زندگی، و زندگانی من – بخش ۹
زندگی، و زندگانی من – بخش ۹
یک توضیح و تصحیح "بعد التحریر" و با تشکر بسیار از یوسف اردلان
رفیق گرامی و دوست دیرینم، یوسف اردلان، در تصحیح فاکتها، تا جائی که به گوشه هائی از زندگی و فعالیت سیاسی او؛ و مورد اشاره من مربوط است، توضیحاتی برایم نوشته است که موارد آنها را به شرح زیر وارد و به این وسیله فاکتها را تصحیح و تدقیق میکنم. این تغییرات را در متن نهائی و آماده چاپ، وارد خواهم کرد:
۱. یوسف نوشته است که او هیچگاه عضو سازمان جوانان جبهه ملی نبوده است و اتفاقا اولین دستگیری او در سال ۱۳۴۲ در رابطه با مراسم شانزده آذر اتقاق افتاده است که جبهه ملی بر لغو تظاهرات و اصرار بر عدم انجام آن تاکید داشت. یوسف در آن دوره در رابطه با "انجمن صنفی دانشگاه" فعالیت داشته است و نه جبهه ملی و یا سازمان جوانان آن.
۲. در پیوند با رابطه سیاسی با جریاناتی مثل "وحدت انقلابی" و "خط ۵ " و همسوئی سیاسی با این جریانات، یوسف وجود رابطه با فعالین سیاسی آن جریانات را دلیلی بر همسوئی با و یا دفاع از خط و گرایشی که آنان نمایندگی میکنند، نمیداند و تاکید کرده است که علیرغم آن روابط و حتی تشکیل جلسات مطالعه "مانیفست" در آن سالها با شخصی که اکنون در طیف گرایش راه کارگر است، هیچ دلیلی برای همسوئی سیاسی و تشکیلاتی نه در آنزمان و نه بعدا نیست. به نقل از یوسف، او:
"در آن زمان اتفاقا نسل ما بعد از آوار حزب توده کم کم جوانانی پیدا میشدند که در بدر سراغ سوسیالیسم و کمونیسم و....را میگرفتند وپس از سرکوبهای ۴۳ــ۴۴ کم کم این بحث پیش آمد که اکنون که دیکتاتوری هست، پس زندگی مخفی وسرانجام فعالیت مسلحانه، ولی دسته ای دیگر بر این نظر بودند زندگی علنی کار توده ای تشکیلاتی با حد اکثر مخفی کاری که همان سیاسی کاری نام گرفت که من از آن تبارم."
۳. در رابطه با ترکیب شورای شهر سنندج و نقش اعضای آن، یوسف توضیح داده است که شورا "رئیس" نداشته است تا او رئیس آن باشد و جلیل معین افشار( جمال)، عضو علی البدل شورای شهر بوده است و نه عضو اصلی. صدیق کمانگر هم عضو شورای شهر نبوده است. اما، در مقابل نوشته است که صدیق در فاصله ۲۷ اسفند ۵۷ تا ۲ یا ۳ فروردین ۵۸ ( یعنی زمان آمدن شورای انقلاب به سنندج: رفسنجانی، بهشتی، بنی صدر و ...) در "شورای موقت انقلاب" شهر سنندج شرکت داشت که در ادامه با پیوستن و همراه با یوسف یک هیات ۵ نفره را برای تدارک انتخابات شورای شهر تشکیل دادند.
از این بابت ضمن تشکر مجدد از یوسف عزیز، بخاطر نقل غیر دقیق فاکتهائی که به زندگی و کاریر سیاسی او مربوط است، از او عذرخواهی میکنم. ۲۳ آوریل ۲۰۰۸
...........
به مقطع دستگیریهای پائیز سال ۵۳ رسیده بودم و در بخش ۸ نوشتم که روز ۲۸ مهرماه سال ۵۳ هنگامی که من در سقز مشغول تدریس بودم، آقای "مهرآور"، ناظم دبیرستان به کلاس آمد و گفت در اطاق دفتر دو نفر "مهمان" منتظرت هستند. بعد از انتقال من به ساواک در خیابان ساحلی شهر سقز، و سپس رفتن به محل مسکونیم در خیابان شهناز و بازرسی آنجا من را به ساواک برگرداندند و بعد برای انتقال به "کمیته ضدخرابکاری" ( کمیته مشترک ساواک و شهربانی که در جمهوری اسلامی به زندان توحید نامگذاری شد و پس از قتلهای بسیاری در آن، اکنون به "موزه" تبدیل کرده اند)، من را به اداره آگاهی شهربانی سقز تحویل دادند و همراه دو مامور با اتوبوس شب رو از طریق رضائیه من را به تهران منتقل کردند.
روز اول پس از تحویل وسائل شخصیم، من را به سلول انفرادی تحویل دادند. برای چندمین بار خود را در فضای رعب و وحشت و بستن به تخت و ضربات کابل برق دیدم. درست نمیدانستم ضربه پلیسی را از کجا خورده ایم و چند نفر دستگیر شده بودند. میدانستم که قبلا طیب عباسی روح الهی را دستگیر کرده بودند. اما در اولین روز احضارم به بازجوئی توسط سربازجوی گروه ما، هوشنگ فهامی، که معاون تهرانی بود، دیدم در اطاق بازجوئی تقریبا دم در، فواد با پای پانسمان و رنگ نسبتا پریده نشسته است و ورقه بازجوئی را مینویسد. فهامی در ضلع بالای اطاق پشت میزی نشسته بود و با چند فحش به من صبح بخیر! گفت. من در فاصله ای که او "حسینی" را برای بردن من به اطاق شکنجه، که به اطاق بازجوئی چسپیده بود، فراخواند، زیر لب و آهسته از فواد پرسیدم آیا صدیق و ساعد وطندوست و محمد حسین کریمی هم دستگیر شده اند؟ با سر پاسخ منفی داد. احساس کردم که بازجو این پرسش و پاسخ را متوجه شد، یا نخواست به روی خود بیاورد و یا شاید به دلیل کثرت دستگیریها، حال و حوصله بازجوئیهای دیگر را نداشت و میخواست پرونده را تنظیم و برای محاکمه به دادرسی ارتش تحویل بدهد. چون آن سالها واقعا سال گسترش دستگیریها بود و تعداد بسیاری را گرفته بودند. شرح ضربات کشنده کابل برق را قبلا نوشته بودم و فقط این را اضافه کنم که وقتی حسینی آمد، هوشنگ فهامی به او گفت: "اینو آنقدر بزن که نتونه راه بره". و همینطور هم شد. واقعا آنقدر زد که نتوانستم تا یک ماه بعد راه بروم. پاهایم را نزدیک به سه ماه پانسمان میکردند و در این فاصله دو بار دیگر گذرم به اطاق شکنجه افتاد و عود دوباره باز شدن زخمهای پانسمان شده را تجربه کردم. آثار شکنجه روی پای چپم هنوز پس از این همه سال ( ۳۳ سال) باقی مانده است. روز بعد من را به طبقه بالاتر منتقل کردند و در سلولی که "سیامک ستوده" هم در آن بود، جای دادند. فهمیدم که فواد هم در سلول بغلی و در راهرو بعدی است. سیامک ستوده را خیلی بد جوری زده بودند، طوری که ناچار شدند بخاطر وارد شدن عفونت در خون او، خونش را عوض کنند و از ناحیه رانش تکه ای از پوستش را به روی پاهای کوفته شده و له و لورده اش، پیوند بزنند. او را بخاطر تشکیل گروهی به نام "رازلیق" همراه با عده ای دیگر دستگیر کرده بودند و بحث اسلحه هم گویا در پرونده شان هم طرح شده بود. پلاتفرم گروه رازلیق یک چیزی بود در حدود همان نحوه و روشی که تقریبا ما به عنوان "مشی توده ای" تعقیب میکردیم. یک نوع فعالیت "سیاسی کار" و تا حدی مخالف با مشی مسلحانه و چریکی. سیامک ستوده را بعد از آزادی من از زندان، و پس از آزادی خود او در سال ۵۷، چندین بار ملاقات کردم. او طرحی داشت برای یک نوع همکاری و اتحاد عمل با سازمان ما و به نظر میرسید که در مناطق روستائی شیراز، دست اندر کار ساختن یک نوع تشکیلات در میان روستائیان و چادر نشینان قشقائی اند. حقیقتا نمیدانم که کار تشکیلات سازی آنها در این زمینه تا چه حد پیشرفته بود، اما عملا چنین همسوئی تشکیلاتی ایجاد نشد. بعد از فرمان خمینی در ۲۸ مرداد سال ۵۸، و پس از تشکیل نیروی مسلح کومه له، هنگامی که من برای شرکت در کنفرانس ششم کومه له( در روستای علم آباد اطراف بوکان، مهر ماه سال ۶۰) از شهر سنندج رفته بودم و چند روز پس از این کنفرانس در مقر "هیات تحریریه" کومه له، در محلی به اسم "باغ ملا" ماندگار شدم، سیامک ستوده را آنجا دیدم. او در آن دوران طالب این بود که با حفظ "مواضع مستقل" خود، به عضویت هیات تحریریه کومه له در آید. این مساله هم عملا انجام نشد و سیامک پس از مدتی، از همکاری با کومه له فاصله گرفت و به تهران و پس از آن به خارج کشور رفت. سیامک در درون کومه له به "علی فارس" معروف بود. او در دوران پس از تشکیل حزب کمونیست ایران برای ستون آزاد نشریه تئوریک حزب کمونیست ایران، بسوی سوسیالیسم دوره دوم، شماره اول، شهریور سال ۶۳، مقاله ای تحت عنوان: " پوپولیسم انترناسیونال سوم در قبال جنبشهای انقلابی در مستعمرات و نیمه مستعمرات" و نیز مقاله ای در شماره اول بولتن مباحثات، "مارکسیسم و مساله شوروی"، اسفند ۶۴ زیر تیتر: "سرمایه داری در شوروی" نوشت. سیامک ستوده اکنون مدتی است که ماهنامه ای به نام "روشنگر" را در آمریکا منتشر میکند که تا این لحظه ده شماره آن انتشار یافته است.
در هر حال، سیامک را من ابتدا در آن دوران بازجوئی در کمیته مشترک و در سلول دیدم و با او آشنا شدم. بازجوی او کسی بود به اسم "رسولی"، و چون دوران شکنجه های سیامک با توصیفی که توضیح دادم به پایان رسیده، او در انتظار انتقال به زندان قصر بود. مدت نزدیک به یک ماه با او هم سلول بودم و با هم برای گذراندن وقت شروع کردیم به بازی تخته نرد. و سیامک که مدتی بیشتر در سلولها مانده بود، ترسیم صفحه تخته نرد را با صابون روی پتوی سیاه رنگ و درست کردن مهره و تاس را به کمک خمیر نان و خاکستر سیگار یاد گرفته بود. و ما برای هر برد و باخت و به نسبت اختلاف در امتیازات، میبایست در دور سلول، که قدری از سلولهای معمولی انفرادی بزرگتر بود، به همدیگر کولی میدادیم. و یادم هست که چهار دست و پا رفتن روی زانو در کف سلول که فقط یک زیلو روی سیمان کاری آن پهن بود، با دردی در زانوها همراه بود. بار اول من باختم با اختلاف یک امتیاز، بار دوم بردم با اختلاف سه امتیاز و سیامک واقعا قصد داشت تلافی درد زانوش را از من درآورد که وقتی در دور سوم باختم، گفتم کولی بی کولی! دمغ شد، ولی بعد تصمیم گرفتیم دیگر شرط بندی نکنیم. سیامک فکر کنم به هشت سال زندان محکوم شد و بعد از مدتی که او را در بند مشهور به ۳ و ۴ زندان قصر دیدم، به بند دیگری منتقل شد. و البته در دوران سلول به خاطر همان شکنجه های شدید که متحمل شده بود، مورد احترام نگهبانها بود و از این نظر در رفتار با او، او را رعایت میکردند، به او سیگار اضافی، از خود نگبهانها، میدادند که برای منهم نعمتی بود. ما در دوران بازجوئی روزی یک نخ سیگار جیره داشتیم. رابطه اش با نگبهانی که به "حسن انگلیسی" معروف شده بود خیلی صمیمانه بود. حسن انگلیسی تصمیم گرفته بود از زندانیان سیاسی که اکثرا تحصیل کرده بودند، انگلیسی یاد بگیرد و به همین جهت اغلب وقتی او را برای کاری( مثلا روشن کردن سیگار) صدا میزدند میگفت فقط به انگلیسی بگید اگر نه جواب نمیدم!
از دیگر چهره ها و گروههای دیگری که در دوران زندانی بودنم در کمیته مشترک آنها را شناختم و از وضعیتشان خبر دار شدم، گروه تئاتر سعید سلطانپور، محسن یلفانی و ناصر رحمانی نژاد و نیز یحیی رحیمی و بهروز نابط بودند. سعید و یارانش را چند روزی پس از بازداشت من گرفته بودند و بازجویشان هم همان هوشنگ فهامی بود. یحیی و بهروز هم همان گروه بازجو را داشتند. در دو مورد که من برای نوشتن ورقه بازجوئی در اطاق هوشنگ فهامی بودم، خودم شاهد بودم که "حسینی" شکنجه گر ساواک از آن بالا داد میزد و میگفت: "یحیی رحیمی را بفرست بالا". که بعد متوجه شدم که یحیی در واقع جیره روزانه شلاق داشت. او را رژیم اسلامی در روزهای قبل از تهاجم خرداد ۶۰ به فاصله کوتاهی قبل از سعید سلطانپور و بهروز نابط اعدام کرد. سعید را در یکی از روزهای بازجوئی دیدم که پس از آوردن او به "بالا"، به دست حسینی دادند و او در تمام مدتی که من مشغول نوشتن بازجوئی بودم، شلاق میخورد. فقط میشد صدای ناله او را شنید که میگفت: "مادر!". نقش بهروز نابط را هم در به عهده گرفتن مسئولیت هر مدرک ما را هم به دلیل روابطی که با سعید یزدیان داشت، قبلا نوشته ام. او به نحوی در واقع هم پرونده ما بود و از نظر خط سیاسی مدافع "سیاسی کار"ی و در پیش گرفتن زندگی حرفه ای در میان کارگران و زحمتکشان که حدود یک سال قبل از ما دستگیر شده بود. از او اثری مکتوب و یا نشانی به شکل صوتی که مواضع و گرایش او را توضیح بدهد، لااقل تا جائی که من میدانم، متاسفانه در دست نیست. گرچه از سال ۴۹ به بعد از طرف گروه آنها، همراه با یوسف اردلان، نشریه ای به نام "بسوی انقلاب" و تا ۶ شماره در محدوده فعالیت مخفی آن سالها، منتشر شده بود. ساواک یحیی رحیمی را به عنوان یکی از رهبران مهم جریان چریکی شناخته بود و تمام فشار شکنجه ها بر روی او این بود که شبکه ارتباطات خود را لو بدهد که هیچگاه کوچکترین اطلاعاتی درز نداد. از او هم من شخصا هیچ نوشته و اثری ندیده ام و نشنیده ام که از خود بجا گذاشته باشد.
