تکنیک و تقسیم کار، سنگینی کار بدنی کمتر میشود و بنابراین اگر کسی بخواهد با انحرافات روشنفکرانه و گرایشات غیر زحمتکشی جدا مبارزه کند، باید به عرصه هائی که تقسیم کار در آن پیشرفته نیست و تکنیک جدید به آن وارد نشده است، اساسا کار کشاورزی و در دهات، روی آورد. شاید تعجب کنید که اثبات لیاقت عضویت برای خیلی از اعضای شرکت کننده در آن کنگره زیر علامت سوال بزرگی بود. خود محمد حسین، تازه داشت از "قرنطینه" بخاطر پاسیفیسم در دوره زندانی بودن ما و نیز همان تزلزلات در اتخاذ زندگی زحمتکشی در می آمد. و این بحثها و انتقاد و انتقاد از خودها در حالی در جریان بود، که در بیرون آن جلسات، مردم در مقیاسی وسیع به میدان بزیر کشیدن رژیم شاه وارد شده بودند و جریانات اسلامی به دقت مشغول تدارک قاپ زدن قدرت از طریق توطئه با ساواک و ارتش و کشورهای امپریالیستی بودند. صدیق کمانگر که در فاصله زندانی بودن ما به زندگی "کارمندی" مشغول بود، هنوز عضویتش در "سازمان" در تعلیق مانده بود. آن نوع کمونیسم بطور مشخص در جلسات آن کنگره به بن بست رسیده بود و سازمان به معنی واقعی کلمه در آستانه فروپاشی بود. اما تحولات جامعه، به داد ما رسید و کومه له، این بار بدون اینکه حتی یک بار هم به آن مباحثات جالب رجوع کند، و حتی علیرغم آنها، به اتکا کسانی که ظاهرا عضو رسمی هم نبودند، به آن کومه له ای تبدیل شد که همه میدانیم. صدیق کمانگر، به یکی از برجسته ترین چهره های سیاسی دوران ادامه انقلاب در کردستان تبدیل شد و جمع کسانی هم در مریوان، عطا رستمی، رئوف کهنه پوشی و مجید حسینی و نسان و اسد نودینیان و عبداله دارابی و حسین پیرخضری( که تنها کسی بود که تازگی عضو شده بود) و بقیه آنوقتها از اعضا کومه له نبودند، با اقدام جسورانه خلع سلاح اولین مقر سپاه پاسداران در شهر مریوان، بانی آن تحرکات تکان دهنده ای شدند که به کوچ مردم مریوان و راهپیمائی مردم منجر شد. و متاسفانه همان روحیه مبارزه با رفاه طلبی و گرایش خود آزاری، به نظر من، یک دلیل اصلی ماجراجوئی محمدحسین کریمی در حمله با دست خالی به شهربانی شهر سقز در ۲۶ بهمن ۵۷ و جان باختن او بود. مهمترین خصوصیت کومه له همین بود که به آن کمونیسم شبه مذهبی و مصوبات تنها کنگره خود وفادار نماند و هیچگاه به آنها رجوع نکرد و در مقابل با شجاعت به عنوان جمعی از مبارزین سیاسی، به نیازهای زمان خود پاسخ مثبت داد. تعجب آور نیست که رجوع به کومه له قبل از کنگره دوم و شروع پروسه پیوستن به حزب کمونیست ایران، سند هویتی کسانی شده است که رسما قصد دارند از کومه له و پیشینه تاریخی آن، یک تصویر خالص کردی و غیرکمونیست ارائه بدهند.
بگذارید قدری مشخص تر تناقض آن نوع کمونیسم را با نه تنها مارکسیسم که با منطق زندگی جامعه و آرزوهای انسانها، از جمله همان کارگران و زحمتکشانی که ما قرار بود با رفتن به میان آنها از آنان بیاموزیم، نشان بدهم:
تابستان سال ۴۹ به منظور "آموزش" خود به یکی از دهات واقع در مسیر جاده سنندج کرمانشاه رفتم. مردم روستا میدانستند که من در دانشگاه درس میخوانم. فصل درو و خرمن کوبی بود و من در ذهن خود، هنگام کار داشتم موارد "گزارش" به جلسه تشکیلاتی را تکمیل میکردم. که عارم نیاید، از سختی کار نترسم و با دهقانان "جوش" بخورم. دهقانی که پیش او کار میکردم، اما، داشت در عالم خود به دنیای واقعی زندگی من فکر میکرد. به من گفت "آغه ایرج، شما واقعا چه انسان دوست داشتنی هستی". برای یک لحظه احساسی از غرور بر سرتاپایم حاکم شد، در ذهنم گفتم همین جمله را دقیقا در گزارش تشکیلاتی ام، وارد میکنم. اما لحظاتی بعد، همان دهقان به