زندگی، و زندگانی من – بخش ۶
زندگی، و زندگانی من – بخش ۶
به مقاطعی رسیده بودم که ما، به عنوان "تشکیلات" و یا آنطور که در جلسات کنگره اول کومه له معرفی شد، "روشنفکران"، در پائیز سال ۴۸ وارد نظم و نسق دادن به روابط خود شدیم. من و صدیق کمانگر و مصلح شیخ در یک "سلول" و یا واحد قرار گرفتیم و کار و فعالیت ما بازنویسی و رونویسی از هر جزوه و کتاب ممنوعه ای بود که به نحوی گیرمان می آمد. کاغذهای نازک معروف به کاغذ پارافینی را در قطع نصف آ چهار استفاده میکردیم و معمولا با برگهای کپی که زیر نسخه اول قرار میدادیم از هر نوشته و منبع حداقل سه نسخه را بازتکثیر میکردیم. کتابهای لنین، به دلیل اینکه در دوره بروبیای حزب توده در فاصله بعد از سال ۱۳۲۰ و تا کودتای ۲۸ مرداد ۳۲، به فارسی ترجمه و هنوز دردسترس بودند، بیشترین منابع قابل دسترس ما بودند. خود من شخصا، چه باید کرد، چپ روی، بیماری کودکی کمونیسم، دولت و انقلاب، امپریالیسم آخرین مرحله سرمایه داری و تعدادی از مقالات کوتاه لنین را بطور کامل در سه نسخه به این ترتیب که توضیح دادم بازنوسی و رونویسی کردم. شبهائی که معمولا تا دم صبح بیدار میماندم و روی میز کوچکی شبیه به میز چای خم میشدم و پرده ها کشیده مشغول بودم. در آن خانه ای که با محمود منوچهری و صدیق کمانگر هم مسکن بودم، و بعد یادم آمد که اسم خیابان هم "نشاط" است.
همانطور که قبلا نوشتم، خانه ای شبیه به "خانه قمر خانم"، چندین تیپ آدم به عنوان کرایه نشین یک حاج آقا و همسرش و یک پسر بزرگشان که بعدا فهمیدیم کارمند ساواک بوده! ما دانشجو بودیم و شب بیداری و شب نخوابیهای ما به عنوان درس خواندن و سخت کوشی مان در درس گاه مورد تحسین هم قرار میگرفت. خانم تنهائی که روبروی اطاق ما زندگی میکرد، و همسرش را از دست داده بود، چند روزی در هفته را به محلات شمال تهران میرفت که نزد خانه ای که خودش میگفت خانه "تیمسار"، کارهای خانه شان را انجام بدهد، از نظافت و ظرفشوئی و رختشوئی و اطو کشی گرفته تا رسیدن به باغچه. او گاهی که ما را در حیاط که همگی برای شستن ظرف در کنار حوض و لوله آب به نوبت منتظر میماندیم، میدید میگفت خدا طول عمرتان بدهد، ماشاالله میبینم که همیشه مشغولید، خدا نگهدارتان باشد. او انگار فرض واجبی بر خود میدانست حتما در ایام محرم، بویژه در "اربعین" یک آخوندی را بیآورد و او هم روضه ای میخواند و ما میشنیدیم که خانم که هیچگاه روسری نداشت و با پای برهنه میگشت و حتی در ایام محرم سیاه نمی پوشید، درست در لحظه ورود روضه خوان به صحرای کربلا همراه با جمعی دیگر از زنان که در جمع "عزاداران" بودند های های و با صدائی که چهار خانه آنورتر هم میشنیدند گریه میکرد. و عجیب برای من این بود که هنگام مشایعت ملا و گذاشتن ۵ تومان حق روضه خوانی او، هیچ اثری از آن گریه هائی که ظاهرا از ته قلب در می آمد، از رخسار او پیدا نبود. به نظر میرسید توضیح خود او دلیل این تناقض را روشن میکرد. میگفت گریه کردن درایام محرم، "ثواب" دارد. فکر میکنم فلسفه اجرای مراسم تصنعی عزا و گریه و ناپدید شدن برق آسای هر اثری از یک غم درونی، نشان میداد که دارد با خدا و خاندان عصمت، فیلم بازی میکند و اشکهایش برای نشان دادن به خدا و "شاهدان" مجلس بود تا که در بازخواستهای "قیامت" به اجرای فریضه ثواب او شهادت بدهند. او پسری داشت که نزد خودش زندگی میکرد. از آن تیپ جوانانی بود که حال و حوصله تن زدن به یک کار دائمی را نداشت و بیشتر پول توجیبی اش را هم از مادرش میگرفت. اکثر اوقات روز در قهوه خانه محل مینشست، چای میخورد و سیگار میکشید و گاه، بویژه در ماه رمضان، در دو تیم مقابل هم "پش" بازی میکردند و معمولا سر چیزهائی شبیه به کله پاچه. گاهی شبها دیر به خانه می آمد و من هیچوقت نفهمیدم کجا بوده است. این را از دعوای مادرش با او در صبح روز بعد میفهمیدم. یک بار از او پرسیدم راستی دیشب چرا دیر آمدی؟ میگفت چیزی به "ننه" ام نگی، در "اسب سفید" بودم. اسب سفید کافه رستورانی بود در میدان ۲۴ اسفند که معمولا آدمهای نسبتا پولدار، یا بهر حال کسانی که وضع مالی مناسبی داشتند به آن مراجعه میکردند. میدانستم دروغ میگوید، اما این ذهنیت آن جوان بیکاره ای بود که پرتاب شدن به حاشیه جامعه و ملامت و سرزنشهای همیشگی مادرش را با خیالات و رویاهای دمخور بودن با مشتریان اسب سفید، تسلی میداد. سالی را که ما در آن خانه بودیم، او را به همان شکل عاطل و باطل دیدیم. هیچ امکانات دیگری مثل مراکز کارآموزی فنی هم برای آن نوع جوانان بیکار و البته بی رغبت به کار، وجود نداشت. روبروی اطاق ما، خانم نسبتا چاقی زندگی میکرد همراه با یک دخترش که فکر میکنم آن سال را در کلاس نهم دبیرستان درس میخواند. در بخش تسلیحات ارتش، به عنوان کارگر، کار میکرد. کار به کار کسی نداشت و مدام هواس اش به این بود که دخترش درس و مشق را ادامه بدهد. در اطاق دیگری همجوار اطاق همین خانم، زن و مرد نسبتا جوانی زندگی میکردند. مرد کارگر یک خیاطی بود و میگفتند در کار خودش هم ماهر است و همسرش هم به کار خانه داری مشغول بود. این زوج جوان یک پسر بچه شش هفت ساله خیلی با مزه و البته فوق العاده ناقلا داشتند. در حیاط یک توالت عمومی برای همه مستاجرین وجود داشت و من واقعا یادم نمی آید که این پسر بچه شاش اول صبح اش را در توالت انجام بدهد. می آمد توی حیاط با آن چشمهای تیز و فرزش همه طرف را سریع نگاه میکرد و درست روی همه کاسه بشقابهای کنار حوض میشاشید و بسرعت میرفت تو اطاق خودشان. وقتی هم که میخواست به کوچه برود اصلا حرکاتش عادی نبود، حتما، مثل فیلمهای کاراته ای، تمام درهای مسیر راه خود را با لگد باز میکرد و همه هم میدانستند که این "موشی" است و حریف او نمیشوند.
صاحبخانه که روزی برای گرفتن کرایه آن ماه و خواندن شماره کنتور برق به اطاق ما سر زد، به صدیق که میدانست شهرتش کمانگر است، گفت توی همین اطاق چندین سال پیش، "جناب سرهنگ کمانگر" مستاجر بوده است و من الان گاهگاهی میرم ویلایش که شاخ و برگ اضافی "شمشاد" های او را بزنم. وقتی صدیق ته و توی مساله را درآورده بود، معلوم شد جناب سرهنگ کسی جز همان فرج کمانگر موسوم به "کمالی" بازجوی ساواک نیست! صدیق گفت او از پدرش پرس و جو کرده و فهمیده است که جناب سرهنگ از اهالی روستای "آفریان" سفلی( پائین) بوده است و چوپان آبادی بوده که در دوره سربازی اش در تهران، او را و روح خشن اش را برای تربیت شدن در ساواک به عنوان بازجو باز میشناسند. ما آن سالها او را ندیدیم. او بازجوی "مذهبی" ها بود و در جریان محاکمات روزهای بعد از بهمن ۵۷، توسط دادگاه انقلاب خلخالی به مرگ محکوم شد و تیرباران شد. من او را در اولین روز بازداشت اولم، در زندان کمیته مشترک دیدم که به عنوان یک بازجوی کرد زبان، به اطاق بازجوئی آمد و من را نصیحت کرد که هیچ چیز فایده ندارد، همه حرکاتت تحت کنترل بوده و مدرک از تو هست، همه را بگو. این روزهای اولین بازداشتم را بیشتر توضیح خواهم داد.