اینجا میخواهم یک "حادثه" و بارتاب یک احساس را در جریان بازجوئیها و شلاق خوردنها بازگو کنم. تردید داشتم که آیا اصلا این "احساس" را بنویسم؟ آیا موجبی برای رحم به جلادان و یا دلیلی برای کوتاه آمدن از روحیه مقاومت و انقلابیگری نمیشود؟ بهرحال دل به دریا میزنم و این احساسم را مینویسم. حسینی که مامور شلاق زدنها بود، واقعا بیرحم بود، بی ملاحظه بود و وظیفه اش را به تمام معنی انجام میداد. او در روزهای انقلاب ۵۷، قبل از اینکه دستگیر شود، خودکشی کرد و به زندگی خود پایان داد. حتی قیافه اش هم کریه و چندش آور بود، یک جفت کفش کتانی کهنه و پاشنه خوابیده را به پا داشت و همیشه دهانش بوی عرق میداد و این را بویژه هنگام بستن به تخت بازجوئی میشد حس کرد و بو کشید. با اینحال در ایام بازجوئی در کمیته مشترک، که من چندین بار حسابی کتک خوردم، پاهایم عفونت کرد و تب و لرز شدیدی تا مدتها بر جسمم حاکم بود. بار روانی قرار گرفتن تحت بازجوئی و شلاق خوردنهای جدید با رو شدن هر مدرک تازه و یا اقرارهای جدید، در آن فضای سلول انفرادی هنوز هم بر وجودم سنگینی میکند و گاه شبها پس از گذشت اینهمه سال، دچار کابوس میشوم و با خبر هر زندانی و اعدام و اطلاعات مربوط به زندانها و بازجوئی ها و یا خواندن خاطرات زندان، آن فضا در روح و روانم بازسازی میشوند. من، قصد غلو و اغراق در باره خود را ندارم، اما به دلیل دوبار زندانی بودن قبلی و مواجهه از نزدیک با بازجوئی و شکنجه، تجربه بیشتری داشتم و میدانستم که اقرار و تسلیم و کوتاه آمدن، هم پرونده را سنگین تر میکند و هم بار تحقیر بازجوها و نگهبانها به آن اضافه میشود و هم در برابر رفقایم شرمزده میشوم. یکی از نگهبانان زندان تصور میکرد که من از بهمن سال ۵۰، هنوز تحت بازجوئیم. و همین احترام زیادی را در او نسبت به من بوجود آورده بود. طوری که هنگامی که من و شعیب و فواد در اطاق پانسمان اطلاعاتمان را با هم چک میکردیم، آن نگهبان خواست فواد را نزد بازجو ببرد که من پیراهنم را از سرم برداشتم و به او گفتم فقط سلام و احوالپرسی بود. و او کوتاه آمد! هوشنگ، بازجوی من، در اظهار نظرش برای دادرسی ارتش و روی پرونده من نوشته بود، کمونیست متعصبی است که هنوز حرفهایش را نزده است. میخواست به هر نحو است من را در هم بشکند. روزی، که یادم هست پنجشنبه شبی بود، من را احضار کرد. نحوه احضارها هم خود نوعی شکنجه روانی بود. نگهبان با اسمی روی کاغذ در سلول ها را باز میکرد و همه میشنیدیم که با وجودیکه میداند آن اسم در کدام سلول است، اما به عنوان یک شگرد بازجوئی پلیس سیاسی، برای ایجاد دلهره در همه سلولها را باز میکرد و طوری با صدای بلند میپرسید اسمت چیه که بقیه در سلولهای مجاور بشنوند. بالاخره آن عصر، در سلول من باز شد و سوال اسمت چیست؟ ایرج! ایرج کی؟ فرزاد! بنداز سرت و بیا بیرون! معنیش این بود که پیراهن زندان را روی سرم بیاندازم و او دستم را بکشد تا اطاق بازجوئی. پاهایم هنوز پانسمان بود و زخمهایش چرکی و عفونی. هوشنگ با دیدن من هر چه از دهنش درآمد گفت و حسینی را صدا کرد. او هم تا در توان داشت زد و بعد من را برد اطاق هوشنگ. اما در مسیر چند قدمی تا اطاق هوشنگ و بعد از اینکه از تخت من را باز کرد، سرش را بیخ گوشم آورد و با لحنی که حکایت از این داشت که "این شغل من نیست"، گفت، "روی زخمهایت نزدم". شاید باور نکنید، اما در آن حالت شکنجه شده و شلاق خورده و سوزش ناشی از درد از پاهایم، از اعماق قلبم دلم برای حسینی سوخت. آخر این شغل است؟ شلاق زدن و آنهم هر روز و به عنوان شغل و نان خوردن! آیا این چندین و چند بار شلاق زدنها و حتی مرگ انسانها در اثر شکنجه حتی به حسینی و در اعماق روحش اثبات نکرده بود که لااقل دارد کاری میکند که نمیتواند درونا خود را به آن راضی نگهدارد؟ نمیدانم! شاید جانورانی مثل لاجوردی و یا خلخالی و موسوی تبریزی و... پیدا بشوند که "ایمان" و باور اسلامی شان، جنایت را خدمت به بی وجدانی خود بدانند، اما واقعا تردید دارم، که بتوان حکومت و شغل و نان خوردن را از طریق شکنجه و قتل نفس و خونریزی، ماموریت بمباران مردم و پشت بولدوزر خراب کردن سرپناه انسانهائی که از حق حیات محروم اند، ادامه داد و سر پا نگهداشت. و اقعا خیالات و کابوسهای یک خلبان و یا راننده یک تانک را که میرود مردم غیر نظامی و کودکان را لت و پار میکند و بعد سر سفره و دور میز با خانواده اش و با کودکان خود مینشیند، چقدر میتواند متناقض و دردناک باشد، بویژه اگر این را یک شغل دائمی تعریف کرده باشند؟ مگر خبرش را نمیخوانیم که آمار خودکشی و ابتلا به پریشان روانی و جنون، در بین سربازان آمریکائی در عراق روز به روز بالا میرود؟ این تناقض بین رسوبات وجدان انسانی و شغل و وظیفه ای که حکومت سرمایه و حافظان و نگهبانانش برای "مامورین" تعیین میکنند، در برابر مقاومت مردم و مبارزه آنان برای تامین یک زندگی انسانی، منطقا نباید تاب بیاورد. آن شب در ته قلبم، برای یک جلاد و برای سرنوشتی که پیش پای انسانیت اش در قبال نان خوردن و حفظ "شغل" و "ماموریت"ش گذاشته بودند، در سکوت و در درون هیچگاه بروز نداده ام، گریستم. و شاید این یکی از موارد "اقراری" باشد، که پس از سالها بر زبان من آمده باشد.
در آن سالها دستگیری مخالفان اسلامی رژیم هم شتاب تازه ای گرفته بود، شریعتی مدتها بود که بساط "حسینیه ارشاد" و روایت "نوین" از اسلام را پهن کرده بود. برخلاف دورانهای قبلی اوائل سال ۵۰ و دوران پس از شروع فعالیتهای چریکی مجاهدین و فدائیان خلق، شکاف و اختلاف بین جریانات اسلامی و غیر اسلامی شروع به باز شدن کرده بود. به تدریج و در زندان متوجه تقابل بین جریانات غیر مذهبی و اسلامیون در درون سازمان مجاهدین خلق شدیم. بخشی از طیف راست اسلامیون، دیگر حساب خود را از چپ ها و "کمونیستها" جدا کرده بودند. و این را در زندان عمومی، زندان قصر، دیگر به خوبی میشد دید. تعدادی از فالانژهای اسلامی، کسانی از قبیل لاجوردی و عراقی و عسکر اولادی، از هیات موتلفه، که در جمهوری اسلامی به کثیفترین مهره ها تبدیل شدند، نه تنها در زندان عمومی زندگی بیرون از "کمون" و "تکی" داشتند، بلکه همان وقت همکاری با زندانبان رژیم شاه را حتی به تداعی شدن با مجاهدین خلق که بهرحال جریانی اسلامی بود، ترجیح میدادند. همین سه نفر در سال ۵۶ با اظهار ندامت و اعلام تنفر از مخالفت با رژیم شاه و طلب عفو ملوکانه، از زندان آزاد شدند. هویت بسیاری از آیات عظام و کسانی از قبیل هاشمی رفسنجانی و منتظری و ربانی شیرازی و ربانی املشی و امثال هادی خامنه ای و کروبی و معادیخواه( دادستان و حاکم شرع دادگاه تقی شهرام در جمهوری اسلامی) نیز که آن سالها به زندان افتاده بودند، در نرمش با بازجویان و "نصیحت" زندانبان و نفرت و دشمنی از، و با "کمونیستها" تعریف می شد. و کسی نمیدانست که چنان موجوداتی با آن گرایش عقب مانده و ارتجاعی و حتی اخلاقیات منحط، به محمل پرتاب شدن در هیات حکومت جمهوری اسلامی برای در هم کوفتن انقلاب ۵۷ تبدیل خواهند شد. همه تعهد داده بودند که دنبال زندگی خود بروند و ظرفیت ضدکمونیستی خود را در برابر ساواک و شهربانی وثیقه آزادی از زندان قرار بدهند. هنوز هم که به آن دورانهای گذشته خود رجوع میکنند، هیچ پنهان نمیکنند که در زندان شاه از شخصیتهائی بوده اند که دقیقا میدانستند که باید مکتبی و "ریشه" ای مظهر ضد کمونیسم باقی بمانند. شاید همین تاثیر سنتی تر نقش اسلامیون در مبارزه "ضد دیکتاتوری" "فاسد" و ضد آمریکائی( ضد "اجنبی" و ضد بهائی) بود که در میان اپوزیسیون رژیم شاه آن تقابل فکری و تمایز خطوط طبقاتی و گرایشات اجتماعی انجام نشد و زمینه در آغوش گرفتن عنصر فراموش شده و مرتجعی چون خمینی از جانب اپوزیسیون ضد شاه و ضد استبدادی که حتی از نظر فکری و بینشی و تعقل بشری، سنخیتی با اسلام و مذهب نداشت، باز بماند.