من گفت "آغه ایرج میام شهر و اگر هم حمالی کرده باشم، نمیگذارم پسرانم این شغل نکبت را ادامه بدهند، کاری میکنم که پا بگذارند جا پای تو". و همان وقتها بین اهالی ده "چو" افتاده بود که "آغه ایرج" برای "گرفتن زن" به ده آمده است و چه خوشحال بود همان دهقان میزبان من، و همسرش که در خیال خود فکر میکردند دارم مقدمات تدارک ازدواج با دخترشان را طی میکنم. من این "شایعات" را نشانه پیشروی "پیوند" با توده ها میدیدم و توده ها هم در آن راهی برای فرستادن دختری از روستا به خانه بخت یک شهری و دارای مقام بالای آینده دولتی! من البته در یک خودفریبی این تناقض را به روی خود نیاوردم! اما تناقض آن کمونیسم دنباله رو ذهنیت توده ها و شناخت غیر علمی جامعه ادامه داشت. ما همانطور که گفتم در مباحثات کنگره اول کومه له، بر این نکته تاکید داریم که اولا "اصلاحات ارضی" مساله زمین را حل نکرده است و ثانیا، این جالب تر است، اصلاحات ارضی "نیروهای مولده" را نه تنها "تکامل" نداده است، بلکه به عقب هم برده است! همان سالی که من مشغول آموزش از مکتب توده ها از طریق کار بدنی بودم، دهات و روستاها داشتند تقریبا خالی از سکنه میشدند. محل و ممر معیشت مردم به شهر ها و شرکتهای بزرگ جاده سازی و خانه سازی منتقل میشد. دولت "گندم" وارد میکرد و تولید کشاورزی و گرفتن زمین، مساله ای نبود که حول آن جدالهای بزرگ راه بیافتد. دورنمای جدالهای اجتماعی و "جنگ دهقانی" و "محاصره شهرها از طریق دهات" فقط در عوالم درونی ذهنیت سازمان ما فعال بود. جامعه ایران سرمایه داری شده بود و جدال، جدال بین دو طبقه و تقابل گرایشات ناسیونالیستی و سوسیالیستی بود. بحث عقب بردن وسائل تولید، و نقش منفی اصلاحات ارضی دقیقا به تولید "داخلی" و همان گرایش موجود ناسیونالیستی و پیشداوریهای بورژوازی صنعتی توجه داشت.
اما تناقض آن کمونیسم با منطق زندگی ادامه داشت. تابستان سال ۵۲ که در تهران دوره یک ماهه آموزش نظامی در پادگان فرح آباد را میگذراندم، قبل از اینکه برای بار دوم دستگیر شوم، روزی همراه کسی که الان زندگی خودش را دارد، برای کار بدنی رفتیم "میدان غار" تهران و در آنجا منتظر ماندیم که به عنوان کارگر آن روز ما را جائی به کار بگیرند. پس از لحظاتی، یک بابائی آمد و گفت کار میکنید؟ گفتیم بله! خوب بیائید سوار شوید. من و آن دوست و یک نفر دیگر که واقعا کارگر فصلی بود و اهل روستاهای اطراف مشهد، سوار ماشین کمپرسی شدیم و راننده در آن روز گرم تابستان ما را برد جائی در جاده ورامین وسط بیابان، در کنار تپه ای از "پهن" ما را پیاده کرد و سه بیل دست ما داد و گفت بار کنید! و خودش رفت زیر سایه یک درخت دراز کشید. تق ما دو نفر در لحظات اول درآمد، هم واقعا پرت کردن پهن با آن ارتفاع ماشین کمپرسی با آن بوی متعفن سخت بود و هم پس از چند بار بیل زدن، کف دست هر دوتای ما تاول زد. گفتیم بروی خود نیاریم و با دست خونین و با زجر کار "آموزش" را ادامه دادیم. راننده که دید پس از مدت معینی که او انتظار داشت ماشین پر شده باشد، هنوز خیلی مانده است، آمد کنترلی بکند. و همانجا دید که ما در مقایسه با کارگر اصلی، اینکاره نیستیم. و با کنجکاوی قیافه ما را برانداز کرد و فهمید که دستمان هم خونی شده. گفت شما کارگر نیستید، چکاره اید؟ گفتیم واله راستش محصل کلاس ۱۱ هستیم و اهل سنندج هستیم و برای خرج زندگی و درسمان آمدیم تهران کار کنیم. گفت آن سنندج خراب شده برای شما کار نداشت؟ بهر حال توضیح ما به نظر او را قانع کرده بود که محصل کلاس یازده هستیم. به کارگر اصلی هم گفت زود باش جور اینها را هم بکش، همین یک ماشین برای شما کافی است، میروم کارگر واقعی میارم. ما را سوار ماشین کرد و یکراست برد داخل یک بنگاه و خطاب به کسانی که آنجا بودند یک نطق غرا در انتقاد به وضع موجود کرد. دستهای ما را گرفت و رو به حضار گفت اینا کلاس یازده های این مملکت خراب شده اند. برایمان انگور شستند و آوردند و خوردیم و نصیحتمان کردند که بابا جان بروید کار ساده تری بکنید که اگر مزدش هم کم باشد لااقل پدرتان را در نیاورد! ما در ذهن خود و به دور از تناقض آن نوع کمونیسم با منطق زندگی، در رویاروئی با "ریشه دار" بودن گرایش مرفه طلبی خرده بورژوائی و روحیه "غیر زحمتکشی" دیدیم که مصافهای سختی پیش روی ماست! و من به فاصله چند روزی خودم، این بار تنهائی، راه افتادم در مسیر جاده تهران شهر ری که در جائی که کار "سخت" دارد چند روزی دیگر خود را امتحان کنم. و بالاخره به یک سنگ بری رسیدم که حاجی و پسرش در دفتر را ملاقات و گفتم برای کار آمده ام. اتفاقا کارگر میخواستند، آنهم کارگر مشهور به "وسط کار". یعنی کسی که مدام فرغونی دستش است که یا تکه های سنگ مرمر آماده را به جائی دیگر حمل میکند و یا تکه های بریده و کوچک تر را در جائی دیگر تلنبار میکند. و واقعا هم کار فوق العاده سختی بود، یک لحظه، به جز یک فاصله ده دقیقه ای در تمام طول روز و فاصله نیم ساعتی ناهار، امان نداشتم. آنجا هم کارگر دیگری به همان وسط کاری مشغول بود به اسم شکراله و اتفاقا از اهالی روستاهای منطقه لیلاخ سنندج. برنامه او این بود که ظرف شش ماه تا میتواند کار کند که پولی برای پیش قسط یک تراکتور را تهیه کند. او با توافق و اعتمادی که صاحب کار به او داشت، اغلب شب کاری هم میکرد. شکراله برای ناهار به من میگفت مواظب باش ولخرجی نکنی ها! با هم میرویم یک قهوه خانه و دو تائی یک دیزی میخریم. و من آن چند روز را، فکر کنم مجموعا ۹ و نیم روز شد چون در وسط روز دهم دیدم که "بریده ام"! به آن قهوه خانه معروف رفتم و جای شما خالی چه آبگوشتی! قبل از رفتن به قهوه خانه در نانوائی روبروی سنگ بری دو نان بربری میخریدیم و بعد که دیزی را خریدیم، شاگر قهوه چی که انگار نوع مشتری هایش را می شناخت با یک کتری بین مشتریها میگشت و داد میزد: "آب داغ"! همان روز اول فلسفه یک دیزی برای دو نفر را فهمیدم. که به کمک آب داغ دو نفر بتوانند از یک دیزی تلیت بخورند. و بقول معروف اگر هم شیرجه میرفتی توی دیزی غیر از چند تا نخود و لوبیا، گوشتی را نمی دیدی! و همان روزها متوجه شدم از آن نوع قهوه خانه ها و ابگوشت دیزی ها، چند تائی در سرتاسر مسیر جاده تهران به شهر ری وجود داشتند. دلیل اصلی آن هم این بود که اکثر کارگران سنگ بریها و موزائیک سازیها و بعضا آجر پزیها در آن مسیر قرار داشتند که بیشتر مشتریان آن( غیر از اوسا کارها) کارگران فصلی و یا موقتی بودند که نه بیمه ای شاملشان میشد و نه در محل کارشان از کانتین و غذاخوری خبری بود. نمونه های مجسم کار ارزان و در فقدان ابتدائی ترین امکانات ایمنی. کارگرانی که آبگوشت دیزی دو نفره با کمک آب داغ کتری مجانی، در پائین نگاه داشتن "هزینه" نیروی کارشان نقش مهمی داشت. بهر حال، چند ساعتی از کار آموزشم گذشته بود که دیدم یکی از اوسا کارها از پشت دستگاه صاف کاری سنگ مرمر با اشاره به من گفت بیا اینجا! منهم رفتم، از من پرسید: "آب سنگ بری را خوردی؟" گفتم منظورت چیه؟ گفت خنگ خدا من بیست سال است تو این کارم، کار دیگری بلد نیستم، تو جوونی خره چرا اومدی اینجا؟ برو کارخانه ایران ناسیونال که هم شغل راحت تری داری و هم آینده اش هم خوبه، میتونی شبهام بری مدرسه و درس بخوانی، اینجا دو سال کار کنی ریقت درمیاد.