در زیر زمین اطاقهای روبروی ما، زن و مردی همراه با دختر حدودا بیست ساله شان زندگی میکردند. چند دختر و پسر بزرگتر هم داشتند که ازدواج کرده و در محلات جنوب شهر زندگی میکردند و گاهی برای دیدن نزد پدر و مادر و خواهرشان می آمدند. معلوم بود که همگی به خانواده کارگری تعلق داشتند. مرد خانه، در یک انباری کار میکرد و گاهی هم به عنوان اضافه کار با گاری دستی اش کار حمل و نقل وسائل و خوار بار را انجام میداد. فکر میکنم حدود ۴۰ سالی سن داشت، اما به شصت سالگی شبیه بود. قیافه ای بشدت تکیده و تا آخرین شیره جان هر روزش کشیده داشت. همسرش نیز کار خانگی یک خانواده ثروتمند را انجام میداد. من چند بار دختر رنگ پریده و لاغر و استخوانی آنان را کنار حوض دیدم. اولین بار، که من را از فاصله نزدیک دید، میدانست که دانشجو هستم، با لحنی که از سر تا پای آن معصومیت توام با یک شرم روستائی و حامل یک تمنا برای باز کردن باب گفتگو را داشت، به من سلام گفت. او در یک کارخانه نساجی، اغلب در شیفت شب، کارگر بود. با آن نوع سلام کردنش، در آن شیوه نگاه کردنش و سر را کج کردن و پنهان کردن حیای دخترانه اش زیر یک لبخندی که میخواست خرد شدن انسانیت و شور جوانی اش را زیر فشار سنگین فقر و رنج کار و محرومیت و زندگی در یک زیرزمین تاریک و نمور، از من قایم کند، تیری در قلبم کشیده شد. اصلا احساس نکردم که او دختر است و من پسر، از اینکه نمیتوانستم پیامی را که در آن مجموعه حالت اش با آن نوع سلام کردنش به من میرساند، بگیرم و حرفی بزنم، کلماتی در پاسخ بگویم که او بی صبرانه و در نگاه محزون و پر از اشتیاق منتظرش بود، احساس تلخ و دردآوری داشتم. و او از آن پس همیشه سعی میکرد که ظرف شستنها را آنقدر لفت بدهد تا یکی از ما "دانشجو"ها به حیاط برویم. و من ترسناک ازر رودر رو شدن با موجودی که نمیتوانستم به روزنه امیدی در آن دنیای فقر و استثمار او تبدیل شوم، پس از آن اولین ملاقات دیگر از نزدیک ایستادن به او خودم را کنار کشیدم. و چقدر از این دنیای خیالات و آروزها بر باد رفته در اطرافمان پرواز میکنند، و چقدر جبر روزگار و فشار بردگی مزدی به این نوع گریز از رابطه بین انسانها انجامیده است، موضوع دهها و صدها رمان از زندگی میلیاردها از همان دختر باریک اندام و معصوم و منتظر وقوع یک معجزه برای فرار از این دنیای استثمار و محرومیت و تحقیر و رسیدن به"خوشبختی" فردی است. اکنون که آن دوره را از جلو چشمم میگذرانم، و خمیر مایه ای که کمونیسم ما را شکل میداد با دید انتقادی مرور میکنم، میدانم چرا برای برای جذب کارگر به حوزه هایمان، در بطن آن روابط و مناسبات زندگی، تلاشی جدی انجام ندادیم.
بهر حال زندگی در خانه حاج آقا با این تصاویر متنوع و "مهمانان" عجیب و غریب آن، در اذهان ساکنین آن از ما تصویر یک عده دانشجوی سربزیر و درس خوان و سخت کوش و برای خود ما دست نویسی آثار لنین، و جای گرفتن خشت به خشت درسهائی در اعماق مغزمان بود که از لابلای آنها فرامیگرفتیم. آن سال، سال ۴۹، به مقطع شکلگیری فعالیت چریکهای فدائی نزدیک میشد. اما از طرف دیگر، نسل ما، با فاصله زمانی یک تا چهارسال، با فعالیتهای نسل پیشین "دانشجویان کرد" تهران روبرو بود. جمعی که قدیمتر با کسی مثل اسماعیل شریفزاده، آن هنگام که در دانشکده فنی دانشگاه تهران درس میخواند، از نزدیک آشنا بودند و با او رفاقت داشتند. اسماعیل شریفزاده، در نوروز سال ۴۳، به مهاباد، که زادگاهش بود، سر میزند. در آن روزها تعدادی از روشنفکران و کسانی که در رابطه با مساله کرد فعالیتهائی داشتند، در اکثر شهرهای کردستان و آذربایجان( بوکان و مهاباد) و نیز در تهران توسط ساواک دستگیر میشوند که اسم اسماعیل شریفزاده هم در لیست بوده است، اما در مراجعه به محل زندگی اش او را پیدا نمیکنند و او در نامه ای که به دوستانش درتهران مینویسد، میگوید که دیگر به تهران برنمیگردد و برای پیوستن به "شورش"( یعنی انقلاب در واقع) به کردستان عراق و به منطقه تحت کنترل بارزانی در قلادزه میرود. و همین کار را هم کرد. اسماعیل شریفزاده، از جمله آن دانشجویان کرد زبانی بود که معتقد شده بود که جنبش کرد و "کردایه تی" بدون حزب و بدون حزبی که از نظر او "مارکسیست لنینیست" باشد، شانس پیروزی ندارد. در کردستان عراق با تشدید اختلاف در رهبری پارتی دمکرات روبرو میشود و با رهبری حزب دمکرات کردستان ایران تحت رهبری "احمد توفیق" که تماما سرسپرده مصطفی بارزانی بود به تضاد میرسد. تعقیب چپ ها و کمونیستها توسط اداره "پاراستن"( دستگاه امنیتی بارزانی) از طرفی و کور شدن هر نوع تاثیر بر رهبری وقت حزب دمکرات کردستان ایران، از طرف دیگر، راه ادامه مبارزه سیاسی را به آنها میبندد. در هیچ جای عراق هم امکان پناهنده شدن و تداوم آن نوع فعالیت سیاسی موجود نبود. در آستانه سال ۴۶ دیگر به دلیل محکمتر شدن رابطه بارزانی با ساواک و رژیم شاه شناسائی "مشکوکین" به چپ، و ناراضیان "اعلیحضرت"، و نیز حتی منتقدین به رهبری سرسپرده حزب دمکرات کردستان ایران به بارزانی و دستگاه امنیتی او، چند نفری شناسائی و به قتل رسیدند. "دکتر شوان" از کردستان ترکیه، خسروی از سازمان انقلابی حزب توده و سلیمان معینی به قتل رسیدند. "مارگارت" زنی که از کردستان ترکیه به صف "شورش" پیوسته بود، بخاطر رعایت نکردن "اخلاق کردایه تی" و روابط عشقی با کسانی که در رابطه زن و شوهری با آنها نبود، نیز مشمول پاکسازی هر اثری که خطری برای رهبری عشیره ای بارزانی از لحاظ سیاسی و "فرهنگی" و نیز سرسپردگی مطلق به رژیم شاه و ساواک تولید میکردند، گردید. جسد سلیمان معینی پس از قتل توسط عوامل وابسته به دستگاه پاراستن، به ژاندارمری تحت فرماندهی اویسی تحویل داد شد و در میدان شهر مهاباد در تابستان سال ۴۷ "برای عبرت" به نمایش گذاشته شد. و این اتفاقات در دوره ای روی داده بودند که اسماعیل شریفزاده و دوستانش راه دیگری جز رفتن به کردستان ایران در شکل واحدهای مسلح و پارتیزان پیش روی نداشتند. جریان مسلحانه زمستان ۴۶ و بهار ۴۷ و قلع و قمع آن توسط ژاندارمری تحت فرماندهی اویسی، و از جمله کشته شدن اسماعیل شریفزاده در نبرد "دارینه" در منطقه بانه در اردیبهشت سال ۴۷، بحث "جمع بندی" از این تجربه را به درون همان محافل روشنفکران کرد در دانشگاه تهران باز کرده بود. تا جائی که حافظه ام یاری میکند، "پیوستن" به صف مبارزه مسلحانه شریفزاده و دوستانش، با این ارزیابی "مارکسیستی" که بدون حزب و از طریق مبارزه مسلحانه نمیتوان به جائی رسید، در آن دوایر تقریبا بکلی منتفی شده بود. یک رگه از آن تجربه که به تشکیلات ما وارد شد، حضور تعدادی از صفوف زحمتکشان، و نه روشنفکران!