زندگی، و زندگانی من – بخش ۸
زندگی، و زندگانی من – بخش ۸
هنگامی که داستان زندگیم را مینویسم، از جانب خواننده ها با انتظارات و توقعات مختلفی و به ناگزیر با قضاوتهای مختلفی بر خورده ام. کسانی انتظار یک تاریخ نگاری و مکتوب کردن جوانبی از تاریخ شکل گیری احزابی که در آن عضویت داشته و یا در بنیانگذاری آنها نقشی داشته ام، را از من داشته اند. برخی فراتر به جنبه عمومی تر این تاریخ نگاری، من را به عنوان یک مورخ فرض کرده اند. طبعا انکار نمیکنم که زندگی نامه من میتواند سهمی در این زمینه ها داشته باشد. من، اما، همانطور که قصدم را بیان کرده ام، به "زندگی" و "زندگانی" خود در متن این زندگی پرداخته ام. و زندگی میتواند در بستری تاریخی ادامه یابد و در این بستر تاریخی سازمان و حزب و تشکل سیاسی و اجتماعی به عنوان نمودهائی از جوانب زندگی طبقات و کشمکش آنها شکل بگیرند، رشد کنند، تکامل یابند و یا در اشکال جدیدتر به موجودیت خود ادامه بدهند. در کل این سیر "زندگانی"، تعلقات سازمانی و تشکیلاتی و حزبی جزئی از کل پروسه، و برای یک فعال کمونیست و مارکسیست حتی جزء بسیار مهمی، است. با اینحال متن زندگی حرفه ای ترین فعالین سیاسی هنوز نمیتواند منحصرا با وجه سازمانی و جنبه تحزب آن تعریف شود. چه، من در طول نزدیک به ۴۰ سال فعالیت سازمانی و متشکل، بطور واقعی، تمام دنیای روحی و عاطفی زندگیم را در دنیای درون سازمانی و درون حزبی از سر نگذرانده ام. و فکر میکنم این حکم در مورد هر فعالترین عنصر سیاسی نیز صادق است. گذشته از این، نوعی برداشت از فعالیت سازمانی و حزبی هم بویژه در سیستم فعالیت به روال شرقی وجود دارد که این عرصه از "زندگی" هر انسانی را بطور مجزا و مجرد و بدون رابطه با مسائل جامعه و نفس سیر واقعی روندهای زندگی انسان، و به عنوان نوعی "فعالیت سیاسی" بطور در خود، تثبیت کرده است. غافل از آنکه زندگی سازمانی و خو گرفتن به نوعی وقف تمام زندگی به تعلقات درون سازمانی، یک تصویر کاذب از متن واقعی جنبه اجتماعی "فعالیت سیاسی" است. بعلاوه سازمان ها و احزاب می آیند و میروند، تغییر شکل و ماهیت میدهند، تجزیه میشوند، دچار تحول میشوند و در این رابطه برای کسی که کل هویت خود را به شکل سازمانی محدود و منحصر میکند، عملا راهی برای "ادامه" زندگی سیاسی باقی نمیماند. من در طول زندگیم در سازمانها و احزاب مختلفی، از حمله مهمترین آنها کومه له و حزب کمونیست ایران و حزب کمونیست کارگری و حزب کمونیست کارگری حکمتیست، از عناصر اگر نگویم تعیین کننده، که دست کم، فعال بوده ام. این سازمانها و احزاب همانی باقی نمانده اند که در ابتدا بودند، یا لااقل از نظر من آنچنان حزب و سازمانی باقی نمانده اند که من بخواهم با تداعی شدن با آنها به معنی بخشیدن به وجه اجتماعی زندگی سازمانیم، خود را قانع و راضی نگاه دارم.
برای یک مارکسیست و کمونیست، سازمان و حزب ابزاری مهم برای قدرتمند کردن نفوذ کمونیسم در جامعه و جذب نظر توده های مردم عادی برای راه حلی است که کمونیسم و مارکسیسم پیش پای جامعه و بشریت گذاشته است. اگر هر حزب و سازمان و فعالیت در آنها، موجبی برای پیشبرد کمونیسم باقی نگذارد، آن خصلت "تقدس" و جاذبه را برای هر انسانی که خود را به مارکسیسم و اصول کمونیسم متعهد میداند و فلسفه زندگی او را تشکیل میدهد، از دست میرود. من در نقدهای علنی ام نوشته ام چرا سیاستهای حاکم بر احزاب موجودی که تحت نام کمونیسم و کمونیسم کارگری و با پسوندهای مختلف وجود دارند و بویژه پس از تکه پاره شدن حزب کمونیست کارگری، را بر بستر کمونیسم کارگری و آن مبانی ای که من از کمونیسم منصور حکمت فهمیده ام، نمیدانم. طبعا در هر لحظه دیگری از زندگیم که احساس کنم از سر گیری نوعی فعالیت حزبی، که باحتمال زیاد در قالب حزبی جدید و با ماتریال انسانی دیگری خواهد بود، میتوانم امر اجتماعی فلسفه زندگی ام را به عنوان یک کمونیست و مارکسیست پیش ببرم، در صورتی که خود امکان و توان شروع دور دیگری از یک فعالیت متشکل در خود سراغ ببینم، از آن رویگردان نخواهم بود و حتی اگر خود به فعالین آن تبدیل نشوم، همه را به پیوستن به چنان حزب مفروضی فراخواهم خواند. با اینحال، از نقطه نظر شخصی ام، تجارب سخت نزدیک به چهل سال فعالیت متشکل و حزبی، و تاثیرات تلخ انشقاقها و جدائیها و بازتاب تلخ تر جوانب عاطفی و انسانی رفتار با اختلافات سیاسی و جدائیها، من را بشدت محتاط کرده است و از این رو بدون یک برآورد مستقل و تامل عمیقتر، خود را به باد حوادث و فشار روندهای خود بخودی اوضاع عینی نخواهم سپرد. فکر میکنم هر کسی که ناظر این اتفاقات بوده است و حتی هر کسی که منصفانه با این اتفاقات روبرو میشود، به من حق بدهد که سناریو زندگی ام، بسیار هوشیارانه تر، آگاهانه تر و فکر شده تر انتخاب شود. ممکن است، همانطور که در برخی قضاوتهای تاکنونی در مورد زندگی نامه من اعلام شده است، این موضع من و این نوع نگرش به زندگی و فعالیت سیاسی و حزبی و متشکل، از سر "دلخوری" های شخصی، "پاسیفیسم" و یا در شکل افراطی آن که با ابراز "لطف" برخی دوستان سابق بیان شده است، نگارش "پایان نامه" زندگی و فعالیت سیاسی ام، تلقی شود. فقط میخواهم در برابر همه این نوع قضاوتها یکجا بگویم که من برای میل به خودفریبی و زندگی در عوالم دروغین جهان تملق متقابل و روحیه متشکر از رویت عکس خود در آئینه وبلاگها و سایتهای محفل خودی، ارزشی قائل نیستم. من مخاظب خود را همانهائی در نظر گرفته ام که با علاقه و اشتیاق زندگی نامه من را میخوانند، با فرازهائی از تاریخ چپ ایران و کردستان آشنا میشوند، و آنها را به فکر و تعمق وامیدارد. برای آنهائی مینویسم که هم اکنون در ایران، بخشهای تاکنونی بیوگرافی سیاسی ام را بازتکثیر و چاپ و منتشر کرده اند، برای آن خیل کمونیستهای جوان و فعالین جنبش کارگری مینویسم که نمیخواهند چون دوران معاصر تاریخ کمونیسم ایران به قربانیان تجدید حیات گرایشات غیر کمونیستی، پوپولیستی و بورژوائی تبدیل شوند. من فکر میکنم زندگی سیاسی من اگر از ترتسکی مهمتر و پر پیچ و خم تر نباشد، کم اهمیت تر از آن نیست، فکر میکنم که انسانی هستم که چهل سال از مهمترین دوران زندگیم را صرف آرمان عظیمی کرده ام و نگارش این کوله بار تجربه را کمکی مهم به امر زندگیم و امر کمونیسم میدانم. من فکر میکنم تصویرم و برداشتم از مارکسیسم، در نتیجه این چهل سال نبرد و تجربه و افت و خیزهای تکان دهنده، عمیقتر و قابل تعمیم تر از حتی تجربه بلشویکها و لنین است. تصویر من از مبارزه برای به پیروزی رساندن سوسیالیسم در ایران شفافتر و نقشه ام برای ساختن یک حزب واقعا کمونیستی و مارکسیستی و کارگری، با الهام از مارکس و منصور حکمت، بسیار متعین تر و پا بر زمین تر است.