و من البته یافتن آن نوع کار را یکی دو سال قبل از آن در جریان "پیوند" با کارگران فصلی ای که از روستاهای کردستان به تهران می آمدند، یاد گرفتم. در آن ایام تعدادی از آن نوع کارگران از روستاهای اطراف کامیاران برای کار در راه آهن( برای خالی کردن بار، که اساسا گونیهای سنگین گندم بود) و یا کار در شرکتهای ساختمانی به تهران آمده بودند. من گاهی میرفتم و شب را هم پیششان میماندم. اطاقی در یکی از کوچه های میدان غار را اجاره کرده بودند و صاحبخانه که زن و مرد کهنسالی بودند، و هر دو از یک چشم نابینا و آن چشم دیگر تار و کم سو، هرشب ساعت هفت شب می آمدند و سرشماری میکردند و کاری هم به این نداشتند که آدمهای حاضر، مثل من میهمان بودند یا نه، همان شب از هرکدام ۵ ریال بابت کرایه میگرفت و میرفت تا شب بعد. راس ساعت ۹ شب هم کلید برق کنتور خانه را خاموش میکرد که برق زیاد هم مصرف نشود. اگر اشتباه نکنم در آن اطاق تاریک هم کف حیاط، ۱۴ نفر زندگی میکردند. خوراک همیشگی آن کارگران هم درست کردن سوپ گوجه فرنگی بود با گوجه های خشک شده ای که از دهات با خود آورده بودند و تلیت با نان بربری معروف. روزی یکی از آنها که باصطلاح میخواست ولخرجی کند، رفت با یک لقمه نان سنگک و وسط آن قطعات "روده" کباب شده برگشت و حین گاز زدن به آن و آویزان شدن آب از دور و بر لبانش به من گفت آغه ایرج اینها نمیفهمند از این غذای خوشمزه بخورند، نمیدانند مثل روح آدمیزاد است! از آب لوله کشی هم خبری نبود و هر شب بعد از کار یکی دو نفر مسئول بودند که برای چای و سوپ گوجه فرنگی، بروند از شیر عمومی سرکوچه آب بیارند. و من و آنوقت هنگام کار در سنگ بری حتی نمیتوانستم حداقل از آن کارگرها و زحمتکشها و نصایحشان "بیاموزم". امپیریسم را با امپیریسم نمیشود رد و نفی کرد. تجارب و تحولات بیشتری لازم بود تا بحران واقعی آن نوع کمونیسم خام، سترونی خود را نشان بدهد. دوران بحران انقلابی سالهای ۵۷ تا ۶۰، در عین پرتاب کردن تناقضات آن نوع کمونیسم به سطح جامعه، کارگر "مرفه" صنعتی را به میدان آورد و دهقان فقیر و "زحمتکش" را و تئوری مائو و راه محاصره شهرها از طریق دهات را به حاشیه بخش محافظه کار و اقشار در حال زوال راند. از تک و توک "دهقانان" بسیار زحمتکش و "زمخت" ی که به محافل ما "جذب" شده بودند، در جریانات بعد از تحولات سال ۵۷ هیچ خبری نبود. به دو نمونه یکی "کارگر" در حوزه سنندج ما و دیگری یک دهقان واقعا کارکن و و یوغور و دست پینه بسته در حوزه رفقای عزیز و جان باخته ایوب نبوی و حسین پیرخضری اشاره میکنم. کارگر حوزه ما با شروع تحرکات توده ای مردم در لاک خودش فرورفت و فکر میکرد هنوز ارزش مصرف دورانی که ما "روشنفکران" باید در ساختن خانه و خریدن وسائل زندگی و بردن او و همسرش نزد دکتر، او را کمک کنیم تمام نشده است. ما مشغول کارهای بزرگی شده بودیم و عملا فرصتی برای آن خرده کاریها باقی نمانده بود. کارگر محفل ما در همان نقطه ماند که ماند! و رفیق مشترک زحمتکش ایوب و حسین نیز، پس از تعرض و پیشروی نیروهای جمهوری اسلامی به دهات آنها در منطقه دیواندره، روزی راحت و آسوده آمد خود را تسلیم نیروهای جمهوری اسلامی کرد. در همان محفل، دهقان مرفهی که به نام "صوفی" معروف بود در مقایسه با دهقان فقیر و زمخت، دارای روحیات خرده بورژوائی و غیر زحمتکشی ارزیابی شد. این دومی، همان محافظه کار قبلی، به صفوف پیشمرگان کومه له پیوست و رژیم اسلامی پس از دستگیری او را اعدام کرد.
و اما قبل از اینکه به ادامه موضوع بپردازم، حال که از عزیزان ایوب و حسین( مشهور به سید حسین و سید ایوب) نام بردم، ذکر خاطراتی از آنها را هم اضافه کنم.
در ستایش اومانیسم ایوب نبوی
ایوب نبوی طی سالهای بعد از سال ۵۰ به محافل ما، هم در سنندج و هم در تبریز، وصل شده بود. او و حسین به نوعی نسبت فامیلی هم داشتند و رفاقت خیلی صمیمانه ای در بین شان حاکم بود. ایوب انسانی بود که دارای روابط فوق العاده وسیع با توده مردم زحمتکش بود، بویژه در روستاهای اطراف دیواندره و بسیاری از خانواده های کارگری که از دهات به شهر سنندج کوچ کرده بودند. یکی از نقاط اتکا ما برای وصل شدن به مردم زحمتکش ایوب و حسین بودند. رفقای عزیز و جان باخته، جمیل و فریده زکریائی در حوزه کار این رفقا بودند و از امکانات وسیع آنها برای رفتن و نزدیک شدن با مردم زحمتکش روستاها و شرکت در کار تولیدی، مثل چیدن نخود با دست، استفاده کردند.