، در آن ماههای مبارزه مسحانه به صف "مبارزه" بود. کسانی مثل "ملا آواره" با شعر "توتون کار"ش که دهقان فقیری از ناحیه سردشت بود. شعر ملا آواره که بعدا فهمیدیم گویا نه شعر او، که شعر "هیمن" شاعر بوده است، در نشریات سازمان انقلابی حزب توده منعکس شده بود و ما نسخه ای از آنرا که در اروپا چاپ شده بود، بدست آوردیم. آنوقتها با ردیابی آن "مشی توده ای"، تقریبا یقین حاصل کرده بودیم که در آینده با سازمان انقلابی حزب توده "یکی" خواهیم شد. از سازمان انقلابی حزب توده، پس از انشعاباتی دیگر، "حزب رنجبران" درآمد که مواضعش در دفاع از جمهوری اسلامی و بویژه از بنی صدر برای همه شناخته شده است. در هر حال میخواهم بگویم که تقارن دو اتفاق و تحرک، یکی شروع مشی مسلحانه "جدا از توده" ها و تجربه شکست جریان مسلحانه سال ۴۶ ۴۷، و بیرون زدن یک رگه از حضور "زحمتکشان" در آن جنبش، به برداشت ما از لنین، از حزب کمونیستی، از چه باید کرد، از تفاوت با نارودنیسم و آوانتوریسم معنای خودویژه ای داد و آن وضعیت عینی به تصویر ما و "نقشه" ما برای ایجاد یک نوع از "حزب" شکل داد. چه باید کرد لنین از لزوم یک حزب سراسری، که روزنامه سراسری دارد و از خرده کاری و محلی گری و کار اکونومیستی فاصله دارد، از حزبی که سازمانهای متکی به شبکه فعالین کارگر کمونیست و روشنفکران مارکسیست، سازمانهای "اتحاد مبارزه در راه آزادی طبقه کارگر" را در یک حزب واحد گرد میآورد، سخن گفته بود. ما، اما، در برابر عروج حرکت چریکی و مبارزه مسلحانه چریک شهری و جریان سیاهکل، فقط به جنبه "ضرورت" حزب داشتن در مقابل مبارزه چریکی، بدون هیچ رابطه و حتی اطلاع از هر نوع شبکه محافل کارگران کمونیست، و نفس تکامل دادن به ورود "زحمتکشان" به مبارزه سیاسی تا حد یک حزب، بدون توجه به بستر اجتماعی جنبشی که همان زحمتکشان به آن پیوسته بودند، جنبش ملی کرد، چسپیدیم. واضح بود که بستر اجتماعی جنبش چریکی، مساله ای که در نوشته های احمدزاده و پویان و بویژه جزنی برجسته بود، چیزی جز آرمان بورژوازی صنعتی نبود. جریان مسلحانه شریفزاده در واقع چیز دیگری جز "رادیکالیزه" کردن جنبش ملی کرد و بطور مشخص تقابل با خط مشی "راست روانه" رهبری وقت حزب دمکرات کردستان ایران، نبود. خود بانیان حرکت مسلحانه سال ۴۶ - ۴۷، به عنوان "کمیته انقلابی حزب دمکرات" فعالیت میکردند و نه حتی مثلا آغاز تشکیل حزب دیگری، چپ و یا "مارکسیست"، در راستای آرمانهای الیت روشنفکری ناسیونالیسم کرد. حزب ساختن برای "رفع" این نقائص و کمبودها و ناتوانیها و نارسائیها و حتی "خیانتها"، جز یک تلاش، هر اندازه "صمیمانه"، برای بنا نهادن یک تشکیلات رادیکال و انقلابی، اما برای همان آرمانها و اهداف اجتماعی، نبود. خمیر مایه کمونیسم ما، و بستر اجتماعی آن، از هر دو سو، "ملی" بود. نوشتن این حقایق را لازم دیدم زیرا که گرایشات موجود، شخصیتهای کومه له، خود کومه له و تاریخ عروج و شکل گیری آنرا چنان در پرده ای از اسرار و رموز عرفانی پیچیده اند، چنان گنگ و مبهم و ایدآلیستی از زندگی و تاریخ یک عده انسان زمینی تصویر پردازی میکنند که بخشیدن و بالاکشیدن آن تاریخ، بویژه توسط گرایش ناسیونالیسم کرد و چپ غیر مارکسیست و غیر کارگری ساده شود. من به سهم خود تلاش میکنم دریچه دیگری به روی یک تاریخ واقعی باز نگهدارم.
حزب و جامعه، حزب و شخصیتها
اما لازم میدانم به یک خصوصیت ویژه "روشنفکران" اشاره کنم. تشکیلات ما، حتی در آن دوره، در "خانه تیمی" شکل نگرفته بود. همگی ما به ریز زوایای زندگی یکدیگر، به جزئیات بیوگرافی مان آشنا بودیم و اتفاقا یکی از مهمترین محوری که بر آن تاکید داشتیم این بود که باید سعی کنیم برای روابط خود، برای مناسبات خود در واحدها و حوزه های تشکیلاتی، محمل های اجتماعی بسازیم. تا اگر در هر شرایطی روابط ما برای ساواک رو شود، بتوانیم در پرده یک روابط روباز و شناخته شده برای جامعه از آن دفاع کنیم و بنابراین هیچ "مدرک" ی را در غیرقانونی بودن مناسبات تشکیلاتمان به جا نگذاریم. این نقطه قوت بزرگی بود که در فضای چپ حاکم و بویژه در شرایط فعالیت های چریکی و زندگی واحدها تحت نام مستعار و ناشناس و غیر اجتماعی در خانه های تیمی، ما را از نظر اجتماعی و نوع فعالیت سیاسی از آن چپ جدا میکرد. ما حتی به توصیه تشکیلات مکلف بودیم که برای روابطمان با همدیگر حتما محمل اجتماعی بیابیم. همه ما، به خانه همدیگر رفت و آمد داشتیم، با افراد خانواده همدیگر آشنائی نزدیک برقرار میکردیم و در واقع به عنوان دوستان خانواده نیز شناخته میشدیم. من برای مثال نه تنها با محمد حسین کریمی رابطه تشکیلاتی داشتم، بلکه به مغازه کوچک پدرش، صوفی صالح، در سقز، سر میزدم، به خانه آنها میرفتم و شام و ناهار را به آنها بسر میبردم و با خواهر و بردارانش و با مادرش مثل خواهر و برادران خود رفتار میکردم. حتی در روابط خود با خانواده مان دخالت میکردیم و اگر برای مثال کسی به دلیل فضای حاکم بر جامعه روابطش با مادرش، با خواهرش و یا برادران تنی و "ناتنی" اش، سرد بود، او را در جلسه به انتقاد میکشیدیم و کسانی را موظف میکردیم تا "اصلاح" آن نوع رفتارها، طرف مورد انتقاد را تحت کنترل بگیرند. به نظرم ما حتی در این رابطه جانب افراط و تفریط را گرفتیم و کار را به جائی رساندیم که به استقلال فرد و نظر و رای و حقوق مدنی اش، بی تفاوت ماندیم. و این رابطه جمعی از انسانهای واقعی، با اسم و رسم و نام خود رو به جامعه بود که به منشا اعتماد مردم ، بویژه اگر آن جمع به کارهای بزرگ دست بزنند، در دورانهای بحران انقلابی منجر میشود و در مورد ما واقعا منجر شد. در این رابطه لازم میدانم به پیشینه روابطم با صدیق و مشخصات و ویژگیهای این انسان کمونیست که با جسارت انقلابی اش، به یکی از شاخص ترین رهبران و سخنوران کمونیست، و مورد اعتماد و باور توده های وسیع مردم عادی و نیز بعدها، صفوف نیروهای پارتیزانهای کمونیست، واقع شد، بپردازم:
صدیق کمانگر
از مناسبات اجتماعی بین "تشکیلات" میگفتم. من علاوه بر هم اطاق بودن با صدیق، شاید یکی از کسانی بودم که نزدیکترین رابطه را با همه اعضا خانواده او برقرار کردم. تابستان سال ۴۹، به پیشنهاد صددیق تصمیم گرفتیم که به روستاهای اطراف کامیاران سفری داشته باشیم. از همان روستای "آساوله" با استقبال گرم و بی سابقه از ما و از صدیق روبرو شدیم. جمع زنانی که او را در آغوش میکشیدند و جنگ و دعوا بر سر اینکه آن اولین شب اطراق ما در خانه چه کسی باشد. ده به ده و روستا به روستا تا "ماسان" و "آفریان" و تا آخرین روستای این رشته دهات، در مرز روستای "گازرخانی"، من شاهد روابط فوق العاده وسیع صدیق با مردمی بودم که به نحوی انگار همگی جزو یک طایفه و خانواده بسیار بزرگ بودند. به ماسان که رسیدیم، در منزل یکی از اقوام صدیق، فکر کنم، دو روز ماندگار شدیم. شب دوم یکی دیگر از اهالی ما را به منزل خود دعوت کرد و آنجا هم "میهمان" دیگری که قبلا در همان روستا "طلبه" بود و بعد در کرمانشاه به عنوان مستخدم یک مدرسه استخدام شده بود، با همسر و بچه هایش حضور داشتند. از فحوای بحثهای ما، این تازه به دوران رسیده، فهمید که ما مخالف اعلیحضرت و آریامهر هستیم. چند بار به ما تذکر داد که خوب نیست آدم برای مملکت خودش "نیش" داشته باشد، باید شکر گزار بود که آریامهر شما را به دانشگاه رسانده است و غیره. جالب این بود که این طلبه "کارمند" شده، با بچه هایش فارسی صحبت میکرد و البته فارسی ای که کم خنده دار هم نبود. یکی از پسران کوچکش بر سر یک سیب با خواهرش دعواش شده بود و داد و بیداد میکرد. آقای کارمند ساکن کرمانشاه به او گفت: " نه بابا جان گوریه نکون بدی به مامان کوت کونه براتان". که یعنی به اهالی نشسته در میهمانی گفته باشد، بچه اش کردی را نمیفهمد. و بچه اش هم نشان داد که واقعا در منزلشان با او "فارسی" حرف میزنند. چون فورا فهمید که منظور باباش این بوده که سیب را به مادرشان بدهد که برای آنها نصف کند!
