در نفی اصول سازی از محدوديت های تاریخی
سیر عروج و افول انقلاب اکتبر، و مرور درسهای آن، لزوم ارزیابی و جمع بندی چندین باره این تاریخ و بیرون کشیدن درسهای تاریخی و تئوریک آن را باز هم ضروری میکند. این تجربه و این مهمترین تحول تکان دهنده اوائل قرن گذشته، کنجکاوی و کندو کاو در باره سیر تحول مبارزه طبقاتی و در عین حال وسواس و کنجکاوی و تعمق در مورد مهمترین گرهگاههای سیاسی و تئوریک مارکسیسم و کمونیسم را برانگیخته است و سوالاتی را در مورد مفاهیم مارکسیسم و تئوری های آن در باره دولت و سوسیالیسم و كمونيسم دخالتگر ایجاد کرده است. مكاتب شناخته شده منتقد انقلاب اكتبر از ترتسکی و سوئيزى گرفته تا بتلهايم و مجموعه ارزیابیها و بازبینیهای دوائر "مارکسیست" به دو دسته اصلی تقسیم میشوند. یا ارزیابیها و جمع بندیها از زاویه نقد "دمکراتیک" است به این معنی که ساختار قدرت پس از انقلاب اکتبر، "حزبی" و بوروکراتیک و بدور از دخیل کردن طبقه بوده است و یا اینکه در جامعه روسیه ای که از نظر درجه رشد نیروهای مولده در سطح پائینی بوده است، قدرت گیری حزب کمونیستی و علی العموم "سوسیالیسم در یک کشور" به نتیجه دیگری جز همان سرنوشت نمی رسید. در اين ميان کمونیسم معاصر گرچه در رابطه با این نوع سوالات، به نظر من، اساسا پاسخهای دقیق و درستی داده است، اما لازم است وجوهی از مسائل و سوالات و پرسشهای طرح شده و همچنین پاسخها و تحلیلهای موجود از زوایای دیگری مورد ارزیابی قرار گیرند و بر جوانبی از تیز بینی های تئوریک و مواضع تحلیلی مارکسیستی و کمونیسم پراتیک تاکید شود.
من در این نوشته سعی میکنم با اتکا به سطح فعلی پیشرویهای کمونیسم انقلابی و تحلیل مارکسیستی علل شکست انقلاب اکتبر، دو موضوع را در این رابطه مورد بررسی قرار بدهم و به سهم خود نشان بدهم که چرا محدودیتهای تاریخی انقلاب اکتبر نتوانست به طرح و اجرای عملی دو محور پایه ای انقلاب کمونیستی یعنی:
۱. تلاش و تدارک زمینه های نفی کارکرد قانون ارزش و تولید ارزش اضافه و تولید کالائی و سود،
۲. و تعیین تکلیف و طرح و تدوین مساله زوال دولت به عنوان چشم انداز پیروزی انقلاب سوسیالیستی؛
عملا وارد شود.
به روی هر دو این مسائل، حداقل در بستر تاریخ تکامل و سیر پیشروی کمونیسم و مارکسیسم، دریچه و شیوه تحلیل و نقد بسیار راهگشائی بازشده است. این مساله که محدودیتهای انقلاب اکتبر، و شرایط نسبتا دشوار حفظ حکومت کارگری و حکومت بلشویکها، موجب گردیدند که به اقتصاد و حرکت انتقادی سوسیالیسم بر مبانی سرمایه داری، به عنوان "تاکتیک" برخورد شود و هر اقدام و سیاست اقتصادی، بر متن اجبارات شرایط دورانهای انقلابی اتخاذ شود و از چنین جهتگیریهائی که در حقیقت، ماهیتا سیاسی بودند، و گاه برنامه های معین یک کابینه کمونیستی، اصول و مبانی عام و جهانشمول اقتصاد سوسیالیستی و مدل سوسیالیستی و راه ساختمان سوسیالیسم استنتاج شوند، گرهگاه مهمی است. در نتیجه از تمامی آن اقداماتی