ایوب نه تنها نفوذ کلام زیادی روی مردم کارگر و زحمتکش داشت و این را بویژه در طول دوران مبارزه علیه رژیم شاه و نقش سازمانده او در تظاهرات میشد به عیان دید، بلکه در جریان تحصن یک ماهه مردم سنندج در استانداری برای اخراج سپاه پاسداران از محل معروف به باشگاه ادامه داد. بعلاوه ایوب یکی از مبتکرین راه اندازی تشکلهای محلات در سنندج، که به عنوان بنکه معروف شدند، نیز بود. ایوب در صفوف نیروهای مسلح کومه له، فوق العاده محبوب و قابل اعتماد بود، کسی بود که به خود جرات میداد که در برابر رفتارهای نادرست پیشمرگان با یکدیگر و با مردم، از آنها عصبانی بشود و هیچ کس آنرا به دل نگیرد. اما به اضافه این خصوصیات، ایوب دارای یک روحیه فوق العاده قدرتمند اومانیستی بود. حسین پیرخضری را پس از فرمان حمله خمینی در ۲۸ مرداد به کردستان، در شهر مریوان دستگیر و اعدام کردند. آن روزها، روزهای جمع شدن نفرتهای شدید از جنایتکارانی بود که صحنه های اعدام فرودگاه سنندج و مریوان و سقز و پاوه را آفریده بودند. روزهائی پس از جان باختن فواد در یک نبرد نابرابر. و حس انتقام که گاه مرزها را در هم می نوردید وقتی با دست یابی به اسلحه تلفیق شود، تا مرز اعدامها و رفتارهای غیر عادلانه و انتقامجوئیهای کور پیش میرفت. ایوب را پس از حمله ۲۸ مرداد سال ۵۸، در سفری که از سنندج به "بیژوی"( روستائی در منطقه سردشت و نزدیکی مرز با عراق و آنوقتها محل استقرار مرکزیت کومه له) داشتم دیدم. او را تقریبا همیشه با چشمان تر و آماده گریه در غم رفقای جان باخته بویژه فواد و حسین میدیدم. این انسان پر از عاطفه نسبت به زندگی عزیزترینهای زندگی اش، که به اسلحه و فرماندهی نیروی مسلح هم رسیده بود، همیشه در برابر آن حس انتقامجوئی و نفرت کور می ایستاد و در برابر افراط کاریهای کسانی که واقعا ادای "انقلابیگری" را با خشونت و بیرحمی نسبت به هر "مشکوک" به همکاری با رژیم در می آوردند، علیرغم پرتاب برچسپهای "لیبرالی" از سوی آنان، قاطع و سازش ناپذیر از حرمت انسانها دفاع میکرد. ایوب نبوی انسان تحصیلکرده ای تا سطح لیسانس از دانشگاه تبریز بود، اما بعلاوه آن رابطه عمیق با توده های کارگر و زحمتکش، اومانیسمی در او پرورش داده بود که واقعا در دل آن بیرحمیها و شقاوتهای اسلامی، او نماینده و سخنگوی انصاف و عدالت و دوری از سازش و تسلیم به روحیه انتقامجوئی بود. ایوب از کسانی بود که در برابر تاخت و تاز آنارشیسم لومپنی و کیش اسلحه ایستاد. آنزمان که جمهوری اسلامی در یورش دوم به کردستان با فرماندهی بنی صدر، واقعا جنایت و کشتار بپا کرد و ۲۴ روز تمام شهر سنندج را به توپ و خمپاره و بمباران فانتومها بست، عده ای در مقام مسئولین مقر کومه له، بدترین تصویر را از کومه له و کمونیستها بر جا گذاشتند، بدون مدرک و بدون هیچ موازین محاکمه ای عده ای را گرفتند، و سر به نیست کردند. گرچه آن بی حساب و کتابی مورد نقد تعدادی از رفقای قدیمی تر مثل نوروز گنجی، کمال قطبی، حمید شعبانی و منصور فرزاد، سعید یگانه و عبداله هوشیاریان قرار داشت، اما کومه له هنوز برنامه ای نداشت، و مرکزیت هم دور از دسترس و به نوعی خودمختاری تشکیلاتی حاکم بود که در هر منطقه و مقر و شهری با تشخیص و سلیقه مسئولین عمل میشد. ایوب حساس و انساندوستی که رابطه عاطفی و انسانی با مردمش خمیر مایه کمونیسم او را تشکیل میداد، در آن شرایط بلبشو کاری از دستش ساخته نبود و فقط در میان طعنه و کنایه ها و برچسپ زنیهای "لیبرالی" خود خوری میکرد و حرص میخورد و اعتراض و نارضایتی اش را بروز میداد. رهبری کومه له هم که هنوز متاثر از سنتهای پیشمرگایه تی و کیش اسلحه جریانات ناسیونالیست کرد عراق بود، عملا در برابر این بی پرنسیپی ها نمیتوانست با معیار واحد و موازین مصوب ایستادگی کند و بنابراین کار عملا بر کمونیستهائی که به تشخیص و درایت فردی خود مخالف شکنجه و بدرفتاری با اسرا بودند و مخالف یکه تازی لومپنیسم کیش اسلحه بودند، سخت و سخت تر شده بود. ایوب انصافا به این موج "خود بخودی" سنتهای ناسیونالیسم کرد و عکس العمل آنارشیستی به خشونتهای رژیم اسلامی، تسلیم نشد. رهبری کومه له بویژه پس از دوران کنگره دوم خود موازین سفت و سختی را در مقابل سنتهای مبارزه مسلحانه ناسیونالیستی تدوین و به اجرا گذاشت. بگذارید یک نمونه دیگر از رفتار "سید ایوب" عزیز را نقل کنم.