در دوران زندان قصر، روابط و مناسبات ما همچنان گرم ماند. برای مدتی طولانی و تا اوائل سال ۵۶ که دولت جیمی کارتر از طریق صلیب سرخ فشاری برای تغییر رفتار با زندانیان سیاسی را به رژیم شاه وارد کرده بود، ما غیر از روزنامه، آنهم اغلب با صفحات سانسور شده، به کتاب و منابع مطالعاتی دیگری دسترسی نداشتیم. یکی دو جلد کتاب به زبان انگلیسی، مثل اصول اقتصاد نوشته نیکیتین و از انتشارات پروگرس شوروی از دورانهای قبلی باقی مانده بودند که در بندهای دائمی تر، مثل بند ۴ جدید زندان در دسترس بودند. و بنابراین یکی از مسائل ما این بود که در جلسات خود از "حافظه" کتابها و جزواتی را که قبل از زندان مطالعه و یا دست نویس کرده بودیم، مرور و بازخوانی کنیم. جلسات هر روزه سه نفری من و فواد و طیب به این ترتیب تا زمانی که بندهایمان مدتی بعد جدا شد، ادامه یافت. کتاب و جزواتی مثل امپریالیسم به مثابه آخرین مرحله سرمایه داری، چه باید کرد و یک گام به پس از لنین به این ترتیب مرور میشدند و همین پروسه را با سعید یزدیان در بند دیگری، بند ۱ و ۷، ادامه دادم. سعید مطالعه زیاد داشت و از حافظه قوی هم برخوردار بود. در این جلسات، اما، موضع طیب واقعا بامزه بود. طیب اگر مسائل کمی پیچیده میشد و جنبه "تئوریک" پیدا میکرد، حال و حوصله فکر کردن را نداشت. یادم هست که در یکی از جلسات قرار بود برای روز بعد، طیب فصلی از امپریالیسم را از حافظه برای ما بازگو کند. روز موعود و در ساعتی که قرار بود ضمن قدم زدن در حیاط زندان، طیب فصل مربوط به نقش و جایگاه سرمایه مالی را در امپریالیسم توضیح بدهد، اول کمی این پا و آن پا کرد و بعد با لبخند همیشه شیطنت آمیزش رو به من و فواد گفت: "خالو جان! من یک سوال دارم!" آیا به نظر شما امپریالیسم دشمن است یا نه؟ گفتیم خوب معلوم است دشمن است، منظور؟ طیب گفت خیلی خوب بزن فکش را پیاده کن! دیگر این همه بالا و پائین کردن و بررسی نقش سرمایه مالی و بانکی و صنعتی و غیره را میخواهد چکار؟! خودش میگفت هر وقت موضوعی سخت است "داغ" میکنم و واقعا هم میرفت، حال با شوخی یا جدی، سرش را میگرفت زیر شیر آب!! طیب خیلی دوست داشتنی بود، همیشه سرحال و خندان بود و با بقیه زندانیان سیاسی از هر طیف و رگه فکری و سیاسی رابطه گرمی داشت. و همیشه هم سعی میکرد سر بسر فواد بگذارد. فواد خیلی حساس بود و بار اول زندان و دستگیری را تجربه میکرد. گاهی حتی زیادی توی خودش غرق میشد. روزی در زمستان که برف هم باریده بود، کنار حوض زندان ایستاده بود. من و طیب هم قدری دورتر او را نگاه میکردیم. طیب یکهو موذیگری اش گل کرد گفت بذار کمی فواد را اذیت کنیم. هر کدام گلوله برفی درست کردیم و همزمان بسوی فواد پرت کردیم. درست در همان لحظه فواد رویش را بطرف ما برگرداند و یکی از گلوله برفها به صورتش خورد. از درد و سوزش سرما و ضربه گلوله برفی و دیدن ما دو نفر که با شیطنت به او میخندیدیم، عصبانی شد. اما کاری از دستش ساخته نبود. در آن هوای سرد، در حالی که از خشم میلرزید، کت خود را درآورد و انداخت توی حوض زندان! بعدا که خونسردیش را بدست آورد گفت مثل "الحو" عمل کردم و به ما و به خودش و آن حرکتش میخندید. الحو آدم بیچاره ای بود در سنندج و اسمی بود که بچه های تخس سنندج به جای نام او که محمود بود به او داده بودند. معمولا وقتی او را میدیدند، دنبالش میکردند و اذیتش میکردند، او هم در مقابل پولهائی را که مردم به او داده بودند همراه با کیسه آن پرت میکرد. اما فواد هم دست کمی برای دست انداختن طیب نداشت. روزی به طیب گفت یک صفحه روزنامه را به دقت بخواند چون فاکتها و نکات جالبی در مورد خصائل سرمایه داری را میشود از آن استنتاج کرد. صفحه کذائی هم جز یک آگهی تجاری چیز دیگری نبود. من و فواد از دور طیب را می پائیدیم که ببینیم با آن صفحه چکار میکند. چند بار خواند و بالا و پائین کرد، معلوم بود مساله خیلی "پیچیده" بود. طیب از اطاق بند به حیاط زندان رفت و سرش را زیر آب سرد گرفت و برگشت و دوباره و سه باره خواند. و بعد آمد پیش ما و گفت راستش خالو جان بعضی چیزها دستگیرم شده، ولی حقیقتش را بخواهید خوب متوجه نشده ام. فواد گفت خره! آگهی تجارتی است!! این رابطه گرم و توام با دست انداختن بویژه بین طیب و عبدالله شالچی هم بود. و عبدالله هم از آن "بچه تهرونی" های تخس بود که گاهی طیب و فواد را دست میانداخت. روزی دیدم فواد توی حیاط قدم میزند و بشدت عصبانی است. معمولا در آن مواقع چشمهایش که معمولا حالت لرزش و ارتعاش داشت، با شدت بیشتری میلرزیدند، صورتش قرمز میشد و نمیشد با او همان لحظه شوخی کرد. طیب از سر بدجنسی گفت بریم ببینیم چه خبر است. کمی جلوتر که رفتیم، دیدیم هوا پس است و اوضاع قمر در عقرب است و اگر با او شوخی کنیم ممکن است حتی فحش بخوریم. دست و پای خود را جمع کردیم و گفتیم چه شده فواد جان که اینقدر پکر و دمغی؟ گفت از دست این عبدالله فلان فلان شده! خوب ماجرا چه بوده؟ تعریف کرد: به عبه گفتم این سبیلهایم خیلی نا منظم است و میخوام کمی راست و ریستش کنم. عبدالله هم گفت من در کار سلمانی هم واردم و چند ماهی در تهران شاگردی کرده ام، من درستش میکنم. فواد هم با ساده دلی ریش و قیچی را میسپارد به عبدالله شالچی و او هم واقعا نامنظم و زشت سبیل او را کوتاه کرده بود. فواد میگفت وقتی جلو آینه رفتم به عبدالله گفتم پدر سگ سبیلهایم را خراب کردی. و من زیاد از آن بابت ترش نکردم. عبدالله نه تنها قبول نکرد، بلکه در جوابم گفت: تقصیر من نیست، لبای تو.... است! و این واقعا آزارم داده. گفتیم بابا زیاد سخت نگیر، فوقش کمی با نمره چهار ماشین سلمانی سبیلت را میزنی، بعد دوباره در میاد و درست میشه. و خلاصه یواش یواش فواد را از آن حالت درآوردیم.
از جمله خاطرات این نوع روابط را که بعد از زندان هم ادامه داشت، خاطره ای از طیب در کنگره دوم کومه له را که در خانقاه روستای زنبیل و در بهار سال ۶۰ برگزار شد، تعریف میکنم. آنوقتها، مباحث و ادبیات مارکسیسم انقلابی، حتی قبل از اینکه اعضا اتحاد مبارزان کمونیست، منصور حکمت و رفقایش به کردستان بیایند، در صفوف تشکیلات کومه له با علاقه خوانده میشدند و رهبری کومه له تصمیم گرفته بود که روی آن خط کار کند. من در ادامه به دلایل اجتناب ناپذیر این روی آوری و بویژه به بحث تصویب برنامه مشترک کومه له و اتحاد مبارزان کمونیست در کنگره سوم کومه له، میپردازم. خوشبختانه، نوار مباحثات کنگره سوم کومه له قابل دسترس اند و من به برخی نکات آن اشاره خواهم کرد. بهرحال در جریان تشکیل کنگره دوم کومه له، بحثهای داغ بر سر تحلیل از مناسبات اقتصادی جامعه ایران، تولید سرمایه داری و بی تاثیری خواص و ارزش مصرف کالاها در میزان ارزش و ارزش اضافه، انقلاب و مرحله انقلاب و مساله برنامه کمونیستی و اساسا بازبینی "مشی" سنتی کومه له قدیمی تر، هم در جلسات رسمی و هم بویژه در فواصل استراحتها، جریان داشت. برخی واقعا احساس میکردند که "سرنوشت" کومه له و شناسنامه کومه له دارد در این جلسات رقم میخورد. طیب یکی از شرکت کنندگان در این جلسه بود و مثل همیشه بساط شوخیهایش برقرار بود. اما با اینحال خود او هم واقعا به این نتیجه رسیده بود که باید فکری جدی برای سرنوشت کومه له کرد. روزی در فاصله استراحت دیدم با رفیق ایوب نبوی روی یکی از "خواجه نشین" های حیاط خانقاه نشسته و دارند "کاپیتال" میخوانند. من از کنارشان رد شدم و گفتم مشغول چه هستید؟ ایوب با آن پاکی و صمیمیت همیشگیش سر من داد زد و گفت شما رهبران کومه له، آبا و اجداد.... ها برید گم شید که این سالها به ما نگفتید بریم چیزی یاد بگیریم و بخوانیم و هی گفتید قربان و صدقه زحمتکش و دهقان بروید. دیدم هوا پس است و حق هم دارد، خودم را در بردم! شب همان روز، طیب و جمعی که من و ایوب هم همراهشان بودیم کنار هم نشسته و طیب به تعبیر خودش از ضرورت تئوری برای ما تعریف میکرد. میگفت خالو جان من تا حالا در تشکیلات تهران با شوخی و جوک گفتن عده زیادی هوادار برای کومه له جمع کرده ام، دیگر نمیشه باید فکری کرد و حرف داشت. ساعد وطندوست که این منظره را از دور شاهد بود و میدید آدمهای مهم و قابل اتکا و "صادق" کومه له در بحبوحه رقم خوردن سرنوشت کومه له دیرین، دارند میگند و میخندند، خیلی عصبانی شد و آمد به جمع ما پیوست. و گفت بابا "دیگران"، منظورش عبداله مهتدی و جمع اطرافش بود، دارند مدام بحثهای جدی میکنند، سه منبع و سه جز سوسیالیسم خلقی و اسطوره بورژوازی ملی را میخوانند و شما دارید، جفنگ میگید؟! دیدیم نه! بحث جدی است و ساعد وطندوست حقیقتا نگران و عصبانی است. طیب گفت چته خیر حاجی اسی، تئوری بلدیم! ساعد گفت اگه اینجوره من سوالی دارم: فرض کنید که من یک کارگر کارخانه هستم و میخواهم کسی از شما "سه منبع و سه جز مارکسیسم" نوشته لنین را به زبانی ساده برایم توضیح بدهد. من از خودم تعریف نمیکنم، اما با وجودیکه از طرفداران دیدگاه یک بودم، هم ذهن بازی داشتم و هم مطالعه بیشتری هم داشتم. گفتم من بگم؟ ساعد گفت نه! طیب بگه! و منظورش هم گرفتن یقه طیب بود. طیب که دید مساله جدی است با همان موضع خودش شروع کرد به توضیح دادن: گفت خوب رفیق کارگر! یک سه چرخه در نظرت مجسم کن، یک چرخ آن اقتصاد انگلیس است، یک چرخش فلسفه آلمان و چرخ سومش هم مبارزه طبقاتی در فرانسه. خوب حالا آقای مارکس سوار این سه چرخه میشود و پامیزند و سه چرخه را راه میبرد، این شد سه منبع و سه جزء مارکسیسم! ما از طرفی داشتیم از درون و از خنده منفجر میشدیم و در عین حال میدیدیم که طیب دارد به شیوه خود روح مساله و سوال را پاسخ میدهد. هم قانع کننده بود و هم از طرفی بر عصبانیت ساعد وطندوست افزود، جمع ما را ترک کرد و سری تکان داد و ما را با طیب و شوخیهایش تنها گذاشت.
قبل از اینکه به تحلیل این نوع مناسبات حاکم در جمع ما بپردازم، لازم میدانم اشاره کوتاهی به کنگره دوم و سوم کومه له که سنگ بنای یک نقطه عطف مهم در تاریخ کومه له و به نظرم سرنوشت کمونیسم در ایران و کردستان است، داشته باشم.