که در دوره لنین چه در شکل "کمونیسم جنگی" و "شنبه های کمونیستی" و "نپ"، همگی روشهای معینی برای تقابل با فلاکت، دفع خطرات سقوط حکومت کارگری و در یک کلام برای تحکیم قدرت کارگری بدست آمده و ماهيتا معطوف به اقتصاد و سازماندهى اقتصاد بصورت متعارف نيست بلكه در قلمرو سياست است از بطن انقلاب اکتبر در پیش گرفته شدند، اصول عام تاکتیکی و استراتژیکی برای انقلاب سوسیالیستی در آمدند و خیزش و تحرک جنبش سوسیالیستی در نتیجه توسط گرایشات بورژوائی و ناسیونالیستی عملا مصادره شدند. روشهای معینی که بطور ویژه ای در برابر کمونیسم در روسیه قرار گرفته شدند، به عنوان مبانی عام سوسیالیسم و گاه به عنوان مسائل "دوران گذار" به صورت پیش فرضها و مبانی جهانشمول جنبش کمونیستی در هر کشور و در هر شرایطی، تا سطح اصول و مبانی سوسیالیسم ارتقا یافتند. واضح بود که لنین با حرکت از تزهای فوئر باخ، از نظر سیاسی یکی از نمایندگان شاخص و برجسته کمونیسم پراتیک بود. و باز هم روشن بود که تمامی اقدامات و سیاستهای اقتصادی و مسائل مربوط به دیپلوماسی و سازش و صلح، از جمله صلح برست لیتوفسک، حرکات بسیار تیزبینانه یک سیاستمدار کمونیست بود که حزب بلشویک را تحت اتوریته و نفوذ معنوی و سیاسی خود در آورده بود.
جنبش سوسیالیستی نفی کارمزدی یا "مدل" اقتصادی و مراحل تکامل نیروهای مولده؟
به نظر من روش و شیوه انقلابی لنین، و نحوه دخالتگری و حس درک زمان، زنده ترین کاربست مارکسیسم و نمونه مجسم کمونیسم پراتیک بود. اما برای ما که در موقعیت پایان یک پروسه قرار گرفته ایم، برای ما که حتی شاهد تناقضات و در نهایت فروپاشی تجربه سرمایه داری دولتی هستیم، این سوال مطرح است که چرا همان کاربست پراتیک مارکسیسم نتوانست از عرصه تاکتیک سیاسی و مبارزه هوشیارانه توام با درایت انقلابی برای حفظ حکومت کارگری، و برای کمونیستهائی که دوران انقلابی را پشت سر میگذاشتند، به مهمترین عرصه نبرد برای سوسیالیسم یعنی مبارزه برای نفی قانون ارزش در حیات اقتصادی جامعه تسری یابد؟ آیا سوسیالیسم مبارزه ای برای خارج کردن زندگی مردم از حیطه شمول قانون ارزش و تولید ارزش اضافه است، یا تلاش برای رشد و تکامل "نیروهای مولده"؟ آیا این سهو و غفلت تئوریک لنین است یا تحمیل محدودیتهای تاریخی و موجود مبارزه کمونیستها در کشور یا کشورهای معین و سوار شدن جنبش صنعتی کردن بورژوازی بر این محدودیتها؟ اگر نه چگونه است که بحث رشد نیروهای مولده؛ و نه نقد و سلب مکانیسمهای کار مزدی و نفی و سلب قوانین تولید و مبادله کالائی و تولید ارزش و ارزش اضافه و سود و بازتولید سرمایه، و جاودانگی نقش پول، به عنوان مدل اقتصادی برای "راه رشد" غیر سرمایه داری پس از شکست انقلاب اکتبر در فاصله سالهای ۱۹۲۰ تا ۱۹۳۰ به ست آپ "جنبش کمونیستی" موجود و تمامی کمونیسمهای ملی و مدافع رشد صنعت تبدیل میشود؟ سوال اين است كه چه عواملى، چه فاكتورهايى در اين ميان اينگونه "معجزه آسا" باعث ميشوند كه جوهر و اصول كمونيستى و آن هسته اصلى كه وقوع انقلاب اكتبر را ممكن كرد، ناديده گرفته شود در حاليكه به موازات آن تاكتيك هاى تحميلى و اجبارى آن انقلاب به وسعت يك قرن فعالانه توليد و باز توليد شوند؟ چگونه است که بر بستر جنبش سلبی نفی کار مزدی، اصول اثباتی مراحل "اجتناب ناپذیر" سیر تاریخ از لابلای جزوه استالین "ماتریالیسم دیالکتیک و تاریخی" به عنوان سند هویتی سوسیالیسم استنتاج میشود؟ اگر نمونه مشخص "پیروزی" کمونیسم در روسیه با ساختن اصول و پرنسیپ سوسیالیستی از تاکتیکهای سیاسی و سیاستهای دولت کارگری و اقدامات کابینه کمونیستی در "دوران انقلابی"، را به ما نشان میدهند، پس شکست کل تمام همان تجربه و "دکترین"های راه رشد همزاد و توام با آن چه درسهائی دارد؟ اگر گرفتار شدن کمونیستها در محدودیتهای تاریخی امر سوسیالیسم در یک کشور معین، ریل حکومت کارگری را به مسیر بازسازی سرمایه دارانه روسیه تغییر شیفت اجتماعی داده است، ما پس از گذشت نزدیک به ۹۰ سال از انقلاب اکتبر و پس از اینهمه تحولات باور نکردنی و انفجار در "نیروهای مولده"، چگونه مبانی عملی و در عین حال اصول تئوریک و متدولوژیک به پیروزی رساندن کمونیسم، یعنی جنبش سلب و نفی استثمار کار مزدی و نفی دامنه مکانیسمهای قانون تولید ارزش و ارزش اضافه و تولید کالائی را در حیات جامعه و زندگی شهروندان نگاه میکنیم؟ آیا اصولا بشر میتواند نه برای سود و مبادله ارزش و کسب ارزش اضافی، که برای رفع نیازهای خود و در یک مکانیسم مبتنی بر تعاون وارد شود؟ آیا اگر محدودیتهای اقتصادی دست بردن کمونیستها به قدرت سیاسی در کشوری کمتر صنعتی در مقایسه با اروپا، در آن شرایط میتوانست توجیهاتی برای ساختن اصول از عقب ماندگی اقتصادی بشوند، اکنون و در شرایطی که دورافتاده ترین مناطق جهان به سیطره بلامنازع سرمایه داری و تکنولوژی و شیوه های خیره کننده بارآوری کار درآمده و همه از "گلوبالیزاسیون" حرف میزنند، باز هم معضل سوسیالیسم طی کردن فاز تکامل نیروهای مولده است؟ به این سوال بسیاری از همان بازماندگان سوسیالیسم راه رشد صنعت و نیروهای مولده پاسخ مثبت داده اند و شکست انقلاب اکتبر و نقد و ارزیابی مارکسیستی تجربه سرمایه داری دولتی، برعکس پاسخ منفی و نقد سلبی خود را بطور روشن و دقیق ارائه داده است. از نظر من مبانی و محتوای این پاسخها، در نقد سوسیالیستی تجربه شکست انقلاب اکتبر، توسط منصور حکمت در دسترس ماست و هم او، شیوه و متد کمونیسم دخالتگر برای تدارک ملزومات تحول سوسیالیستی در اقتصاد را در "آیا پیروزی کمونیسم در ایران ممکن است" به نحو برجسته ای روشن کرده است. در این بحث، بجای نقشه و برنامه و مدل برای کنترل مکانیسمهای بازار، منصور حکمت به اقدامات و ادامه حرکت انتقادی کمونیسم و حزب کمونیست پیروز از نظر سیاسی، بر علیه قوانین تولید ارزش و ارزش اضافه و سود و انباشت سرمایه برای خارج کردن زندگی مردم از حیطه شمول تولید کالائی و سود آوری پرداخته است.
