زندگی، و زندگانی من – بخش ۴
به خوانندگان
طی این مدت که سه بخش از زندگی نامه ام را نوشته ام، یادداشتهای محبت آمیز دیگری دریافت کردم همراه با ذکر خاطراتی از عزیزان دیگری توسط این دوستان گرامی
از جمله از دوست عزیزم، محیه برادر رفیق گرانقدر و جان باخته ام، حبیب لطف الهی، که یادآوری کرده بود که شاهرخ فخاری همراه با چند مبارز دیگر از جمله یدی لطفاله نژادیان دائی او و برادر کوجکتر دکتر فتح اله، در مهر ماه سال ۶۰ در محل دادگاه انقلاب( شهربانی قدیم) به دار آویخته شد. دوست عزیزی با امضای دوست دیرین ب ط نیز در همین رابطه نکاتی نوشته بود، اما من از درج نکات او معذورم، چرا که نمیخواهم روایات را بر اساس قضاوتهای غیرمستند و از زبان کسانی که هویت آنان برایم مشخص نیست، نقل کنم. من حتما موارد مستند و فاکتهای قابل اتکا و مواردی که رفقا و دوستان دور و نزدیک بطور مستند به من تذکر میدهند، را در نسخه تکمیلی وارد خواهم کرد.
برای بازسازی و تکمیل اطلاعات مربوط به دوره تحصیل در دانشکده اقتصاد، از اسفندیار کریمی، تنها هم دوره ای و هم کلاسی آن سالهایم که امکان ارتباط را با او یافتم، کمک گرفته ام. اسفندیار در سومین بار زندانی شدنم طی سالهای ۵۳ تا ۵۶، بعلاوه در زندان قصر با من هم بند بود. او آنوقتها از مدافعین خط چریکی بود و اکنون، به گفته خودش، غیر سازمانی، از نظر سیاسی در خط اکثریت و در محفلی مطالعاتی با فرخ نگهدار است. نوشتن این اطلاعات در باره گرایش سیاسی فعلی اش، از نظر او بلامانع بود.
ایرج فرزاد
۲۷ ژوئیه ۲۰۰۷
زندگی، و زندگانی من – بخش ۴
به دانشگاه رسیده بودم و اینکه بالاخره بعد از این پا و آن پا کردن، از میان سه رشته فیزیک و ریاضی و اقتصاد، این آخری را انتخاب کردم.
محیط دانشگاه و همچنین محیط زندگیم، در منزل فریدون بزرگترین برادرم، دوران ناشناخته ای را که می بایست تجربه میکردم، به رویم گشود. محیط شهرستان و جمع رفقای خودی چندین ساله و زندگی در میان برادرها و تنها خواهرم و مادرم، را ترک کرده بودم. در محل زندگی جدیدم، در آپارتمانی سه طبقه که در مالکیت پدر همسر فریدون بود، طبقه دوم، در چهار راه گلشن، در نزدیکی سه راه رشدیه و خیابان آذربایجان با شرایط متفاوتی روبرو شدم. فریدون آنوقتها، پائیز سال ۴۶، علاوه بر اینکه در گروه فرهنگی سخن، تدریس میکرد، در مدارس دیگری، از جمله خوارزمی و هشترودی نیز شیمی درس میداد و تابستانها هم مدرس کلاسهای کنکور بود. او طبقه دوم را در آن ساختمان اجاره کرده بود و همراه با همسر و دختر حدودا یک ساله شان، زندگی میکرد. همسرش، بعد از گرفتن دیپلم، هیچ شغلی نگرفته بود. میتوانم به جرات بگویم که من هیچگاه فریدون را "شاد" ندیدم. احساس میکردم که تصادف زندگی در لحظات "بی خبری" او را به یک زندگی مشترک کشانده بود که هیچ علقه و رابطه مشترکی در آن را من نمیدیدم. او بعدا خانه اش را به آپارتمان دیگری در خیابان آیزنهاور منتقل کرد و سپس ویلائی در تهران پارس خرید. یادم هست بار اول که در اوخر بهمن ماه سال ۵۰ همراه با طیب عباسی روح الهی در خیابان دستگیر شدم و پس از دو ماه آزاد شدم، روزی به منزل او در تهران پارس