از سوی دیگر، متن زندگی هر انسانی در تمام لحظات، به روالی اداری و کلیشه ای سیر نمیکند. هر انسانی در لحظاتی از زندگیش به دورانهای کودکی اش، به زندگی خانواده اش، به دوستان دوران دبستان و دبیرستان و کار و فعالیت در این و آن کارگاه و کارخانه و به بروز علائق عاطفی و عشقی و صمیمیتهای دوستانه اش برمیگرد و با انعکاس سیر عینی روز تلفیق میکند. به همین دلیل است که داستان زندگی من، ظاهرا منقطع و با پرش از مقاطعی به مقاطع دیگر به نظر میرسد. اما این عینا بازتاب همان گردش حوادث زندگی در زندگی هر روز من و هر انسان دیگری است. با شنیدن و دیدن خبر زندانی شدنها و اعدامها، به دوران زندگی ام در سلولهای ساواک و ضربات شلاق برمیگردم و با خواندن هر رمان و دیدن هر فیلمی به زندگی خود فراخوانده میشوم. عکس کودکانی را که آدامس و سیگار و کیسه نایلون میفروشند من را به زندگی کودکیم در دوران کار در مسگری و کار در جاده ها باز میگرداند و مرگ هر انسان شریفی، صفی عظیم از عزیزترین رفقایم را در مقابل چشمانم به رژه میشکاند. مرگ عزیزترینهایم، پدیده محدود بودن عمر انسان و اینکه در دوران زندگی باید از خود اثری برای دیگران بجا بگذارم، در برابرم میگیرد. از زخم زدن گرایشات غیر کمونیستی بر تعلقات روحی و عاطفی و تجدید حیات و شیوع سنن های تجربه شده و امتحان پس داده، و تعرض این سنن به اعماق احساسات انسانها، به ایجاد محبت میرسم و زندگی گذشته و برخی بی تفاوتی های اجتناب پذیر و نیز انتقادهای نگفته ام را در برابر دوستان و رفقا و نزدیکانم به باد استهزا میگیرم. زندگیم را جمع بندی میکنم و میبینم که در لحظات مهمی در "بی خبری" مانده ام. و میدانم و به این نتیجه رسیده ام که هر انسانی میتواند، اگر بخواهد، در سن معینی، مثلا از سی سالگی به بعد، به خود و انتظارات از خود، به زندگی و سیاست و فعالیت سیاسی و اجتماعی، مستقل برخورد کند و از این مرحله به بعد بسنده کردن به"رهرو" حتی خوب و صادق بودن، نقش مستقل فرد را زایل و بی تاثیر میکند. به این باور رسیده ام، که انسان از مرحله معینی در زندگی خود، که برای انسانهای مختلف میتواند متفاوت باشد، باید به خود اعتماد کند و برای عقایدی که به آن باور یافته است بجنگد و با عقایدی که نمی پسندد، به جدال برخیزد. این روحیه عرفانی فدا کردن فردیت و استقلال نظری و فکری در "فضای" رایج و تسلیم به فضای غیر واقعی و غالب در تشکیلات و مجاری درونی، ریشه بسیار عمیقی در فرهنگ شرق زده و اسلام زده دارد و با بستری که مارکسیسم در آن نسج یافته است، یعنی فرهنگ و مدنیت غرب و علم و تفکر، و دوربینی و دوراندیشی، بیگانه و در ستیز است. من و انبوه عظیمی از انسانهای این کره خاکی، سالهای سال در "بی قدرتی"، زندگی کرده ایم، برای درصد بسیار بالائی از انسانهای منکوب شده زیر بار فقر و محرومیت و تحقیر و استثمار و تبعیض و بی عدالتی، بویژه در کشورهای "جهان سوم" روحیه عرفانی تمکین به "قدر" و نهادینه شدن وضع موجود در ذهن آنها، یک واقعیت تلخ و گزنده است. وقتی به "قناعت" کاست های رده آخر جامعه هند و پاکستان و بنگلادش و بسیاری کشورهای آفریقائی می اندیشم، وقتی حتی تن دادن به "نظام" جاودانه ای که انگار به عنوان فرهنگ ملی درآمده است در اشکال "مدرن" این بی اختیار کردن انسانها در مقیاس فردی و جمعی، در کشورهائی چون چین و ژاپن و کره شمالی میاندیشم، وقتی به تلاش سیستماتیک برای نهادینه کردن پدیده سلطنت و ملکه در جامعه ای چون بریتانیا برخورد میکنم، و وقتی همه این کارخانه مهندسی خرافه و تحمیق طبقاتی را از جانب بورژوازی در کنار متن زندگی پر از مشقت خود قرار میدهم، آنهم در سنت فرهنگ شرق و اسلام زده، نتیجه میگیرم که حفظ استقلال رای و نظر فردی، تا چه اندازه شنا کردن در خلاف مسیر جریان پر قدرت سیل و فشار سنگین گذشته بر حال است. من فکر میکنم یکی از مهمترین دلایل سپردن خود به فضای موجود و قائل نشدن به رای و نظر مستقل فردی خود، بخشا ناشی از همین زمینه مادی فرهنگ و میراث زندگی شرقی و بخشا و اساسا بازسازی این بی اعتماد به نفسی انسانها در سیستم استثمار کارمزدی و سلطه سرمایه است. بی اراده و بی اختیار کردن انسانهائی که جز نیروی کار خود وسیله ای برای امرار معاش و زندگی ندارند، و از گور برآوردن تمامی سننی که فرد را در اعتقاد به آنچه که هست و قرنها به عنوان اصالت فرهنگی به اعماق مغزها برده اند، به عنوان وجه ناپیدا و پنهان سلطه سرمایه بر مقدرات انسانها، تاثیرات بسیار مخربی بر اعتماد به نفس و نقش اراده فردی انسانها در انتخاب و تغییر مسیر زندگی داشته است. این کارگاه پیچیده و متلون تحمیق انسانیت، ذهن انسانها را از همان اوان کودکی هدف میگیرد. اما بویژه زنان، که بخش ارزانتر نیروی کار ارزان در کشورهای "جهان سوم" اند، و نیز زیر فشار سنتها و میراثهای دیرین سالها به عنوان انسان درجه دوم، آماج بدترین هجوم "فرهنگی" سرمایه اند. یکی از اولین قربانیان این سیستم شرقی، طبقه کارگر است که در "جهان سوم" همواره به زائده احزاب بورژوائی و خرده بورژوائی تبدیل شده است و اعتماد به خود و نیروی خود را از دست داده است. کارگر را با رنج و "عرق جبین" و ساختن خشت های "وطن" از رگ و پی او، و با "دستهای پینه بسته" زحمکتش ترین انسانهای "میهن" معرفی کرده اند و او را به عنوان طبقه ای که در انقلاب خود، همراه با خود آزادی جامعه را بشارت میدهد، به زحمتکشان همیشه چشم به طبقات و احزاب طبقات دیگر دوخته، تنزل داده اند. این حس اعتماد به نفس و جرات عرض اندام به نام مستقل خود و طبقه خود را باید بازسازی و اعاده کرد. فرهنگ فنا و شهادت و فداکاری برای روزهای موهوم آینده روز قیامت، فداکاری در راه آرمانهای طبقات دیگر را باید در تقابل اعمال اراده برای تغییر در همین امروز و کسب دستاوردهای مبارزه در همین امروز، در مقیاس فردی و اجتماعی و طبقاتی یکباره کنار نهاد. یک درس که برای من واقعا گران تمام شده است، از جمله همین سست و کدر بودن حالت اعتماد به نفس و اتکا به نظر و رای مستقل و فردی است. اما قبل از پرداختن به ادامه زندگی نامه ام، میخواهم یک نکته مهم دیگر را توضیح بدهم. از نظر من زندگی هر مبارز کمونیست باید در برگیرنده درسهائی برای نسل فعلی و آینده جامعه باشد. من بهیچوجه قصد ندارم داستان زجرهای زندگیم را محمل گذشته پرستی کنم و زندانی بودن خود را و یا سوابقم را در جدال بر سر امر کمونیسم، به حیات خلوت خود و تبختر و فخر فروشی به دیگران، تبدیل کنم. بسیاری را میشناسم و بسیار کسان هم میشناسند که بسیار بیشتر و پیشتر از من زندانی کشیده اند و رنج برده اند. اما میبینیم که در میان قدیمی ترین زندانیان سیاسی، لااقل آنهائی که زنده مانده اند، چه بسا اکثرا به دفاع از اهداف غیر کمونیستی روی آورده و بعضا حتی سوابق خود را وثیقه دفاع از ارتجاع و تمکین به وضع موجود ساخته اند. و در میان بزرگترین متفکران و فعالان انقلابی و کمونیست و مارکسیست چه بسا مهمترین عناصر را آنهائی تشکیل میدهند که اصلا روی زندان را ندیده اند و شکنجه و شلاق و بازجوئی را تجربه و لمس نکرده اند. مارکس و انگلس و لنین( گرچه بازداشت و تبعید شد، اما شرایط زندان او چندان سخت و طاقت فرسا نبود) در میان رده بزرگترین انقلابیون و متفکران، تجارب نسل انقلابیون در دوره مهندسی صنعت ضد کمونیسم را از سر نگذراندند. شاهد جنبش اسلام سیاسی و عملیات جنون آمیز "انتحاری" و جنگهای بی سابقه ای که در یوگوسلاوی و عراق و افغانستان میبینیم، نبودند. مائو، به عنوان یک انقلابی که پیشرفت و خلاصی کشور و "ملت" و "خلق" خود از زیر سلطه امپریالیسم را هدف خود قرار داد، هیچگاه به زندان و تبعید محکوم نشد. بعلاوه دورانهای تاریخ گذشته و شرایط اقتصادی و اجتماعی آن، بشدت با دورانهای فعلی متفاوت است و دنباله روی از نفس رویدادها و تجارب گذشته ره به جائی نمیبرد. ایران در دورانی که من در آن فعالیت کمونیستی و انقلابیم را آغاز کردم با ایران کنونی از هر