پایه های "تئوریک" شکست انقلاب اکتبر، "دو فاز" سوسیالیسم
هر حرکت و هر جنبشی تلاش میکند که برای خود و گرایش خود بر متن منافع طبقاتى زمينى و از خاستگاه مقدرات طبقه و جنبش و گرایشی که به آن تعلق دارد، یک "تئوری" بسازد و یا تئوریهای موجود را به زبان مقدرات گرایش خود ترجمه و در واقع دفرمه کند. جنبش سوسیالیستی و نقد سیستم استثمار کار مزدی و تولید سرمایه داری، تئوریهای خود را در کتابها و رسالات مارکس و انگلس تدوین کرده بود. اما برای تئوری تنها کافی نیست که صحت و درستی خود را و حقیقت جهانشمول خود را مستدل و مکتوب و مستند کند. از ماده و جامعه باید حرکتی بسوی تئوری نیز صورت بگیرد. مارکس در تزهای خود در باره مبارزه طبقاتی و دولت، شکل دوران انقلابی دولت کارگری را در مفهوم عام و تجریدی و در عین حال حقیقی "دیکتاتوری پرولتاریا" بیان و فرموله کرده است. اما این "حرکت" جامعه و تجربه معین کمون پاریس بسوی این تز و تئوری و این تجرید حقیقی است که شکل مشخص دولت کارگری را به مارکس نشان میدهد. مارکس نمیتوانست پس از یک انتزاع عمیق دوباره در دایره انتزاع محدود بماند. این متد را در بررسی انتقادی و انقلابی از سرمایه داری در کاپیتال به نحو بسیار زنده ای نشان داده است. آن حرکتی که انقلاب اکتبر بسوی تئوری نقد سرمایه داری و نقد مارکس در کاپیتال از خود نشان داد، متاسفانه حرکت فازبندی انقلاب سوسیالیستی بود. تا جائی که به نقد و نفی سرمایه داری برمیگردد، انقلاب اکتبر بطور مشخص، در تزهای رهبر این انقلاب، یعنی لنین، با محدود کردن خود به محدودیتهای تاریخی و موجود جامعه روسیه، به دو فاز کردن انقلاب سوسیالیستی روی آورد. شاید ایراد گرفته شود که این نوعی ملانقطی و رد یابی غفلتهای تئوریک لنین است. من تصور میکنم که فشار سنگین رهبری یک انقلاب و سختیها و مشکلات پس از پیروزی لنین، حتما فشارهای روانی، اجتماعی و سیاسی را تا حد تئوریزه کردن مرزهای آن محدودیتها بویژه برای کسی مثل لنین که حقیقتا یکه و تنها با سرسختی میبایست هم قدرت کارگری را نگهدارد و هم فشار سنت جان سخت کمونیسم تکامل گرا و منشویکی درون حزب خود را پس بزند، و هم با مسئولیت تمام جامعه روسیه را از مهلکه خارج کند، فاکتور مهمی است. شاید اگر لنین از نقش دخالتگری انقلابی خود کنار میگرفت، در فاصله بین انقلاب فوریه و اکتبر و بویژه با لو دادن نقشه قیام از جانب اعضای کمیته مرکزی حزب خودش، سرنوشت جامعه روسیه روال دیگری پیدا میکرد. اما واقعیت این است که لنین با همه این فشار محدودیتهای تاریخی، نتوانست از نظر مصالح فرا روسیه ای انقلاب سوسیالیستی پایه های واقعی حرکت از دستیابی به قدرت دولتی تا انقلاب و تحول سوسیالیستی در اقتصاد را تدوین کند و انقلاب بطور واقعی در محدوده عمومی مشروطه و تجدد طلبی و ترقی خواهی بورژوائی و صنعتی و جنبش روشنفکران آن محصور ماند. محدود شدن به یافتن راه پیروزی سوسیالیسم در چهارچوب شرایط اقتصادی روسیه آن سالها، لنین را به مسیر یافتن راه برون رفت و سوسیالیسم با خود ویژگیهای روسی اش و در نتیجه به نوعی فازبندی غیر قابل دفاع از نظر اصول و مورد نقد و طرح و مکتوب شده در کاپیتال میرساند. لنین در دولت و انقلاب به دو مرحله و دو فاز انقلاب سوسیالیستی و انقلاب کمونیستی اشاره کرده است. در فاز اول، یا فاز پائینی سوسیالیسم، مکانیسمهای قانون ارزش هنوز برقرار است، در این فاز جامعه بر اساس از هر کس به اندازه توانش و به هر کس به اندازه "کارش" کار میکند. و در فاز بعدی و با تکامل و پیشرفت نیروهای مولده است که جامعه امکان می یابد که به هر کس به اندازه نیازش واگذار