رفتم. او گفت ایرج دوست دارم تنها با هم بیرون برویم. و رفتیم و نمیدانم کجا در یک پمپ بنزین ماشین پیکانش را گوشه ای پارک کرد و سرش را روی فرمان ماشین گذاشت و با صدای بلند شروع کرد های های گریه کردن. در لحظات اول فکر کردم از اینکه من زندان رفته ام، شکنجه شده ام و با سر تراشیده بیرون آمده ام دارد برای من گریه میکند. اما او با صدای توام با هق هق گریه اش گفت: "از انتخاب این زندگی بشدت پشیمانم، نمیدانم چکار کنم". فریدون سالها بود که زندگی را "گم" کرده بود، سالها بود که تلاقی تصادف زندگی با روحیه فوق العاده متین و محافظه کاری که از نظر خود او انعکاس احساس مسئولیت اش بود، هیچ انگیزه امید بخشی برای شخص او و جهان زندگی فردی او باقی نگذاشته بود. فکر میکنم در زندگی بسیاری از انسانها چنین اتفاقات و عواقب آن پیش بیاید. فکر میکنم اکثریت قریب به اتفاق مردم این دنیا، زندگی شان را همین تصادفات و علیرغم نقشه و آرزوهای فردی شان رقم میزند. فریدون وضع مالی خوبی داشت، انسان توانائی بود که واقعا روی پای خودش به "جائی" رسیده بود، اما همین انسان تلاشگری که قابلیتهایش را توسعه داده بود، در پاسخ به ندای آرزوهایش ناتوان ماند. او به نظرم میتوانست از همسرش جدا شود و زندگی شخصی دیگری را تجربه کند. نتوانست و من وقتی همانجا، در آن پمپ بنزین، به او گفتم خوب "آبا جان چرا زندگی ات را عوض نمیکنی؟"( ما همگی به او آبا میگفتیم) در پاسخم گفت با این دو بچه برایم سخت است. در هر حال در ته ذهنش به حرفهای من عمیقا فکر کرده بود و این را بعدا به من گفت. اما بازهم راه حل او "قاطعانه" و سرراست نبود. برنامه ای که برای خود چیده بود این بود که خانه و ماشین و ثروت و سامانش را بفروشد و همراه با دو دخترش، بعدا صاحب فرزند دوم هم شدند، به لندن برود. کمک کند که آنها در آنجا مستقر شوند و خود با خیال و وجدان آسوده به ایران برگردد و زندگی دیگری را در پیش بگیرد. همین کار را هم کرد. اما دیگر دیر شده بود. همسر او هم، از نظر خودش، متوجه گره کور روابط زندگی با فریدون شده بود. او دنبال زندگی خود رفت و فریدون دست تنها و فقط با سهم اندکی که در گروه فرهنگی سخن باقی مانده بود، مایوس و "رها شده" به ایران بازگشت. فریدون توانا، فریدون استاد شیمی، تدریس را رها کرد و پس از سالها به سنندج برگشت. کارخانه رب گوج فرنگی دایر کرد و به سود و درآمد نرسیده، این اواخر از نطر زندگی مثل دراویش و تارک دنیاها زندگی میکرد. گاهی سری به مادرش، صدیقه خانم و پسر او، شاهرخ لامعی، میزد و در موارد بیشتری نزد مادر من میرفت. اما او، گاهی نیز در محلی در همان کارخانه اش زندگی میکرد. زندگانی ای شبیه به زندگی یک سرایدار کارگاه خود. فریدون دیگر با زندگی و شورهای آن وداع کرده بود و به تخدیر جسم و روان خود روی آورد. حدود ۱۸ سال پیش، روزی به منزل مادر من میرود، ناهارش را با مادرم میخورد، چائی هم رویش و برای چرت زدنی به اطاق کوچک منزل مادرم میرود. چیاکو، پسر بزرگ مظفر، که او هم نزد مادرم بوده است به فریدون سر میزند و با مادرم میگوید "دایه عمو فریدون، به یخچال تکیه زده و خوابش برده است، و