نظر، از نظر بافت جمعیت آن، ترکیب سنی، سطح توقعات مردم از زندگی و حتی نحوه عرض اندام در عرصه فعالیت سیاسی و اجتماعی بشدت متفاوت است. خود امر کمونیسم، اهداف سیاسی آن و تئوریهای کمونیستی و سوسیالیسم ایران، دیگر آن چیزی نیست که حزب توده و سازمانهای پوپولیست و بخش منشعب از مجاهدین و جریان فدائی نمایندگی میکردند. اسطوره ها و نمونه های مجسم یک کمونیست، در پرتو تحولات عمیق سیاسی و اجتماعی، و از آن جمله انقلاب ۵۷، دستخوش تغییرات بنیادی شده است. کسی دیگر از شما نمیپذیرد که قران و نهج البلاغه را از روی طاقچه بردارید و بجای آن کاپیتال و ایدئولوژی آلمانی قرار بدهید و جای عکس میرزا کوچک خان و علی شریعتی را در انجمنهای "ضد بهائی" با عکس مارکس و لنین عوض کنید. نمیدانم این جمله از کیست که: "گذشته چراغ راه آینده است" و من اضافه میکنم چراغ راه حال نیز هست، اما حقیقتی را نمایندگی میکند. من زندگیم را نمینویسم که گفته باشم: "زمان هم زمان قدیم!". نمیخواهم هیچکس، بویژه نسل جوان جامعه امروز ایران و فعالین طبقه کارگر که مداوما از نسل جدید به آن میپیوندند، با خواندن داستان زندگی من، خود را بدهکار من و حتی بدهکار گذشتگان بدانند و آنها را وادارد که همان مسیر را از نو از سر بگیرند. من فکر میکنم در شرایط بشدت زیر و روشده دورانهای پس از انقلاب اکتبر و انقلاب ۵۷ و از آن پیشتر انقلاب کبیر فرانسه و انقلاب مشروطه در ایران، کلیشه سازی از عین پروسه و رویدادها و اشکال مبارزه طبقاتی و سازمانهای سیاسی و حزب سازی و تشکل، تاکتیکهای سیاسی و خود پدیده حزب سیاسی، بشدت گمراه کننده است. من از مجرای این گذشته قصد ندارم با نگارش وجوه شخصی تجارب زندگیم، خود و "منیت" خود را محور چرخش تحولات جامعه و تاریخ قرار بدهم و یا چرخ تاریخ را در مقاطعی که با زندگی من مربوطند، محدود و محبوس کنم. من معتقدم که زندگی من، بعنوان یک کمونیست، مملو از تجارب مثبت و منفی و لحظات تلخ و شیرینی است که مرور آن میتواند مسیر عبور کم مشقت تر از موانع و عدم تکرار اشتباهات سهمگین نسل من و نسلهای پیشین تر کمونیستها و انقلابیون و امر انقلاب کمونیستی را تسهیل کند. اگر نگارش این تجارب به شفاف کردن تصویر واقعی از کمونیسم کمک کند و دست کم روزنه ای را به دنیای بنیانگذاران کمونیسم و مارکسیسم در صحنه جدالهای اجتماعی جامعه بین المللی و ایران در شرایط بشدت تغییر یافته کنونی، باز کند و تصویری روشن در باره اینکه مبانی و پرنسیپهای یک کمونیسم علمی و انقلابی و تاثیر گذار و دخالتگر و مسئول و متین بدست خواننده بدهد، من احساس میکنم که کار مفیدی انجام داده ام. با این تفاسیل داستان زندگیم را پی میگیرم:
دوره پایانی سربازی، "خدمت" بعنوان دبیر دبیرستانهای سقز
در بخش هفتم داستان زندگیم نوشتم که من پس از دستگیری در تابستان سال ۵۲ و انتقال به زندان قصر، در واقع دادگاهی شدم و در جریان محاکمه توسط دادرسی ارتش، تبرئه شدم.
از آن پس میبایست بقیه دوران سربازی ام را که در خلال "آموزش نظامی حین تحصیل" مدت شش ماه آن را مجموعا با احتساب دو دوره یک ماهه تابستانی در لشکرک ویک دوره دو ماهه در پادگان فرح آباد به حساب آورده بودند، ادامه بدهم. آنوقتها بخش زیادی از فارغ التحصیلان دانشگاه را به عنوان افسر وظیفه به ادارات و دبیرستانها مامور میکردند و من قرار بود بقیه یک سال و نیم باقیمانده سربازی ام را به عنوان دبیر در دبیرستانهای شهر سقز به پایان برسانم. اما قبل از ادامه دوست دارم یک آرزو را که بر دلم ماند بازگو کنم. در طول هر سه دوره زندانی شدنم، آنگاه که نیمه های شب با پاهای پانسمان شده و تن تب کرده و در فضای فریادهای ضجه آنهائی که شکنجه میشدند، در فضای باز و بسته شدن در سلول که احتمال روبرو شدن دگر باره با بازجوئی و ضربات کابل را میکشیدم، به خود میگفتم آیا اگر زنده بمانم زمانی خواهد رسید که من به عنوان فردی آزاد و از منظر انسانی آزاد، بار دیگر به کنج و زوایای آن سلولها، اطاق شکنجه، اطاق بازجوئی و پله های پیچ در پیچی که با چشمان بسته از آن میگذشتم سری بکشم؟ در روز ۲۱ بهمن ماه ۵۷ محل کمیته مشترک به محاصره مردم مسلح درآمد و پس از ۴ ساعت نبرد با ۷۱ نفر مسلح از مدافعان کمیته و طرفداران رژیم شاه، سقوط کرد. سرلشکر رحیمی فرماندار نظامی تهران جزو دستگیرشدگان بود که بعدا تیرباران شد. در فاصله کوتاهی بخشی از همان کسانی که کمیته مشترک را فتح کرده بودند، دوباره و این بار تحت ریاست جلادان بسیار بی رحمتری به کنج همان سولها کشانده شدند و اکثرا جان سالم بدر نبردند. در میان زندانیانی که در رژیم اسلامی هم همراه با پسر بچه کوچکش به اسارت درآمد، فریدون اعظمی، که در زندان قصر در سال ۵۴ و ۵۵ هم زندانی بودم، قرار داشت که متاسفانه تیرباران شد. و به این ترتیب انتظار دیدن کمیته مشترک در موقعیت آزادی از زندان با یک خطر جانی جدی همراه شد. در فاصله چند ساعتی که این زندان قدیمی در تصرف مردم قیام کننده بود، من متاسفانه در تهران نبودم.
در مورد خاطرات دوران پادگان لشکرک و فرح آباد فقط به چند نکته اشاره میکنم و داستان را ادامه میدهم.
فرمانده دوره اول پادگان لشکرک کسی بود به اسم سرتیب حجت، که بسیار سخت گیر و منضبط بود. پسر او در خارج کشور به فعالین کنفدراسیون دانشجویان ایرانی پیوسته بود و مثل اکثر روسای خانواده های دارای مقام و پست، ناچار شد رسما علیه فرزند خود اعلامیه صادر کند و او را از علاقه پدری "عاق" کند. این مساله که چنین اتفاقی تا چه اندازه با وجدان و کنه علائق پدری و عاطفی سرتیپ حجت در تناقض افتاده بود، هیچگاه علنی نشد. اما یک واقعیت روشن بود، سران رژیم شاه آگاه بودند که چنین عمل کردن به اعلام وظیفه جان نثاری در خدمت به تاج و تخت، بیش از اندازه فرمال و ظاهری است. به همین دلیل علیرغم وفاداری "تیمسار" حجت به آریامهر، او عملا در حاشیه قرار گرفت و از موقعیت نظامی اگر چه به درجه سپهبدی رسیده بود، اما به ریاست سازمان تربیت بدنی انتقال یافت. با اینحال او نیز از دم تیغ حاکمان اسلامی گذشت و در ۲۲ فروردین ماه سال ۵۸ تیرباران شد. فرمانده پادگان فرح آباد کسی بود به نام سرتیب امین افشار که از معتمدین مقامات دربار و از نظامیان بسیار مکتبی رژیم شاه بود. پادگان فرح آباد در جریان خیزشهای روز ۲۱ بهمن سال ۵۷، نیز سقوط کرد و به تصرف مردم قیام کننده درآمد. پس از چند روز کار خلع سلاح قیام کنندگان توسط کمیته های "امام" و مقامات دولت بازرگان آغاز شد و شخص امین افشار پس از دستگیری توسط دادگاه اسلامی به ریاست خلخالی جلاد بی رحم رژیم جدید اسلامی، اعدام شد. آنوقتها در تابستان سال ۵۲، کسی مطقا تصور نمیکرد که یکی از دژهای محکم چهارمین ارتش جهان در قلب پایتخت، در برابر مردم قیام کننده ای که هیچ آموزش رزمی نداشتند به زانو درآید. من باز به این روزهای قیام بهمن ماه بازخواهم گشت و خواهیم دید که چرا چپ آنوقت که اساسا در جریان فدائی متبلور بود، با کلاف سردرگمی که در ابهامات و توهمات خویش دست به گریبان بود، نمیتوانست تن خود را به رهبری مردمی که در میانشان جاذبه ای داشت، بزند. جریان فدائی با این قیام تحقق آرمانهای خود، حاکمیت بورژوازی ملی و مترقی، را در هیات حکام اسلامی رویت کرد و عملا نه خود که "امام" و باندهای او را شایسته منزلت "رهبر" تشخیص داد. اکثریت جریان فدائی، در فاصله کوتاهی پس از اعلام پیروزی "انقلاب اسلامی"، زیر سایه حزب توده، همراه امام شدند و ایام را به کام دیدند. غافل از اینکه پس از مرخص کردن آنان از وظیفه گروه فشاری، کار تصفیه فیزیکی و وادار کردن آنها به قبول موقعیت جانبداری از رژیم اسلامی در لباس اپوزیسیون، مدت زیادی طول نکشید. این دوران "مناظره" و استغاثه "سپاه پاسداران را به سلاح سنگین مسلح کنید"، پس از خرداد سال ۶۰ بسته شد. پدیده جدید الخلقه ای از صفوف اعتراض روشنفکران ناراضی و مدافعین آرمان بورژوازی صنعتی در صحنه سیاست ایران ظهور کرد: "اپوزیسیون طرفدار رژیم"!