کند. پائین تر توضیح خواهم داد که چرا کمونیسم پس از شکست انقلاب اکتبر و پس از مرگ لنین، به بحث "زوال" دولت که اتفاقا در همان رساله دولت و انقلاب به آن پرداخته شده است، نمی پردازد و به جای آن به عنوان عامل "بازدارنده" دخالت خارجی و امپریالیسم، اتفاقا این کمونیسم از مدافعان سرسخت یک دولت متمرکز و مبتنی بر بوروکراسی اداری و نظامی است. در همین حد، میخواستم مساله رابطه تئوری و حرکت ماده و جامعه به سوی حقیقت اصول و تئوری را توضیح بدهم. جنبش سوسیالیستی در هیات پیروز خود بطور ابژکتیو و در عمل، با بحث دوفاز و مساله رشد نیروهای مولده، متاسفانه به استقبال و پراتیک حقیقت نقد کاپیتال از سرمایه داری نرفت و این ترجمان مشخص را به زبان کمونیسم به قدرت رسیده تا حد زیادی رایج کرد. و این خود مبنائی شد، و یا شاید بهتر است بگویم دریچه ای شد تا انواع کمونیسمهای ملی و جنبش طبقات بورژوا و خرده بورژوا و روشنفکران آرمان بورژوازی صنعتی و ملی و روس بزرگ، و به تبع آن تمامی جنبش های ناسیونالیستی و مشروطه خواهی از آن تمام سیستم خود را وارد تعاریف پایه ای سوسیالیسم و تئوریهای مربوط به سوسیالیسم کارگری و تئوری مارکسیستی دولت بکنند. همه جا فرض بود و از اجزا "ماتریالیسم دیالکتیک" نام گرفت که پیش شرط انقلاب سوسیالیستی، در مرحله و فاز اول، پیشرفت نیروهای مولده، تولید وسائل تولید و فراهم کردن "زیربنا"ی اقتصادی برای سوسیالیسم فاز بالاتر است. سوسیالیسم از یک جنبش فعلی زنده و جاری و سلبی و نفی مکانیسمهای تولید ارزش و ارزش اضافه و سیستم کار مزدی به یک "مدل" رشد، به یک راه رشد "غیر سرمایه داری" و به یک دکترین اقتصاد بورژوائی و برای یک مرحله آتی تقلیل یافت. همه جا، بویژه در کشورهای "در حال توسعه"، "جهان سوم"، "نیمه مستعمره نیمه فئودال"، سوسیالیسم راهی بود برای استقلال و شکوفائی اقتصادی؛ و مسیر برنامه ای و خطوط تاکتیکی احزاب و جنبشهای کمونیستی برای تحقق این آرمان بورژوائی را رقم زد. آنچه که به نام اجرا و پراتیک تزهای لنین و "مارکسیسم لنینیسم" شاهد آن بودیم، همگی گامهائی در راستای تدارک و توسعه نیروهای مولده برای فاز بعدی نام گرفت. در دل همین فاز اول و یا به عبارت درست تر به بهانه این فاز است، که سازماندهی و ساختمان دولتی و متمرکز استثمار کار مزدی و انباشت بخش کالاهای تولیدی به بهانه دفاع از "میهن" سوسیالیستی و تدارک زیربنای اقتصادی، خط پایانی بر یک اهرم مهم دیگر جنبش کمونیستی، یعنی تدارک ملزومات زوال دولت، گذاشته میشود. از اینجا به بعد به جای فاکتور پر جاذبه بازدارنده دخالتگری کشورهای سرمایه داری، یعنی اجرای ملزومات عملی الغا استثمار کار مزدی و شکوفائی فردی و جمعی شهروندان و رفاه آنان، و به عنوان مهمترین فاکتور برای جذب همبستگی طبقه کارگر و شهروندان غرب به سوسیالیسم، بلوک و دولتها و پیمانهای نظامی و سلاح و بمب اتمی و زرادخانهای تسلیحاتی به میدان می آیند. این دو فاز و این برداشت تئوریک از اقدامات دولت سوسیالیستی پیروز، پس از شکست انقلاب اکتبر به موازین و پرنسیپهای جریانات شبه کمونیستی تبدیل میشود كه در واقع هيچ سنخيت و پيوستگى واقعى با جوهر تزهاى لنين و متدولوژی او و برداشت پراتیکی از مارکسیسم در رابطه با دولت و انقلاب ندارند. دولت موقت، مجلس موسسان، دوران گذار، مسائل دوران گذار، قدرت سیاسی برای قدرت سیاسی، و درآوردن تئوری از حرکات مشخص و ویژه حزب سوسیال دمکرات روسیه و بعدا از اقدامات کابینه دولت بلشویکی، از این پس و بعد از شکست انقلاب اکتبر، دیگر به مبانی عام و تعاریف هویتی احزاب موسوم به جنبش کمونیستی تبدیل میشوند.