لیوان آب را هم روی لباسهاش ریخته است، پتوئی بده رویش بندازم". مادرم میرود که به فریدون بگوید روی قالی دراز بکشد و سرش را روی متکا بگذارد. دیگر فریدون برای همیشه خموش مانده بود. او سکته قلبی و ایست قلبی کرده بود. و فریدون با آرزوهایش و با امید به جبران "پشیمانیهای" زندگیش و با تاریخ زندگی اش که از نطر شخصی پایانی تراژیک داشت، برای همیشه من را ترک کرد. من متاسفانه، به دلیل سالهای زندان و درگیری شدید با فعالیتهای سیاسی، فرصتی نیافتم که پس از آن دیدار پمپ بنزین با او مفصلتر صحبت کنم. فقط یک بار که در سال ۵۸ پس از فرمان هجوم خمینی به کردستان، در سنندج، کماکان مسئولیت سازماندهی فعالیتهای شهر را داشتم، او من را مخفیانه به منزل مادرش دعوت کرد که بعد از این همه "محرومیت و بدبختی کشیدنها"ی من، با من عرق بخورد. واقعا احساس میکردم همان آرزو و تلاشی را که برای پر کردن حفره های زندگی خود داشت، با لحظاتی برای شاد کردن من، تعقیب میکرد. فریدون واقعا حیف بود. حیفم آمد که من نتوانستم به عمق پیامی که سالها پیش به من داده بود پی ببرم. زندگی و دنیای روحی و روانی فردیت انسانها، خیلی پیچیده است. من فکر میکنم، خوشبختی واقعی انسانها را فاکتورهائی ورای عوامل اقتصادی تعیین میکند. تلاش برای ارتقا توانائیها و وارد شدن به نبرد زندگی، حتما یک وجه مهم اقتصادی، رفاه و حتی ارضای "جاه طلبی" های شخصی را هم دارد. اما این نبرد و این جدال، تا جائی که آرزوهای فردی انسانها و استقلال فردیت آنان به معنی تطبیق آرزوها و رویاها و نقشه قلبی و عشق و علائق عاطفی با سیر واقعی زندگی است، میدانی پر از اسرار و رموز و ناشناخته است. فریدون آمد و از یک جوان تنها و بدون سرپرست، به مقام علمی و موقعیت اقتصادی رضایتبخش و مدارج قابل احترامی دست یافت. اما فریدون، میتوانم بگویم هیچگاه لبخند زندگی را آنطور که در عمق روان و روحش و در دنیای آرزوهایش بود، ندید و به این معنی زندگی نکرده با این جهان وداع کرد. فکر میکنم این ها همان وجوهی از همان "از خود بیگانگی" است که مارکس علت العلل آنرا در نفس سرمایه داری و زندگی عده ای قلیل از قبل کار جسمی و فکری دیگران دیده است. جامعه، آنچه که به عنوان محصول کار و تلاش انسانها چون هیولائی ناشناخته در مقابل دنیای فردی و امیدهای زندگی هر تک فرد، با بی رحمی و با دقت حسابگریهای سود و زیان میگیرد، بی رحم تر و بی عاطفه تر از دنیای معصوم و "ذات" انسانی هر تک فرد است. و همین زندگی علاوه بر تاثیر از بار سنتهای تاریخ و گذشته ها و روابط اجتماعی و مادی موجود، در تلاقی با خودخواهیها و منفعت پرستیهای فردی، حتی در زندگی مشترک خانوادگی، رنگ و روی دیگری و جهت دیگری به خود میگیرد. نفس قانون زندگی تحت شلاقها و زنجیرهای نامرئی این بردگی مدرن و پنهان، و این دنیای اصالت منفعت فردی و شخصی، دنیای تک تک انسانها را هم شکل میدهد و لاجرم، برای اکثریت مردمی که به قانونمندیهای این مکانیسم پیچیده دوره سلطنت بازار و پول و منفعت و سود و زیان شخصی آگاه نیستند، بیرون کشیدن هویت عریان انسانی فارغ از حسابگریها و خرافات حول آنرا، دشوار و دشوار تر میکند.