در پادگان فرح آباد بود که یکی از همکلاسیهای دوره دانشکده ام، محمد میرزا طاهر، هنگام پیاده شدن از اتوبوس در صحن پادگان، توسط اتوبوس دیگری که از کنار رد میشد بزیر گرفته شد و جان باخت. با توجه به اینکه میرزا طاهر سابقه دستگیری به عنوان زندانی سیاسی داشت، شایعه در این مورد که آن تصادف ساختگی بوده باشد، در اذهان وجود داشت. اما من چه آن وقت و چه اکنون چنین شایعه ای را دور از ذهن میدانستم و میدانم.
در هر حال پس از گذراندن دوره های نظام جمع و تمرینهای مانور رزم شبانه و اجرای مراسم صبحگاه و آنکادر و آشنائی از نزدیک با نظام ارتش، بقیه دوره سربازی ام را به عنوان دبیر سپری کردم و در اوائل مهر ماه سال ۵۲ به سقز رفتم.
اوضاع عمومی و تاریخی شهر سقز
در اینجا قبل از شروع زندگی خود در سقز به عنوان معلم دبیرستانها، اشاره مختصری به پیشینه تاریخی شهر سقز، به عنوان شهری که سابقه دیرینه ای از "تمدن" در آن سیر داشته است، خالی از فایده نیست:
در برخی روایات، تاریخ بنای شهر سقز به دو هزار سال قبل از میلاد برمیگردد. حتی میگویند در غار کرفتو کتیبه ای به زبان یونانی منقش است و طبق اساطیر گویا الهه یونان آن غار را محل امنی برای زیست تشخیص داده است. اما آنچه که مسلم است این واقعیت است که شهر سقز یک مرکز قدیمی حکومتی و مرکز تلاقی درگیریها و جنگها بین حکام استقرار یافته و روسای قبایل سیار بوده است، تا جائی که حتی برخی مورخان به استناد بقایای آثار باستانی در "زیویه" بر این باورند که این شهر در نتیجه اتحاد و ائتلاف قبایل مادها، با نام "ایزیرتا" نامگذاری و حتی به عنوان پایتخت و مرکز حکومتی مادها انتخاب شد. برخی آثار باستانی نظیر استحکامات و بقایای برج و باروها نظیر زیویه و "قپلانتو" در هر حال نشان میدهد که شهر سقز دارای یک سابقه بسیار قدیمی است. اما یک حقیقت تاریخی نشان میدهد که در شهر سقز پس از هجوم "سارکن دوم" پادشاه آشور، حکومت قبیله ماد بر این شهر خاتمه یافت و پس از فرار آنها به همدان در نتیجه این شکست، "سکا" ها، یا سکزها، یا سکازها از قبیله آشور، این شهر را به عنوان مرکز قدرت خود انتخاب کردند. نام "سقز" ریشه در این پیشینه تاریخی دارد. یعنی حتی اگر طبق روایات اساطیری و برخی خرافه سازیهای ناسیونالیسم کرد، که خود را "فرزند مادها و کیخسرو" میدانند( و این یکی از بندهای سرود "ای رقیب" است) ریشه شکل گیری شهر سقز با هزیمت مادها پس از استیلا جوئی امپراطوری آشور، ریشه دارد. اما صرفنظر از این سوابق و پیشینه تاریخی، شهر سقز و استحکامات آن در طول تاریخ، رمز یک مرکز جدال برای تحکیم قدرت بین سران قبایل مختلف، و نیز حکام و تیولداران گوناگون را بدست میدهد. تا مقطع قبل از انقلاب مشروطه، این شهر بارها توسط قبیله "بابان"( که سیار و غیر مستقر بودند و بر بخشی از کردستان عراق حاکم بودند)، علیه حاکمیت مستقر "اردلان"ها، مورد حمله قرار میگیرد و در دوره قاجار، حاکم و والی آن، یا مستقیما از طرف دربار قاجار و یا توسط والی شهر سنندج که خود از شاهزادگان قاجار بوده، تعیین می شده است. این ضد حقیقت تاریخی که تاریخ نگاری بورژوائی و ناسیونالیستی همیشه سعی کرده است که برای سلطه طبقه خود بر "کشور" و قلمرو حاکمیت خود، تاریخ "ملی" و پیشینه تاریخی تعلقات ملی را حتی از دورانی که تولید برده داری و فئودالی بوده است و یا مناطق تحت سلطه و هجوم قبایل چادرنشین و غیر تخته قاپو و غارتگر قرار داشته است، در نمونه مشخص تاریخ شهر سقز به نحو برجسته ای، نشان داده میشود.
سقز در دوران تحولات پس از اصلاحات ارضی و تکمیل پروسه سرمایه داری شدن جامعه ایران، شهری است که تولید کنندگان آن پس از این پروسه بسیار وسیع و سریع "خلع ید" از تولید کنندگان محصولات کشاورزی، بطور بسیار گسترده ای وارد بازار کار میشوند و سیل هجوم هزاران هزار نیروی کار جدید به مناطق صنعتی ایران آغاز شد. طبیعی بود که شهری با این سابقه تاریخی و این تحول زیر و رو کننده اجتماعی و اقتصادی، و البته به برکت وجود کسانی که مبلغ نظرات ماتریالیستی و تبیین های جدید تاریخی بودند، به یک مرکز برای رواج افکار چپ و سوسیالیستی تبدیل شود. شهر سقز یک مرکز مهم فعالیت سازمان کومه له و در ماهها و سالهای پس از انقلاب ۵۷، از اصلی ترین مرکز فعالیت سازمان پیکار، در کردستان ایران، بوده است. حتی تا جائی که به تحرکات ناسیونالیسم کرد و مشخصا حزب دمکرات کردستان ایران برمیگردد، ناسیونالیسم در این شهر از مجرای "انتقاد" به سازشکاری و بند و بست سران حزب دمکرات با رهبری عشیره گری و عوامل سرسپرده به آن، تداوم یافته است. "کومه له یکسانی"، که توسط گروهی از چپ ناسیونالیسم کرد و جناح منتقد رهبری احمد توفیق بر حزب دمکرات، دایرشد، در ماههای اولیه پس از انقلاب ۵۷، با تاسیس "بنکه احیا فرهنگ کرد"، توسط برخی روشنفکران سقز دایر شد، نشان میدهد که حتی ناسیونالیسم در قالب و شکل سنتی آن، در فضای سیاسی و اجتماعی شهر سقز، دورنمای روشنی نداشت. البته اکثر بنیانگذاران "بنکه احیا"، بعد از فرمان یورش خمینی در ۲۸ مرداد ۵۸، به تشکیلات کومه له پیوستند و بخشا از کادرها و فرماندهان نظامی آن. خود این مساله هم در جای خود قابل تامل است که آیا ناسیونالیسم چپ، در جدل و بازبینی انتقادی بر خاستگاه ناسیونالیستی، کومه له و حزب کمونیست ایران را انتخاب کردند و یا اینکه با "حفظ مواضع"، به آن تشکیلات و حزب "پیوستند"؟ مسائل حول و حوش انشقاقات درون کومه له و سر برآوردن جریانی مثل زحمتکشان که از ناسیونالیسم سنتی حزب دمکرات بسیار قوم پرست تر و راست تر ظاهر شدند و ادعای بی ریشه بودن کمونیسم در میان "جنبش خلق کرد" از درون رهبری کومه له فعلی، و اصرار و پافشاری بر فاصله گرفتن از فعالیت تحت نام کمونیسم و حزب کمونیست، تحت لفافه "ضرورت فعالیت به نام کومه له"، احکام دیگری را به ما میگوید.
با ذکر این پیشینه ها میخواستم تاکید کنم که شهر سقز برای من دنیائی ناشناس نبود. از نظر تجربه شخصی هم شناخت نسبتا نزدیکی از این شهر داشتم. از مدتها قبل دائی ام همراه با خانواده اش به عنوان کارمند شرکت دخانیات در آنجا زندگی میکرد و من هر از گاهی در دوران تحصیل در دبستان و دبیرستان و نیز دانشگاه به دیدن او میرفتم. بعلاوه تهمورث بردارم نیز چند سال در این شهر به عنوان کارمند سازمان تعاون روستائی کار میکرد و من به دیدن او نیز میرفتم و گاها در "ماموریت" های او در سرکشی به حوزه ماموریت اش، او را همراهی میکردم. اضافه بر این من همراه با محمود منوچهری در دوره دانشجوئی یک دوره کارآموزی تابستانی از سازمان مرکزی تعاون روستائی در تهران گرفته بودیم که محل فعالیت مان روستاهای سقز و بانه و بیجار بود. در اینجا خالی از لطف نیست که جوانبی از تجربه این دوره کارآموزی دوره دانشجوئیم را نقل کنم.