بحث زوال دولت
یکی از مهمترین عرصه های تعرض بورژوازی بین المللی به کمونیسم، در دهلیزی که شکست انقلاب اکتبر باز کرده بود، آغاز میشود. اگر "ای اچ کار" به عنوان یک ناظر ابژکتیو و واقع بین که با مشغله محدودیتهای حزب بلشویک و انقلاب اکتبر دست به گریبان نیست، مهمترین پیام انقلاب اکتبر را از کتاب دولت و انقلاب، زوال و حذف هر نوع دولت به عنوان شرط آزادی کامل شهروند، بر میگیرد، دولت برخاسته از شکست انقلاب اکتبر، برعکس به این فاکتور مافوق مردم، به بهانه دفاع از دخالت خارجی، نقطه پایانی بر این پرنسیپ مهم انقلاب کمونیستی میگذارد. این به نوبه خود به عنوان فاکتور تعیین کننده ای در مقابل ظرفیت و توان واقعی جامعه و تخصیص امکانات شهروندان برای تامین یک زندگی مبتنی بر تعاون و همکاری و رفاه، قد قلم میکند و انرژی و تولیدات جامعه را می بلعد. در آن سو، عاملی که ظاهرا قرار بود به عنوان یک فاکتور "بازدارنده" در مقابل تهدید سوسیالیسم عمل کند، به منفی ترین نقطه ضعف سوسیالیسم و کمونیسم و نقطه قدرت تعرض ایدئولوژیک بورژوازی با سلاح "دمکراسی" و دفاع از حق فرد و فردیت و حق ابراز آزاد عقیده تبدیل میشود. این دولت پیچیده و هزار لایه خود با ارتش و پیمانهای نظامی و سلاح اتمی و زرادخانه کشتار جمعی به عنوان یک تهدید خوفناک بالای سر جامعه بشری قرار میگیرد. تصویر از سوسیالیسم بویژه در ذهنیت شهروند غربی، که بستر واقعی سوسیالیسم است، با زندگی زیر سایه خفقان دولتهای پلیسی که حق و آزادی فرد را به زنجیر بسته است و زیر سایه سازمانهای جاسوسی اسیر کرده است، و زندگی اقتصادی شهروندان هنوز قرار است طی یک فاز بی انتها و نامتعین صرف ساختمان زیر بنا بشود، تعبیر و تداعی میشود. سوسیالیسم پس از شکست انقلاب اکتبر، سوسیالیسم پیشرفت نیروهای مولده و تولید وسائل تولید و راه رشد صنعتی، دیگر هیچ نیازی به مراجعه به تز لنین در همان دولت و انقلاب در مورد زوال دولت، ندید. اما از طرف دیگر تمام داویر آکادمیک و "سوسیالیستی" پر شدند از اینکه سوسیالیسم یعنی سازمان دادن بی ملاحظه کار دسته جمعی شهروند برای پیشرفت نیروهای مولده و تولید و سائل تولید، که محصولات و مایحتاج مورد نیاز شهروندان و در نتیجه رفاه آنان، در راستای تکامل و پیشرفت زیر بنای سوسیالیسم، هیچ است، و یا مربوط به "فاز" بعدی است، که رفاه پدیده ای "غربی" و مصرف و بی نیازی جامعه "رشد انگلی" اقتصاد بورژوائی و "کمپرداور" است، که قربانی کردن آزادی فرد، شرط لازم الاجرای سوسیالیسم زیر بنائی است. بر بستر قدر قدرتی دولتهای "سوسیالیستی" و حتی سلطنت موروثی خاندان بوروکراتهای احزاب حاکم باصطلاح کمونیستی، بزرگترین تعرضسیاسی و ایدئولوژیک بورژوازی بین المللی تحت