در هر حال، در طبقه سوم همان آپارتمان، پدر همسر فریدون، و همسرش و سه پسر و دو دختر در انتظار ازدواج زندگی میکردند. من بعدا با پسر دوم خیلی صمیمی شدم. اما نحوه رابطه پسر بزرگ آنها با من که هم سن فریدون بردارم بود، برایم جالب و البته تازه بود. نمیدانم دلیل احترامی که به من میگذاشتند و اینکه در موقعیت "بچه تهرونی" گاه حتی خود را در برابر من "شهرستانی" کوچکتر میدانستند، چه بود. اما این را میشد فهمید که نه او و نه بردار دیگر او، که یکی دو سال از من بزرگتر بود، نتوانسته بودند به دانشگاه راه یابند و همین شاید دلیلی بود بر اینکه من هم دارم مسیر فریدون را طی میکنم و آدم تحصیلکرده و دارای مقامی خواهم شد. کوچکترین برادرها آنوقت در دبستان درس میخواند. در هر حال فکر کنم یکی دو ماه بود که از زندگی من در منزل فریدون میگذشت که برادر بزرگتر، از طبقه بالا آمد پائین و من را با خودش به منزل خودشان برد و گفت ایرج میخوای فوت و فن دختربازی را یادت بدم؟ و این را هم اضافه کنم که او خود مدام به این کار مشغول بود و تعداد زیادی شماره تلفن داشت که به آنها زنگ میزد و با آنها قرار میگذاشت. بهر حال گفت ببین! وقتی با دختری قرار میگذاری باید کاری کنی که او را شیفته خودت کنی، مثلا اگر ساعت ۷ عصر قرار داری که با هم به سینما بروید، تو ساعت ۷ و ده دقیقه سر قرار برو و قبل از اینکه به او برسی، یک روزنامه را دستت بگیر و سلانه سلانه خودت را مشغول روزنامه خواندن کن که طرف متوجه شود قرار با او برایت زیاد اهمیت ندارد. من، با آن کم روئی شهرستانی و با آن بی پولی، و بعدا با ورود به نوعی سیاست که چنان مناسباتی در آن از میدانهای ممنوعه و موضوع داغ "انتقاد از خود" و روانکاویهای عجیب و غریبی بود، هیچگاه هیچ درسی از هوشنگ را مرور و آزمایش نکردم! اما تاثیری که این نحوه رابطه بر من داشت، ظاهر شدن آدمی هم سن فریدون با من، به عنوان یک دوست برابر بود. و روزی باز در کمال تعجب و البته نوعی احساس قدرت در خود، دیدم از من پرسید راستی ایرج به نظر تو اگر من بخوام ازدواج کنم، خصوصیات همسر آینده من چطوری باشه خوبه؟ او برایم خیلی قابل احترام بود و پیش او احساسی از اعتماد به نفس به من دست میداد. او به کمک فریدون در یک مدرسه کار گرفت، ازدواج کرد و بعد متاسفانه بدجوری به مصیبت اعتیاد گرفتار شد و در دوره جمهوری اسلامی فوت کرد. از برادر دیگر او خبر داشتم که چند سال پس از "انقلاب" به خارج و به یک کشور اروپائی رفته است. هر اندازه سعی کردم از طریق همسر سابق فریدون، که او هم از سالها قبل از انقلاب ۵۷ در اروپا زندگی میکند، آدرس و تلفنی گیر بیارم، موفق نشدم. اینها گاه روزهای آخر هفته با فریدون دوره مهمانی داشتند و اغلب هم پس این مهمانیها و مسافرت به "شمال"، بین شان دعوا و مرافعه راه می افتاد. سر خیلی چیزها که به نظر من خیلی پیش پا افتاده می آمد، چرا زن او به رنگ دامن آن یکی خندیده است و چرا هنگام سفر آن یکی سعی کرده که حتما در صندلی جلو ماشین بشیند و یا چرا مثلا به خورش و سالاد دست پخت همدیگر ایراد گرفته اند. پدرشان هم، از کارمندان بازنشسته اداره دارائی بود که همیشه یکی از امتیازهای پسران خود در برابر درس خوان بودن من را، با مهارت آنها در حل "جدول کلمات متقاطع" به رخم میکشید! هر از گاهی هم من را نصیحت میکرد و میگفت: استاد! سعی کن از ۴۰ سالگی به بعد روزی نیم ساعت پیاده روی کنی و هفته ای یک بار "تریاک" بکشی، برای سلامتی ات خوب است! خود او همین کار را میکرد، روزهای سه شنبه هر هفته یک بساط جمع و جور تریاک کشی دایر میکرد و هر روز هم حتما نیم ساعت را پیاده روی داشت. یک کار روتین هر ساله دیگر او، چاپ کارتهای تبریک سال نو به اسم خود و نوشتن آنها برای هر "تیمسار" و "جناب سرهنگ" و وزیر و معاون وزیری بود که در دوره های مختلف زندگی کارمندی او در شهرهای مختلف ایران، فرمانده پادگان، رئیس شهربانی و یا رئیس ادارات دیگر و یا رئیسهای بالاتر خود او بودند. این کار روتین هر ساله، یک ماه قبل از نوروز شروع میشد. خودش میگفت هر سال تعداد هزار کارت پستال به اسم خود را چاپ میکند! یک "نخصص" مهم دیگر او که همیشه موجب شوخیهای جمع من و تهمورث و سیروس و فریدون و منصور داداش پور، دائی فریدون و سیروس، بود شناخت و "تخصص" از چیزهای خوشمزه هر شهر ایران بود. میگفتی لاهیجان، میگفت امم! به به! از کلوچه عسلیهای آن، اصفهان و گزش و قم و سوهانش و همدان و شیرنی ای به اسم "انگشتی" و تبریز صبحانه و خامه و عسل اش و رضائیه، تابستان و توت تازه و دوغ اش و انار ساوه و انگور و شراب شیراز هم در مصاف با رطب و تمر اهواز و آبادان و اندیمشک قرار میگرفت و البته در کنار همه اینها تریاک آریامهری و ذغال جکسن با وافور قلم کار اصفهان و چای "جفت غزل" وارده از عراق!