کار ما تهیه پرسشنامه هائی بود از تعدادی از دهقانان هر روستا بعنوان نمونه برداری که پس از یک بررسی تطبیقی، این طرح وزارت تعاون روستائی برای تشکیل یک نوع شرکتهای تعاونی تولید در کشاورزی، علاوه بر طرح موجود شرکتهای سهامی زراعی، به آزمایش گذاشته شود. یک طرحی بود که از روی "کیبوتس" های اسرائیل اقتباس شده بود. نحوه پاسخ دادن به سوالات بسته به اینکه هر دهقانی در ذهن خود چه تصوری از آن پرسشنامه داشت، فرق میکرد. در ذهن برخیها، انتخاب چند نفر، و نه همه خانوارها، تهیه لیستی بود برای "تبعید"! در یکی از روستاهای اطراف بیجار که کدخدا یکنفر را به دنبال فردی فرستاد که در مزرعه اش مشغول کار بود، دیدن چهره پر از اضطراب و نگرانی او واقعا سخت بود. او دست بر قضا در لیست من قرار داشت. قبل از طرح هر سوالی، در حالی که چشمان اشک آلود و پراز التماس اش را به من دوخته بود و از لای ریش سفید و سیاه و قهوه ای رنگش دانه های اشک روان بود، به من گفت تو را به خدا تو هم کردی، حقیقتش را به من بگو، چرا من را میخواهند تبعید کنند؟ دیدن آن قیافه او برایم خیلی پر رنج بود، خود منهم بغضم گرفت و برایش "قسم" خوردم که بحث تبعید اصلا در میان نیست، میخواهند یک طرحی را شبیه به شرکت سهامی زراعی آزمایش کنند و از هر روستا به تصادف، تعدادی را انتخاب کرده اند که پرسشنامه را جواب بدهند. پس از توضیحات مفصل او قانع شد که دستکم مساله تبعید منتفی است، اما هنوز "شک" داشت. و یک خصوصیت اساسی دهقان همین شک به هر کسی است، همیشه فکر میکند که پشت هر حرفی، پشت هر کلام و ادعائی و دعوتی، یک کلاه برداری و یک نقشه برای بیرون آوردن "مال" و زمین و نوبت آب و بالاکشیدن حیوانات از چنگ او، خوابیده است. در آن لحظات برایش سخت بود که چگونه جوابی به سوالها بدهد. پیش خودش فرض کرده بود که "دولت" زمین را از آنها میگیرید و طبعا بابت آن پولی به آنها پرداخت میکند که با آن بتوانند زندگی خانوار خود را بهرحال تا یافتن شغل دیگری، یا در همان شرکت تعاونی موعود و یا در جای دیگری، تامین کنند. اینجا بود که تا میتوانست، اقلام هزینه ها را زیاد میگفت. مثلا در پاسخ به این سوال که در سال چند کیلو چای یا قند و شکر مصرف میکنید، ارقامی میگفت که با هیچ منطقی جور در نمی آمد. منهم به او گفتم داداش جان حالا منهم کردم، و در این جامعه زندگی کرده ام، غیر ممکن است خانواده ای در سال مثلا ۵۰۰ کیلو چای بخورد. میگفت باور کن الان که تازه ظهر نشده است، حین درو، تا حال یک و نیم کیلو چای دم کرده و خورده ایم! در هر حال من میبایست طبق برآورد تقریبی خود و از روی تعداد اعضا خانوار تخمینی از پاسخها را به جای مصاحبه شنوندگان بنویسم. یا اینکه طرف تصور میکرد که با انتخاب او میخواهند ببینند چقدر زمین و یا درآمد اضافی دارد که از او بگیرند. اینجا جوابها به نحو غیر معقولی بشدت ارقام کم را شامل میشدند. یکی از سوالها این بود که محصول گندم شما، چند به چند است، یعنی هر بذر بطور متوسط چند دانه گندم تولید میکند، میگفتند والله باور کنید غیر از نان خودمان و بذر سال آینده هیچی! در هر حال در آنوقت حتی با آن تصویری که از کمونیسم داشتم این دنیای مالکیت دهقانی و تناقضات آن برای ادغام در یک تولید بزرگتر، در تصویرم از اقتصاد سوسیالیستی در کشاورزی، برایم لاینحل باقی ماند و مطلقا نمیتوانستم بخود بقبولانم که از طریق اتحاد تولید کنندگان خرد زمین میتوان به یک نوع تولید سوسیالیستی رسید. بعدها که داستان کالخوز و سافخوزها را در شوروی سالهای آخر دهه بیست و اوائل دهه سی تعقیب کردم و تصویر روشنتری از تحول سوسیالیستی در اقتصاد پیدا کردم، نتیجه گرفتم که آن "اشتراکی" کردن زمین و راه انداختن جنگ و جدال خونین بین دهقانان کم زمین یا بی زمین با "کولاکها"، و در واقع نوعی تقسیم فقر، مساله را غامض تر کرده بود و تلاش حزب کمونیست در دوره استالین صرف این شده بود که از طریق کنترل دولتی بر زمین و مالکیت مشترک بر زمین، با حفظ روابط و مناسبات پول و بازار، اقتصاد "سوسیالیستی" را عملی کنند. رمان "زمین نوآباد" وجوه زیادی از این راه حل متناقض و پیچیده کردن مساله مالکیت بر زمین در حالی که مهمترین مکانیسمهای تولید سرمایه داری در کشاورزی، یعنی بازار و رقابت، تحت هر نام آزاد و یا سوسیالیستی، را حفظ و تثبیت و از طریق اعمال کنترل دولت تحکیم کرده بودند، نشان میدهد. بعلاوه من هنوز هم که هنوز است برایم غیر قابل تصور است که انسانها در جامعه سوسیالیستی از اموال و حتی قطعه زمین، به عنوان منبع تفریح و سرگرمی شخصی محروم شوند. هم اکنون در بسیاری کشورهای اروپائی، بویژه در کشورهای شمال اروپا، شهروندان مجازند قطعاتی از زمین را با کلبه و خانه های تابستانی به مبلغ ارزانی اجاره کنند و به عنوان یک سرگرمی و کار با طبیعت و استراحت در فصل تعطیلات و مرخصی از آن استفاده کنند، بدون اینکه مساله به تولید برای فروش و عرضه در بازار مربوط باشد. این تصویری که سرمایه داری دولتی از سوسیالیسم بدست داده است، عملا به معنی همان خلع ید سرمایه داری، اما از طرف دولتی است که به نام سوسیالیسم به قدرت رسیده است.
کمی از موضوع دور شدم، میخواستم این نکته را توضیح بدهم که زمین و "مساله دهقانی" و جنبش برای تقسیم زمین، پس از اصلاحات ارضی، اهمیت خود را در اقتصاد ایران از دست داده بود. راستش خود مردم روستاها هم به این نتیجه رسیده بودند که حتی اگر زمینها هم بسیارعادلانه تقسیم شوند، از نظر وزنی که تولید کشاورزی در اقتصاد داشت، و با توجه به روند رو به افزایش واردات محصولات کشاورزی از کشورهائی که تولید بزرگ و صنعتی را در کشاورزی تثبیت کرده بودند، نه آن "درآمد" و جایگاه را در بازار و نه دورنمای سیر رو به رشد را در چشم انداز داشت. میخواهم بگویم که زمین و جنگ بر سر زمین آن اهمیتی را که در دوران فئودالی داشت از دست داده بود و حتی در زمینهای مکانیزه متعلق به مالکین بزرگ، در مواجهه با تولیدات مدرن تر و وسیعتر دامداری و طیور داری و تولید کشاورزی، عملا سرمایه ها از کشاورزی و مالکیت بر زمین، به مراکز دیگری مثل پمپ بنزین و شرکتهای مسکن و از این قبیل انتقال یافته بود. زمین و جنگ بر سر زمین به عنوان یک منبع مهم تولید و کسب درآمد و ارزش افزائی، اهمیت خود را از دست داده بود. به همین دلیل هم بود که پس از سالهای بعد از اصلاحات ارضی ما شاهد خالی از سکنه شدن بسیاری از روستاهای ایران و روی آوری مردم روستاها به شهرها و کار در مراکز تولیدی دیگر نظیر راهسازی و جاده و ساختمان سازی و یا دیگر تولیدات جدید هستیم. راستش را بخواهید من هیچگاه قلبا نتوانستم نسبت به "جنبش دهقانی"، بویژه پس از اصلاحات ارضی و تکمیل پروسه سرمایه داری شدن جامعه ایران، احساس سمپاتیک پیدا کنم. اگر چه انتقاد فعالی هم نسبت به چنان تحرکاتی، مثل جریان دارسیران در مریوان و چشم انداز و دورنمای آن نداشتم، اما سیر بعدی مساله نشان داد که مساله زمین و جنگ بر سر آن، قبل از آنکه یک مساله جدال طبقات در جامعه ایران و خصلت نمای جنگ طبقاتی باشد، در مورد مشخص دارسیران، مساله قرار گرفتن زمینها در حاشیه شهر مریوان و بالارفتن قیمت آنها، نه به عنوان زمین های تحت کشت، که به عنوان زمین برای ساختمان سازی و بناسازی و جاده سازی بود. افرادی هم که در رهبری آن مبارزات شرکت داشتند، نه به عنوان کسانی که رهبر دهقانان برای گرفتن زمین از مالکین، که به بهانه آن، مبارزین علیه قلدری ساواک و ژاندارمری و قدرت مطلقه حامی ثروتمندان و سرمایه داران و مالکین بر زمین و مستغلات ظاهر شدند و شناخته شدند. از میان "دهقانانی" که پس از این جدالها بر بخشی از زمینها حاکم شدند، ما شاهد پیوستن آنان به صف ادامه مبارزه علیه رژیم شاه و پس از آن رژیم جمهوری اسلامی نبودیم. "اتحادیه دهقانان مریوان" عملا یک نیروی سیاسی، ابتدا علیه رژیم شاه و مرتجعین محلی، و در ادامه، برای مبارزه علیه رژیم جمهوری اسلامی، و اولین بروز علنی تقابل مسلحانه در برابر حکام جدید رژیم اسلامی بود. مساله زمین مطلقا محرک حرکات اتحادیه دهقانان نبود و حتی اگر به دلیل توهمات پوپولیستی در ابتدا چنین بود، در ادامه مساله زمین از دستور کار این اتحادیه، که عمدتا توسط روشنفکران انقلابی و کمونیست تشکیل شده بود، خارج شد. به نظر میرسد که کارآموزی یکی دو ماه من رشته سخن را به جای دیگری کشانده باشد. در هر حال برگردم به شروع کار در شهر سقز در پائیز سال ۵۲ به عنوان دبیر دبیرستانها.
