امپریالیسم، و کمونیسم کلیشه پرداز
سیر تحولات سیاسی، طبقاتی و اجتماعی جامعه ایران از مقطع انقلاب مشروطه به این سو، در جدال گرایشات مهمتر اجتماعی که خود آئینه مصاف طبقات و آرمانها و تئوری های این طبقات را نمایندگی میکند، بیانی روشن تر بخود گرفته اند. انقلاب مشروطه، تئوری و منشا الهام خود را نه در نتیجه امتداد و سیر خطی تکامل جامعه ایران از عهد ساسانیان و هخامنشیان و سیاه جامگان و سامانیان و خسرو پرویز و اساطیر شاهنامه و منشور و کتیبه "کورش هخامنشی "، که از غرب و از افکار و آرمان تجددخواهی غرب و انقلاب کبیر فرانسه و در برابر سیستم ملوک الطوایفی و خانخانی موجود، از "ایده" و فکر و آرمان "یک دولت، یک قانون" و یا به تعبیر امروزی تلاش برای تشکیل "دولت ملت" و اداره جامعه بر اساس "قانون" و پارلمان بر گرفته بود. این مساله که سرانجام "ملت ایران" هم به جرگه کشورهای دارای پارلمان و صنعت ملی خود و قانون واحد خود درآید، جوهر و خمیر مایه و انگیزه شکل گیری احزاب و نهادها و کانونهای فکری و ادبی و هنری جامعه ایران از همان دوران بوده است. علل و دلایل پایه ای ریشه دار بودن و تداوم سلطه این آرمان بر الیت سیاسی و روشنفکران تحصیلکرده جامعه ایران، در برآورد نشدن آرزوی دیرین یک ایران صنعتی و پیشرفته و در عین حال "مستقل" از نظر سیاسی است. آرمانهای الیت روشنفکری جامعه ایران با انقلاب مشروطه در دایره نوستالژیک این الیت باقی ماند و انقلاب مشروطه در دوره کوتاه و مستعجل پس زدن روایت مشروعه طلبی، و اسلاف واقعی فدائیان اسلام و خمینی و آل احمد و شریعتی، در نهایت از در سازش با اسلام و مذهب درآمد و مذهب و اسلام را به عنوان بخشی از "فرهنگ" جامعه "سنتی" ایران وارد قانونگزاری و تعاریف منزلت حقوقی شهروندان کرد. انقلاب مشروطه به این ترتیب در پراتیک افکار و گرایشات تجدد خواهی غرب و آرمانهای انقلاب کبیر فرانسه، ناکام ماند. اما این ناکامی و تعرض اسلام و مذهب تا سطح قانون اساسی و متمم قانون اساسی، با پیشروی خزنده گرایشات فئودالی دوران گذشته، یعنی قانونی کردن "مذهب رسمی"، و به قدرت رسیدن سلطنتی که این محافظه کاری و مشروعه زدگی و حشر و نشر و سازش و مماشات با نهادهای اسلامی را در نهادهای اداری و نظامی نهادینه کرده بود، با تحولات زیر و رو کننده بین المللی منطبق شد و بر بستر این تحولات قرار گرفت. این موقعیت اسلام زدگی حکومت های پهلوی، در عین حال زمینه مشترک اعتراض به جوانب "فاسد و غربی" حکومت این "دودمان" را در میان "اپوزیسیون" ضدسلطنتی و ضد درباری باقی گذاشت.