او هم در رابطه با من، که سیمای یک تحصیلکرده و وزیر و وکیل و رئیس روسای آینده را پیش بینی میکرد، احساسی از خود کم بینی را منعکس میکرد. وارد شدن به دانشگاه و به سطح الیت تحصیلکردگان جامعه ایران، این حس اعتماد به نفس و جلب احترام جامعه را به من القا کرد. این محیط جدید زندگی و فضای محل مسکونیم بود در سال ورودم به دانشگاه.
اما هنوز وجوه کشف نشده دیگری در زندگی من باز شده بودند. دانشگاه و محیط آن از بنیان با تحصیلم در دوره دوم دبیرستان متفاوت بود. محیطی بزرگ و با انسانهای دیگر و روابطی که برای من هنوز "غریبه" بود. بسیاری از دانشجویان را میدیدم که با ماشین شخصی خود و همراه با دوست پسر و دوست دختر های خود به دانشگاه می آمدند. من در دوره دبیرستان فقط یک مورد از همکلاسیهایم را دیدم که با "دوچرخه" به دبیرستان هدایت می آمد. ماشین شخصی و اطاق جداگانه در زندگی شخصی و تجربه استقلال فردی، که عمیقا به وضعیت اقتصادی خانواده ها وابسته بود، دریچه ای بود که بروی من باز شده بود و همین موجب شد که علیرغم وضع مالی بد، پس از یک سال زندگی با فریدون، بروم با مصلح شیخ و برادرش موسی و دوست دیگری به نام محمود منوچهری در سه راه رشدیه، خیابان آذربایجان، هم مسکن شوم. طی نزدیک به چهار سال درس و تحصیل در دانشکده اقتصاد، سیروس برادرم، هر ماه کمک هزینه زندگیم را تامین میکرد. من بعدا به بهانه ای به سیروس و زندگی اش میپردازم. لیسانس گرفتن من به دلیل دو بار دستگیری و زندان طی دوران دانشجوئی، ۵ سال طول کشید و من یک سال آخر را از طریق گرفتن "وام شرافتی"، ماهیانه ۱۵۰ تومان، سپری کردم. و البته پس از یک سال زندگی مشترک با مصلح، در کوی دانشگاه، واقع در امیرآباد شمالی، همراه با برادرم کیان، در اطاقی در ساختمان شماره ۹، و سپس اطاق جمعی دیگری، همراه به رضا مقصدی، زندگی میکردم. رضا مقصدی هم در همان سالهای زندان آخر من، در ارتباط با فدائیان، به زندان افتاد. برخی اشعار و رباعیات او را میتوان اکنون در سایتها خواند. رضا، مستقل از هر تعلق سیاسی و فکری، که عمدتا در جریان فدائی ها بوده است، برای من نمونه یک دوست "عاطفه" هاست. طبع فوق العاده رقیق و حساس و دوست داشتنی دارد، از زمانی که متوجه شده است من در اروپا زندگی میکنم، هر سال و هر نوروز کارت تبریکی با شعری از خودش را برایم میفرستد. آنوقتها که در کوی دانشگاه با هم بودیم، همیشه از شعر و از شاملو و از خسرو گلسرخی، و آنوقتها البته از شفیعی کدکنی، میگفت. یادم هست وقتی شعر کردی فاتح شیخ، شه وه، را برایش ترجمه کردم، خیلی تحت تاثیر قرار گرفت. چند سال قبل که به تلاش نسان نودینیان برای ارائه بحث بازخوانی کاپیتال به آلمان رفته بودم، او به جلسه آمد و فقط برای دیدن من. از نظر جسمی مشکلات بسیاری داشت، اما همان روح پر از عاطفه و همان صمیمیت را در او دیدم. در فاصله استراحت جلسه، اتفاقا به من پیشنهاد کرد که بیوگرافی و داستان زندگیم را بنویسم. تابستان سال ۵۲ که برای بار دوم دستگیر و زندانی شدم، خسرو گلسرخی را در زندان قصر دیدم، همانجا بود که روزی از بلندگو گفتند: " خسرو گلسرخی وسائلش را جمع کند و فورا بیاید نگهبانی". چنین جمله ای معنی ترسناکی داشت، یا اعترافاتی جدید شده است و یا مدارک جدیدی رو شده است، در هر حال معنی اش حداقل رفتن دوباره زیر بازجوئی و شلاق و شکنجه بود. و خسرو رفت و از جلسه محاکمه با کرامت دانشیان و سپس اعدام سر درآورد که داستانش را همه میدانند. به خسرو از طریق "کمون" زندانیها سهمیه سیگار میدادند. او اما بیشتر میکشید و گاه من از سهمیه خود چند سیگاری به او میدادم. روزی که ما را به حمام بردند با هم در یک دوش بودیم و من و او پشت همدیگر را شستیم. بعد از آزادی از زندان این را برای رضا تعریف کردم، با هیجان عجیبی به من گفت: "یعنی تو پشت خسرو گلسرخی را شستی؟". و اشک در چشمان مهربانش حلقه زد.