کنگره دوم اصلا نه در خلا اتفاق افتاد و نه صرفا و منحصرا ناشی از تسلط مارکسیسم انقلابی بر ذهنیت رهبری کومه له بود. کومه له و رهبری آن به معنی واقعی در یک بحران جدی بسر میبرد و اغراق نمیگویم اگر تاکید کنم که کومه له در آستانه فروپاشی و یک انشقاق و تجزیه قرار داشت. بخش زیادی از لایه تشکیلات کومه له در محافل خود به ادبیات مارکسیسم انقلابی دسترسی پیدا کره بودند و همانطور هم که گفتم فعالان کومه له در شهرهای بزرگ ایران و هواداران کومه له در خارج کردستان، در رابطه با محیط های کارگری و فعالان و آژیتاتورهای کمونیست، نسبت به روایت تازه ای که از کمونیسم و مارکسیسم رواج پیدا کرده بود، سمپاتی زیادی داشتند. اتوریته تا آن وقت کومه له زیر سایه نفوذ معنوی فواد بود. اما فواد اگر یک رهبر سیاسی بود و در فاصله ده ماه بعد از آزادی از زندان واقعا به یک اسطوره تبدیل شد و لحظه ای در گرماگرم آن دوران انقلابی و بحران انقلابی در ایران و کردستان آرام نداشت، فرصت نیافت که وارد بحث دوران ساز سرنوشت سیاسی کومه له و در مقام پاسخ به این سوال قرار بگیرد که کومه له چیست و به کجا میرود؟ آیا جناح چپ جنبش ملی است؟ آیا آنطور که خود گفته بود باید "خورشید حزب کمونیست ایران را بجنباند؟"، آیا کومه له را به عنوان سازمانی همتای "کومه له ره نجده ران" تعریف میکرد؟ خود او در همان مدت کوتاه در ارزیابیهای اولیه اش، امید چندانی به کومه له ره نجده ران و اتحادیه میهنی و جلال طالبانی نداشت. و حتی پس از دیدارش با جلال طالبانی او را بیشتر "دیپلومات" ارزیابی میکرد تا انقلابی. آیا سازمانی متکی به زحمتکشان کردستان و مثلا حزب کمونیست کردستان را بنا میکرد؟ آیا... فرصت پرداختن به این سوالات واقعی برای کسی مثل فواد که نقش تعیین کننده ای در رهبری کومه له داشت، دست نداد. در جلسه ای که در "جمعیت" مهاباد و سوال و جواب حول آن تشکیل شده است، هنوز پاسخها پر از ابهام اند و خود فواد هم هنوز نمیتواند اعلام کند که سیاست و برنامه و پلاتفرم توافق شده و مصوب کومه له چیست. نظر شخصی و تبیین فردی خودش را میگوید. در کنگره اول کومه له یک ارزیابی از اصلاحات ارضی ارائه میشود که اساسا از نقطه نظر "تکامل نیروهای مولده" منفی و زیانبار تلقی شده است. موضع هنوز ناروشن رهبری کومه له در این کنگره چه در رابطه با سرمایه امپریالیستی و چه در رابطه با پروسه سرمایه داری شدن ایران بعد از اصلاحات ارضی این است که این تحولات و این دخالتگری های اقتصادی که موجب ورشکستگی سرمایه ملی و تولید کالاهای بنجل شده اند، به "تکامل نیروهای مولده داخلی" آسیب و زیان رسانده است. فواد حتی در آن جلسه مهاباد، باز هم مثل نظر فردی خودش، میگوید ما به "جمهوری ملی دموکراتیک"، معتقدیم. این نوع تحلیل از مبانی اقتصادی جامعه ایران و نوع انقلاب و مرحله آن، نه تنها با مبانی مارکسیستی که حتی با مبانی اقتصاد بورژوائی متباین و ناسازگاربودند. بنابراین بحث "تئوری" کومه له و تحلیل از مبانی اقتصادی سرمایه داری و قائل بودن به نوع خوب و بد، داخلی و خارجی، ملی و امپریالیستی، کالای تولید شده و دارای ارزش مصرف بنجل یا اصیل، بحثی بود که رهبری کومه له و خود فواد ناچار بود که روزی در مقابل خود بگذارد و به آن پاسخ بدهد. آیا فواد نسخه تشکیل اتحادیه های دهقانی، حداقل در مقیاس کردستان، را پی میگرفت؟ حتی در همان دوران فعالیت اتحادیه دهقانان مریوان، خود فواد با تناقضاتی جدی روبرو شده بود و به این نقطه ابهام رسیده بود که مساله کارگران، حتی در روستا، و نه مساله زمین و تقسیم آن، مساله جدی تری است. من تردیدی ندارم که با زنده ماندن فواد همان بحث کومه له چیست و به کجا میرود، بالاخره در دستور او هم قرار میگرفت. هیچکس نمیتواند پیش بینی کند که فواد در صورتی که زنده میماند، با مساله تشکیل حزب کمونیست ایران، چه موضعی میگرفت. آنچه که مسلم است این واقعیت بود که کومه له در عمل به عنوان یک حزب سیاسی و حتی در مقام مدافع دخالتگری کمونیستی با شخصیتهایش ظاهر شده بود، اما این مساله که آن پراتیک را به مبارزه کدام طبقه و به دکترین و اصول و مبانی چه نوع کمونیسمی پیوند میداد، مساله حل نشده ای بود که تحولات بعدی نشان داد که گرایشاتی از درون رهبری همان کومه له، هویت خود را با تاریخ و سنن گرایش و طبقات دیگری تعریف و "بازسازی" کردند. کومه له در چنین نقطه عطفی، در چنین نقطه ابهام در سیاست و پلاتفرم سیاسی و تئوریک و در شرایط مرگ فواد با یک خلا، و بحث منضم شدن به جنبش موجود کردایه تی و یا ادامه و تکامل خود و قصد و اراده تقویت کمونیسم طبقه کارگر روبرو بود. قدرت هژمونیک سیاسی و آن اتوریته معنوی فواد را نمیشد جز با سمبه به مراتب قدرتمندتر و پر نفوذتری که دیگر تاثیراتش را به صفوف کومه له هم کشانده بود، پر کرد. به باور شخصی من عبدالله مهتدی در مارکسیسم انقلابی، و در چرخش الیت سیاسی وقت جامعه ایران به آن و نیز اشتیاق غیر قابل انکار در بدنه کومه له، راز عبور از نقطه بحرانی رهبری کومه له و نقطه ای برای جبران پائین بودن میزان اتوریته سیاسی و معنوی خود بر کومه له را یافت. حقیقتش را بخواهید من در طول دوران کومه له پس از کنگره دوم، اثر و نوشته و یا قدرت رهبری کومه له از جانب عبدالله مهتدی را سراغ ندارم. بخش اول مقاله ای در مورد "برنامه حلقه اصلی" وحدت کمونیستهای ایران است را بطور ناقص دیدم و دیگر اثری به روایت او از مارکسیسم انقلابی ندیدم، جز یکی دو نوشته داخلی در نقد پوپولیسم که با امضای شیرکو انتشار درونی داشتند. بعلاوه روشها و سنتهای خودبخودی و متاثر از جنبش طبقات دیگر، مخصوصا متاثر از جنبش ناسیونالیسم کرد و مشخصا شیوه های مرسوم در اتحادیه میهنی، مثل موازین محاکمات، رفتار با اسرا و زندانیان، رفتار با سازندگان مشروبات الکلی و حتی مصادره و ریختن آن در انظار "توده ها"، شیوه های برخورد تحقیر آمیز با زنان در صفوف کومه له، رایج شدن کیش اسلحه و تحقیر فعالیتهای غیر نظامی، قائل شدن به مذهب خوب و بد و دادن نقش مثبت به مذهب و "اعتقادات" توده ها، در فاصله کنگره اول تا دوم، به شدت رایج بود. بحث حفظ "روحیه" صفوف کومه له، در حالی که حزب دمکرات با مجاهدین به شورای ملی مقاومت رفته بود، در کنار پیشرویهای نظامی جمهوری اسلامی، به یک سنگر پر جاذبه "سراسری" و دارای اتوریته نیاز داشت. پذیرش مارکسیسم انقلابی و آویزان شدن به تئوری ای که در بطن بحران فراگیر سازمانهای پوپولیست ایران، پیکار و رزمندگان و وحدت انقلابی و رزم انقلابی و...، الیت سیاسی جامعه ایران را به دور خود گرد آورده بود، و پاسخ به خلا رهبری کومه له و برون رفت از بحران سیاسی و خط مشی، کنگره دوم کومه له را در آن شرایط الزامی و به نظرم اجتناب ناپذیر کرده بود.
یادم هست که در جدال بین خطوط سیاسی و پلاتفرم سیاسی در قبال جنگ ایران و عراق که در مقطع کنگره دوم کومه له آغاز شده بود، من دو نامه داخلی از رهبری کومه له دیدم که اشاره به آنها تصویری واقعی از وضعیت پریشان در رهبری کومه له را بدست میدهد. نامه اول، نامه ای بود که عبدالله مهتدی قبل از کنگره دوم کومه له و در رابطه با جدال دیدگاههای یک و دو، به جواد مشکی( که تازگی با واحد تبریز ما همکاری را آغاز کرده بود) نوشته بود و یک کپی از آنرا برای من که در سنندج مسئولیت تشکیلات شهرهای کردستان را داشتم ارسال کرده بود. در آن نامه، اما، عبدالله مهتدی نوشته بود اگر یک انشعاب سالم در نتیجه جدل بین آن دو خط و دیدگاه و در این بحران اختلاف در کومه له، پیش روی نداشته باشد، تردید نخواهد کرد که همراه با صد نفر نیروی پیشمرگ، سازمانی بر اساس مارکسیسم انقلابی را تشکیل و کومه له را به پیوستن به آن فراخواهد خواند. نامه دوم، در واقع ۲ نامه داخلی و در یک مجموعه واحد بود، یکی به قلم آزاد، همان عبدالله مهتدی و دیگری امین، شعیب زکریائی، در رابطه با سیاست کومه له در قبال جنگ ایران و عراق. نامه عبدالله مهتدی تردیدی باقی نمیگذاشت که در آن جنگ نمیتوان علیه هر دو جبهه ایستاد، کومه له باید با "عراق" و دولت عراق همسو بشود. اینکه تا چه اندازه رسوبات ناسیونالیستی و تاثیر همیشگی صلاح مهتدی، برادر بزرگتر عبدالله و یار دیرین مام جلال و استاد "دیپلوماسی"، در اتخاذ و پیشنهاد این سیاست موثر بوده است، آنوقتها قابل پیش بینی نبود و کسی از سر روانکاوی و اناتومی گرایشات خفته و بیان نشده ناسیونالیستی عبدالله مهتدی به آن کنجکاو نمیشد. واقعیتی که تحولات بعدی روحی و سیاسی عبدالله مهتدی، تاثیر پایدارتر این رسوبات را تایید میکند. نامه دوم، نامه شعیب، برعکس، سیاستی شبیه به سیاست کار ۵۹ و رزمندگان تحت تاثیر آن و پیکار ۱۱۰، را پیشنهاد میکرد. همسوئی با دولت خود بر علیه تجاوز "خارجی" و دفاع از "میهن". در هر حال برآیند این سیاستها و توازن نیروهای کومه له و بویژه جایگاهی که از نظر پراتیک، در رابطه با خمیر مایه کمونیستی کومه له و بویژه در بدنه آن داشت، تکلیف این جدلها و سیاستها را روشن کرد و کومه له به عنوان یک سازمان واحد، نه دنبال آرزوهای انشعاب عبدالله مهتدی رفت و نه همطراز پیکار و رزمندگان و رزم انقلابی و وحدت انقلابی به بحران فروپاشی و ابهام و انحلال سقوط کرد و نه سازمانی با روکش کمونیسم کردی، مثل کومه له رنجدران ملا بختیار و نوشیروان مصطفی از آن زاده شد. در کنگره سوم، عبدالله مهتدی که هنوز در آن مقطع به عزم کومه له برای بدست گرفتن پروژه تشکیل حزب کمونیست ایران و تصویب برنامه حزب کمونیست باور دارد، جمله ای جالب و بیادماندنی میگوید که هنوز هم از جانب مخالفین سیاسی اش و در طیف ناسیونالیسم کرد، به عنوان مدرک جرم، به آن استناد میشود و چون طوق گرانباری بر گردن او سنگینی میکند. او میگوید، میدانم که جمهوری اسلامی برای نابودی فیزیکی رهبری کومه له نقشه و طرح دارد، بگذارید حتی اگر ما از بین رفتیم و کشته شدیم، "اقتخار" بلند کردن پرچم برنامه حزب کمونیست و تشکیل حزب کمونیست ایران در تاریخ به نام کومه له و رهبری آن ثبت بشود. عین این گفته ها به زبان عبدالله مهتدی در نوار مباحثات کنگره سوم کومه له، در سایت ها قابل دسترس و قابل شنیدن است. آنوقتها، در کنگره سوم، به نظر میرسید که بخش اعظم رهبری کومه له دچار یک ابهام در برداشتن این گام بزرگ و شجاعانه به پیش، دچار تردید و رگه های پشیمانی شده اند. به تک تک اظهارات و اعلام "عدم آمادگی" که در قالب تواضع غیر واقعی "عدم شایستگی" و بی میلی برای کاندیداتوری کمیته مرکزی، بیان میشوند، در همان نوار های کنگره سوم کومه له نظری بیاندازید. اکنون و پس از مشاهده عواقب و نتایج گرایشات واقعی تر در اعماق ذهنی کسانی که حتی نه به کمونیسم خود که حتی به تصمیم به فعالیت انقلابی در گذشته خود نفرین میکنند، و از هم رزمی با رفقای کمونیست و مارکسیست خود، ابراز پشیمانی و ندامت دارند، دیگر راحت است که حکم بدهیم موقعیتی که جنبش مردم و روی آوری لایه انسانی کومه له به کمونیسم، برای بخشی از رهبری کومه له ایجاد کرد، انتخاب آگاهانه و نقشه مند خود آنان نبود. به آن صندلی پرتاب شدند و به موقعیتی رسانده شدند که کالیبر آنرا فاقد بودند و نقشه از قبل برای آن پروژه خلاف جریانی نداشتند. کسانی که اکنون دیگر به راحتی و در بهترین حالت اعلام میکنند: "اول کرد هستم و بعدا هر چیز دیگر" و یا اگر از کمونیسم حرف میزنند، تمام بار حماسی و قدرت جاذبه آنرا از کردایه تی و "جنبش کردستان" میدانند، و یا اینکه در مماشات با بقایای چپ پوپولیست و مدافعان کمونیسم های بورژوائی و خرده بورژوائی، با خرده محافل دو سه نفره پیوستگان به کاروان "جنبش اصلاحات" اسلامی همراه شده اند. همگی انگار از عرابه ای که هر کس با توجیهات و محظورات خود، گاه از عشق سوزان به پیچیدن کمونیسم ملی در زرورق کارگر پناهی، و علیرغم میل خود، در مقاطع مختلف و در تندپیچهای مختلف سوار آن شده بودند، از آن پیاده و به بیرون پرتاب و در پیگیری باور عمیق به قانون "طبیعی" تکامل، به جنبشهای موجود پیوستند و سخنگو و مدافع آن.