حکومت رضا شاه به اتکا همان آرمان "دولت ملت" انقلاب مشروطه، این تعرض بقایای دوران ملوک الطوایفی و ابقا دخالت مذهب و دستگاه آخوند و "حوزه علمیه" در دولت و زندگی مردم و مبانی قانونگزاری، را تثبیت و تحکیم کرد. اما از نظر اقتصادی و در تحقیر و ریشخند نوستالژی مدافعین آرمان بورژوازی صنعتی، بنیان گزاری یک کشور صنعتی و پیشرفته و مستقل با پدیده "امپریالیسم"، یعنی دوران صدور سرمایه، و الیگارشی مالی و تمرکز ثروت در دست انحصارات و کارتلها و تراستها تطابقی تاریخی و غیر قابل چشم پوشی یافت. و از این نظر تعقیب این آرمان، یعنی تلاش برای ایجاد یک کشور صنعتی و متکی به خود و "غیروابسته"، دقیقا به دلیل همین عامل امپریالیسم که اساس اش را صدور سرمایه و سرمایه مالی و غارت "مواد خام و معدنی" کشورهای تحت سلطه تشکیل میداد، حتی مکتبی تر به عنوان پدیده ای که باید منشا "آگاهی" در میان این الیت روشنفکری و پیوند و انتقال این آگاهی به میان مردم و طبقه کارگر باشد، در همان بستر آرمان دیرین انقلاب مشروطه در پوشش "سوسیالیسم" و کمونیسم و آگاهی سوسیالیستی و خمیر مایه جریانات "کمونیست" به حیات و حضور خود در جامعه ایران ادامه داد. "فرهنگ مصرف"، "سرمایه داری وابسته"، "بی کفایتی" حکومتها در توسعه "صنایع مادر"، همان اندازه مورد اعتراض فلان حاجی بازاری وابسته به صنایع "سنتی" و"ملی و داخلی" بود که از جانب چپ مدعی کمونیسم و مدافعان سوسیالیسم محافظه کار. اما این تعبیر و روایت از سوسیالیسم و کمونیسم، یعنی کمونیسمی که طرفدار رشد نیروهای مولده "داخلی" و آنهم بخش تولید وسائل تولید است، بدون تعابیری که از کمونیسم موجود بود، در خلا و منحصرا در دایره نوستالژیک ایام مشروطه موضوعیت نیافتند. بر بستر شکست انقلاب اکتبر و شکست دخالتگری کمونیسم پراتیک، از آثار و نوشته های لنین کلیشه پردازیها و الگوبرداریهائی انجام شد که من اینجا عجالتا به دلایل "تئوریک" و زمینه های عینی توجیه چپ ملی و سوسیالیسم ملی و مشروطه خواه ایران در دفاع از رشد "نیروهای مولده" و منضم کردن و ضمیمه و پیوند زدن غیر موجه و غیرعلمی طبقه کارگر به عنوان موتور محرکه نیروهای مولده، میپردازم. در اینجا بطور مشخص به این الگوبرداری و پرنسیپ و اصول سازی از برخی استدلالهای لنین در رساله "امپریالیسم" اشاره ای میکنم:
سرمایه داری در پروسه تولید یا در بازار و در گردش؟
کتاب کاپیتال برای توضیح منشا تولید ارزش اضافه و خواص "جادوئی" و منحصر بفرد نیروی کار و اینکه این "کالای استثنائی" تنها کالای موجود در بازار است که سرمایه دار آنرا می یابد تا با بکار بردن آن در پروسه تولید و در حالی که مثل همه کالاهای دیگر "بها"ی واقعی آنرا پرداخت کرده است و بنابراین با رعایت "قانون مبادله ارزشهای برابر"، آنرا خریده است، ارزشی بیشتر از این بهای پرداختی و هزینه بازتولید آن بیرون بکشد، پدیده کالا را انتخاب میکند. مارکس با استفاده از شیوه تحلیل انتزاع علمی، تضاد بین ارزش مصرف، ارزش و ارزش اضافه، تضاد بین کار مشخص و کار مجرد و کار خاص و کار عام... منشا اصلی بنیانی که سرمایه داری بر آن استوار است را انکشاف؛ و بطرز درخشانی تغییر و تحول این "برابری" در روابط مبادله و گردش کالا و سرمایه و از مبادله ارزشها در خارج پروسه تولید و در بازار؛ به یک نابرابری واقعی در پروسه تولید را بیرون