سال اول دانشگاه، از این رو، سال پشت سر گذاشتن دوران "غریبگی" و دنیای "خودمانی" شهرستانی بود و تجربه جوانبی از زندگی که کاملا جدید برویم باز شده بودند. همه چیز برایم تازگی داشت و از این لحاظ سال اول بویژه سال جنگ و جدالهای روانی و روحی و دست و پنجه نرم کردن با ترس و بیم در وارد شدن به آن دنیای متفاوت بود. تهران بزرگ با آنهمه تنوع و پیچیدگی روابطش، قابل مقایسه با سنندج نبود. سنندج و کوچه پس کوچه هایش و کلاس درس هایش و تک تک همکلاسیهایم را با اعضای خانواده شان به نام و نشان بقول معروف "مثل کف دست" میشناختم. تهران، اما، خیلی متفاوت بود. اولین تفاوتها را غیر از "شیوه" زندگی متفاوت که در منزل فریدون تجربه کردم، در روز اول نشستن در سالن دانشکده اقتصاد احساس کردم. آنوقت دانشکده اقتصاد هنوز "میهمان" دانشکده حقوق و علوم سیاسی بود. فضا فرق داشت. کلاسی با میزهای متفاوت، و تعدادی حدود ۶ برابر تعداد محصلین در کلاس ششم ریاضی دبیرستان هدایت سنندج. یادگیری اسامی همکلاسیهای دوره دانشگاهم کار سختی بود تا چه رسد به شناخت تک تک و فردی آنها و خانواده هایشان و رفت و آمد و برقراری روابط دوستانه با آنها. استادان دانشکده و روابط آنها با دانشجویان در سطح متفاوتی بود. مجموعا دیوار روابط محدود به عده ای که میشد مناسبات فردی و شخصی را با آنان تجربه کرد، فروریخته بود. و مثل هر تحول در زندگی افراد و جامعه، عبور از این نقاط عطف با بازتابهای عاطفی و روانی همراه است. جدالی سخت در مصاف زندگی و در رویاروئی با صحنه تغییر یافته اوضاع مادی و اجتماعی در کنج روح و روانم شروع شد. در موارد بسیاری ترس از محیط جدید و ضعف در تطبیق خود با شرایط متفاوت زندگیم، حالتی از ترکیب نوستالژی دوران خودمانی گذشته و پشیمانی از ترک محیط آشناها و دوستان قدیمی و ترک محیط شهرستان را بر من مستولی میکرد. گاه حتی تردیدم به آنجا میرسید که دانشگاه را ول کنم و بروم دوره سربازی را مثل اکثر همکلاسیهایم که به دانشگاه راه نیافته بودند، مثلا چون آنها در سپاه دانش، طی کنم. و این حالت روحی و این تناقض زندگی را قبل از اینکه وارد هر نوع فعالیت سیاسی و اجتماعی و یا مطالعه شده باشم، داشتم. اما زمان و حرکت جامعه و فشار واقعیات مادی زندگی دنیای به خودمشغولیها و جاخوش کردن در تلقیات ذهنی را در هم میکوبد. نمیشد به گذشته ام برگردم، نه همان دوستان قبلی ام و نه مادرم و نه همان محیط آشنای شهرستانی دیگر از من نمی پذیرفتند. من مشغول به درگیریهای ذهنی ام، بطور واقعی در ذهنیت کسانی که بازگشت به کانون آنها دنیای نوستالژی ام را در کنج خلوت فردیم تشکیل میداد، به جای دیگری پرتاب شده بودم و "انتظار" دیگری را از خود طرح کرده بودم. برآیند این جدال در دنیای احوال فردی ام با واقعیت زندگی، به تدریج و در تداوم خود، به من "فهماند" که من دیگر باید قطعا خود را برای تطبیق با محیط جدید زندگی ام و تمامی مشغله های روحی و روانی و فکری و "فرهنگی" آن آماده کنم و چنین نیز شد.