رفت و آمد من با صدیق و خلوت کردنمان با او برای بحث و مسائل تشکیلات، پس از اینکه مدتی را "خدمت" صالح بگ میماندیم، موجب یک نگرانی پنهان پدرش شده بود. مادرش ملیحه خانم فوق العاده زن مهربانی بود و کاری به کار ما نداشت. روزی در تعطیلات تابستان همان سالها، با صدیق قرار گذاشتیم که هم برای "بحث" و هم برای تفریح و گردش به کوه آبیدر سنندج برویم. وقتی برگشتیم هوا تاریک شده بود و این صالح بگ را عمیقا نگران کرده بود. آمده بود با عصایش سر کوچه و در خیابان ولیعهد منتظر ایستاده بود. به محض اینکه ما را دید در حالتی عصبی عصایش را با قصد زدن صدیق بلند کرد، اما نمیدانم از رودربایستی من و یا شرم حضور مردم حاضر در خیابان بود که پشیمان شد. وقتی بعدها من طی سال ۵۲ تا ۵۳ به عنوان خدمت سربازی، در دبیرستانهای سقز، ریاضیات و انگلیسی را تدریس میکردم، قبل از رفتنم به سقز در روزهای جمعه، حتما سفارش میداد که از "توتون" های مرغوب سقز براش سوغات ببرم. و من هم که در سقز مستاجر آقای سجادی بودم و او خود یک مغازه داشت به او گفتم از بهترین توتونهای ممکن، صرفنظر از قیمت آن، چند کیلو برام تهیه کند. انصافا هم وقتی توتونها را به صالح بگ دادم، او از هیچ فرصتی در جمع کسانی که تقریبا همیشه از روستاهای اطراف کامیاران به دیدنش می آمدند، برای تعریف از من و خدمتم به او دریغ نمیکرد. من از طریق صدیق با لطف اله کمانگر( معروف به مظفر که در جریان ضربه تشکیلات کومه له و اتحاد مبارزان در تهران، سال ۶۱، دستگیر و اعدام شد) آشنا شدم. صدیق گاهی با من شوخی میکرد و میگفت مرد و مردانه بیا برای "عادی" جلوه دادن بیشتر روابط سیاسی مان کاری بکن که پدرم با مادرت ازدواج کند! و راستش خود صالح بگ هم زیاد به این توصیه آمیخته با شوخی، کم رغبت نبود! در هرحال خاطره همین شوخی کردنهای صدیق در ذهنش مانده بود و وقتی در سال ۶۷ به عنوان نماینده کومه له در پاریس زندگی میکرد به خانه محل استقرار کمیته خارج کشور حزب کمونیست ایران که من و ابوبکر مدرسی و غلام کشاورز و بعدها بهزاد بارخدائی عضو آن بودیم، آمد و در همان دقایق ورود نوار کاستی را رو به من درارز کرد و گفت بذار گوش بدیم. نوار یک آهنگ از محمد صفائی بود با آهنگی به نام "شریفه باوکه رو"، یعنی شریفه! بی پدر شدم. که البته معنی مجازی اش یعنی امان از خوشگلی تو شریفه! و در میان خنده و شوخیهای همیشگی اش گفت این در واقع ترانه بابام هست برای مادرت!
صدیق چند خصوصیت برجسته داشت، یکی از آنها جسارت و سازش ناپذیری با هر نوع ارتجاع در دوران مبارزات علیه رژیم شاه و بویژه در سالهای اول "ادامه انقلاب" در کردستان بود. نمونه رفتن او به ایستگاه فرستنده تلویزیون سنندج و فراخوان علنی به مردم در نوروز سال ۵۸ که به بقایای پادگان شاهنشاهی تا قبل از اینکه زیر سیطره و حمایت حکام تازه به قدرت رسیده اسلامی قرار بگیرید، یورش ببرند، معروف خاص و عام است. این حرکت بسیاری از معادلات را تغییر داد، زمینه ای که جماعت مفتی زاده و مکتب قرآن چیده بودند تا به نحوی ارتش و ژاندارمری را هم زیر کنف حمایت اسلام از تعرض مردم مصون نگاه بدارند، را و این سناریو را به کلی زیر و رو کرد. شهر سنندج در نوروز خونین سال ۵۸، صحنه تقابل مردمی بود که به فرمان کسی مثل صدیق، نمیخواستند به دوره "پایان انقلاب" تمکین کنند و به خانه هایشان برگردند. و البته انصافا صدیق در این رابطه تمام ظرفیت خود را برای تقویت و تحکیم تشکیلات کومه له که در آن اوضاع به شکل سازمانیافته، در "پشت صحنه" فاکتور سازمانده اصلی بود، به کار انداخت. از تهران تقریبا تمامی اعضای "شورای انقلاب" به سنندج آمدند و برای آرام کردن اوضاع چاره ای ندیدند جز اینکه با این موج عظیم به سازش تن بدهند. به انتخابات "شورای شهر" در سنندج به توصیه و سفارش "آیت اله طالقانی" رای دادند و برای اولین بار مردم بطور آزادانه و البته وسیع، علیرغم همه کارشکنیهای جماعت مکتب قرآن، به انتخاب نمایندگان شورای شهر روی آوردند. اما جمهوری اسلامی از سوزش زخمی که بر او وارد شده بود، "تعیین تکلیف" با صدیق را در نقشه های خود گنجاند. که به آن باز خواهم گشت. یوسف اردلان که از زندانیان سیاسی بود و رابطه نزدیکی با تشکیلات کومه له از چند سال قبل باز کرده بود، در انتخابات شورای شهر با رای بالائی انتخاب شد.