و با این نگاه از پهلو به رویدادهای بعد از دوران زندان، دو باره به آن زمانها برمیگردم، تا از ورای مناسبات بین خود ریشه های یک سیاست و یک نوع سنت سیاسی کاری را رد یابی کنم. بهرحال غرض من از نقل این جزئیات این است که بگویم هم به دلیل نزدیکی روابط ما و نیز محیط زندان ما، تا این اندازه در روح و روان همدیگر هم دخالت میکردیم. و این مساله، این روحیه نزدیکی عاطفی، علاوه بر نظرات سیاسی ما و اعتقادمان به مشی توده ای و نزدیکی با زحمتکشان، نوعی تعهد متقابل توام با احترام متقابل به این روابط صمیمانه هم بین ما ایجاد کرده بود. اما الان فکر میکنم که آن اندازه به رسمیت نشناختن حریم زندگی و رفتار شخصی انسانها، جنبه افراطی داشت و اجازه میداد که تحت عنوان صمیمی کردن روابط، هر جزئی از زندگی فردی و حریم خصوصی ما، موضوع "انتقاد و انتقاد از خود" باشد. و ای کاش به جای آن همه حساسیت در مورد ریزه کاریهای زندگی و رفتار شخصی، نحوه بزرگ شدن، بیوگرافی و نقاط ضعف و قوت هر کس در متن زندگی و تخصص در روانکاوی یکدیگر، در مورد گرایشهای فکری، مکاتب فکری و جنگ و جدالهای جامعه بشری جدل میکردیم و "انتقاد" میکردم و سخت میگرفتیم. این نحوه فعالیت سیاسی بین ما، یک وجه مشخصه ما و حتی "تئوری" ما و سازمان ما هم بود. همین شیوه بود که واقعا سایه اش بر مباحثات تمام کنگره اول کومه له، مسلط بود و آن جلسات فرساینده و به نظرم غیر خلاق و حتی ناسالم را بین ما رایج کرد. روشی که پراتیک و عمل اجتماعی خود همان انسانها، از بنیان آنها را نفی کرد و به حاشیه راند. اما تاثیراتش را در عدم اعتماد به نفس و ایجاد یک نوع روابط شبه مذهبی بر جمع ما باقی گذاشت و حتی از ما هم تلفات گرفت. و فکر نمیکنم هیچکس، حتی آنهائی از بازماندگان آن دوران، نسبت به نقش مخرب شیوه انتقاد و انتقاد از خود مذهبی و در هم شکستن حریم زندگی و وجدان فردی و فردیت خود در چنان جلساتی خاطره خوبی داشته باشد. من که شخصا اکثریت صورتجلسات کنگره اول را تندنویسی کرده ام، واقعا رویم نمیشود قضاوت آن نشست و ارزیابیهای روانکاوانه را در باره فواد، عبدالله مهتدی، محمد حسین کریمی، حسین مرادبیگی( حمه سور)، طیب عباسی روح الهی، ابراهیم علیزاده، عمر ایلخانی زاده و محسن رحیمی و ساعد وطندوست و صدیق کمانگر و فاتح شیخ و عطا رستمی هیچگاه بطور علنی منتشر بکنم. مباحث "سیاسی" را برای شناخت خمیر مایه سیاسی آن جمع در آن جلسات و برای زدودن پیرایه های شبه مذهبی آن خط مشی سیاسی و آن نوع راست پوپولیسم و خلق گرائی، لازم است زمانی منتشر کرد. و چه خوب شد که آن جمع، تصمیم گرفتیم از آن دوران و از آن ذهنیتهای بدوی عبور کنیم، به تفکر و تعقل و تئوری و برنامه سیاسی بیندیشیم و واقعا برای پراتیک انقلابی و نقش خود در دخالتگری های سیاسی، به تاریخ تفکر بشر، به مانیفست و سرمایه و برنامه کمونیستی رجوع کنیم. پراتیک انقلابی ما، آن جمع فشرده روشنفکران انقلابی، خوشبختانه آن محدودیتهای تاریخی را در هم کوفت و سازمانی که ما بنیان گذاشتیم به تاریخ طبقه کارگر جهانی و تئوری کمونیسم و انقلاب کمونیستی وصل شد. گرچه بقول معروف، همانطور که دیدیم، پیروزی تضمین شده و "اجتناب ناپذیر" نبود و پیش بینی نمیکردیم که جنبش طبقات و گرایشات دیگر ممکن است در سطح دیگری جنبش ما و طبقه ما را به شکست بکشاند. اما آن پرش تاریخی و آن شهامت سیاسی که ما بویژه در کنگره دوم کومه له و در کنگره سوم از خود نمایش دادیم، تصویر کمونیسم نوین ایران و نقش مارکسیسم انقلابی و کمونیسم طبقه کارگر را در یکی از نقطه عطفهای تاریخ ایران به یک نیروی مادی و همیشه قابل ارجاع و دارای ظرفیت عروج مجدد و رنسانس دگر باره تبدیل کرد. ما این افتخار را نصیب خود کردیم که به جامعه ایران، به طبقه کارگر، به طبقه حاکمه و به احزاب ناسیونالیست و به مردم نیز نشان بدهیم که کمونیسم چه قدرت و پتانسیل عظیمی برای بسیج مردم و گردآوری جامعه حول یک نقطه قدرت پرجاذبه دارد. تلفات انسانی زیادی دادیم، از برخی اشتباهات میتوانستیم جلوگیری کنیم و میتوانستیم در مواردی برای حفظ نیروئی که به ما روی آورده و در حزب ما متشکل شده بودند، بطور نقشه مند و سازمان یافته عقب نشینی کنیم. میتوانستیم از تلفات انسانی ای که برای مثال در جریان کشتارهای سال ۶۰ و ضربه گرادن شوان متحمل شدیم، جلوگیری کنیم، و به موقع و شجاعانه به عقب نشینی دست بزنیم، میتوانستیم از برخی تلفات دیگر در برابر رژیم اسلامی و در تقابل با قلدریهای حزب دمکرات جلوگیری کنیم. میتوانستیم با اعتماد به نفس بیشتری خود را بدهکار ذهنیت ناسیونالیستی و فشار سنتهای "دیپلوماتیک" و جا خوش کردن در شکافهای منطقه ای ندانیم و با قدرت و بدون امتیاز دادن به روحیات و خلقیات و سنن ناسیونالیستی و عقب مانده و زن ستیز و کودک آزار و کیش اسلحه و خاک پرستی ناسیونالیستی، در تقابل روحیات فدائیگری "ضدرژیمی" و "شهادت طلبی"، نیروی انسانی ای را که مفت بدست نیاورده بودیم، حفظ کنیم. با وجود همه اینها، با وجود همه این اشتباهات قابل اجتناب، ما در سیر تکامل کمونیسم و در تبدیل کردن آن به یک منبع الهام آرمانها و سیاستهای آزادیخواهانه و انسانی، نقش غیر قابل انکاری بازی کردیم.
در هر حال، برمیگردم به شرایطی که تحت آن جمع ما را به زندان قصر انتقال دادند. آنوقتها من، فواد مصطفی سلطانی، عبدالله مهتدی، طیب عباسی روح الهی، ابراهیم رنجکشان( معروف به حاجی)، سعید یزدیان، عبدالله شالچی( که در میان کومه له به "عبه تاران" معروف بود)، شعیب زکریائی و تعداد دیگری مثل سیاوش دهقانی و عبدالله آهو قلندری، حمید بشارت، و ... هم پرونده بودیم. گرچه افراد دیگری مثل جعفر حسن پور و سعید معینی را به همان زندان قصر آوردند و قبل از دستگیری با تشکیلات روابط منظم داشتند، اما هیچکدام به وجود آن روابط اقرار نکرده بودند. از طرف دیگر تعدادی دیگر را از زندان اصفهان به زندان قصر انتقال داده بودند که به نحوی در طیف مرتبطین "تشکیلات" و در رابطه با حسین مرادبیگی( حمه سور) بودند، مثل جمال رحیم زاده و حامد طاهری، که این ها هم برای ساواک پنهان ماند. انسانهای با سابقه دیگری مثل یوسف اردلان نیز تاحدی در اراتباط با تشکیلات و از جمله از طریق روابط من با او قبل از دستگیریهای سال ۵۳، قرار گرفته بودند و چون مورد اخیر به زندان هم گرفتار شده بودند. این روابط هم برای ساواک نا شناخته باقی ماندند. بسیاری از رفقا اکنون در میان ما نیستند و تعداد به مراتب بیشتری که بعدها و در دوران انقلاب ۵۷ و سالهای پس از آن خون تازه ای به صف مبارزاتی ما بخشیدند، جان باخته اند. بسیاری از عزیزترین کمونیستهای دوران زندان که بعد از آزادی از زندان و در دوره تحولات سالهای ۵۷ تا ۶۱، تشکیلات و سازمانهای هوادار و مدافع ما را در تهران و تبریز و خوزستان و مراکز کارگری تشکیل دادند، در کشتارهای سال ۶۰ و ۶۱ از دم تیغ رژیم اسلامی گذشتند. رفقای گرانقدری چون رضا عصمتی، رستم بهمنی، حسین جودی خسروشاهی و بیژن چهرازی و... هم قابلیتهای بزرگی داشتند و هم ماتریال انسانی راه انداختن یک نیروی کمونیستی و مارکسیستی را تشکیل میدادند. این عزیزان رفتند و حمل و تداوم میراثهای ارزشمند مبارزه کمونیستی برای ما بسیار دشوار شد.
از چند نفر در این داستان زندگیم، اسم برده ام که خوشبختانه در کوران مبارزات و این سالهای سخت زنده مانده اند. یوسف اردلان، ابراهیم رنجکشان( حاجی) و جعفر حسن پور. هر کدام از این انسانها زندگی خاص و تاریخ و ویژگیهای خود را دارند. یوسف و حاجی علاوه بر فعالیتهای مشترک سیاسی، در زندگی من جایگاه خاص و پر از خاطره های فراموش نشدنی داشته اند و با جعفر حسن پور، علاوه بر هم محفلی و داشتن "حوزه مشترک" در تهران، از سالهای ۵۰ به بعد و در طول مدت سه سال زندان در قصر، مناسبات دوستانه و عاطفی گرمی داشته ام.
یوسف را سالها قبل از فعالیتهای سیاسی و در ارتباط با برادر عزیزم تهمورث میشناختم. او از خانواده نسبتا ثروتمند و از اشراف قدیمی تر شهر سنندج است که نسلهای پیشین ترش در مقامهای "والی" شهر سنندج، دارای شهرت و سابقه اند. یوسف، اما از همان دوران تحصیل در دوره دوم دبیرستان درسنندج، قاطی جمع اشخاص معمولی شد و به عبارتی به نسب و میراثهای طایفه و خانواده و اشرافیت اش، "پشت" کرده بود. انسانی خاکی، برابر و بدون تکلف که همین خصوصیت او را به عنوان شخصی قابل احترام در میان همکلاسیهایش و از جمله تهمورث برادرم، جا انداخته بود. و شاید تا جائی که خاطره ام یاری میدهد، او از اولین و معروف ترین کسانی بود که بعد از ورود به دانشگاه در اوائل سالهای ۴۰، با فعالیت در سازمان جوانان جبهه ملی، وارد فعالیت سیاسی شده بود و در این رابطه از سال ۴۲ تا ۵۳ که آخرین مورد زندانی شدن او بود، مجموعا ۶ بار دستگیر و زندانی شده بود. در سال ۴۲ و ۴۳ و ۴۴ سه بار در ارتباط با سازمان جوانان جبهه ملی بازداشت و بترتیب ۲ و ۶ و ۱۰ ماه زندانی شده بود. اما دستگیری و زندانی شدن او در سالهای ۵۰ و ۵۲ و ۵۳ اساسا در رابطه با تشکیل گروهی بود که نشریه ای به نام "بسوی انقلاب" منتشر میکردند. این گروه را همراه با بهروز نابط و شخص دیگری به نام "تقی تام" که اکنون در اروپا زندگی میکند، تشکیل داده بود. به بهروز قبلا هم اشاره کرده ام که توسط جمهوری اسلامی قبل از سرکوبهای سال ۶۰، اعدام شد. متاسفانه هیچ شماره ای از این نشریه که ۶ شماره آن انتشار یافت، بجای نمانده است و تا جائی که یوسف هم تعریف میکرد، او نوشته و یا مقاله ای که تماما بوسیله بهروز نابط نوشته شده باشد را به یاد ندارد. این گروه را در سال ۴۹ تشکیل داده بودند با موضعی از نظر خود بنیانگذارانش مارکسیستی، در نقد و رد مشی چریکی و باور به ارتباط و کار حرفه ای در میان کارگران و زحمتکشان. میتوان گفت که این گروه در حقیقت منشا آن جریانی بوده است که به خط ۵ معروف شد. متاسفانه آثار مکتوب این گروه برجای نمانده است تا رد و جای پای مبارزه کمونیستی و تلاش کمونیسم ایران در تقابل با سنتهای حزب توده و مشی چریکی، چگونگی نگرش به جامعه ایران، مناسبات اجتماعی و طبقاتی آن، طرز تلقی از حزب و برنامه حزب کمونیست، نقد کمونیسمهای موجود و اردوگاههای به نام کمونیسم و ... شناسائی شود. فکر میکنم مستند کردن این دورانها از تاریخ شفاهی جنبش کمونیستی ایران، و نشان دادن تلاشهای سرسختانه ای که روشنفکران انقلابی و مدافعین امر آزادی طبقه کارگر و سوسیالیسم انجام داده اند، تاثیر مثبتی در عدم تکرار اشتباهات نسلهای پیشین و رهائی از امپیریسم و دنباله روی از سیر حوادث که یک معضل گریبانگیر دورانهای مهمی از مبارزه سیاسی و تئوریک الیت سیاسی و کانونهای فکری جامعه ایران بوده است، خواهد داشت. و همین هم در مورد دیگر سازمانهای موسوم به خط ۳، جریان انشعابی از مجاهدین و گروه تقی شهرام و سازمان پیکار و دیگر گروهها و سازمانهای دیگر نیز صادق است. یوسف در دوران پس از آزادی از زندان، ضمن حفظ روابطش با ما، فعالیت با سازمانهای خط سه و وحدت انقلابی را ادامه داد و با تحولات و بحرانی که بویژه پس از جنگ ایران و عراق و سرکوبهای سال ۶۰ و قلع و قمع چپ و کمونیستها روی داد، به همکاری و فعالیت با تشکیلات کومه له روی آورد. در هر حال یوسف با این پیشینه فعالیت سیاسی، از جمله افرادی هم بود که در جلسات اولیه از جمله با شرکت فاتح شیخ، ساعد وطندوست و مصلح شیخ برای شکل دادن به تشکیلاتی که توسط ما در پائیز سال ۴۸ موجودیت یافت، شرکت داشت. در دوران پس از آزادی از زندان در سال ۵۷، شاید همین آشنائی قبلی یوسف با برادرم و رفت و آمدهای من با جمع دوستان او بود که زمینه ای شد که در اوائل سال ۵۰ با او وارد نوعی رابطه سیاسی و تا حدی متشکل بشوم. یوسف بخاطر سوابق بیشتر سیاسی با طیفهای قدیمی تری که به آن اشاره کردم، برخی کتب و جزوات مارکسیستی را به من رساند که بازنویسی و تکثیر میکردیم. احساسم این بود که یوسف خود را وقف مبارزه انقلابی کرده بود و من شخصا هیچ نشانی در او برای داشتن یک سناریو زندگی "عادی"، شغل گرفتن و کار کارمندی را ندیدم. یوسف در جریان تحولات سالهای منتهی به انقلاب ۵۷، از روابط پیرامونی خود که همیشه داشت، کمکهای قابل توجهی به تشکیلات کومه له چه قبل و چه بعد از فعالیت علنی آن، و از جمله علاوه بر کمکهای قابل توجه مالی و تدارکاتی، تهیه چندین قبضه اسلحه، انجام داد. میتوانم به جرات بگویم که با توجه به معروفیت او در شهر سنندج و به عنوان یک زندانی سیاسی خوشنام که در جریان آزادی مراسم پرشکوهی در استقبال از او انجام شد، از طرف رهبری وقت کومه له برای بر عهده گرفتن وظایف فعالیت سیاسی در ظرفیت یک شخصیت سیاسی و دولتمدار و سیاستمدار به او مراجعه کردیم و او با مسئولیت و استقبال و گشاده روئی پذیرفت. یوسف در جریان انتخابات شورای شهر سنندج، بهار ۵۸، در کنار صدیق کمانگر و جلیل معین افشار، که از کارگران جوشکار و عضو حوزه قدیمی تر فعالیت تشکیلاتی ما در دوره فعالیت مخفی بود، با رای بسیار بالائی انتخاب شد و ریاست این شورا را عهده دار بود. فرمانده لشکر ۲۸ سنندج، او را به عنوان طرف خود و مسئول واقعی تشکیلات و مردم شهر سنندج میشناخت. در جریان مذاکرات با چمران در ماجرای کوچ مردم مریوان، در روزهای آخر تیر و اوائل مرداد ماه ۵۸، در کنار فواد، عنصر و شخصیتی بود که گرچه رسما عضو شورای شهر مریوان نبود، اما به دلیل سابقه پیشتر او در شورای شهر سنندج، به عنوان انسانی که غیر قابل صرفنظر است، از طف هیات دولت و شخص لاهوتی نماینده خمینی، او را برسمیت شناختند. همین لاهوتی که از جمله افرادی بود که در پای پله هواپیمای حامل خمینی از نوفل دوشاتو، پرواز "انقلاب"، با خمینی همراه شد، در جریان برکناری بنی صدر دستگیر و سپس اعدام شد! یوسف همچنین در مذاکرات اولیه هیات کومه له با هیات دولت بازرگان، که از جمله داریوش فروهر از اعضای آن بود، یک چهره معتبر و دارای سابقه مبارزاتی و دارای اتوریته را نمایندگی میکرد. یوسف با وجود برخورداری از این جایگاه و موقعیت سیاسی، هیچگاه، و بویژه درطول آن دوران، بقول معروف "خود را گم نکرد" و همیشه آن روابط صمیمانه، برابر و عاری از تبختر را حفظ و تاکنون هم ادامه داده است. او بعلاوه مدتی در خارج کشور نمایندگی کومه له را عهده دار بود. یوسف در تحولاتی که بر سر کومه له آمد، در جریان مباحثات برای تشکیل حزب کمونیست ایران، و پروژه پیوستن کومه له به این حزب، بویژه پس از کنگره سوم کومه له، خود را دارای اختلاف سیاسی با رهبری کومه له احساس کرد و به تدریج از نظر سیاسی، و نه از نظر روابط و مناسبات اجتماعی، فاصله گرفت. بخشی از مباحثات کنگره سوم که از جمله خود او در آنها اظهار نظر کرده است، جوانبی از این موارد اختلاف سیاسی را نشان میدهد و من نیازی به شکافتن بیشتر این جدائی سیاسی خود با او نمیبینم. در خاطره و در کنج زیبائیهای زندگیم، سعی میکنم با همان تصویر قدیمی تر از یوسف و صمیمیتها و مهربانیها و محبوبیتش در میان دوستان و نیز رفقا و همکلاسیهای تهمورث برادرم، او را محفوظ داشته باشم.