میکشد. منصور حکمت، در "بازخوانی کاپیتال"، میگوید اگر مارکس در زمان ما به نوشتن کاپیتال دست میبرد، به احتمال زیاد از فصل بعدی یعنی از پروسه تولید و از سوخت و ساز و مکانیسم تولید ارزش و ارزش اضافه در پروسه تولید آغاز میکرد. چه، مارکس با شروع از توضیح متد انتزاع علمی خود از کالا و پدیده کالا و خواص و تضاد و تنافضهای آن، عینا بلافاصله با خواننده و همراه با کارگر و سرمایه دار از بازار و پروسه مبادله برابرها در این میدان به نابرابری واقعی تر در پروسه تولید بین طبقه کارگر و سرمایه دار میرسد. بهرحال این نقد بر اقتصاد سیاسی سرمایه داری و نقد تئوریسینهای کلاسیک اقتصاد سرمایه داری، کسانی چون آدام اسمیت و ریکاردو و فیزیوکراتها و مرکانتلیستها و توضیح منشا ارزش اضافه و کارکرد قانون ارزش در تولید سرمایه داری، از جانب مارکس بدون کشف این راز که چگونه برابری در پروسه مبادله، در پروسه تولید سرمایه داری به نابرابری واقعی و بنیان سرمایه داری منتهی میشود و اینکه به قول مارکس منشا اضافه ارزش هم در پروسه مبادله و هم در جریان تولید یک مکانیسم درونی و در هم تنیده اند، برای اولین بار توسط خود او کشف میشود. اگر نه بحث ارزش اضافه و تولید اضافه محصول را قبلا اقتصاددانان کلاسیک بورژوازی توضیح داده بودند.
شاید این روایتی جدید و یا نوعی ادعای بدعت گزاری در ارزیابی رساله لنین در مورد امپریالیسم نام گذاشته شود اگر بگویم، کتاب "امپریالیسم" لنین، متاسفانه، تداوم همان انتقاد مارکس در کاپیتال و ادامه توضیح جایگاه واقعی کارگر و نیروی کار در پروسه تولید، نیست. بحث لنین در مورد تضادهای سرمایه داری در "عصر امپریالیسم"، تمرکز تولید و نقش سرمایه مالی و "سفته بازی" و بازار بورس و نیز بحث "رشد ناموزون" و مرحله "گندیدگی" و "آخرین مرحله" تولید سرمایه داری، و "سرمایه داری در حال احتضار" به اعتبار خود و بویژه از نظر سیاسی و متدهای یک حزب کمونیستی در پاره کردن "ضعیف ترین" حلقه امپریالیسم در متن "رشد ناموزون"، به نظر من مبانی مهم و سنگ بنای " تاکتیک" های سیاسی کمونیسم پراتیک و انقلابی را کماکان نمایندگی میکنند و این شیوه و روش و متد انقلابی دخالتگری کمونیسم پراتیک، مرز روشنی با انواع کمونیسمهای ارشادی و محدود ماندن به "ترویج و تبلیغ" و محبوس ماندن به مرکز رواج "آگاهی" و "فلسفه" از جانب کمونیسم کارمندی و دانشجوئی و روشنفکری را کماکان نمایندگی میکند. اما تمام مساله این است که اگر لنین در کتاب امپریالیسم، اساسا هدف توضیح دادن تاکتیک کمونیسم پراتیک را تعقیب میکند و از این نظر نخواسته و یا مایل نبوده است در بطن آن دوره بحران انقلابی در جهان و مشخصا در روسیه، آن حلقه ضعیف امپریالیسم و سرمایه داری، به ادامه نقد اقتصاد سیاسی تولید سرمایه داری و بازکردن وجوه دیگری از نقد مارکس در کاپیتال بپردازد، در مقابل کمونیسم ملی و تمامی آن روایتهائی از کمونیسم که این جنبش و این تئوری را وسیله و یا محملی در جهت آرمان بورژوازی صنعتی تعبیر کردند، برعکس با تزهای لنین در رساله امپریالیسم نیز نه از سر سیاست و متد و روش سیاسی، که به عنوان نقد و آلترناتیو انتقادی سرمایه داری در عصر امپریالیسم برخورد کردند. برای لنین که دست اندر کار رهبری یک انقلاب واقعی پیش روست، و برای او که در سیر ناموزون رشد سرمایه داری، روسیه تزاری یکی از آن "حلقه ضعیف" است، و در درون حزبی که او نقش مهمی در رهبری آن دارد، نظرات اپورتونیستی و غیر دخالتگرانه ای که به امکان گسست هیچ حلقه ای از امپریالیسم باور ندارند، استدلال در مورد رابطه تنگاتنگ این اپورتونیسم و نظاره گری سیر تاریخ، با تحلیل از خصوصیات واقعی و عینی امپریالیسم اهمیت زیادی پیدا میکند. لنین اینجا هم، مثل یک پراتیسین انقلابی و کسی که کمونیسم را به روایت ایدئولوژی آلمانی و نقد تزهای فوئر باخ فهمیده و گرفته است، نمیتواند در مقابل این گرایش دنباله روی از حوادث و خصوصیت غیر دخالتگرانه سوسیالیسم محافظه کار و اولووسوونیست، که در رهبری حزب او توسط شخصیتهای مهمی مثل کائوتسکی و مارتف و کل بدنه رهبری حزب بلشویک نمایندگی میشوند، و ناچارا بطور واقعی بر خاستگاه پراتیک حزب در رفتار با آن "حلقه ضعیف" تاثیر بلاواسطه و بازدارنده دارند، بی تفاوت بماند. تمام استدلال لنین در مورد نشان دادن خصائل "گندیدگی" و "دوره احتضار" و "رشد ناموزون" و امکان گسستن "حلقه ضعیف"، دقیقا مبارزه با گرایشی در حزب بلشویک است، که غیر از لنین از منظر نقش دخالتگرانه کمونیسم پراتیک و مارکسی، با مبانی منشویسم جان سخت تر آن حزب، از یک ریشه و یک نسب برخوردارند. واضح است که لنین بهیچوجه در آن دوره ای که امکان پیروزی طبقه کارگر و رهبری یک انقلاب در حال جریان را میبیند، قصد نداشته است که جلد چهارم و پنجم کاپیتال را بنویسد. لنین خواسته است در مبارزه با "اپورتونیسم" در راس حزب بلشویک، این مساله را توضیح بدهد که با توجه به خصوصیات امپریالیسم، میتوان در روسیه در پروسه "رشد ناموزون" سرمایه داری آن "حلقه ضعیف" را "گسست". و این حلقه گسست جائی جز روسیه نبود و آن احکام جز برای روسیه، که در دورانی از تلاطم انقلابی بسر میبرد و پیشینه انقلاب ۱۹۰۵ را داشت و حزبی موجود و دارای جاذبه سیاسی در میان طبقه کارگر و مردم را حی و حاضر داشت، صادق نبود. احکام لنین تلاش برای پس زدن کمونیسم نظاره گر و مفسر -مبلغی بود که در راس حزب بلشویک، نفوذ پرقدرتی داشت. و اگر لنین میدانست که از این شیوه ها و متد دخالتگری کمونیسم پراتیک او، کلیشه پردازیهای ناموجه و نادرستی، ایضا از سوی همان سنت کمونیسم اولووسوونیستی و "سوسیالیسم مقدر و اجتناب ناپذیر" استخراج میشود، شاید در توضیح "گندیدگی" و "مرحله زوال سرمایه داری" و "بالاترین مرحله سرمایه داری" و سرمایه داری "مرحله احتضار" ... در رساله امپریالیسم، آب بندیهای بیشتری میکرد. در هر حال مشغله شدید لنین با "قانع" کردن حزب بلشویک برای دست بردن به قیام و رهبری انقلاب موجود، حتی علیرغم سنگ اندازیها و بی اشتیاقی کمیته مرکزی برای ظاهر شدن در مسند رهبری تصرف قدرت سیاسی، چنین مجالی را عملا به او نداد. و انتظاری غیر تاریخی یعنی اینکه به جای رهبری یک انقلاب بسوی هدفی که فلسفه زندگی او ایجاب میکرد، لنین برود به کار آکادمیک مشغول بماند، البته پس از شکست انقلاب اکتبر و بویژه با فروپاشی آخرین بقایای همان تجربه سرمایه داری دولتی، از جانب نه تنها بازماندگان مکتب سوسیالیسم محافظه کار و منتظر حرکت چرخ تاریخ، بلکه از سوی تمامی دوایری که به اتکا این تجربه فروپاشی اردوگاه سوسیالیسم بورژوائی، بی نتیجه بودن ماتریالیسم پراتیک و بیهوده بودن دست بردن کمونیسم انقلابی به قدرت سیاسی را فریاد زدند، به بازار آمد.