سال اول و بخشی از سال دوم، سال های ۴۶ و ۴۷، سال درس خواندن و خوب درس خواندن من است و نمره آوردن. پس از چند ماهی از دانشکده حقوق نقل مکان کردیم به ساختمانی اجاره ای در کوچه سمنان در نزدیکی خیابان ولیعهد سابق. با کسانی چون حمید مومنی( از رهبران چریکهای فدائی که در بهمن سال ۵۴ در درگیری کشته شد)، فریدون( علی اکبر) جعفری( که او هم در دوران فعالیت مخفی چریکی بر اثر سانحه رانندگی در جاده مشهد سال ۵۴ جان باخت)، بهمن روحی آهنگران( از سازمان فدائی که در دی ماه ۵۴ زیر شکنجه جان باخت) و عبداله سعیدی بیدختی و عبدالحسین براتی( که اولی در مرداد سال ۵۴ درجریان انجام ماموریت هنگام حرکت در یک می نی بوس، کلت کمری اش بیرون می افتد و در جریان کنترل در پلیس راه در منطقه بندر ترکمن با سیانور خودکشی میکند و دومی در در درگیریها حین کشف خانه تیمی در ۱۳ مهر سال ۵۰ جان باخت) هم کلاسی و یا با اختلاف یکی دو سال هم دانشکده ای شدم. اسنفدیار کریمی که در دوره سوم زندانی شدنم در زندان قصر با من هم بند بود، همراه با عبداله سعیدی و فریدون جعفری همکلاسی ام بود. اسفند بعدها با انشعاب در سازمان فدائی به جمع اکثریت پیوست. با بهمن و حمید روابطی داشتم و بویژه با بهمن رابطه مان تا حد رد و بدل کردن جزوات ادامه یافت. بهمن بسیار سعی کرد که در دوره مخفی شدنش در سال ۵۰، روی من کار کند و من را به سازمان چریکها جذب کند. او از مدافعان خط احمدزاده و در برابر خط جزنی بود. حمید مومنی را از کسانی دیدیم که مرتب مطالعه میکرد و مهمترین منابع مطالعاتی او کتابهای انگلیسی چاپ انتشارات پروگرس بود. وقتی شنیدم که او سر قرار هدف تیراندازی ماموران ساواک قرار گرفته است، واقعا از اینکه او به کار چریکی معتقد بوده باشد، تعجب کردم.
بعلاوه سالهای دوران دانشجوئی برای من سال آشنا شدن به میدانهای جدید مشغله های فکری نیز بود. سالهای رفتن به کلاس "آزاد" جامعه شناسی "دکتر آریانپور"، سال رفتن به تئاتر سنگلج و دیدن آثار برشت و ایبسن و آشنائی با بازیگران چپ تئاتر ایران، محسن یلفانی، سعید سلطانپور و ... و نویسندگان "چپ" و نمایشنامه نویسهای ایرانی، بهرام بیضائی و غلامحسین ساعدی. سعید سلطانپور را اول بار در نقش بازیگر تثاتر "دشمن مردم" اثر ایبسن در آمفی تئاتر دانشکده هنرهای زیبا دیدم. با سعید و روحیات بسیار لطیف و فوق العاده حساس و دوست داشتنی اش، و روح سرکش و همیشه معترض و انقلابی اش و عواطفی که به جمع رفقا و دوستان مقاوم داشت، در زندان سالهای ۵۳ تا ۵۶ هم بند و هم بازجو( گروه تهرانی و هوشنگ فهامی) بودم و رابطه و خاطره هائی از او دارم که به آن خواهم پرداخت. سعید همراه با "بهروز نابط" و "یحیی رحیمی" از اولین قربانیانی بودند که رژیم اسلامی لیست آنها را از ساواک بجامانده تحویل گرفت و آنان را قبل و در بحبوحه کشتارهای سیاسی خرداد ۶۰، از دم تیغ گذراند. این سه تن سمبل مقاومتهای حماسی در زندانهای شاه و بیانگر قدرت و وزنه ای در مقابل ارتجاع اسلامی بودند که به نام انقلاب قدرت سیاه و مخوف خود را پهن کرده بود. تقی شهرام هم که در سال ۵۹ تیرباران شد، از بخش منشعبین سازمان مجاهدین و کسی بود که پس از دستگیری در