در میان جمعهای ما روابط نزدیکی وجود داشت و فحش دادن به همدیگر بویژه کشف اسامی جد و آبا پدری و مادری برای گرم کردن بساط شوخی های خودمانی مهم بود و گاه خود القابی هم به اسامی کشف شده اضافه میکردیم. یوسف در سال ۵۷ از زندان آزاد شده بود و روزی من و فواد و طیب و رفیق عزیز و جان باخته مان نوروز گنجی برای دیدنش به منزل پدریش که در اختیار هوشنگ برادر بزرگش بود و جنب مسجد داروغه قرار داشت، رفتیم. خانه ای قدیمی بامبلمانی از وسائل عتیق. روی طاقچه ها تعدادی قاب عکس از افراد مهم طایفه اردلان ردیف شده بود. نوروز فرصت مناسبی گیر آورد که از طریق هوشنگ برادر یوسف رگ و ریشه و شجره نامه او را بیرون بکشد. رفت همه قابها را آورد و بغل هوشنگ خان نشست و گفت بی زحمت اینها را معرفی کن. هوشنگ خان هم به تفصیل شروع کرد به توضیح: این یکی مرحوم ظفرالملک اردلان (سردار مکرم) پدر پدر بزرگم است، که تفریحگاه معروف "ظفریه" را او ساخته و به نام اوست، آن یکی با جقه روی کلاهش و چکمه و شمشیر بسته به کمر، مرحوم رضاقلی خان اردلان جد پدربزرگم است و تا آخر. یوسف آن ور داشت از خنده میترکید و از این رودستی که شیطنت نوروز به او زده بود زیر لب فحش و بد و بیراه به ما میداد. هنگام بدرقه ما توسط یوسف، نوروز از روی اسامی و القاب شجره نامه او، همه را در گور لرزاند! یوسف واقعا هیچ تعصبی نداشت و با وجود اینکه هم سن و سال برادر بزرگترم تهمورث بود و نوروز هم هفت هشت سالی از من کوچکتر ، اما این شکاف و جدائی نسلی اصلا احساس نمیشد. روابط ما خیلی راحت و بدون تکلف و تشریفات و عاری از تعارفات رسمی و بدور از شائبه های غیر واقعی و غیر اجتماعی بود.
حاجی( ابراهیم رنجکشان)، از دوستان قدیمی دوره دبیرستان من بویژه از دوره دوم است. با او و اعضا خانواده اش، پدر بزرگ و مادر بزرگش آشنائی و به دلیل رفاقت با حاجی، ارتباط داشتم. تقریبا میتوانم بگویم سالهای ۵ و ۶ دوره دوم دبیرستان( که از چهارباغ به خانه ای در خیابان ناصر خسرو، نزدیکی منزل مسکونی ما نقل مکان کرده بودند) هر روز با هم به دبیرستان هدایت میرفتیم. حاجی فوق العاده انسان سرد و گرم چشیده روزگار بود و از همان دوران محصلی در مغازه لباس فروشی پدر بزرگش، تابستانها و اغلب بعد از مدرسه نیز، کار میکرد. در درس و مشق بسیار زرنگ و باهوش بود و در کنکور دانشکده پلی تکنیک قبول شد، در حالی که من در رشته مهندسی دانشکده فنی نه! در حاجی طی تمام سالهای فعالیت مشترک سیاسی یک روحیه استقلال رای و عدم دنباله روی از فضا بشدت قوی بود و شاید به همین خاطر او هیچگاه نه مجذوب پوپولیسم ما و نه فعال آن بینش نشد. روحیه ای مدرن و "خلاف جریان" داشت و دست بر قضا علیرغم اینکه قضاوت ما در مورد او ناصحیح بود که زیاد در کار سیاسی با ما "هم خط" نیست، او برعکس بویژه در دوران پس از آزادی از زندان در سال ۵۶، یکی از عناصر فعال و کمونیست در میان کارگران صنعتی بود و با وجود شغل مهندسی، در مجمع عمومی کارگران کارخانه پوشش گیلان، به عنوان نماینده کارگران انتخاب شده بود. پدر حاجی بسیار انسان بزرگوار و شریفی بود، من هیچگاه احساس نکردم که او در رابطه با من، از من مسن تر و پدر هم سن و سال من است. زندگی پر فراز و نشیبی داشت، روابطش با فرزندانش کاملا برخلاف عرف و سنت معمولی و مرسوم در جامعه بود.
حاجی نیز در ضربه ای که تشکیلات ما در پائیز سال ۵۳، خورد، از جانب ساواک به عنوان "متهم" در پرونده ما برای تشکیل جریان برانداز کمونیستی، دستگیر و به سه سال زندان محکوم شد. تا مدتها، بخاطر زرنگی خاص خود او، در سالهای پس از کشتارهای سال ۶۰ و ضربه تشکیلات کومه له و اتحاد مبارزان کمونیست در سال ۶۱، توانست در شهرهای مختلف و از جمله در کارخانه شاهو در شهر سنندج! به زندگی و فعالیت سیاسی در میان کارگران ادامه بدهد و سپس بعد از نزدیک شدن خطر جدی و در روزهای پس از تشکیل کنگره موسس حزب کمونیست ایران در شهریور سال ۶۲، به بخش علنی تشکیلات کومه له پیوست. از ظرفیت و توان و قابلیتهای حاجی، از جانب کومه له استفاده نشد و او به کارهای تدارکاتی گمارده شد. منظورم تحقیر این نوع وظایف نیست، اما حاجی ظرفیت ها و نقاط قوت به مراتب قدرتمندتر و ناشناخته و کشف نشده ای داشت که بلااستفاده ماند و استعدادهایش در این دوران شکوفا نشد. حاجی از سال ۵۶ ( سال پایان محکومیت سه ساله و آزادی از زندان شاه) تا سال ۵۹ یعنی در طول دوران بحران انقلابی جامعه ایران و دوسال تحت سلطه رژیم اسلامی، در کارخانه پوشش گیلان به عنوان مهندس مکانیک کار میکرد. اما او یکی از مبتکران نه تنها تشکیل شورای کارگران کارخانه پوشش و راه اندازی جلسات مجمع عمومی در این کارخانه، بلکه مبتکر و مشوق و سازمانده شورای کارگران استان گیلان نیز بود. با پیگیریهای او و رفیق عزیز "فرامرز دیلمی"، یکی از برجسته ترین آژیتاتورهای کمونیست و جنبش کارگری ایران، بود که در سال ۵۸ یکی از بزرگترین نشستهای کارگران در سالن تختی شهر رشت، با شرکت هزاران کارگر برگزار شد. در این سال و مقدم بر این نشست بزرگ در ۳۶ کارخانه استان گیلان اعتصابات کارگری در جریان بود و این نشست در واقع تجمعی برای هدایت و متشکل کردن آن اعتصابات و قوی کردن موقعیت کارگران در برابر سران رژیم تازه به قدرت خزیده اسلامی بود. در همین سال کارگران کارخانه پوشش، مدیر عامل کارخانه را در راستای تحمیل خواستهای خود در داخل کارخانه به گروگان گرفتند، طوری که آیت الله احسان بخش امام جمعه رشت و نماینده خمینی در استان گیلان برای حل و فصل مساله ناچار به حضور در کارخانه شد. بعد از ورود او به کارخانه، مدیر عامل گروگان گرفته شده، با نشان دادن ابراهیم رنجکشان( حاجی)، به عرض آیت الله رساند که او "کمونیست" است. نماینده امام شروع کرد به داد و بیداد کردن و بد و بیراه به کمونیستها و مشخصا به حاجی و گفت همه مشکلات و مصائب مملکت و اشکالات دولت "نوپا"ی اسلامی، زیر سر کمونیستهاست. حاجی که از حمایت وسیع کارگران برخوردار بود، در پاسخ با متانت میگوید خوب، من کمونیستم یا زندیقه و یا مرتد و یا هرچه، شما آمدید که به خواست کارگران رسیدگی کنید و متن توافقنامه را امضا کنید. احسان بخش میگوید بسیار خوب من به عنوان نماینده امام امضامیکنم و کارگران و نماینده های آنها هم امضا کنند که این مساله خاتمه یابد. اما کارگران میگویند تا امام جمعه در همین جلسه از حاجی بخاطر پرخاشها و درشت گوئیهایش عذرخواهی نکند، توافقنامه را امضا نخواهند کرد و احسان بخش رسما از ابراهیم رنجکشان عذرخواهی میکند! در همین دوران در کنار فرامرز دیلمی، رفقای عزیز بیژن چهرازی و رستم بهمنی با حاجی در رشت و استان گیلان برای بازتکثیر و پخش خبرنامه های کومه له، و تکثیر نوشته های مارکسیستی، چاپخانه ای دایر کرده بودند که یکی از کارگران کارخانه که اتفاقا سمپات مجاهدین هم بوده است، خبر لو رفتن آنرا به حاجی میدهد. این چاپخانه بدست نیروهای رژیم اسلامی نیافتاد، اما در سال ۵۹، شورای کارگران کارخانه پوشش از طرف رژیم منحل اعلام شد و اسم حاجی به عنوان "خرابکار صنعتی" در روزنامه کیهان چاپ شد و خود او را هم اخراج کردند. رفقای عزیز، فرامرز دیلمی، بیژن چهرازی و رستم بهمنی درسالهای ۶۰ و ۶۱ همراه با رضا عصمتی، حسین جودی خسروشاهی، علی اشرف چهارلنگ سلطانی، لطف اله کمانگر( مظفر)، جواد قائدی، مجتبی احمد زاده و... بسیاری از کادرها و فعالان برجسته کمونیست و از الیت سیاسی جامعه ایران که با سازمان اتحاد مبارزان فعالیت میکردند، از دم تیغ جلادان اسلامی گذشتند. کمونیسم ایران با چرخیدن سر برجسته ترین فعالان کمونیسم طبقه کارگر، بسوی روایت نوین از کمونیسم و مارکسیسم انقلابی، لایه انسانی پرنفوذ و پرقدرتی را از دست داد. تشکیل حزب کمونیست ایران با حضور چنان مبارزان پیگیر و چنان آریتاتورها و سازماندهندگان جنبش کارگری و امر ایجاد تشکل های کارگری و شوراها و مجمع عمومی کارگران صنعتی ایران، قطعا جایگاه و وزن دیگری میداشت. طیب عباسی، سعید یزدیان، امین رنجبر، جمیل یارللهی و نادر بزرگی و بسیاری دیگر نیز در همین دوران تیرباران شدند.
من حاجی را روزهای اول بازجوئی در محوطه فلکه روبروی اطاق بازجوئی دیدم که بشدت کتک خورده بود و بازجو، ماموری را با شلاق بالای سر او گذاشته بود که مدام به او فرمان میداد که نایستد و "بپرد". حاجی در دوره بازجوئی کوچکترین اطلاعاتی از من و کسان دیگری، مثل طیب عباسی، درز نداد. او اکنون در اروپا با وجود مدرک تحصیلی مهندسی مکانیک و سالها تجربه عملی، در یک کارخانه، به کارگری مشغول است. گاهی احساس میکنم من هم در دفاع از ظرفیت و توان حاجی و حفظ جایگاه سیاسی او در امر جنبش کارگری کوتاهی کرده ام و از این بابت نوعی احساس بدهکاری به او را با خود حمل میکنم.