و تمام مساله این است که تداوم همان منشویسم و کمونیسم اولووسوونیستی و سوسیالیسم محافظه کار، بعدها از این موضع تاکتیکی کمونیسم دخالتگر و "خلاف جریان"، مبانی نوعی تحلیل و ارزیابی از اقتصاد سرمایه داری و تداوم نمونه مشخص نقد کاپیتال در "عصر امپریالیسم" را استنتاج و استخراج کردند. حقیقت مساله این است که بدون انقلاب روسیه، بدون نقشی که اساسا لنین در "گسست" آن حلقه ضعیف در روسیه برعهده گرفت و به تمامی خود تنها نماینده آن هم باقی ماند، تزهای لنین در رساله امپریالیسم، و احکام آن خاصیت تعمیم به سرمایه داری را نداشتند و به طریق اولی نمیشد آنرا در راستا و تداوم و تکمیل جلدهای بعدی سرمایه قرار داد.
نکته ای که لنین در مورد "امپریالیسم در مرحله گندیگی" و جلوگیری امپریالیسم و انحصارات از رشد نیروهای مولده، محبوس کردن و مسدود کردن اختراعات و پیشرفتهای تکنیکی در تولید مطرح میکند.، اگر برای او زمینه ای برای ایجاد گسست در حلقه ضعیف تولید سرمایه داری در روسیه است و مبنای اتخاذ یک تاکتیک انقلابی، برای کمونیسم ملی و مشروطه خواه و کمونیسم مدافع آرمان بورژوازی صنعتی، تبدیل به یک مبنای "تئوریک" و تداوم نقد مارکسیستی اقتصاد سیاسی میشود. انگار لنین خواسته است در "عصر امپریالیسم" و در رساله خود، چگونگی برون رفت از این کارکرد سرمایه در متوقف کردن و مسدود کردن رشد نیروهای مولده را تدوین کند! انگار لنین خواسته است مبنای یک تولید مبتنی بر رشد موزون و هماهنگ نیروهای مولده و صنعت را در انتقاد بر اقتصاد سیاسی سرمایه داری علی العموم، و برای جنبش کمونستی عل الخصوص تبیین و تدوین کند! به همین جهت است که از چسپیدن تمامی جنبشها و احزاب و گرایشات ملی به این جنبه از "گندیگی" سرمایه داری در عصر امپریالیسم، و قفل شدن و طلسم شدن در دایره آن، تئوریهای "سرمایه داری وابسته"، سرمایه داری کمپرداور و دلال و فاسد و تولید کننده کالاهای "بنجل" وارداتی و ناشی از سرمایه غیر ملی، به زمینه همان آرمان دیرین بورژوازی صنعتی منضم و چفت میشود و در پوشش "مارکسیسم لنینیسم" و یا "تلفیق" مارکسیسم با سرمایه داری در عصر امپریالیسم و در کشورهای نیمه مستعمره نیمه فئودال، خاستگاه و سند هویتی "کمونیسم" و جنبش کمونیستی میشود.