در همان بحبوحه روزهای داغ نوروز ۵۸، که شهر یکپارچه شور شده بود و از همه جای کردستان و ایران به آنجا سرازیر شده بودند، همانطور که گفتم، شورای انقلاب مرکب از طالقانی و بنی صدر و رفسنجانی و دیگران به سنندج آمدند. روزهای قبل از ورود اینها، دارو دسته مفتی زاده و مکتب قرآن به تبلیغات رذیلانه ای علیه "کمونیستها" و "غارت" پادگان توسط آنان دست زده بودند و تمام تلاششان بر این بود که به حکام جدید اسلامی اعلام کنند با آنها همراه هستند و از انتقال بدون دردرسر ارتش و ژاندارمری به شورای انقلاب تماما حمایت میکنند و خواهان "باز گرداندن" سلاحهای مصادره شده توسط عناصر "کمونیست و نامطلوب" به رژیم "اسلام" اند. از طرف دیگر کمیته مرکزی حزب دمکرات کردستان ایران با صدور اطلاعیه ای که نسخه هائی از آن در روزنامه های اطلاعات و کیهان چاپ شده بود، صراحتا اعلام کرده بود که "آشوب طلبان سنندج" را محکوم میکند. اما فضای شهر پس از آن آژیتاسیون قدرتمند صدیق در تلویزیون و خلع سلاح مقر ژاندارمی و مصادره برخی از اسلحه های پادگان لشکر ۲۸ توسط مردم و نیروهای چپ که عمدتا خود را با کومه له تداعی میکردند، راه آن نوع تبلیغات جبونانه را بسته بود. شب آنروزی که "هیات دولت" به سنندج وارد شد و قرار بود که با نمایندگان "نیروهای سیاسی" مذاکره داشته باشند، از تهران جمعی نیز در معیت صارم صادق وزیری و شکراله پاک نژاد نیز به سنندج وارد شده بودند تا به نوعی پادرمیانی کنند و از نظر خود آنها، بانی نوعی اتحاد و سیاست واحد بین نیروهای سیاسی کردستان، که از نظر آنها علاوه بر شیخ عزالدین و کومه له، حزب دمکرات و جماعت مفتی زاده را هم در برمیگرفت، در رابطه با هیات دولت باشند. این جلسه رایزنی و مشورت در منزل یکی از اهالی سنندج که من هم در آن شرکت داشتم تشکیل شد. صارم خان و شیخ عزالدین و احمد مفتی زاده و تنی چند از حزب دمکرات به سرپرستی عبداله حسن زاده در نشست حضور داشتند و صارم صادق وزیری در وصف اتحاد و هم نظری سخنانی گفت. در این اثنا دیدم که صدیق همراه با چند نفر از رفقای کومه له، مسلح، به اطاق وارد شدند و هنوز ننشسته قاطع و صریح و خشمگین گفت این جلسه، جلسه نیست مادام که نمایندگان حزب دمکرات و مفتی زاده به عنوان مخالفین سرسخت حرکت مردم سنندج و هواداران رژیم جدید اسلامی در آن حضور دارند! رنگ از روی مفتی زاده پرید. شیخ عزالدین خواست سازشی برقرار کند و آبی بر آتش بپاشد و رو به مفتی زاده و خطاب به جمع گفت "اختلاف" من با "کاک احمد" این است که من اول کردم بعد مسلمان، ولی او اول مسلمان است بعد کرد! صدیق اما از خشم به خود میپیچید و تبلیغات رذیلانه مکتب قرآنیها در چند روز گذشته را نمیتوانست با این نان به قرض دادنهای شیخ عزالدین فراموش کند. مفتی زاده پس از قدری من و من و نگاهی به صدیق که از سرتاپای آن تسلیم به تعرض صدیق می بارید، آهسته در جواب شیخ عزالدین گفت: "اینطور نیست" و بلافاصله به یکی دو طلبه همراهش گفت پاشیم برویم، اینجا جای ما نیست. در این گیرودار، قیافه عبداله حسن زاده هم جالب بود، میدانست که نمیتواند از زیر بار مدرکی که در دو روزنامه سراسری چاپ شده بود در برود، دستش را به جیب بغل کت کردی اش فروبرده بود و انگار با چیزی ورمیرفت که بیرون بیاورد، منتظر "نوبت" خود مانده بود. صدیق به او گفت توضیح شما برای گندکاری حزبتان چیست؟ و حسن زاده یک برگ اعلامیه از همان جیب اش در آورد و خطاب به صارم خان گفت: "کمیته مهاباد حزب ما در این اعلامیه از حرکت مردم سنندج حمایت کرده است". انصافا صارم خان، گرچه با لحنی بسیار سازشکارانه، اما گفت: "کاک ملا عبداله، آن اعلامیه به احتمال قوی فقط در جیب تواست و شک دارم که حتی در سطح شهر مهاباد پخش شده باشد، اما با وجود این و اگر فرض کنیم که در مهایاد این اعلامیه کمیته مهاباد حزب دمکرات پخش شده باشد، اعلامیه کمیته مرکزی که از رژیم دفاع کرده است و مردم سنندج را "غائله چی و آشوبگر" نامیده است، در سطح سراسر ایران به کوره دهات سیستان و بلوچستان هم رسیده است، این توجیه قابل قبول نیست". و هیات حزب دمکرات هم پس از چند لحظه ای با نجوای مایوسانه حسن زاده با همراهانش که: "برادران پاشیم برویم" جلسه را ترک کردند. و روز بعد سرتاسر شهر از سیل مردم میخروشید و دورتا دور ساختمان محل مذاکره، پر بود از مردمی که مسلح بودند. صدیق، با چهره ای که قدرت و اعتماد به نفس از آن می بارید از محل "جمعیت دفاع از آزادی و انقلاب" به طرف میدان اقبال آمد تا همراه با رفقای دیگری از جمله فواد و شعیب به محل مذاکره برود. هیچوقت این قدرت تشخیص فواد را فراموش نمیکنم. خطاب به من و ساعد وطندوست و عده دیگری از رفقای "بالا"ی کومه له گفت بیائید به عنوان "اسکورت" صدیق را حلقه بزنیم. و خود او در هیات یک محافظ و بادی گارد ظاهر شد. گفت درستش هم همین است، در این روزها و دقایق، صدیق "رهبر" است. و واقعا هم چنین بود.
صدیق به جلسه میرود و قبل از شروع جلسه، طالقانی و رفسنجانی، بدون اینکه متوجه حضور صدیق باشند و قیافه او را بشناسند، قدری در ذم صدیق کمانگر و اینکه این آدم کیست و کجاست و باید حساب پس بدهد یک روضه خوانی میکنند. صدیق سرش را بلند میکند و با قدرت حاکی از اعتماد به نفسی که از خروش و غلیان قدرت مردم بیرون سالن مذاکره گرفته بود، فریاد میزند صدیق کمانگر منم، شما کی هستید و کجای مبارزه برای سرنگونی رژیم شاه قرار گرفته اید؟ یکی در کنار دست صدیق به او سیخونک میزند که تن صداش را کمی پائین بیاورد، فواد که متوجه میشود ندا میدهد که ولش کن بذار حرفش را بزند. رفسنجانی میگوید بالاخره میخوام بدانم که آیا شما "امام" را قبول دارید یا نه؟ و صدیق حاضر جواب پاسخ میدهد سوال این نیست، سوال این است که آیا خمینی ما را قبول دارد یا نه؟ صدیق به حق خود را نماینده و مظهر اراده مردم برای تداوم انقلاب میدانست و از آن کوتاه نمی آمد. و نتیجه این شد که هیات شورای انقلاب که با عزم سپردن صدیق "آشوبگر" به دست عدالت اسلامی به سنندج وارد شده بودند با رضایت به انتخاب شورای شهر توسط خود مردم، سنندج را ترک کردند. گرچه، حضرت آیت اله طالقانی یک مرتجع مذهبی تحصیلکرده در آمریکا، به اسم مظفر پرتوما، متولد سنندج، را به عنوان نماینده خود و ناظر بر انتخابات و البته برای دلگرمی جماعت مکتب قرآن و مفتی زاده، نیز معرفی کرد و در آن شرایط تعادل قوا و توهماتی که به شخص طالقانی در صف چپ وجود داشت، با مخالفتی جدی روبرو نشد.
صدیق پس از آن در ظرفیت دیگری ظاهر شد، او در صفوف پیشمرگان کومه له نیز همان صلابت و محبوبیت را داشت و همیشه به گرایشات لومپنانه ای که به ضرب کیش اسلحه میخواستند از "روشنفکران" و یا پیشمرگان برخاسته از روستا با مارک تحقیر آمیز "دهاتی" زهر چشم بگیرند، نشان میداد که از آنها شجاع تر، در نبرد با جمهوی اسلامی و توطئه های حزب دمکرات جسورتر و در صف اول است. پذیرش اتوریته معنوی و سیاسی صدیق از جانب برجسته ترین فرماندهان نظامی صفوف کومه له، نشان میداد که صدیق خود نیز یک فرمانده جسور و محبوب صفوف پیشمرگان بود. رابطه رفیقانه، برابر و دور از تبختر و ظاهر سازی با جمع نیروی مسلح، و آن احساس ریلکس بودن و خودمانی بودن با او، در اذهان بسیاری به ثبت رسیده است.