ایوب پس از رهبری و سازماندهی عقب نشینی از شهر سنندج در دور دوم یورش جمهوری اسلامی به کردستان، به همراه و با فرماندهی کاک شوان، که در میان آتش و خون و درست بین دو پایگاه استقرار یافته جمهوری اسلامی، دو هزار نفر را سالم از شهر خارج کردند، در منطقه دیواندره یکی از مسئولین کومه له بود که پس از مدتی به منطقه مرکزیت کومه له به ماموریت میرود. در این فاصله لق "شهید سعید" که بعدا پس از جان باختن محمد مائی( شوان)، گردان معروف شوان از آن تشکیل شد، به عده ای کولی مشکوک میشوند. کار کتک کاری و حتی شکنجه آنان به جائی میرسد که دنده های یک نفر از آنان خرد میشود. این رفتار با بحثها و جدالهای شدید روبرو میشود و سرانجام کاک شوان در برابر کسانی که آن اعمال ضدانسانی را سازمان داده بودند می ایستد و میگوید در کمونیسم شکنجه نیست. جالب این است که بانیان اصلی آن خشونتهای ضدانسانی و ضد کمونیستی بعدا رفتند خود را تحویل جمهوری اسلامی دادند و یکی از "تئوریزه کننده" آن رفتار، برای پاسخ گوئی به اعمالش، به اصرار و ابرام کمونیستهای لق شهید سعید به مرکزیت کومه له احضار شد. و نمونه همین تیپ آدمها را که با پوشش انتقام از "قاتلان فواد"، بسیاری کارهای ضدانسانی انجام دادند، در مریوان نیز دیدیم. بهرحال، در لق شهید سعید پس از آن جدلهای سخت بر سر موازین رفتار با اسرا، که رفقائی چون منصور برادرم و رفقای جان باخته ام، رضا رشیدیان و وفا سهامی و رفیق بسیار جوان فاتح روحانی که هنوز هم معلوم نشده است چگونه و در چه ماجرائی مفقود و جان باخت، نقش مهمی داشتند، اسرا آزاد میشوند. درست در همان روزها ایوب به منطقه برمیگردد. میگوید خیر! با این سر و وضعیت، نمیگذارم همینطوری آزاد شوند، آبرو و حیثیتی برای کمونیستها باقی نمیماند. آنها را همراه خود به مقر کمیته سنندج در روستای "هلوان"( ژاورود) میبرد، خوب به آنها میرسد و سفارش میکند از شهربرای همه آنها لباس تازه درست کنند و بعد آزادشان میکند. منصور برادرم تعریف میکرد که دیدم روزی یکنفر از پشت چشمانم را با دست گرفت و گفت حدس بزن کیستم؟ منصور گفت هر چه او را ورانداز کردم نشناختمش، او یکی از همان کولیهای دستگیر شده و شکنجه شده بود که پس از آزادی به صف پیشمرگان کومه له پیوسته بود. آن عزیز متاسفانه در یک نبرد با جمهوری اسلامی جان باخت. ایوب اتوریته و نفوذ معنوی خود را پشت مواضع کسانی میگرفت که از پرنسیپها دفاع میکردند، اما به دلیل برچسپ زدن "روشنفکری" از جانب مدافعان کیش اسلحه و لومپنیسم آنارشیستی، زیر فشار شدیدی بودند. ایوب واقعا مظهر تمام قد اومانیسمی بود که در عواطف میلیونها مردم برای رسیدن به دنیائی بهتر مکانی محکم دارد. و او به این اعتبار یکی از نجیب ترین مدافعان خط کمونیستی و اومانیسم سوسیالیستی بود. نمیدانم آیا ایوب موضع انگلس را در مورد نقش مخرب "خشونت طلبی" باکونینیستها در جنبش کمونیستی و جنبش کارگری خوانده بود یا نه، اما موضع او انگار دقیقا با موضع انگلس یکی بود. انگلس در چندین نوشته خود به عکس العمل "خشونت آمیز" باکونینیستها که به گفته او عکس العملی آنارشیستی به خشونت و خونی بود که بورژوازی در انقلاب ۱۸۴۸ و کمونارهای پاریس در ۱۸۷۱ به جنبش کارگری وارد و پاشیده بود، اشاره کرده است. انگلس همواره در برابر نفوذ این حس انتقام متقابل و وارد شدن عنصر و روحیه خشونت کور و آنارشیستی به درون صفوف انقلاب کارگری قاطعانه ایستاد و در همه دورانها باکونینیستها را به عنوان گرایشی که میتواند در حزب کارگران جا داده شود به رسمیت نشناخت.