به نظر من برای کسی مثل لنین که کاپیتال را به خوبی خوانده است، باید عجیب به نظر برسد که او یکباره جایگاهی غیر واقعی به "تولید وسائل تولید" داده باشد و بنابراین به این نتیجه رسیده باشد که او اولا: به نوعی سرمایه داری "غیر انگلی" باور داشته است، ثانیا، خواص افسانه ای و متضاد با انتقاد مارکس در کاپیتال را به " تولید وسائل تولید"( که کماکان "کالا" هستند) داده باشد و ثالثا طبقه کارگر و جنبش اعتراض ضدسرمایه داری را به عنوان مولفه منضم به، و جز انتگره نیروهای تولید، به حساب آورده باشد. باید بسیار عجیب باشد اگر لنین از همان فصل اول سرمایه متوجه این حکم مارکس نشده باشد که کارگر با دریافت مزد خود و در بازار، نتیجه کل پروسه کار و حاصل تولید را، اعم از کالاهای مصرفی و تولیدی، بنجل و یا اوریژینال و اصیل و سنتی و وطنی، به سرمایه و سرمایه دار واگذار کرده است. اینکه کمونیسم ملی و مدافعین آرمان بورژوازی صنعتی، به صنایع "مادر"، و در دایره آن به تولید وسائل تولید، نقش و جایگاهی که گویا در بطن تولید سرمایه داری میتواند نقش معجزه آسا داشته باشد، داده اند، به نظر من دقیقا با یافتن "سرپناه" تئوریک و "لنینیستی" برای همان آرمان بورژوازی صنعتی منطبق است. به همین دلیل است که انواع تئوریهای "دوره گذار"، "راه رشد غیر سرمایه داری"، و تقسیم بندی "مراحل" انقلاب به "دمکراتیک" و "سوسیالیستی" از بطن تاکتیکهای ویژه کمونیستهای روسیه و مشخصا سیاست و متد و تاکتیک کمونیسم پراتیک لنین، مشتق میشوند و باز به عنوان توجیهات لنینیستی از جانب جنبش و مبارزه الیت روشنفکری برای صنعتی کردن، به "مدل" و سیستم الگوی تئوریک تبدیل میشوند. تاکید میکنم، به نظر من، رساله لنین، "امپریالیسم به مثابه آخرین مرحله سرمایه داری"، تداوم و ادامه و تسری نقد مارکس در کاپیتال بر تولید سرمایه داری و در پروسه تولید ارزش و ارزش افزائی و انباشت سرمایه، نیست. این کمونیسم ملی و الیت روشنفکری آرمان بورژوازی صنعتی در ایران و در چهارگوشه جهان است که از این شکافتن رشد ناموزون و امکان گستن حلقه ضعیف سرمایه داری توسط کمونیسم پراتیک و مشخصا لنین، یک دیدگاه و یک سیستم منطبق بر آمال و اهداف سیاسی بورژوازی صنعتی، در عصر امپریالیسم و انحصارات و جلوگیری امپریالیسم از "رشد و شکوفائی" و استقلال بورژوازی و سرمایه داری بومی بنا میکند. و همین دیدگاه بورژوائی و خاستگاه الیت روشنفکری جوامع "کمتر پیشرفته"، "وابسته"، "غیر مستقل" و وارد کننده کالاهای بنجل وارداتی است که از طرح مشخص نپ، سیستمی برای تعریف سوسیالیسم رشد نیروهای مولده استخراج میکند. من فکر میکنم، کمونیسم نوین ایران، و مشخصا مارکسیسم انقلابی و کمونیسم کارگری روایت مارکسی از نقد تولید سرمایه داری، با انتقاد بر بنیانهای آرمان و اسطوره بورژوازی ملی و مستقل و منابع و اجزا سوسیالیسم خلقی، و در ادامه با تدوین و ارائه بنیانهای کمونیسم کارگری، و شکل دادن به تحزب حول این نقد، به میدانداری این روایت تکاملی و مرحله بندی شده و نقد "دمکراتیک" از سرمایه داری نقطه پایانی گذاشت و صحنه سیاست کمونیستی و روایت مارکس از کمونیسم و رابطه تئوری و جنبش طبقه را پس از سالها انقطاع و جدائی بین جنبش کارگری و نقد مارکسیستی تولید سرمایه داری، دوباره بر پاهای خود استوار کرد. اما، متاسفانه، فعال بودن روایت ملی از کمونیسم و جان سختی گرایش آرمانهای بورژوازی صنعتی و ملی و سنت اعتراض ناسیونالیستی به جوانب "فاسد" سرمایه داری "غیر خودی"، حتی در دوران حیات منصور حکمت، مجالی برای تبدیل شدن مهمترین دو حزب کمونیستی تاریخ معاصر ایران، حزب کمونیست ایران و حزب کمونیست کارگری به محمل و اهرم سیاسی تقویت و استحکام کمونیسم و جذب لایه های سوسیالیست جنبش ضدسرمایه داری طبقه کارگر، باقی نگذاشت.