سال ۵۰ توانسته بود از زندان ساری بگریزد. او هم در سال ۵۹ در جمع کسانی بود که از دم تیغ جلادان اسلامی گذشت. من البته تقی شهرام را هیچگاه ندیدم و فکر میکنم آنزمان که من در بهمن سال ۵۰ در کمیته مشترک زندانی بودم، او در زندان اوین بود. تصادف تاریخ و البته مقطعی دردناک بود که من و "پرونده" جمع ما که در سال ۵۳ دستگیر شدیم به نحوی در آشنائی و ارتباط با آن سه نفر قرار گرفت. بهروز نابط را مدتها قبل از سال ۵۳ دستگیر و محکوم کرده بودند. او از اولین "سیاسی کار" ها و مخالفین با مشی چریکی در بیرون و در زندان شاه بود و قبل از دستگیری با سعید یزدیان در ارتباط بود. او معتقد به کار حرفه ای و مخفی و فعالیت سیاسی و تشکیلات سازی با کارگران و زحمتکشان بود. متاسفانه هیچ نوشته ای از او که موضع و نقطه نظراتش را توضیح بدهد، در دست نیست. او از زندان اوین به سعید یزدیان پیام داده بود که برای بستن سیکل دستگیریها هر چه را که نتوانستید "توجیه" کنید، بگوئید از بهروز گرفته اید. و واقعا این آمادگی برای رفتن دوباره زیر شکنجه و قبول مسئولیتها و احتمالا تجدید محاکمه او، به سبک کردن پرونده جمع ما بسیار کمک کرد. یحیی رحیمی، که به عنوان یکی از مهمترین چهره های جریان چریکی معروف شده بود نیز قبل از دسنگیری با سعید یزدیان تماس داشت. او ۳۳ ماه در سلول انفرادی بود و هر روز "جیره" شلاق داشت. گروه بازجوئی ما و این سه تن نیز، همان گروه تهرانی - هوشنگ بود.
سال اول که در دانشکده حقوق بودیم، تعدادی از دانشجویان کرد زبان، بالاتر از من، در دانشکده حقوق تحصیل میکردند و از جمله آنها: سواره ایلخانی، صلاح مهتدی و یدال بیگلری، که سالهای آخر تحصیلات را میگذراندند و نیز مصلح شیخ و صدیق کمانگر که بترتیب سال دوم دانشکده اقتصاد و حقوق بودند. عبداله مهتدی که از دوره دوم دبیرستان در تهران درس میخواند. عمر ایلخانی و ادیب وطندوست که همان سالهای دوران دانشگاه من، دانش آموز دوره دبیرستان بودند، بعدها در دوره شروع فعالیتهای متشکل سیاسی در یک جمع، اگر چه محافل جداگانه، قرار گرفتیم. کسان دیگری هم بودند که مسیرشان را بعدا از ما جدا کردند و به دلیل اینکه اکنون در ایران هستند و زندگی خودشان را دارند، از ذکر اسامی شان خودداری میکنم. فواد و محمد حسین کریمی، اولی در رشته برق دانشگاه صنعتی( آنوقتها معروف به آریامهر) و دومی در دانشکده کشاورزی کرج، هم دوره من بودند و شعیب زکریائی در همان دانشگاه صنعتی یک سال از من و فواد و محمد حسین جلو تر بود. عطا رستمی که در شهرهای شمال ایران معلم بود، برای ادامه تحصیل به تهران آمده بود، اگر اشتباه نکنم سال ۴۷ بود. او بعد ها در خیابان اسکندری شمالی، یک خیابان فرعی منشعب از آیزنهاور، با فواد هم مسکن بود. این خانه یکی از میعادگاههای جمع سه نفری من و فواد و عطا بود برای بحث و جزوه خوانی و رونویسی و تکتثیر کتب و جزوات "مارکسیستی" از ساعات بعد از نیمه شب تا طلوع سحر.
سالهای پر از تلاطم و تحولات و سختیها در پیش بودند.
ادامه دارد
آدرسهای ای میل:
iraj.farzad@gmail.com
iraj_farzad@yahoo.com
سایت و وبلاگ:
www.iraj-farzad.com
http://iraj-f.blogfa.com
تلفن:
0046-739555085