علاوه بر آشنائیهای پیشین با شهر سقز، به دلیل روابط خانوادگی، شروع فعالیت با "سازمان"، من را با فعالین سیاسی آن دوره در شهر سقز و مبارزین متولد در آن شهر نیز آشنا کرده بود، از جمله آنها محمد حسین کریمی که قبلا شرح روابطم را با او و روابط خانودگی اش توصیف کرده ام و یحیی خاتونی، دکتر شاکری، و بسیاری دیگر که در دوران دبیری من در همان مدرسه ای که من درس میدادم، تحصیل میکردند، از جمله آنها عزیزان جان باخته نظام حسنی، احمدبهشتی(یوسف) وعمر فیضی. با اینحال من از منظر دیگری در رابطه با شهر سقز قرار گرفته بودم. به عنوان کارمند و دبیر و دارای یک مسئولیت آموزشی.
اولین روز ملاقات با "مهران" رئیس اداره فرهنگ را دقیقا بخاطر می آورم. او من و یکی دیگر از از "افسر وظیفه" ها، رحیم شامبیاتی، لیسانس ریاضی و متولد کرمانشاه را به "حضور" پذیرفت و ضمن ابراز خوشحالی از "افتخار" همکاری با نیروی جوان و تحصیلکرده "مملکت"، برای ما به منبر میهن پرستی و شاهدوستی رفت. گفت ببینید میدانید این اعلیحضرت ما چرا مناسبترین فرد برای ریاست برایران است؟ برای اینکه هیچ "کمبود"ی در زندگی ندارد، به هر زن خوشگلی که خواسته است، دسترسی داشته است و "عشق" هایش را کرده است، بر تمام ثروت و سامان این ممکلت حاکم است، بهترین قصرها و لباسها را دارد و بنابراین هیچ غم و غصه دیگری جز خدمت به آب و خاک ندارد. خلاصه به نحوی به ما فهماند که او یک شاه پرست مومن است و اینکه هشداری هم به ما داده باشد که "هوا" یتان را دارم!
دبیرستان شاهپور سقز
اولین مرحله شروع کارم را در دبیرستان شاهپور و به عنوان معلم ریاضی کلاسهای نهم آغاز کردم. از همان روز اول آقای یدی علاقبندان، رئیس دبیرستان، که در دوره تحصیل من در دبستان ۴ آبان سنندج معلم ورزش من بود، از من پرسید راستی فلانی تو انگلیسی بلدی؟ گفتم بد نیستم. گفت پس بیا مرد و مردانه کلاسهای انگلیسی من را هم بگیر. پذیرفتم و برنامه تدریس من، دروس ریاضی و زبان انگلیسی تعیین شد. اما من، با شاگردهای تخس هم روبرو بودم که از رفتار خودمانی و غیر رسمی من، "سوء استفاده" میکردند. دیدم که روزهای اول کلاس را روی سرشان گذاشته اند و چنان همهمه ای است که نپرس. و به این ترتیب نمیشد به کار ادامه داد، اولین تلاشها را به عنوان کسی که میخواهد "نظم" بر کارش حاکم باشد، شروع کردم و در تناقضی که با وجدان خود داشتم، ناچار شدم لحن صدایم را تند کنم و اعلام کنم که هرکس شلوغ کند از کلاس بیرونش می اندازم! شنیدم که یکی دو نفر از "گردن کلفت" های کلاس که چند سالی هم رد شده بودند به همدیگر میگفتند: " به خدا این آقای فرزاد ما را میزند، شوخی بردار نیست". بهر حال در ترکیبی از متانت و رفتار صمیمانه و حفظ نظم به تدریج کلاسها ساکت و مرتب شدند. گرچه، اگر نخواهم از خود تعریف کنم، بخش زیادی ناشی از مناسبات دوستانه ام با دانش آموزان بود. یواش یواش بیشتر با آنها خو گرفتم، با هم به مناطق زیبای اطراف برای گردش و تفریح میرفتیم و گاهی هم با یکی از آنها، علی توپچی، به ماهیگیری میرفتم که در یکی از آن موارد، یک ماهی گنده هم در آن ساعات صبح زود گرفتم. کلا تجربه جدیدی برای من بود و راستش کار معلمی هم برایم خیلی لذت بخش بود. از نظر زندگی مدت کوتاهی در منزل دائیم بودم تا اطاقی را از آقای سجادی کرایه کردم. دو پسر آقای سجادی یکی در کلاس دهم و دیگری در یکی از کلاسهای نهم همان مدرسه درس میخواندند. فکر کنم مسعود که به اصطلاح شاگرد من بود اکنون پزشک است و در ایران زندگی میکند. در این مدت یکسال زندگی در سقز، علاوه بر آشنائی نزدیکتر با دکتر شاکری، با چند نفر دیگر، از جمله حسین محمدی، ملا محمد غفوری و کس دیگری به اسم ملا نسه آشنا شدم که در روابط پیرامونی محمد حسین کریمی بودند و به توسط او با آنها آشنا شدم. ملا محمد غفوری پس از مدتی که در دفتر شیخ عزالدین فعالیت داشت، به زندگی خود برگشت و میگویند که در حال حاضر، امام جمعه مسجد روستای "آینان" است. حسین محمدی یک تکه زمین کشاورزی در منطقه محدوده شهر سقز، قرچی آباد، داشتند که من گاهگاهی در ادامه همان "آموزشها"، در کارهای کشاورزی او و پدرش شرکت داشتم و هر از گاهی هم برای دیدن داماد او در یکی از روستاهای دورافتاده تر به آنجا میرفتم. علی العموم به عنوان افرادی که از طریق آنها بتوانم "روابط با توده" ها را تحکیم کنم. حسین محمدی پس از مدتی که به عنوان عضو کومه له، در صفوف نیروی مسلح شرکت داشت، حال و حوصله اش سر رفت و رفت خود را تسلیم جمهوری اسلامی کرد. در روزنامه کیهان یک سری مقالات "افشاگرانه" علیه کومه له و کمونیستها نوشت و آخر و عاقبت غم انگیز و تراژیکی یافت. ملا نسه، از آن ملاهائی بود که دوره "مروجی" را گذرانده بود، کسی بود که از نظر مدارج اسلامی، رده بالائی داشت، اما یک روحیه بشدت ماتریالیستی داشت و در متن زندگی و نیز با مطالعات خود، با مذهب و اسلام و شغل آخوندی در تناقض شدیدی گرفتار شده بود. او سرانجام، داوطلبانه، لباس ملائی را دورا انداخت و ابتدا به عنوان کارگر ساختمانی و سپس بنا، به زندگی خود ادامه داد. یادم هست وقتی از او پرسیدم چرا شغلت را ول کردی، گفت این زندگی "روحانی"، من را به دنیائی برده است که ناچارم کند با دروغ و ضد حقیقت زندگی کنم و این یک احساس شدید "بی شخصیتی" به من داده است. یک زندگی شرافتمندانه اما بدون دروغ و تناقض با وجدان بشری، حتی اگر از نطر مالی وضعم را بدتر کند، برایم سالمتر و بی دردرسر تر است.