خاطره ای با مزه از حاجی و دوستان هم محله ای سابقش در سنندج( محله چهارباغ): شمی امانتی، رشید ( شغل آهنگر)، حسین امانت بری و طیب روح الهی دارم که بازگوئی آن خالی از لطف نیست. حاجی موهای کم پشتی داشت، از نظر مراقبت از خودش هم تا حدی وسواس بود. بجای شامپو از ماده ای به نام "سدر صحه" استفاده میکرد و شنیده بود اگر موی سرش را با تیغ بتراشد و بعد به سرش آب تره بمالد، برای تقویت مو خوب است. و در تابستانها بویژه این جمع دوستان حاجی میرفتند شبگردی و تا دیر وقت گردش میکردند. روزی همین عده به منزل او میروند و از حاجی میخواهند که برای گردش با آنها بیرون برود. او در آن زمان موی سرش را از بیخ با تیغ زده بود. حاجی هم بی خبر از نقشه های شیطانی! آنان راه میافتد و آنها گردش کنان او را در نیمه های شب و نزدیک صبح به قبرستان معروف به تایله در محله چهارباغ میبرند. بقیه داستان را از مریم خانم، مادر حاجی شنیدم. مریم خانم گفت ایرج جان! این فلان فلان شده ها نمیدانی چه بلائی سر حاجی جان آوردند. و تعریف کرد: نزدیکیهای صبح بود که دیدم زنگ در خانه ما بشدت و ممتد میزند. ما هم پشت بام میخوابیدیم و من با عجله و هنوز خواب آلود رفتم در را باز کردم، اگر ببینی چه منظره ای دیدم؟ یک موجود سرتا پا لخت و تمام بدنش به رنگ قرمز که فقط سفیدی چشمشهایش را میتوانستم در میان رنگ سرخ براق ببینم که خاموش و روشن میشد!! واقعا داشتم از هوش میرفتم که آن موجود داد زد دایه، دایه! منم، من، حاجی!! و داستان را که تعریف کرده بود به این ترتیب بود که آن جمع پس از اینکه او را به قبرستان میبرند روی سرش میریزند و همه لباسهایش را در میآورند و سرتا پایش را با "مرکورکروم"( که واقعا پاک کردنش کار حضرت فیل بود) رنگ میکنند و بهش میگند حالا از وسط شهر برو خانه و بگو "مامانت" توی طشت با کیسه زبر بشورتت شاید برای موهایت هم خوب باشد!! طفلک حاجی حمام میره، رنگ میماند، در خانه به نسخه "مهاجمین" عمل میکند باز ته رنگی میماند. تا اینکه چند روز خانه نشین شد و هر روز دو سه بار استحمام میکرد تا رنگ پوست به حال عادی درآمد.
جعفر حسن پور، را هم از سالهای اوائل ۵۰ میشناسم و به عنوان کسی که در تهران محفل مشترکی داشتیم. با وجودیکه از نظر جسمی و از ناحیه پا، از یک نقص مادر زادی رنج میبرد، اما بسیار انسان شجاع و نترس و گاه "ماجراجو" بود. هر وقت به دیدن او میرفتم، خانه اش پر از جزوات و کتابهای ممنوعه بود و به نظر میرسید زیاد به "خطر" دستگیری و شکنجه فکر نمیکند و یا اهمیتی برای آن قائل نیست. فوق العاده انسان صبور و پر حوصله و در عین حال شوخ و گرم و صمیمی و مهربان بود. یادم هست وقتی بحث کار بدنی در میان کارگران و زحمتکشان مطرح شد و او واقعا از نظر جسمی نمیتوانست این "قرار" را عملی کند و علیرغم حکم "معافیت" از جانب ما، او خود پرسان پرسان راه افتاده بود برای یافتن کار و آخرش در منطقه ورامین در یک مزرعه پنبه، کار پنبه چینی را گرفته بود. خودش تعریف میکرد که کارش آنقدر باورنکردنی و عجیب بود که کارگران مزرعه واقعا فکر کرده بودند بخاطر بی کسی و نداری و بی پولی ناچار به کار شده، اگر نه کسی با چنان وضع جسمی به آن نوع کار تن نمیداد.
جعفر بعدا در تشکیلات علنی کومه له و در انتشارات سازماندهی شد و با وجود همه تحرکات ناشی از فضای نظامی، در تمامی آن پیاد ه رویها و حرکات شبانه در کوره راههای کوهستانی و طولانی مدت شرکت کرد و برای یک لحظه هم با آن روحیه سرسختی در برابر مشکلات و ظرفیت تحمل روحی، نخواست که مشکلی برای تشکیلات بوجود آورد. گلیم خود را از آب بیرون میکشید. در خارج کشور مدتی در دبیرخانه تشکیلات خارج کشور حزب کمونیست ایران و در دورانی که غلام کشاورز در این کمیته بود، فعالیت داشت و انتشار نشریه این کمیته را بر عهده داشت. پس از تحولاتی که بر سر حزب کمونیست ایران آمد و جدائیهای آن، جعفر به تحصیل پرداخت و دوره دکترای زبان کردی را به پایان رساند. جعفر نیز در پائیز سال ۵۳ در رابطه دیگری بازداشت و به سه سال زندان محکوم شد و با وجود نقصان جسمی، در برابر ضربات کابل و شکنجه های طاقت فرسا مقاوم ماند و کمترین اسراری از روابطش با ما و "تشکیلات" و روابط ویژه خود را لو نداد. سعید معینی که روز جان باختن او به نام روز پیشمرگ کومه له نامگذاری شده است، در محفل جعفر بود و با وجودیکه او هم دستگیر شده بود، نه جعفر و نه سعید کوچکترین اطلاعاتی از روابط تشکیلاتی افشا نکردند و به وجود آن اقرار نکردند. جزوه ای دستنویس از سعید گرفته بودند که تا آخر بازجوئی گفته بود در یک پارک پیدا کردم. معروف بود که بازجویش که خیلی هم او را شکنجه کرده بود به او گفته بود، بالاخره از پارک بیرون نیامدی ها! و همین موجب شد که مدت محکومیت او یک سال باشد. چون به وجود هیچ رابطه سیاسی و حتی دو نفره و بنابراین شرکت در گروه و تشکل گروه برانداز اقرار نکرده بود. آن جزوه هم تا جائی که یادم هست از جانب عده ای از طرفداران مائو و انور خوجه در شوروی سابق منتشر شده بود و عنوانش هم جمله ای طولانی شبیه به این بود: کمونیستها چون سمندر از خاکستر خود میرویند؛ حال که رفیق استالین مرده است ما زیر پرچم رفیق مائو و رفیق انورخوجه پیکار میکنیم. ما آنوقتها نسبت به "مواضع ضد رویزیونیسم خروشچفی" سمپاتی داشتیم.
تعدادی از بازماندگان سالهای فعالیت مشترک، چه بصورت جمعها و دسته جات "متشکل" جداگانه و یا در هیات محافل و منفردین غیر متشکل، زندگی خاص سیاسی و یا غیر سیاسی خود را برای خود تعریف کرده اند. برخی شاید حتی برای گذشته اتفاق افتاده، تاریخ و تفسیر دیگری دارند. اما یک سوال، یک راز و یک "افسانه" هنوز به تمامی کشف نشده باقی مانده است: چگونه شد که یک عده روشنفکر و تحصیلکرده و زندان رفته، و تاریخ زندگیشان این اندازه مورد توجه و کنجکاوی قرار گرفته است؟ من، البته، با قید همه احتیاطها و در نظر گرفتن "تحولات و تغییرات زمانه" و نیز با بی تفاوتی نسبت به مد نفرت از "دگم" های انقلابی "گذشته"، تعبیر خود را دارم. من فکر میکنم جامعه، مردم، توده انسانهای "معمولی" بسادگی و یا از سر تعلقات فلسفی و عمق "تحلیل"ی و یا فرمولهای زیبای رهبران سیاسی و احزاب سیاسی، خود را مجاب نمیکنند که همراهشان راه بیافتند و یا به درستی "اندیشه" آنان برسند. مردم و جامعه به حرف نیرو و حزب و کسانی گوش میدهند و با آنها همراه میشوند که روی یک مشکل اساسی انگشت گذاشته اند و در این رابطه قاطع و تزلزل ناپذیر، "بر سر حرف خود ایستاده اند". و جمع ما، چنین جمعی بود. ما نه فلسفه عجیب غریبی مطرح کرده بودیم و نه حتی تئوری مکتوب و مصوبی داشتیم. عده ای روشنفکر تحصیلکرده که به خود جرات داده بودند در دوران اختناق ساواک، یک تشکیلات چپ و مدعی کمونیسم تشکیل بدهند و در مواجهه با شکنجه و زندان و خطر مرگ و اعدام، روی حرف خود بایستند و اسرار و امنیت یکدیگر را حفظ کنند. ما با وجود اینکه تافته های جدا بافته ای نبودیم و از نظر مقاومت در برابر شکنجه و سختیهای زندان، به نسبت دیگر زندانیان مقاوم سیاسی، روئین تن تر نبودیم و مثل هر انسان دیگری نقاط قوت و ضعف خود را داشتیم، اما جمعی را تشکیل داده بودیم که به هدفی که برای خود تعیین کرده و به آن تعهد داده بودیم، وفادار ماندیم. جمع خود، اسرار خود و صمیمیت و وحدت و همبستگی خود را حفظ کردیم. و این مساله از چشم جامعه پنهان نماند و حتی شاید مثل اکثر موارد تاریخی از جانب مردم و جامعه بزرگ هم شد. تصویر ما به عنوان عده ای روشنفکر انقلابی که در سنین ۲۵ سالگی و در اوج جوانی، خود را وقف امر و آرمانی بزرگ، حتی از نظر خودمان، کرده اند، در بطن تحولات انقلابی و بحران انقلابی بسرعت آگراندیسمان شد. اما این تصویر از گذشته ما "زندانی سیاسی" به تنهائی کافی نبود. ما در تداوم درخشش تصویر آرمانخواهی انسانی و "کوتاه نیامدن" از حرف خود، و یا برعکس لاقیدی به وسوسه لم دادن به "سابقه" و گذشته های خود و خوابیدن در عوالم اسطوره ای"زندانی سیاسی" رژیم شاه، بر فعالیتهای خلاف جریانی خود پافشاری کردیم و در دل تحولات انقلابی سال ۵۷ این تصویر را بازسازی و به اصطلاح امروزی آپ دیت کردیم. این شمار اندک روشنفکر و زندانی سیاسی، درست در جریان مبارزه با رژیم شاه در برابر جریانات اسلامی و مکتب قرآن کوتاه نیامدند و خود در مقام رهبری و دخالتگر در آن اعتراضات توده ای قرار گرفتند و زمین را برای اپوزیسیون اسلامی و ارتجاعی و ضد کمونیست خالی نکردند. این جمع در همان دوران مبارزات توده مردم خود راسا در سازماندهی مبارزات، تحصنها و اعتراضات علیه رژیم شاه شرکت فعال داشتند و در جدال بر سر رهبری عملا به این غفلت دچار نشدند که "مرحله" مبارزه حکم رهبری جریانات بورژوائی و ارتجاعی را به آنان تحمیل کند. این جمع قبل از تعیین تکلیف با رژیم شاه و در بطن مبارزه مردم، رابطه خود با مردم را تحکیم و مستحکم کرده بودند. دربرابر کابوس وحشتناک به قدرت رسیدن جمهوری اسلامی، تصمیم گرفتند که مقاومت کنند و مقاومت سازمان بدهند. چیزی که جامعه انتظارش را از یک چپ واقعی، و به نظر من کمونیسم پراتیک و غیر فلسفی، داشت. و اینجا هم باز "بر سر حرف خود" ایستادند. و مردم به این اراده و به این تصمیم مصمم، اعتماد کردند و در ابعاد هزاران نفری با آن همراه و به صفوف آن پیوستند. و البته شرایط و اوضاع انقلابی جامعه این اجازه را هم داده بود. کسانی که گفته بودند کمونیست اند، با هر تعبیر و هر تفسیری. ما در زندان و زیر شکنجه ساواک، این تصویر را حفظ کردیم، علیرغم هر اختلاف در خصائل فردی، که گاه به قهر و دلرنجی هم می انجامید، جمعی باقی ماندیم که اعتماد به تصمیم و اراده جمعی و احترام به نقش فداکاری و ایستادگی فردی، اولین سنگ بنای یک کار سازمانیافته در مقیاس اجتماعی را پی ریزی کردیم. جمعی روشنفکر که چنان در مبارزه با ارتجاع سهیم است و فعال، که وقتی از مردم یک شهر میخواهند کوچ کنند، به حرفشان گوش میدهند. جامعه و مردم نمیتوانند به حزب و جمع و سازمانی اعتماد کنند که سوءظن و بی اعتمادی و از آن بدتر هتک حرمت فردی آحاد تشکیل دهنده آن، قانون و مقررات جاری و حاکم است و یا به جریانی بپیوندند که فاقد پروژه های بزرگ سیاسی و بلندپروازیهای انقلابی است و یا خود راسا مسئولیت سیاستهایش را بر عهده نمیگیرد و یا غیر قاطع و به خودش بی اعتماد و مردد و متزلزل است. جمعی که شهامت سیاسی این را از خود نشان داد که در برابر تبدیل کردن کردستان به حیاط خلوت جریانات ناسیونالیستی و مذهبی و سنتی با قاطعیت بایستد و با شجاعت خلاف جریانی، در کردستان سنتا حوزه احزاب و شخصیتهای ناسیونالیست و دیپلومات، پروژه تشکیل حزب کمونیست ایران و پرچم کمونیسم مانیفست و مارکس را با یک عده مارکسیست غیر کرد و تحصیل کرده در اروپا به سرانجام قطعی برساند. و این راز افسانه شدن نه تنها هر شخصیت انقلابی، که هر حزب "خلاف جریان" و ایستادن در جائی است که "نه" گفتن مستلزم قهرمانی و فداکاری و شجاعت سیاسی و اعلام آمادگی برای انجام کارهای بزرگ و پذیرفتن مسئولیت وظایف پر مخاطره است. جامعه و مردم نه با فلسفه بافی و نه با ناقهرمانی در روزهای سخت، همراه نمیشوند. ما بقول انگلیسی ها پولمان را آنجائی گذاشتیم که حرفمان برد داشت. این قدرت سلبی، این جاذبه "نه" گفتن به وضع موجود و این ایستادگی ما در برابر حزب دمکرات کردستان که بسیار پرسابقه تر از ما بود و چیدن نوک قلدری و یکه تازی ناسیونالیستی آن، همراه با قاطعیت و رادیکالیسم افراطی در مقابل نیروهای جمهوری اسلامی و حفظ این پیوستگی، راز تبدیل شدن ما و کمونیسم ما و شخصیتها و قهرمانان تاریخ سی سال اخیر ما به یک افسانه در اذهان مردم ایران و کردستان است. همه، جامعه، مردم، جمهوری اسلامی میدانند که کمونیستها چه کردند و ناسیونالیستها و احزاب بورژوا به چه توطئه ها و بند و بستها و چاقو زدن از پشت بر مبارزه مردم، مشغول شدند. هیچکس در آن دوران پرقدرت شدن مردم در برابر جمهوری اسلامی بویژه در کردستان را با حساب ناسیونالیسم کرد و انواع چپ و راست آن ننوشت. همین دستاورد و میراث است که با ظاهر شدن دگر باره کمونیسم به عنوان نیروی جاذبه انقلابیگری و نمایندگی رادیکالیسم افراطی آزادیخواهی و سرسختی و قهرمانی و ظرفیت مواجهه با لحظات خطیر و خطرناک در روزهای سخت، قابلیت و ظرفیت عروج و رنسانس دیگری را در خود و در اعماق حافظه مردم خواهان تغییر و آزادی، ذخیره دارد.