دوست دارم یکی دو خاطره دیگر از صدیق تعرف کنم:
روزی پس از حمله اول رژیم در مرداد ۵۸، که صدیق از منطقه سردشت به اطراف کامیاران برمیگردد، در روستائی استراحت میکنند. و این داستان را خودش بعدا برام تعریف کرد. گفت دیدم زن صاحبخانه مدام با صدائی که او هم بشنود به همسرش میگوید: "بگم؟ واله میگم!" و همسرش اصرار میکند که نه لازم نیست، "بیچاره" را چکار داری، غلطی کرده که کرده! صدیق سرانجام دخالت میکند و رو به همسر خانم صاحبخانه میگوید بذار حرفش را بزند ببینم چی میگه. و زن از پشت پنجره مردی را روی پشت بام خانه همجوار نشان میدهد و میگوید "آغه صدیق اون، اون، میبینی که؟ وقتی شما اینجا نبودید نمیدانید چقدر به "شاه خودمان" فوش میداد!" و صدیق قاه قاه میخندد و میپرسد خواهرم هنوز متوجه نشده ای که شاهی باقی نمانده و خبر نداری این همه بیا و برو و جنگ و مرافعه بر سر چیست؟! و البته بچه های تخس اهل سنندج همیشه صدیق را اذیت میکردند و میگفتند اصلا اهالی کامیاران گاهگاهی تظاهرات راه می اندازند و میگویند شاه باید "بای دو"( شاه باید برگردد!).
در خلال سالهای ۵۰ و۵۱، و پس از آشنا شدن طیب عباسی روح الهی با من و معرفی او به صدیق از جانب من، طیب پس از یک دوره کارآموزی دوساله در تهران، بعنوان تکنیسین اپراتور اداره مخابرات و تلفن در دزفول استخدام شد. طیب فوق العاده آدم شوخی بود. شبی که در مخابرات کشیک بوده، ساعت ۴ بامداد به منزل صدیق زنگ میزند و "صالح بگ" را بیدار میکند و به او میگوید : "پدر بیامرز پاشو نمازت را بخوان!". صالح بگ شک میکند که این کار رفقای اوست ولی صدیق انکار میکند. و البته منهم در پاسخ اذیت کردنهای صدیق که میخواست مادرم را برای پدرش از من خواستگاری کند، به او میگفتم که من مادرم را به صالح "بگ"، با "س" نمیدهم! و گاهی داستانسرائی پدرش را که ملاقات با استاندارهای قبلی سنندج را در یک افسانه سرائی دراماتیک برای روستائیان میهمان از روستای آفریان و دور و بر تعریف میکرد به شکل کمدی برای خود صدیق بازتعریف میکردم. و یکی از این افسانه ها چنین بود:
در یک روز زمستانی، صالح بگ آن بالا به تنهائی زیر لحاف کرسی خزیده بود و دورتا دور روستائیان سابقا "رعیت" او. صالح بگ در استانداری به عنوان تلفن چی استخدام شده بود و آنوقتها دیگر بازنشست شده بود. اما روح بگزاده ای و فئودالی او اجازه نمیداد که کارش به عنوان یک کار جزئی یک کارمند معمولی معرفی شود. چنان وانمود میکرد که اگر معاون استاندار نباشد، دست کم "رتبه" و پست مهمی در استانداری دارد. آن روز ظاهرا داشت یک خاطره ملاقات با یکی از آن استاندارها را که به سمت وزیر کشور اارتقا یافته بود، برای من، اما در واقع خطاب به قدیم رعیتهای خود تعریف میکرد. گفت بله ایرج( و ی اسم من را شبیه به کسره زیر الف، عینا چون دهاتیها! تلفظ میکرد) تصمیم گرفتم بروم آقای وزیر و "همکار" سابقم را ببینم. چند کیلو عسل و یک تغار روغن " کردی" آماده کردم و راهی تهران و وزارت "کیشور" شدم. آنجا به رئیس دفترش گفتم که من کمانگر هستم و میخواهم وزیر را ببینم و قدری هم سوغات براش دارم. وزیر رخصت داد و من رفتم اطاقش و همان لحظه اول عسل و روغن را به طرف او دراز کردم و گفتم "قابل ندارد". وزیر من را بجا نیاورد، گفتم قربان من؟ سال فلان، در سنندج؟ فلان اتفاق یادتان هست؟ و اصرار عجیبی هم داشت که هنگام این نشانی دادنها حضار نفهمند که او گفته "تلفن چی تان بودم قربان!"، بهر حال جناب وزیر گفت آها "آقای کماندار!". و گوش میدادم به پچ پچ رعایای سابق که به همدیگر میگفتند: "ماشااله صالح بگ چه رتبه ومقامی دارد!" و صدیق هر وقت زبان باز میکرد که من را دست بیاندازد فورا میگفتم ببخشید فرزند صالح بگ با "س" دارای شهرت "کماندار"!!
و این صدیق با تحولات زیر و کننده ای که در شخصیت اش و در کاراکتر سیاسی اش بوجود آمده بود، به فاصله کوتاهی پس از ترور غلام کشاورز در شهریور ماه سال ۶۸ در قبرس، در یکی از اردوگاههای مرکزی کومه له هدف ترور جاسوسی نفوذی به نام توفیق گرژالی قرار گرفت و جان باخت. من حتما برخی خاطرات را که از غلام دارم بازگو خواهم کرد. توفیق گرژالی از کسانی بود که سابقه ای از همکاری با جریان مسلحانه سال ۴۶ - ۴۷ را داشته و پس از مدتی که در صفوف نیروهای مسلح کومه له بوده است، خود را کنار میکشد و به رژیم تسلیم میکند. در آن دوره زندگی در شهر، اطلاعات سپاه پاسداران جمهوری اسلامی روی او کار میکند و او را برای اجرای ترور آماده میکند. همین سابقه قبلی و نیز اینکه او بخاطر "زحمتکش" بودن و تامین زندگی خانواده خود را تسلیم کرده بود، هنگام بازگشت مجدد به صفوف پیشمرگان، با هیچ کنجکاوی جدی ای روبرو نمیشود. او در "واحد آماده" که در واقع محافظت از ارگانهای مرکزی و اعضای مرکزیت کومه له را بر عهده داشتند، سازمان داده میشود و شبی( ۱۳ شهریور ماه سال ۶۸) که نگهبان صدیق بوده او را هنگام خروج از توالت به رگبار می بندد و در تاریکی از وسط جوی آب اردوگاه میگریزد. صدیق بعلاوه دو بردار خود را، یکی رئوف، در ۹ فروردین ۵۸ در جریان کمک رسانی به مردم ترکمن صحرا بر اثر واژگون شدن می بی بوس حامل او، همراه با شمار دیگری جان باخت، و دیگری معروف، در نبرد با جمهوری اسلامی، از دست داده بود.
دریچه ای به واقعیات تاریخی
در هر حال فکر میکنم ارائه تصاویری از مناسباتی که بر تشکیلات ما، حاکم بود کمک میکند تا راز پیوستن سریع و بدون ابهام کومه له به صف بنیانگزاران حزب کمونیست ایران و مدافعین مارکسیسم انقلابی را توضیح داده باشم و گوشه هائی از نحوه ظاهر شدن کمونیستهای واقعی در رابطه با مسائل اجتماعی باز کرده باشم.
فکر میکنم بحث "حزب و جامعه" و "حزب و شخصیتها" که به عنوان بدعتهای "غیر مارکسیستی"، از طرف مدافعان گرایشی که همیشه سعی داشته است از "پشت عینک دودی" و با "آوردن کلاه تا روی ابرو " با مسائل جامعه و مبارزه و تحزب کمونیستی و بحث روباز در مورد مسائل تئوریک برخورد کند، یک بازگشت واقعی به بستر اصلی کمونیسم در اروپای غربی و برقراری پیوند کمونیسم ایران با آن بود. این نوع روابط اجتماعی کمونیستها با جامعه و در عین حال بین خود به عنوان انسانهائی زنده و تنیده با جامعه، ظاهر شدن انسانها آنطور که هستند و برای مردم و کارگر و زحمتکش در هاله ای از اسرار و رموز و اسامی عجیب و غریب و نامانوس پنهان نمانده است، یک سنت جا افتاده در بستر اصلی جنبش کمونیستی بوده است. من شخصا هیچگاه با کسانی که تحت بهانه اختناق و خطر از جانب پلیس سیاسی، هویت واقعی اجتماعی خویش، و تاکید میکنم نه هویت شناسنامه ای، و افت و خیز در دورانهای مختلف سیاسی را غیر قابل مشاهده و قضاوت و بنابراین غیر قابل یک ارزیابی ابژکتیو و صمیمانه و منصفانه ساخته اند، راحت نبوده ام.