یحیی خاتونی
یکی از عناصر مهم روشنفکر شهر سقز، یحیی خاتونی بود که از جمله در همان مدرسه به عنوان دبیر فلسفه و تاریخ، مشغول کار بود. از آن نوع دبیرهائی که معمولا در آن دوره ها، به نوعی شاخص نوع دیگری از تفکر و رفتار بودند و تقریبا در اکثر شهرهای ایران نظیر خود را داشت. یحیی را من چند سال قبل تر و در محدوده روابط "سازمان"، از طریق محمد حسین کریمی، دور و نزدیک میشناختم. او محوری بود برای رواج "آگاهی" بویژه در میان دانش آموزانی که از حس کنجکاوی و روحیه انقلابیگری برخوردار بودند. با آنها رابطه داشت، بحث میکرد و به آنها کتاب میداد. فکر میکنم او از جمله کسانی بود که در واقع مشوق و منبع الهام برای فعالیت سیاسی و روشنفکرانه بود و اکثر کسانی که از صفوف همان دانش آموزان بعدا به کومه له و پیکار و کلا طیف چپ و کمونیست پیوستند، به نحوی تحت تاثیر یحیی خاتونی بودند. یحیی، متاسفانه، در جریان جنگ "کرفتو"، در سنگر تقابل مسلحانه، توسط ملاکین مرتجع کشته شد. در حالی که خود دهقانان، که این مبارزه به نام آنان و به "نیابت" آنان علیه مالکان، انجام شد و غیر از یحیی و کسی به اسم "سیدرشید" از تشکیلات "کومه له یکسانی"( که انشعابی بود از حزب دمکرات کردستان ایران و در مخالفت با رهبری آن ایجاد شده بود) و نیز یکی از پیشمرگان اتحادیه میهنی نیز در این جنگ کرفتو کشته شدند، هیچ تحرکی از خود نشان ندادند و هیچ مایه ای هم نگذاشتند. واقعا کسی مثل یحیی با آن ظرفیت بالا و آن جایگاهی که داشت، بسیار حیف بود که قربانی توهمات پوپولیستی و اوهام "جنگ دهقانی" شد. من همان روز درگیری در مسیر حرکت از سنندج به سقز، به روستای کرفتو رفتم که فواد و همراهان اتحادیه دهقانان مریوان هم خود را رسانده بودند. درست همین روزها بود که خمینی فرمان معروف ۲۸ مرداد سال ۵۸ را صادر کرده بود و پس از جان باختن یحیی، ما عملا وارد سازماندهی "جنبش مقاومت" شده بودبم. هر اندازه به نوع کمونیسم عقب مانده ای که بر ما و چپ ایران و کردستان حاکم بود، بیشتر فکر میکنم، بیشتر و بیشتر به تلفاتی که آن نوع کمونیسم ملی و خرده بورژوائی و پوپولیستی و آلوده به توهمات ناسیونالیستی از ماتریال واقعی و موجود کمونیسم ایران گرفت، میرسم.
چهره های همیشه زنده: عمر فیضی، احمد بهشتی( یوسف)، نظام حسنی و بلور شفاف برابری و عاطفه انسانی: حسن نادری
احمد بهشتی و نظام حسنی در سال ۵۲ در کلاس نهم دبیرستان شاهپور سقز درس میخواندند. عمر فیضی را دقیقا بخاطر نمی آورم که آیا در همان مدرسه درس میخواند یا نه، و حسن نادری فکر کنم در همان سالها در دبیرستان دیگری که رشته ریاضی هم داشت، تحصیل میکرد. غرضم این نیست که بگویم این هم زمانی تحصیل این عزیزان و دوران معلمی من، به جایگاه و نقش آنان مرتبط است. من مدعی فعالیت سیاسی با آنها در آن سالها نیستم و چه بسا خود آنان نیز، لااقل در رابطه ای که من بشناسم و حس کنم، درگیر فعالیت سیاسی نبودند. نظام را یادم هست که انسان باهوشی بود و درس و مشق اش خیلی خوب بود. احمد بهشتی از خانواده خیلی فقیری بود که پدرش که یک بقالی محقر داشت، چند بار شفاهی از من خواست که احمد را تشویق کنم درسهاش را بخواند که "کاره" ای بشود. از حسن تا دوران سالهای بعد از آزادی ام از زندان، پائیز ۵۶، هیچ تصویری نداشتم و در این سال بود که در خلال رفت و آمدهایم به سقز و بانه برای کارهای تشکیلاتی، با او اندک آشنائی یافتم. او را همراه با احمد، در صفوف کومه له دیدم.
نظام، یکی از فعالین سازمان پیکار در شهر سقز بود که پس از تشکیل فراکسیون مارکسیسم انقلابی، به پیکار کمونیست و بعدا به حزب کمونیست ایران ملحق شده بود. او به عنوان یک انسان کمونیست انقلابی و فکور معروف شده بود. در کار تشکیلات سازی در شهر ماند و پس از دستگیری ها و یورش پلیس رژیم به تشکیلات شهرها، او نیز دستگیر و در ۲۶ بهمن سال ۶۱، تیرباران شد. نظام، عنصر فعاله دفاع سرسختانه از مبانی مارکسیسم انقلابی بود و کمونیست فوق العاده برجسته ای بود که واقعا میتوانست نقش تعیین کننده داشته باشد. او را یک بار، دم کاراژ مسافربری شهر سقز، در حالی که من پس از سفر به منظور شرکت در کنفرانس ششم کومه له به شهر سنندج برمیگشتم، دیدم، او از دور با نگاهش با من سلام و احوالپرسی کرد و به حالتی تعجب در حرکات دستها و صورتش از من پرسید، تو کجا و اینجا چرا؟ همین را به تشکیلات خبر داده بود که برای فعال شناخته شده ای مثل من، چنان کاری "خطرناک" بوده است. و خود البته در مرکز خطر ماند و متاسفانه گیر دژخیمان رژیم اسلامی افتاد و جان باخت.
احمد بهشتی( یوسف) را پس از آن سالهای دوره تحصیل اش در دبیرستان سقز، ابتدا در صفوف تشکیلات مخفی دیدم و سپس با دستگیریها او را در صفوف کومه له و باز مشغول به کار سازماندهی شهرها و ارتباط با فعالین. خستگی ناپذیری و تلاش مسئولانه او زبانزد دست اندرکاران مسئولین شبکه فعالین شهرها بود. یوسف، در اول آبان ماه سال ۶۴ در جریان تقابل با یورش نیروهای رژیم اسلامی در ۵ کیلومتری پادگان مریوان، جان باخت. هرگاه به یوسف و نظام فکر میکنم، احساسی تلخ توام با حسرتی آزار دهنده سراپای وجودم را فرامیگیرد. عزیزانی که زمانی به عنوان محصل در کلاسی که من معلم آن بودم، بسرعتی باورنکردنی در آن سنین جوانی در موقعیت کمونیستهای برجسته و فکور و سازماندهندگان مبرز درآمدند و سابقه و پیشینه و تاریخ گذشتگان را درهم نوردیدند و بر بالاترین نقطه جدالهای اجتماعی دوران حیات خود ایستادند و رفتند و چه زود رفتند.
عمر فیضی، قهرمان مقاومت در زندان است، کسی که با مقاومتهای حماسی خود سایه ترس و بی اعتمادی را در آن دوران قتل عامهای سران جنایتکار جمهوری اسلامی در دل جلادان و بازجوهای اسلامی و اسلام آورده کاشت. عمر را همه آن کسانی که جان بدر بردند و با او در زندان بسر بردند و فشار سنگین روحی و جسمی دژخیمان رژیم را برای تسلیم در هم شکست، میشناسند، با صلابت اش، با اعتماد به نفس اش. او که از مسئولین تشکیلات شهر سقز کومه له بود، اسرار زیادی میدانست، افراد زیادی را میشناخت، لب نگشود که نگشود و داغ و حسرت بر دل جنایتکاران گذاشت. او را در ۱۱ تیرماه سال ۶۲، پس از بی اعتمادی سربازجوهای رژیم برای درهم شکستن اش، به جوخه اعدام سپردند.
حسن نادری را بیشتر در صفوف کومه له و در فعالیت علنی دیده و شناخته ام. بیان احساسات واقعی ام در باره شخصیت بزرگ او در قالب کلمات ساده نیست. همینقدر بگویم که بعضی وقتها وقتی به معنی مجسم برخی کلمات و اصطلاحات فکر میکنم، انسانها، پدیده ها و رفتار و کردارهای معینی در ذهنم تداعی میشوند. حسن برای من نمونه مجسم کلمه و مفهوم "برابری" است. کوچکترین نشانه پیشداوری، تعصب و قضاوت از پیشی در مورد جوهر انسانی آدمها، چه رفقای دورو برش و چه مردم علی العموم، را نداشت. من در مواجهه با او، در لبخند همیشگی بر چهره همیشه امیدوار و شادی بخش اش، در تلاش همیشگی و خستگی ناپذیری اش و در عمق نگاه چشمان زیبایش و در لحن سرا پا محبت و انسانیت اش، احساس میکردم که با بلوری شیشه ای و شفاف و بدون هیچ نشانه و علامت کدر و تاری روبرو هستم. احساس میکردم که در کرانه رودی با آبی شفاف که دانه دانه شنهای آنرا میشد رویت کرد و با عمق یک دریای زیبای آرام که تو را به شنا کردن و سپردن جسم و روحت بخود فرامیخواند، ایستاده ام. نگاهش و لحن اش چنان پر از عاطفه انسانی و روح لطیف کلمه عظیم برابری بود که انسان بی اختیار دوست داشت او را بغل کند و ببوسد. در عمق نگاه پر از مهربانی اش، هر نوع تفاوتی رنگ میباخت، تو گوئی ممیزه این انسان، و خصلت اش این بود که در خود، در رفتارش، درعمل زندگی و درست درآنجا که به دلیل سبعیت رژیم و خون و خونریزی و جنایت، و در مصاف خودنمائیها و خودخواهیهاو خود محور بینیها، انگیزه غریزی حس انتقام و میل به ایجاد حفظ "منیت" را تحریک و دامن میزند، آری درست در آن شرایط سخت و اوضاع نامتعارف و سختی زندگی و مبارزه، او تصمیم خود را گرفته بود که در همه حال و در هر شرایطی مظهر انسانیت و تمام انسانیت باشد. و فقدان چنین انسانهای عظیمی و غم رفتنشان، حتی با ریزش قطرات اشک و هق هق گریه در خلوت تنهائی تسکین نمی یابد. این یکی از بزرگترین تکیه گاه عاطفی زندگیم، حسن نادری، در ۲۸ اردیبهشت سال ۶۳ در اطراف کوههای "سورکیو" بانه، جان باخت. و لیست این نسل از انسانهای والا به پهنای تاریخ طویل است و متاسفانه جهان پر از مصیبت و استثمار نظم سرمایه داری، بدون چنین قهرمانیهائی، بطور خود بخود بزیر افکنده نمیشود. و ای کاش اصلا آنان را نمیدیدم و با آنها آشنا نمیشدم.