حسین پیرخضری، روانشناس متخصص روحیه دهقانی
حسین پیرخضری را من دورادور از همان سالهای ۵۰ میشناختم، اما در دوران پس از آزادی از زندان در پائیز سال ۵۶ رفاقتم با او خیلی گرم شد. روزی فکر کنم در تابستان سال ۵۷ بود که دیدم به خانه ما در سنندج آمد و مثل همیشه با دستار معروف به "رشتی" اش. قدری نشست و گفت میدانی چیزی نمانده بود مثل صدای بادی در ته حوضچه محو شوم؟ و همیشه اصطلاحاتی مخصوص به خود را بکار میبرد. و بلافاصله گوشه دستار دور سرش را از روی یکی از گوشهایش کنار زد و من دیدم که گوشش غرق خون خشک شده است. و گفت داشتم از "آبادی" محل خدمتم( معلم ده بود) در اطراف مریوان با موتور سیکلت میرفتم شهر، در نزدیکی یک پیچ مشرف به یک دره بر روی رودخانه ای که آب در آنجا عمیق هم بود، کسی ایستاده و با عبور من یک پاره آجر پرتاب کرد به طرف سرم که گوشم را گرفت، فورا فهمیدم توطئه قتل من توسط ساواک است، همینقدر توانستم تعادل خود را نگهدارم و بسرعت از مهلکه بگریزم. طرف را شناخته بود با اسم و قیافه. چون آن آدم بعدا از آن رفتار خود پشیمان شد و سر "عقل" آمد، از او اسم نمی برم. اما فکر کنم چند روز بعد بود که دوباره به منزل ما آمد و گفت حساب یارو را کف دستش گذاشتیم و تعریف کرد. که برگشتم مریوان و جریان را به، عبداله دارابی و مجید حسینی و نسان و اسد نودینیان و رئوف کهنه پوشی و عطا رستمی گفتم. آنها هم فورا یک دسته از دانش آموزان را بسیج کردند که در نقاط مختلف شهر نگهبانی بدهند تا هر وقت طرف را دیدند خبر کنند. و گفت یکی از اکیپ مامور در جاده زریوار آمد گفت بیائید فلانی مشغول آموزش رانندگی است و رفتیم و جلو ماشین اش را گرفتیم و من درب طرف او را باز کردم و داد زدم که دستت را به من بده! او که کاملا خود را باخته بود هاج و واج مانده بود، من دوباره گفتم دستت را بده من دارم دق میکنم! و دستش را داد و منهم با دست دیگرم که پنجه بوکسی هم در آن بود تا توانستم کوبیدم توی صورتش، چنان که یک دنده از پنجه بوکس پرید! و اما گفت وقتی متوجه شدم که کتک را خورده و کسی هم به داد او نمیرسید، بچه ها که واقعا قصد داشتند او را تا حد مرگ بزنند، را از آن کار بازداشتم و طرف چنان عاقل شد که بعد از آن احدی از عوامل ساواک در شهر مریوان جرات نمیکرد به ما بگوید بالای چشمتان ابرو. حسین بعلاوه به خاطر سالها کار معلمی دهات با روحیات دهقانی و حسابگریها و بقول خودش "گیل فضولی" هایشان ( نوعی روحیه سو استفاده رندانه) خیلی آشنا بود. و واقعا هم که گاه ما با آن روحیه روشنفکری شهری ها در برابر آن حسابگریها و سو استفاده های دهقانی خام ظاهر میشدیم، و مثلا میگفتیم از این اسلحه هائی که گیرمان آمده به دهقانان آشنامان بدهیم، میگفت نه آمان! چشمشان هم سفید بشه اسلحه ما را نمیبینند. میگفت روحیه و قول و عده دهقان مثل پهن اسب است، تا بخوای وعده زیاد میدهد که فلان کار را میکند اما صبح که میری می بینی سوسکها آمده اند پهن را گلوله کرده و برده اند و هیچ از آن تل پهن باقی نمانده است! حسین خیلی صریح و رک هم بود، و برخلاف ما تمایلات عاطفی و علائق خود را هیچگاه پنهان نمیکرد. میگفت به جان تو وقتی سوار اتوبوس میشم که از مریوان به سنندج بیام، اگر دختر خوشگل توش نباشه، حالم گرفته است ولی اگر باشه تا پایان سفر "قیته" ام میآید! یعنی شاد و شنگولم و مدام خودی نشان میدهم و ورجه وورجه میکنم. براستی که زندگی در فقدان چنین عزیزانی چقدر سخت است.
باز هم امپیریسم
به ذکر یک مثال دیگر از امپیریسم و ماتریالیسم مکانیکی آن دوره میپردازم و مقایسه ای با نوع کاملا متفاوتی از شناخت و تحقیق و رابطه با طبقه از سوی انگلس.
شعیب زکریائی، پس از اتمام دوره یکساله زندان در اصفهان، در تابستان سال ۵۳، به "حوزه" تهران تشکیلات ما و در ارتباط با سعید یزدیان و جمع تازه ای وارد شد. تشکیلات، آنوقتها به لزوم کار با کارگران کارخانه، از طریق وارد شدن به کارخانه ها به عنوان کارگر، رسیده بود. و شعیب، مهنس برق، که انسانی بود که ذوق هنری هم داشت، از جمله در کشیدن تابلوهای نقاشی، شناسنامه خود را دستکاری کرد و با نامی که بعدها در درون کومه له هم مدتها با آن شناخته میشد، شریف، موفق شد به عنوان کارگر در کارخانه "کفش بلا" استخدام شود. شعیب انسان ریز بین و موشکافی بود. در جلسات گزارش دهی تشکیلاتی، او واقعا تصویری بسیار زنده و تکان دهنده از وضعیت و شرایط کار کارگران میداد. اینکه بارها دیده بود که کارگران شیفت