عنوان لگد مال شدن حیثیت و حرمت فرد و شهروند زیر دست و پای دولتهای توتالیتر و دیکتاتور، به نام نامی دمکراسی سازمان داده شد. صدها هزار کتاب و جزوه و بروشور و برنامه تلویویونی و تبلیغاتی و جاسوسی برای افشای زندگی تحت حاکمبت دولتهای قدر قدرت "کمونیستی" براه افتاد و مهندسی شد و سیمای "آزاد" زندگی شهروند در غرب به عنوان محک نادرستی سوسیالیسم به درون اردوگاههای سوسیالبسم "قاچاق"ی وارد شدند. و این یکی از مهمترین درسهای شکست انقلاب اکتبر و ریزش و فروپاشی آن چیزی است که تحت نام سوسیالبسم حافظ و نکهبان سرمایه داری دولتی و پاسدار تکامل و توسعه نیروهای مولده بود. انقلاب سوسیالیستی همراه و همزمان به نقد سلبی و انقلابی استثمار کارمزدی و تولید ارزش و ارزش اضافه، و همراه با اقدامات عملی برای خارج کردن زندگی شهروندان از حیطه شمول قانون ارزش و تولید کالائی و ارزش اضافه و سود، راهی جز تلاش برای تامین شرایط ساده تر کردن دولت و دخالت وسیع شهروند در مقدرات جامعه و در نتیجه گام گذاشتن به مسیر زوال دولت ندارد. دولت و حزب کمونیست پیروز در جدال بر سر قدرت سیاسی، مهمترین اهرم "از بالا" برای قدرتمند کردن نقد و نفی قوانین تولید سرمایه داری و تولید کالائی و سود و انباشت سرمایه است. دولت نه ابزاری در خود که اهرم نیرومند همان پروسه انتقادی و انقلابی بر تولید و مناسبات تولید سرمایه داری است و فاکتور مهم بازدارانده برای جلوگیری تجدید حیات تولید سرمایه داری است که در ساختار خود اتفاقا این پروسه انتقادی را به نیروئی سازمانیافته در بافت جامعه تبدیل میکند و در نتیجه همزمان با فاصله گرفتن از یک دولت بورژوائی به عنوان نهادی مافوق مردم و بر تر از آنان، شرایط واقعی تدارک الغا و زوال دولت را تدارک می بیند. پیروزی سوسیالیسم بدون پیش رفتن همگام و هماهنگ این دو محور بنیادی آزادی و رهائی انسان، سوسیالیسم نیست. و این سوسیالیسم با توجه به سیر انبوه انفجار تولید بشر و دستاوردهای تکنیکی و فنی، در هر مکانی که کمونیسم به یکی از معادلات دخیل در جامعه تبدیل بشود، ممکن و قابل اجراست. برداشت لنینی از مارکسیسم و شیوه به قدرت رسیدن یک حزب انقلابی و اجتماعی و مسئول و کمونیستی، امکان تدارک ملزومات اقتصادی سوسیالیسم و تامین شرایط وزال دولت را مقدور و میسر کرده است. مهم این است که سیل آواری را که آرمان بورژوازی صنعتی و آرزوی شکل دادن به یک دولت قدر قدرت دولتی برای تامین اهداف ناسیونالیستی را در یک حرکت انتقادی و بازبینی های چندین باره عروج و افول انقلاب سوسیالیستی بتوان پس زد و این انتقاد و بازبینی مهمترین تحول قرن بیستم را به نقطه رجوع و نقطه حرکت جنبش سوسیالیستی و مبارزه طبقه کارگر تبدیل کرد.