وجوه دیگری از زندگی ام در سقز
از جمله افراد دیگری که بیشتر با او آشنا شدم، دکتر شاکری بود. دکتر شاکری، به دلیل موقعیت شغلی اش و اینکه بطور کلی از افراد "بی بضاعت" پول ویزیت نمیگرفت، در میان مردم زحمتکش خیلی محبوبیت داشت. مطبی در محله معروف به مسجد کوچک، داشت، با سر و ظاهری بسیار ابتدائی و عقب مانده. که راستش من به او گفتم عزیز جان، مطب جائی است که انسان مریض وقتی به آن وارد میشود باید احساس امنیتی به او دست بدهد، نه مثل این. تازه رفته بود یک کسی را هم که از نظر قیافه ظاهری، آسب دیده بود، باز به عنوان دفاع از آدمهای "بدبخت"، به عنوان رئیس مطب و محل مراجعه مشتریها و مریضها، استخدام کرده بود. این آدم هم بعدا فهمیدیم که از طرف ساواک یارگیری شده بود که دکتر شاکری و رفتار او را کنترل و گزارش کند. در هر حال، او متاسفانه نتوانست، علیرغم محبوبیتی که در میان مردم زحمتکش داشت، کار چندانی از پیش ببرد. دکتر شاکری از اعضای کومه له و مرکز پزشکی آن بود و مدتی قبل از جدائی کمونیسم کارگری از حزب کمونیست ایران، در کردستان عراق به شغل پزشکی ادامه داد. اکنون هم در همان موقعیت است.
در یکی دو ماه مانده به آخر سال تحصیلی، معلم ریاضی دبیرستان دخترانه را به دلائل "سیاسی"، به سنندج تبعید کردند و ناچارا، در غیاب جانشین فوری، ادامه کار او را به من سپردند. تجربه کار در دبیرستان پسرانه به من آموخته بود که روزهای اول را باید جدی ظاهر شوم. و آن یکی دو ماه هم در آن دبیرستان که رئیس آن همسر همان "مهران" رئیس اداره فرهنگ بود، به خیر و خوشی برگذار شد.
در دنیای ما انسانهای فراوانی هستند که به عمق اعماق سقوط میکنند و با اینحال شرافت خود را بفروش نمیرسانند. در شهر سقز، نام یکی از این قبیل آدمها را شنیده بودم: "احمد می لاو". انسانی سقوط کرده به قعر تباهی و اعتیاد به الکل. در روزهای سال ۵۶، آنگاه که مبارزات مردم اوج گرفته بود و یواش یواش اسلامیون به صرافت پرتاب کردن خود به عنوان زمامداران بعدی افتاده بودند، بازار وعظ و خطابه در هیاتها و حسینیه ها و مساجذ و مبرها "داغ" بود. در دوره شاه، برخی از ملاهای شیعه را به مناطق کردستان تبعید کرده بودند و اینها پس از اینکه فهمیدند دربالا راه برای لانسه کردنشان، صاف شده و رژیم شاه و ساواک سعی داشت بهرطریق از رنگ خوردن جامعه ایران به اسم چپ و کارگر و ترقی خواهی جلوگیری کند، منابرشان را دایر کردند. در سقز از جمله آخوندهای تبعیدی، علاوه بر منتظری، یکی هم همین جناب جنتی بود. او در کنار هر کلمه پند و اندرز و "نصیحت" شاه، صدکلمه علیه "کمونیستها" و خطر بی دینی داد سخن میداد و رفته رفته مرتجعین مذهبی و ملاهای "سنی" را هم یارگیری کردند. در یکی از روزهای روضه خوانی جنتی، احمد می لاو هم حضور داشته است. او هیچ از عبارت پردازیهای مغلق و اسلامی جناب آیت الله سر در نمی آورد. در پی فرصتی میگردد که از بغل کت اش، قلپی از چتول عرقش بخورد. درحین بالارفتن عرق، بغل دستی اش، که از اسلامیون طرفدار مکتب قرآن بوده، او را نگاه میکند که این چه حرکتی است؟ احمد می لاو برای انحراف طرف رو میکند به روضه خوان و میگوید: "آی به قربان آن دهنت که چقدر راست میگی!!" و بغل دستی اش به حساب اینکه احمد می لاو، برای تمرکز حواس! عرقش را بالا انداخته است، حرفی برای گفتن برایش باقی نمیماند. در همان ایام کار در دبیرستان، یکی از محصلین برایم نقل کرد که روزی این احمد می لاو از بس خورده بود که می افتد توی جوب آب کنار خیابان. میگفت پاسبان آمده گفته پانمیشم، ژاندارم آمده به همین ترتیب و از دژبانی مامور آورده اند گوش نداده که نداد و همانطور توی جوب دراز کشیده بود. آخر سر میگوید: "من توی آب هستم، باید از نیروی دریائی بیاند منو بیرون بیارند!".
بهر حال کار معلمی من هر طور بود تا مهرماه سال بعد طول کشید و قرار بود، پس از تعطیلات تابستان، شش ماه بقیه را هم ادامه بدهم. این سال، که از پائیز سال ۵۳ شروع می شد، من را به دبیرستان با نظام آموزشی دوره جدید مامور کردند. روز ۲۸ مهر ماه سال ۵۳ که من در کلاس درس ریاضی کلاس هفتم مشغول تدریس بودم، ناظم مدرسه، آقای مهرآور، در زد و به کلاس آمد و گفت "چند نفر در دفتر با شما کار دارند"، پرسیدم آشنا هستند؟ گفت نه! و چون قبلا خبر دستگیری طیب عباسی و رفقای تشکیلات تهران را شنیده بودم، حدس زدم که من هم بار دیگر لو رفته ام. به اطاق دفتر که وارد شدم، معاون ساواک سقز با یک مامور دیگر آنجا نشسته بودند و چون آن سال هم "تغذیه رایگان" برقرار شده بود، بیچاره رئیس دبیرستان خیال کرد که دارند من را برای تحقیق در مورد بالاکشیدن مواد خوراکی و پول تهیه آنها احضار کرده اند. رئیس دبیرستان، در فرصتی که دست داد با عجز و لابه به من گفت آغای فرزاد محض شرافت ات، مواظب زندگی و پست من باش! من را ابتدا به ساواک که آنوقت در خیابان ساحلی قرار داشت، بردند و بعد به منزل جدید مسکونی ام که "دربست" بود و اجاره کرده بودم و در خیابان شهناز واقع بود. همه چیز منزل را به هم زدند، چیزی گیرشان نیامد و بعد من را برای انتقال به "کمیته مشترک ضد خرابکاری" تحویل ماموران اداره آگاهی شهربانی دادند. هر دو مامور را میشناختم، یکی از آشناهای دائیم بود، قوامی، و دیگری برادر صاحب خانه قبلی ام، سجادی. همین آشنائی موجب شد که آنها در طول مسیر حرکت اتوبوس شب رو به تهران، به من دستبند نزنند. این دستبند نزدن به من موجب رستگاری بعدی سرکار سجادی شد، چون در جریان قیام و بویژه پس از جان باختن محمد حسین کریمی در جریان رویاروئی با شهربانی، مردم و جوانان قصد داشتند ماموران "اطلاعات" شهربانی را هم گوشمالی بدهند که آقای محمود سجادی صاحبخانه اولم، از من خواست که برای برادرش شفاعت کنم. انصافا هم جوانان به حرف من گوش دادند و سرکار سجادی از خطر مرگ حتمی، بخاطر حضور تقریبا تصادفی و هم زمام من در سقز، رهائی یافت. سرکار قوامی در آن روزها به شهرهای خارج از کردستان فراری شده بود.
در هر حال بار دیگر بازجوئی ها شروع شد. اما این بار دیگر بسیار جدی تر و شکنجه ها سیستماتیک تر بود. چرا که سر نخ هائی علیه ما برای "تشکیل گروه کمونیستی برانداز" بدستشان افتاده بود. من روایت این دوره سوم زندان و محکومیتم را به بخشهای دیگر واگذار میکنم.
۱۸ دسامبر ۲۰۰۷