من فکر میکنم این نوع کلیشه پردازی از سیاستهای مشخصی که لنین با آن و اتکا به تاکتیکهای منتج از آن، توانست بر متن یک انقلاب واقعی، رهبری و هژمونی کمونیسم را تامین و پیروزی سیاسی طبقه کارگر را عملی کند و یک حزب کمونیستی بر اساس برداشت مارکسی از ماتریالیسم پراتیک دست به قدرت سیاسی ببرد، تنها به استنتاجهای "تکامل نیروهای مولده" و برداشت ناموجه از اصطلاح مشخص امپریالیسم "سرمایه داری در مرحله احتضار"، یا "بالاترین مرحله سرمایه داری" و " سرمایه داری در مرحله گندیدگی" محدود نیست. اینکه چگونه کمونیسم از بستر طبقاتی خود جدا میشود و بویژه با شکست انقلاب اکتبر، این انفکاک و جدائی در مسیرهای متفاوتی سیر کردند، و اینکه چگونه کمونیسم و مارکسیسم که "دکترین و علم شرایط رهائی پرولتاریا و انسان" است، به تتمه تلاش بورژوازی بومی و ملی و الیت سیاسی و روشنفکری و هنری و ادبی مدافعین آرمان بورژوازی صنعتی تبدیل شد و چگونه "مارکسیسم لنینیسم" در ویرانه شکست انقلاب کارگری و شکست تجربه کمونیسم پراتیک لنین به پرچم جنبش های ناسیونالیستی و ملی و مبارزات "استقلال طلبانه" تبدیل و توسط این جنبش ها و گرایشات گوناگون ناسیونالیستی مصادره شدند، فقط به برداشتها و کلیشه پردازیها از رساله امپریالیسم لنین محدود نیست. من در شماره های آینده کانون کمونیسم، این کلیشه پردازی از تاکتیکهای مشخص و مختص به جامعه روسیه و انقلاب های ۱۹۰۵ و ۱۹۱۷، را در مورد تاکتیکهای سیاسی، مبانی تحزب و حزبیت را نیز مورد بررسی قرار خواهم داد. سعی میکنم نشان بدهم آنچه که توسط گرایش و جنبش ناسیونالیستی و سوسیالیسم ملی و محافظه کار و نیز با تجدید حیات و تحرک نوع عقب مانده تر سوسیالیسم خلقی، از جمله مشخصا در ایران، به عنوان مبانی عام و جهانشمول تاکتیکهای تحزب کمونیستی و یا "اصول" عام و قابل تعمیم حزب لنینی، از کتاب "چه باید کرد" و "یک گام به پس" و "دوتاکتیک" وام گرفته شده و به آنها آویزان اند، جز یک کلیشه پردازی غیر واقعی و جز یک تجرید و انتزاع غیر حقیقی از سیر رویدادها و تحولات معین جامعه روسیه در بطن آن دو انقلاب مشخص، چیز دیگری نیستند. میخواهم نشان بدهم اگر انتزاعهای سوسیالیسم ملی و خلقی از رساله امپریالیسم لنین، به روشنی نمودهای سیستم منسجم آرمان بورژوازی صنعتی را در قالب انواع کمونیسمهای "میلیتانت" و پاسیف و محافظه کار و غیر آن به ما نشان میدهند، انتزاع و اصول سازی از سیر دخالتگری لنین و کمونیستها در آن دو انقلاب و الگو برداری و کپی برداری از تاکتیهای سیاسی معین همان کمونیسم و مناسبات حزبی و مباحث و اختلافات درونی آن حزب معین، وجوهی دیگر از همان پدیده کلیشه پردازی ها و کاریکاتور و دانش آموزی و کارمندی و فلسفی کردن مارکسیسم، توسط چپ غیر مارکسیست و انواع کمونیسمها و سوسیالیسمهای گرایش اعتراض ناسیونالیستی است.
iraj.farzad@gmail.com
نیمه اول اوت ۲۰۰۸