آنچه که غایب است یک حرکت اجتماعی کمونیستی و حزب متکی به تئوریهای مارکس و مبنتی بر دستاوردها و تجارب و عروج و افول کمونیسم در روسیه اوائل قرن بیستم است. این سایه ابهام و تردید بر بنیانهای جنبش کمونیستی و مارکسیسم را باید بسرعت کنار زد و بار دیگر کمونیسم را به پایه طبقاتی خود، طبقه کارگر صنعت مدرن و مدنیت غرب متصل کرد و پیوستگی اصولیت و جوهر انقلابی نقد مارکسیستی را تداوم بخشید. سرنوشت کمونیسم هر گاه به دست جنبش و گرایشات طبقات دیگر و روشنفکران آرمانهای بورژوائی و الیت دانشجوئی و روشنفکران ناپایدار و فلسفی افتاده است، جز به همین کارنامه منفی که در شکست و فروپاشی آرمانهای بورژوازی صنعتی و ویرانه برخاسته از فروپاشی سرمایه داری دولتی و یا قد برفراشتن خشن ترین سازماندهی بردگی مزدی به نام سوسیالیسم و مائوئیسم دیده ایم منجر نشده است. ماتریالیسم پراتیک و انتقاد ضد سرمایه داری مارکس را به دست هر جنبش دیگری و یا روشنفکران آرمانهای بورژوائی، جز حرکت سلبی و سوسیالیستی طبقه کارگر صنعت مدرن بدهید، در بهترین حالت چیزی جز انور خوجه و صدر خلیل و مائوئیسم و استالینیسم و دولتها و مقامات مادام العمر و قدر قدرت مافوق مردم و سازماندهی بردگی شهروندان و بی اختیار کردن آنان را از آن استخراج نمیکند. برای چندمین بار مشخص شد که میتوان بر بستر تاریخ جنبش و تحزب کمونیستی در برابر نظرات مارژینال و حاشیه ای، فرش قرمز پهن کرد و با سپردن میدان به گرایشات روشنفکری خرده بورژوائی در برابر ادبیات عظیم مارکسیسم و پیوستگی تجارب و دستاوردهای تئوریک و فکری و سیاسی مبارزه سوسیالیستی طبقه کارگر، بزرگترین آشفتگی فکری و تئوریک ایجاد کرد. معلوم شد که میتوان با بازگشت به آرمانهای بورژوازی صنعتی، تلاش برای برپائی دولتهای مقتدر و مافوق مردم و پرنسیپ سازی از اقدامات و تاکتیکهای سیاسی معینی، دولت موقت و مجلس موسسان و نپ و ... را به عنوان اصول مارکسیستی و مبانی متدولوژیک لنینی به اصول عام و مارکسیستی ارتقا داد و به نام سوسیالیسم قالب کرد و بنیانهای مهم کمونیسم یعنی زوال دولت و مبارزه برای الغا بردگی مزدی و سیستم تولید ارزش اضافه و سود را برای همیشه به بایگانی سپرد. به این سیر آشفتگی تئوریک و میداندار شدن حاشیه ای ترین گرایشات انتقادی بر مارکسیسم و کمونیسم باید نقطه پایانی گذاشت.
در این مورد و در باره فاصله گرفتن از نقد مارکس در کاپیتال، و رنگ باختن این روش انقلابی و سلبی انتقاد به تولید سرمایه داری در زیر فشار مبارزه با استبداد و ارتجاع و "امپریالیسم"، باید بیشتر نوشت و توضیح داد. من در نوشته دیگری برای شماره های بعدی کانون کمونیسم، به وجوهی از همان تعابیر کمونیسم مدافع تکامل نیروهای مولده خواهم پرداخت. اینجا هم ظاهرا یکی از جملات لنین در کتاب امپریالیسم، یعنی رسیدن سرمایه به فاز "گندیدگی" در مرحله امپریالیسم، جواز "مارکسیستی" و لنینی دفاع از آرمان بورژوازی صنعتی و مبارزه برای رشد نیروهای مولده "داخلی" و تولید کالاهای غیر وارداتی و غیر بنجل توسط انواع سوسیالیسمهای خلقی و ملی و بورژوائی است. در نوشته های بعدی به این نکته خواهم پرداخت که در سیر افت و خیز جنبش کمونیستی و مبارزه طبقاتی، چگونه مارژینال ترین و حاشیه ای ترین گرایشات و نظرات شبه سوسیالیستی، بویژه در دوران شکست، "فعال" میشوند و به یک آشفتگی و اغتشاش فکری در باره حقیقت و پیوستگی تاریخی حقیقت انتقاد مارکسیستی دامن میزنند.
iraj.farzad@gmail.com
۸ ژوئیه ۲۰۰۸