گاهی فکر میکنم که تاریخ را نمیتوان یک بار برای همیشه نوشت و رفت راحت بقیه زندگی را ادامه داد. مگر نه اینکه بسیاری از کسانی که در همین تاریخی که من از آن اسم میبرم و خود از فاکتورهای محرکه آن، حرف و تفسیر دیگری دارند؟ مگر نه اینکه گفته میشود که بسیاری از سازماندهندگان سازمانی که من عضو و از سران آن بوده ام، از "قدیم" ناسیونالیست و حتی ضد کمونیست بوده اند؟ مگر نمیخوانیم که تعدادی از دخالت کنندگان در این تاریخ، اکنون حرف دیگری دارند و میخواهند تاریخ خود و به تبع آن تاریخ تشکیلاتی که من در بنیانگذاری آن فعال بوده ام، را در متن تاریخ طبقه و گرایش متفاوت و متضادی قرار بدهند؟ مگر ندیده ایم که هر رهگذر تاریخ و هر عافیت طلب دورانهای گذشته، اکنون خود را صاحب تمامی تاریخ من و تمامی آنهائی که نیستند و لاجرم نمیتوانند از خود و حرمت تاریخ و بشریت دفاع کنند، نیز معرفی میکنند؟! مگر در برابر چشم یلتسین عضو سابق دفتر سیاسی حزب کمونیست سابق شوروی سابق، مجسمه لنین را پائین نکشیدند؟ تاریخ را نه تنها باید نوشت، بلکه باید آنرا آپ دیت و دوباره ساخت. من برای ذهنیت بیمار کسانی که تاریخ جان باختگان یک تاریخ سی ساله را در متن فروپاشی "کمونیسم" و مناسک برائت از هر عمل و پراتیک انقلابی و انسانی قرار میدهند، و تا میتوانند دروغ میگویند و مهمل میبافند، نمیتوانم کاری انجام بدهم. اما میتوانم از آرمانم و از حیثیت و حرمت همرزمان جان باخته ام دفاع کنم و در برابر سیل اکاذیب و دگراندیشیهای ضدکمونیستی و ضد انسانی سدی بنا کنم.
اما، از سوی دیگر، تاریخ را باید همانطور که اتفاق افتاده است بازگفت و حقیقتهای تاریخی را باز شناخت. ما به عنوان عده ای روشنفکر انقلابی، در آن سالها، در سالهای اواخر دهه ۴۰ و در طول دهه منتهی به انقلاب ۵۷، تصمیم داشتیم علیرغم هر ناروشنی وحتی ابهام تئوریک، یک تشکیلات کمونیستی بسازیم و در میان کارگران و زحمتکشان برای تشکیلات خود عضو گیری کنیم. این عزم و تصمیم در طول همه این دورانها، تا آمده اند شفافتر، روشن تر و برنامه ای تر و تئوریک تر شدند. همان جمع کوچک اولیه، همان مبارزین دوران شاه و همان مقاومت کنندگان دربرابر شکنجه و زندان و خطر جانی، توانستند به عنوان یک جمع فشرده و دارای جذابیت سیاسی، در مهمترین تندپیچهای تاریخی موضع اصولی و درست و دخالتگرانه اتخاذ کنند. این جمع فشرده و انقلابی، علیرغم هر اختلاف بین افرادش، قادر شد منشا و نقطه قدرت تشکیل حزب کمونیست ایران و مدافع اصول و پرنسیپهای انقلاب کارگری و نگرش مارکسیستی باشد. درطول تاریخ ایران پس از انقلاب مشروطه و پس از آنکه سنت جریانات دیگری چون حزب توده و ۵۳ نفر و جبهه ملی و جریانات چریکی و مجاهد و نوستالژی مشروطه خواهی بر ذهنیت الیت سیاسی جامعه ایران تسلط داشت، و پس از تجربه حزب اول کمونیست ایران، حزبی که سلطانزاده و حیدر عمواوغلی برپاکرده بودند، ما به نیروئی در جامعه ایران تبدیل شدیم که بطور اجتماعی کمونیسم مارکس و مانیفست کمونیست را در معرض انتخاب مردم در ابعادی وسیع قرار دادیم. و همان جمع اولیه در جریان بازسازی و تجدید سازمان و تکامل خود، پروژه حزب کمونیست ایران را بدست گرفت. نمیتوان با اتکا به دورانهای بعدی، به دوران فروپاشی "کمونیسم" و جشن دمکراسی و به قدرت رسیدن ناسیونالیسم کرد در کردستان عراق، گذشته اتفاق افتاده را با "بازگشت به خویش" های برخاسته از این تحولات بازنویسی کرد و تاریخ یک عده کمونیست فداکار و انقلابی و خلاف جریان را تتمه تاریخ تحولات پس از فروپاشی دیوار برلین و عرصه تاخت و تاز روشنفکری پسامدرنیستی قرار داد. نمیتوان، ظهور "عناصر اصلاح طلب" از درون ارتجاع خونین اسلامی را مبنا و منشا تاریخ پیوسته ما کمونیستها و تمامی جان باختگان و عزیزان تاریخ کمونیسم نوین ایران قرار داد.
من در بخشهای بعدی سعی میکنم از دوران زندان در مورد طیف بندیهای فکری و سیر آغاز واگرائیها در جمع کسانی که به مشی چریکی باور داشتند، سایه روشن اختلافات بین ایدئولگهای آنان و طیفی که به عنوان "سیاسی کار" معروف بودند و مخالف مشی مسلحانه، بنویسم.
فقط یادآوری کنم که جریان کشتار نه نفر از زندانیان قدیمی تر که از جمله "بیژن جزنی" هم در میان آنها بود، در سال ۵۴ روی داد. آنروز خبر منتشر شده در روزنامه ها را که "تعدادی زندانی ضد امنیتی که قصد فرار داشتند، کشته شدند"، خواندیم. فضائی سنگین و غمگین و خشمگین و پر از زندگی زیر سایه وحشت و ترور بر بند و بر ذهن ما سنگینی میکرد. همه در سکوتی عمیق در حیاط زندان جمع بودیم و نگهبان بند دید وضعیت غیر عادی است، از ترس داد زد "چرا خفقان گرفته اید"؟ موجی از فریاد خشم بر سر او بارید. خفه شو پفیوز! و نگهبان اوضاع را خطرناک دید و رفت "زیر هشت" و رئیس زندان، سرهنگ زمانی را خبر کرد. او از بلندگو پس از اینکه، ما بعد از سرشماری به داخل بند رفتیم، دستور داد عده ای به نگهبانی بروند. کسانی که حدس میزد، "محرک" ماجرا باشند. در میان آنها از جمله یداله خسروشاهی هم بود. آنها را به پشت دیوار بند بردند و بسیار وحشیانه با باتوم و لگد و مشت و قنداق تفنگ زدند. میشنیدیم که زندانبانان میگویند باید با صدای بلند بگوئید غلط کردم. و روز بعد فرمانده گارد ویژه، با افراد خود به داخل بند ریختند و شروع کردند به وحشت پراکنی و بهانه گیری و کتک زدن. فرمانده گارد زندان بعدا به جای سرهنگ زمانی نشست، اما وقتی که دیگر بازار "جیمی کراسی" باب شده بود. هر دو پس از انقلاب ۵۷ در دادگاههای خلخالی به مرگ محکوم و تیرباران شدند. و طنز تلخ تاریخ این بود که آنها توسط کسانی مجازات شدند که در دوره های سخت دوران شاه دست دعا برای اعلیحضرت بلند میکردند و طلب عفو میکردند و از کمونیسم و انسانیت و برابری بین انسانها تا مغز استخوان نفرت داشتند. کسانی که از روی لیست ساواک، معدود جان بدربردگان اختناق ساواک و شکنجه گاههای رژیم شاه را هم از دم تیغ گذراندند و در ابعاد هزاران نفری، نه مخفیانه و در توطئه روی تپه های اوین، که علنا و در کنار خیابان و در میادین شهرها، تیرباران کردند و به تیر چراغ برق و جرثقیل آویزان کردند. و امیدوارم که محاکمه بعدی این جنایتکاران توسط مردم و در دادگاههای دارای مرجعیت انسانی و مبتنی بر رعایت حقوق انسان، و با رعایت حقوق مهتمین، با حذف و لغو حکم شنیع اعدام و با حضور شاهدان و ارائه ادله و مدارک جرم و جنایت برپا شود.
در پایان این بخش توضیح یک نکته را لازم میدانم:
من در موارد زیادی از جایگاه "مارکسیسم انقلابی" و نقش تعیین کننده آن در تثبیت روایت مارکسی از کمونیسم و تحکیم جایگاه و وزن کارگر در کمونیسم به روایت مانیفست، در سیر عروج و تکامل و انسجام کمونیسم نوین ایران سخن به میان آورده ام. چنین نیست که من محدودیتهای تاریخی مارکسیسم انقلابی و تفاوت آنرا با مبانی کمونیسم کارگری؛ و به عنوان تئوری و محمل عبور دادن تصویر قدیمی الیت سیاسی جامعه ایران از کمونیسم رایج عموم خلقی، ملی و مدافع آرمان بورژوازی صنعتی و سنتهای مشی چریکی و حزب توده ندیده ام و نمیبینم. این اشاره را لازم میدانم چرا که طبق روایت برخیها انگار پس از تکه پاره شدن حزب کمونیست کارگری و به میمنت سیاست آوردنهای گرانقدرشان، میتوان بر مارکسیسم انقلابی و حتی کمونیسم کارگری چوب حراج زد و با دست و دل بازی، تاریخی را که خود در آن بی نقش بوده اند و بی تاثیر و خنثی و نظاره گر ساکت، به "چپ سنتی" بخشید. من دارم از پیوستگی تاریخ تلاش کمونیستی و مارکسیستی خود و نسلها و کمونیستهای عزیزی در طول سه دهه اخیر تاریخ ایران دفاع میکنم که در این روایت از زندگیم به گوشه هائی از فداکاریها و قهرمانیهایشان و خاطره هایشان و مهمتر از همه به آثار ماندگارشان در راه کمونیسمی که تاریخا با مبارزه و موجودیت اجتماعی طبقه کارگر صنعتی و جوهر انسانیت شناخته شده است، اشاراتی کرده ام. بخشهائی از تاریخ نانوشته عزیزان رفته را باید در جزئیات آن، از لابلای خاطرات همسنگران و یاران نزدیکشان، بازخوانی و بازسازی و بازنویسی کرد تا دستکم جای آن ها را در تاریخ تلاش انسان برای برابری و خوشبختی بشر و انسان کارگر و زحمتکش و جنبش رهائی انسانیت بازشناخت. این پیوستگی تاریخی را باید حفظ و مداوما بازسازی کرد تا در غیاب کسانی که خود نیستند که علیه دروغبافی و ضدحقیقت های تاریخی شهادت بدهند، کسی مجاز نباشد و جرات نکند که به نیابت و وکالت تسخیری آنان، روایت من آوردی، دلبخواه و دروغین و یا حسابگریهای ناسالم و نفرت سازیهای حقیر را، به نسل فعلی و نسلهای بعدی جامعه تحویل بدهد. تاریخ این کمونیسم خوشبختانه مکتوب و مستند است، و ما با این وجود، با تلخی تمام، این تحریفات و جعلیات و معماری دروغ را در برابر چشمان ناباور خود و در ریشخند همین مستندات ثبت شده و قابل ارجاع هر روزه، میبینیم. این غدر به بسیاری از سازندگان این سیر پر فراز و نشیب و پر از قربانی و قهرمانیهای افسانه ای، که بدون بجای گذاشتن اثری مستند و مکتوب از خود، از میان ما رفته اند، صدها بار آزاردهنده تر و غیر عادلانه تر است. نباید اجازه داد ناقهرمانان دورانهای سخت و وادادگان تندپیچهای تاریخ، برای خود در گسست از، و با قیچی کردن تاریخ ما و عزیزان رفته ما، در برهوت ساخته و پرداخته ذهنیت مالیخولیائی، و برای ارضا شهوت خودمحور بینی و نارسیسیم خود، مجاهدت ناموجود، اختراع و جعل کنند. اگر ما خود تاریخ خود و مبارزه طبقه خود را ننویسیم، آنرا برایمان و به اسممان مینویسند. برای صدمین بار معلوم شد که اصول و مبانی آرمانی بشر و حقایق تاریخی سوسیالیسم و جدال سوسیالیستی فقط با بیان و ثبتشان، حقانیت خود را به اذهان دیکته نمیکنند. اینجا هم یک ملاک درستی حقایق تاریخی و صحت تئوری انقلابی، جدال و تقابل پیوسته در پراتیک با ضد حقیقت و دروغ و جعل و تحریف حقیقت است. سیر متعالی تاریخ بدون دخالت آگاهانه انسانهای آگاه و مسلح به حقیقت آرمانهای انسانی و بدون تقابل مداوم و نفی و انتقاد دائمی ضد حقیقت، اصلا محتوم نیست.
هفته اول آوریل ۲۰۰۸
Iraj.farzad@gmail.com