شب، هنگام کار خوابشان برده است و دستهایشان بطور اتومات با حرکات ماشینها هماهنگ اند. و اینکه بارها اتفاق افتاده بود که کارگر به خواب رفته، آن قدرت اتوماتیک هماهنگی با حرکت دستگاهها را از دست میداد و سر و یا دست و پای کارگر زیر دستگاه پرس میرفت. تصویری از تبدیل شدن کارگر به جزئی از ماشین آلات و حرص سیری ناپذیر سرمایه برای مکیدن نیروی کار و شیره جان کارگر. شعیب را همان هنگام، اواخر مهر ماه ۵۳، که با نام شریف در کارخانه کفش بلا کار میکرد، در خانه اش، در کوجه های میدان غار دستگیر کردند و بشدت شکنجه کردند. او واقعا یکی از زندانیان مقاوم سال دستگیری ما در پائیز سال ۵۳ بود و به همان اعتبار و نیز اراده او برای دست کشیدن از شغل مهندسی و رفتن به میان کارگران کارخانه، از احترام و اتوریته بالائی برخوردار بود و محکومیت او هم از همه ما بیشتر، ۱۲ سال. اما این از خود گذشتگی برای رها کردن پایگاه طبقاتی روشنفکری خرده بورژوائی، هنوز بشدت از امپیریسم مزمن حاکم بر تشکیلات آنوقت ما رنج میبرد. نه تنها، ما، حتی بدون اینکه لازم باشد خود شخصا کارگری بکنیم، از شرایط زندگی کارگران در ایران سرمایه داری، نزدیک به دو دهه و نیم پس از اصلاحات ارضی، گزارش و تصویری شبیه به آنچه انگلس از طبقه کارگر انگلیس داشت، نتوانستیم یک جزوه منتشر کنیم، بلکه حتی همان تجربه مشخص شعیب را هم مکتوب و مستند نکردیم. شعیب انصافا البته در دوران افسر وظیفه ای خود در اصفهان، که در ذوب آهن کار میکرد، جزوه ای در مورد زندگی کارگران ذوب آهن نوشته بود که تا جائی که خاطره ام یاری میکند، تیتر آن این بود: " مسئول این وضعیت چه کسانی اند؟". آن جزوه متاسفانه باقی نماند و گم و گور شد. همین نوع فعالیتها بود و تهیه یک ماشین تایپ و پلی کپی و تکثیر اعلامیه هائی در این رابطه، که یک روز هنگام پخش اعلامیه ها، دستگیر میشوند( همراه با شخص دیگری که نمیدانم پس از محکومیت یک سال زندان با شعیب چه سناریوئی را تعقیب کرد و بنابراین اسم بردن از او را لازم نمیدانم). و نمونه شعیب شاید یکی از موفق ترین نوع کار و فعالیتی بود که تشکیلات ما به آن وارد شده بود.
من دوست دارم با همین خاطرات شیرین از شعیب، نویسنده مقاله "از کنگره اول تا کنگره دوم کومه له" او را در حافظه ام داشته باشم. مسئولیت انتخاب راه سیاسی متفاوت او را در چند سال اخیر، به انتخاب و تشخیص خود او واگذار میکنم. این دیگر در حوزه استفاده هر کس در حق خود برای انتخاب هر راه سیاسی و هر نوع سناریو زندگی است. تا جائی که به امر مشترک من با شعیب برمیگردد، احترام به فعالیتهای کمونیستی او و مقاومت سرسختانه اش در برابر شکنجه های ساواک و سختی و مشقاتی را که در راه سرفرازی و سربلندی مردم کارگر و زحمتکش و در راه ایجاد یک سازمان انقلابی و چپ و کمونیست و مدافع امر و آرمان طبقه کارگر متحمل شده است، در زندگیم ثبت کرده و کماکان خود را در آنها شریک و سهیم میدانم.
من در اینجا از نوع برداشت التقاطی ما از کمونیسم و آمیخته شدن آن با مائوئیسم و دنباله روی از توده ها صرفنظر میکنم، و فقط به این جنبه "پیشرفته" و "کارگری" امپیریسم جان سخت و ریشه دار نگرش تشکیلات خود بسنده میکنم. کاش حداقل، انگیزه انقلابی خود در توجه به زندگی کارگران را به شکل مکتوب و مستند در میآوردیم. وقتی کتاب "در باره وضعیت طبقه کارگر انگلیس" از انگلس را میخوانید، به محدویتهای آن نوع شناخت تجربی و امپیریستی بیشتر پی می برید. تصویر انگلس از وضعیت طبقه کارگر چنان همه جانبه، عمیق و ماتریالیستی است، که مارکس در جلد اول کتاب کاپیتال بخشهای زیادی را از آن گنجانده است. و انگلس اگر از وقت خود برای جمع آوری اطلاعات و نوشتن آن کتاب، استفاده نمیکرد و به جایش میرفت که "حین کار" و از طریق شرکت در کار بدنی آن دانشها را تجربه کند، در خاطرات زندگی فردی اش مثل میلیونها کارگر دیگر میماند و هیچگاه روی کاغذ نمی آمد. این امپیریسم ربط مستقیمی به بیان اندیشه و دست بردن، و یا در واقع دست نبردن، به قلم دارد. بی جهت نبود که مجادلات درونی تشکیلات ما، تا قبل از کنگره دوم کومه له، به جای پرداختن به این یا آن نوشته و موضع سیاسی و فکری، تا دوره بحران انقلابی سال ۵۷ تا ۶۰، پرداختن به "درون" و روانکاوی است. گاه بدون تعارف احساس میکنم که تشکیلات ما از این نظر حتی عقب مانده تر از چپ پوپولیستی بوده است و به نحوی بدون اینکه خود بداند مطابق فلسفه "زنون" ساخته شده بود!
۹ اوت ۲۰۰۷
ادامه دارد