طی سالهای اخیر و پس از انشقاقها و چند پارگیهائی که در صفوف حزب کمونیست کارگری، و بویژه پس از دوران مرگ منصور حکمت بوجود آمده است، من همواره با یک مشکل روبرو بوده ام و خود را زیر منگنه دو لبه سنتهای اجتماعی احساس کرده ام. وقتی به نوشتن داستان زندگیم فکر میکردم، تصویر دو قضاوت مختلف کار را در ابتدا بر من دشوار میکرد. از طرفی نگران این قضاوت بودم که: آها! ایرج که اکنون از فعالیت با بخشهای حزب کمونیست کارگری کنار گرفته است، به "کومه له" خودمانی رجعت کرده است. و وقتی در دنیای واقعی، و پس از تحولاتی که بعد از جنگ آمریکا در خلیج، سال ۹۱، و متعاقب اشغال نظامی عراق در سال ۲۰۰۳، تصویری از کومه له و فراکسیونها و بحث و جدلهایشان میبینم، وقتی میبینم که به نام کومه له باندهای رسما کانگستر برپاشده است و در بخشهای دیگر سطح بحثها و اختلافات تا این درجه افت کرده است، از تداعی شدن با این آخرین تصاویر از "کومه له"، وحشت میکنم. اما در همان حال تصویر کج و معوجی که از کمونیسم منصور حکمت در ورژنهای تکه های بجا مانده از حزب کمونیست کارگری داده شده است و مدام و هر روزه با "درافزوده" های جدیدی بستر اصلی و مبانی مکتوب، ثبت شده کمونیسم منصور حکمت و تاریخ کمونیسم در ایران را، روز روشن تحریف میکنند و هر چه بیشتر آنرا مهجور و دور از دسترس میکنند، از تداعی شدن با این شکل دفرمه و مریخی و غیر اجتماعی و فرقه ای از کمونیسم کارگری نیز ترس برم میدارد. و بقول معروف هر آغازی دشوار است و من وقتی خواستم دست به فلم ببرم که زندگی خود و تاریخ کمونیسم در ایران را به روایت خود بیان کنم، تصمیم گرفتم "مخاطب" خود را در این دوایر جستجو نکنم و بنابراین مستقل و صرفنظر از ارزیابیهای حاکم در این زمینه ها که اسم بردم، و حتی بی تفاوت به آنها، کارم را بکنم. از این نظر فشار "افکار عمومی" رایج در تمامی این طیف و دوایر برای من بی اهمیت شدند. من فکر میکنم داستان زندگی ایوب نبوی و صدیق کمانگر و رضا عصمتی و رستم بهمنی و عطا رستمی و عبداله نودینیان و شب بو سیدزاهدی و شهین باوفا و شهلا و نسرین کعبی و حسن نادری و عمر فیضی و صدها و دهها نفر دیگری که خاطرات عزیزشان در دل میلیونها زنده است و فقط لیست نامهایشان یک کتاب است، را نباید تتمه سازمانها و احزابی ساخت که به نام آنان ضدحقیقت را به نسل زندگان منتقل میکنند. امیدم این است تاریخ نه به زبان عاریه ای و "نیابتی"، که بطور واقعی از زبان گویای سازندگان آن بازگوئی شود و این امر هر انسان شریف و منصفی است که تنها ملاکش فقط میتواند حقیقت و وجدان علمی باشد. غیر منصفانه و غیر عادلانه است در غیاب کسانی که خاطره عزیزشان الهام بخش عزم و اراده مردم کارگر و زحمتکش و تحت ستم و سرکوب برای خیزش و اعتماد به نفس در راه آزادی بوده است، به نام آنها نظاره گر تبلیغ غیرمسئولانه ضد حقیقت بود. این عزیزان با ما نیستند، اما حقیقت شفاف قهرمانیهای آنان در روزهای سخت و سیاهی، در راه سعادت و خوشبختی و سرافرازی مردم و جامعه انسانی کماکان میدرخشد. این ستاره ها را کماکان باید فروزان نگاه داشت. آنهائی که رفته اند، باز نمیگردند، اما زندگان به اتکا قدرت و توان امروز خود و رو به فرداهای روشن، و عدم تکرار مشقات و زجر و سختیهائی که در یادگارهای بیاد ماندنی این عزیزان، برای ما بجا مانده است و پند و اندرز و جمع بندی از شکستها و خطاها و اشتباهاتشان، به زرادخانه عظیمی از درایت، اعتماد به نفس، جسارت و قهرمانیهای باشکوه، دسترسی دارند. این گنجینه عظیم انسانی نباید زیر آوار فشار سنتهای غیر انقلابی مدفون و به بایگانی تاریخ سپرده شود. کمونیسم و مبارزه برای رهائی انسان یک جریان و یک گرایش اجتماعی دارای تاریخ پر از فراز و نشیب است. این تاریخ باید پیوستگی خود را حفظ کند.
اولین رویاروئی با پلیس سیاسی و زندان
در بهار سال ۴۹ برای جمع ما مشکلاتی پیش آمد. در تهران مصلح شیخ دستگیر شد و در کرج محمدحسین کریمی و در سنندج بهروز سلیمانی.
از بهروز شروع کنم. بهروز، از جمله کسانی بود که از دوره تحصیل در کلاس نهم دبیرستان به عنوان یک آدم "خدانشناس"، "اهل خواندن کتب ممنوعه" شناخته شده بود. کسی که همراه با دو نفر دیگر همیشه اسامی شان بر سر زبانها بود. اولین بار اسم او را هنگامی که در کلاس دهم درس میخواندم، شنیدم. همکلاسیهایش گفتند در ساعت انشا، مطلبی خوانده بود که معلم نزدیک بوده سکته کند! دوست همکلاسی او و هم محله ای من برایم گفت بهروز در انشایش از جمله نوشته بود: " اکنون من زیر سایه سیاه یک انقلاب سفید بسر میبرم" و این حرفها آنموقعها زیاد ساده نبود. گفتم سه نفر بودند که شاید بتوانم بگویم یک نقطه اتکا جوانان متمایل به کتاب خوانی و کار غیرعادی مخالفت با رژیم شاه بودند. در هر حال طی آن سالها و تا پایان دوره سربازی و سپاهی دانش، بهروز را نگرفتند. و در این دوران بود که ما هم در تهران "روشن فکران" را بنیان گذاشته بودیم و مشغول یافتن افرادی برای جذب به خود بودیم. آن محفل سه نفره با ما در ارتباط قرار گرفتند. ما در عین حال روی شخص دیگری که بعد فهمیدیم از جانب ساواک عضوگیری شده بود، کار میکردیم و آن شخص در تهران دانشجو بود و متولد سنندج. و این آدم رابط بین حوزه ما در تهران و جمع سه نفری بهروز در سنندج بود. نفر دوم آن جمع برای شرکت در یک دوره دو ساله به تهران آمده بود و دست بر قضا با همان "رابط" هم اطاق شدند. تا خبر یافتیم که بهروز و نفر سوم محفل آنها در سنندج دستگیر شده اند. بهروز از داخل زندان ساواک به ما خبر رساند که کپی همه نامه هائی را که به "رابط" داده بودیم، به او نشان داده اند. راهی برای انکار نمانده بود و ساواک هم دامنه فعالیت ما را چندان "خطرناک" ارزیابی نکرده بود. بهروز پس از مدت کوتاهی از زندان آزاد شد. در همین رابطه، مصلح هم لو رفت و دستگیر شد. نفر سوم محفل بهروز پس از آزادی آمد به بهروز گفت: "من دیگر نیستم، خدا حافظ" و رفت دنبال زندگی خودش. نفر دوم هم همین مشکل را داشت اما آنرا بروز نداد. بهروز به فاصله کمی پس از آزادی، دوباره در مسیر حرکت به طرف رضائیه، با یک محموله جزوه دستگیر و پس از مدتی زندانی شدن در سنندج به تهران منتقل شد و به ۵ سال زندان محکوم شد، اما مشمول "ملی کشی" هم شد. بهروز، تمایلات تک روانه و گاها آنارشیستی داشت و در زندان تهران جذب چریکهای فدائی شد و پس از آزادی در پاییز ۵۶، و قدری سروکله زدن با ما، بالاخره گفت خوشبختانه توانسته است ارتباط با "سازمان" را برقرار کند و از آن پس رسما با چریکهای فدائی کار میکرد. او در انشعابات بین جریان فدائی به جناح کشتگر در اکثریت متمایل شد و از اعضای رهبری آن. در تهران که میخوستند او را دستگیر کنند از یک ساختمان چند طبقه خود را به پائین پرتاب کرد و کشته شد. نفر دوم با دستگیری و زندان بهروز برای بار دوم، کم کم از ما فاصله گرفت. من و صدیق به تناوب با او قرار میگذاشتیم که "کتابخانه" بهروز و یک دستگاه ماشین تایپ را که بهروز نشانی اش را به او داده بود به ما منتقل کند. روزی میگفت کتابها را برده ام جای امنی قایم کرده ام، قرار میگذاریم که روزی بیام تحویلتان بدهم. خبری نشد. با او قرار میگذاشتیم، نمی آمد، به خانه اش که میرفتیم بپرسیم چرا نبودی؟ میگفت اه جلو سینما نیاگارا بود؟ من فکر کردم سینمای دیگری بود. یا ساعت ده؟ من ساعت ۲ حالی شدم. و خلاصه این داستان چندین بار تکرار شد و دیگر تناقض گوئیها قابل ادامه نبود. روزی به من و صدیق گفت بیائید ببینمتان کار مهمی دارم. دیدیمش، همان جا زد زیر گریه. گفت راستش را بخواهید این مدت همه چیز را دروغ گفتم. کتابخانه را سوزاندم، ماشین تایپ را شکستم و به چاه انداختم و سر قرارها هم اصلا نیامدم! من نمیکشم! ما هم واقعا ناراحت شدیم و او از آن پس کلا مسیر زندگی را عوض کرد و به آمریکا مهاجرت کرد.. و ای کاش همانوقتها خود ما هم به این باور میرسیدیم که در یک سازمان کمونیستی هیچکس را برخلاف عقیده مخالفش و برخلاف آنچه وجدانش و انتخاب فردی اش حکم میدهد، به ضرب عرق سازمانی "فعال" نگاه نمیدارند، ای کاش اصلا نیازی نبود که آن دوست به خود و به ما دروغ بگوید و خودآزاری کند تا بگوید که نمیخواهد در تشکیلات ما باقی بماند و یا حتی صریح و بدون احساس شرم بگوید دوست ندارد زندانی شود و شکنجه تحمل کند. ای کاش میدانستیم که فعالیت حزبی و سازمانی و متشکل در یک حزب و سازمان تمام سناریو زندگی افراد نیست تا پس از قطع رابطه سازمانی و تشکیلاتی، با روابط اجتماعی هم "خداحافظی" نشود. آن دوست را به همین دلیل ما دیگر هیچگاه ندیدیم.
"رابط" را در سنندج در روزهای تظاهرات ضد شاه در میان جمعیت نظاره گر کنار پیاده رو دیدم. رفتم به او گفتم اگر داستانت را تعرف کنم پوست از سرت میکنند، الان چکاره ای؟ گفت وجدانا پس از مدتی از همان سالها کنار کشیدم و "ماموریتم" یک بار مصرفی بود. گفت خودت میدانی، من خود را بدهکار شما میدانم. من نخواستم که وارد فاز انتقامجوئی بشوم و بعدا به بهروز هم گفتم طرف را ول کن، الان هیچ کاره است.
محمدحسین هم در رابطه با یک "نفوذی" دیگر دستگیر شد. او روی کسی که به نظرش دارای روابط وسیعی با مردم روستاهای سقز بود، کار میکرد. یک دندان ساز و "دندان کش"سنتی که واقعا هم رابطه وسیعی بخاطر شغلش با مردم دهات داشت. محمدحسین را که میگیرند و او را به فحش و ناسزا و کتک و شلاق میگیرند مدام اعتراض میکند که چکار کردم آخر! میگویند خودت بگو، نمیگوید. ضبط صوتی جلو روش میگذارند و صدای نوار کاست را بلند میکنند. جلسات ترویجی خود با دندانساز را ضبط شده در مقابل خود میبیند! و راهی جز تایید برایش باقی نمیماند. چندماهی در بازداشت بود و بعد آزاد شد. مصلح را در خانه اش واقع در ابتدای خیابان امیرآباد در میدان ۲۴ اسفند گرفتند. در یادداشتی برای موسی نوشته بود چند "آقا" آمدند او را با خود بردند، فقط بداند که کجاست، نگران نباشد. از او فقط "گزارش" داشتند در ارتباط با همان محافلی که یک سرش بهروز و سر دیگرش جمع دیگری از روشنفکران سنندج بود. او در زندان قزل قلعه بود و همان روزهای اول بدجوری با کابل به هر جای بدنش زده بودند. این اولین برخورد با ساواک، قدری بر روابط تشکیلات تاثیر گذاشت و برخی از اعضا را دچار محافظه کاری کرد. بر سر این مساله بحث و جدل روی داد و یکی از رفقا پیشنهاد یک سال عقب نشینی و قطع جلسات حوزه ها و به جای آن روابط خطی و منفصل و تک نفره داد. این مساله به عنوان راست روی مورد حمله قرار گرفت. اما روشی که بکار گرفته شد، روش درستی نبود. ما قرار گذاشتیم که به پیشنهاد دهنده عقب نشینی یک ساله بگوئیم، "تشکیلات منحل" شده است. و هیچیک از انتقادات را هم مستقیم به خود او نگفتیم. فواد انصافا بعد از مدتی پس از کنگره اول به اشتباه بودن این روش "غیرصمیمانه" پی برد. در هر حال همین مساله یک شکاف بین ما بوجود آورد و عطا رستمی که واقعا شجاعانه و صریح مخالف چنین روشی بود، و چندین بار با فواد به درگیری لفظی رسیدند، حاضر نشد به تصمیم "طرد" پیشنهاد دهنده قرار عقب نشینی رضایت بدهد و تا آخر هم روی حرف خود ایستاد. در هر حال در آستانه دستگیری وسیع ما در پائیز سال ۵۳، عملا بین ما فاصله و دوری ایجاد شده بود.
آئینه را بشکن خودشکستن خطاست!
فواد خیلی به خودش سخت میگرفت. در جمع مریوان، که اتفاقا عطا هم عضو فعال و با اتوریته آن بود، رفیقی داشتیم به اسم رئوف کهنه پوشی که برخلاف سنن رایج در تشکیلات ما، گوشش بدهکار هیچ انتقاد از خودی نبود، صراحتا میگفت هیچ عقیده ای به مائو ندارم خیلی پخ و دهقان است، لنین را دوست دارم که صریح و شجاع و انقلابی است. رئوف لباس خوب میپوشید، همیشه ریشش را دوتیغه میتراشید، ادکلن میزد و هراندازه هم دست میداد خوش خوراک بود. فواد در پائیز سال ۵۳ در سنندج، قبل از دستگیری، به عنوان دبیر در هنرستان صنعتی کار میکرد. روزی رئوف به خانه اش که در محله "گله خان"، یک محله فقیرنشین، میرود و فواد شروع میکند به توضیح وسائل خانه اش، اینکه "دو" آینه دارد دلیلش این است، اگر قالی دارد برایش آورده اند و از این حرفها. در فاصله ای که فواد به توالت میرود و برمیگردد، به او میگوید: "کاک فواد! دیگر هیچ انتقادی به تو وارد نیست، چون هر دو آینه را شکستم و انداختم توی سطح آشغال"!!
رئوف ۲۳ تیر سال ۵۸، در جریان حمله رفقای ما برای برچیدن اولین مقر سپاه پاسداران در مریوان هدف قرار گرفت و جان باخت. برچیدن مقر سپاه پاسداران به یک درگیری جدی رژیم با مردم مریوان انجامید که به کوچ معروف تمام مردم به خارج از شهر انجامید. پیشنهاد کوچ مردم از طرف عطا و فواد مطرح شد با این توضیح که به دلیل وحشیگریهائی که رژیم در شهر نقده از خود نشان داده بود، از تکرار کشته شدن مردم جلوگیری کنند.
خاطرات از رئوف را به نقل از حرفهائی که مجید حسینی برای من بازگو کرده است، نقل کرده ام.
گاهی از فقدان چنین رفقائی که منشا شور و شوق و انفجار شادی در جمعهای ما بودند، بشدت احساس درد میکنم. این روزها دلم حقیقتا برایشان تنگ شده است.
ادامه دارد
۲۴ اوت ۲۰۰۷
ایرج فرزاد
Iraj.farzad@gmail.com
Iraj_farzad@yahoo.com
www.iraj-farzad.com
http://iraj-f.blogfa.com