زندگی، و زندگانی من – بخش ۷
زندگی، و زندگانی من – بخش ۷
اولین بازداشت
روز ۲۵ بهمن سال ۵۰، از محل زندگی خود در کوی دانشگاه تهران، خیابان امیرآباد شمالی، راهی میدان ۲۴ اسفند شدم تا "طیب عباسی روح الهی" را سر قرار ملاقات کنم. آنروزها زیاد، یا درست تر بگویم اصلا، خبر نداشتیم که گروههای خیابانی کمیته مشترک ساواک و شهربانی( موسوم به کمیته "ضدخرابکاری")، اساسا در رابطه با چریکهای فدائی و مجاهدین خلق در چهارگوشه خیابانها و میدانهای شهر تهران، به کار شکار "مظنونین" روی آورده است. در عین حال آنطور که بعدا فهمیدم، در جریان درگیریهای مسلحانه سازمانهای امنیتی رژیم شاه با چریکهای فدائی و یا در کشف خانه های تیمی، افراد فدائی از نوع بخصوصی از کفشهای ساخت "کفش ملی" استفاده میکردند که به نوعی پوتین سبک شباهت داشت. و آنروز طیب یک جفت از آن نوع کفشها را پوشیده بود. من پس از دیدن طیب در میدان ۲۴ اسفند قدم زنان بطرف خیابان شاه و به نزدیکیهای خیابان گلشن که منزل برادرم فریدون در آن حوالی بود نزدیک میشدیم و داشتیم بحث میکردیم و از دور و بر خود بی خبر مانده بودیم. تو نگو از همان میدان ۲۴ اسفند یک اکیپ از ماموران گشتی کمیته مشترک ما را تحت نظرگرفته و تعقیب میکنند.
سرو قیافه ما با آن کفشهای طیب، ما را به نظرشان "مشکوک" کرده بود. در سر یک چهاراه فرعی، یکهو دیدیم در ضلع مقابل همان خیابان، ماشین سفید رنگی توقف کرد و یک نفر بسرعت بطرف ما آمد و گفت: "ما پلیس هستیم، کارت شناسائی!". در عقب ماشین آنها باز بود و نفر دیگری که در آن نشسته بود، مسلسلی را که دور آن را باند پیچی کرده بود رو به ما نشانه رفته بود. من کارت دانشجوئیم را به مامور نشان دادم و طیب گفت من کارت شناسائیم همراهم نیست اما کارآموز اداره مخابرات و تلفن هستم. کلاسوری دردست من بود که در آن یک جزوه دوصفحه ای از مائو همراه با چند جزوه درسی در آن بود. مامور آنرا از من خواست، من قدری بطور ناخودآگاه و انگار که میدانستم که کلاسور حاوی مدرک "خطرناک" است، دستم را کمی عقب کشیدم. مامور متوجه جزوه مذکور نشد و تصور کرد از مواد درسی ام است. اما همین حالت و نیز کفشهای طیب و اینکه کارت شناسائی اش همراه نبود، خود موضوعی بود که میتوانست "مورد تحقیق" قرار بگیرد. ما را به داخل ماشین بردند و از توی داشبورد با یک دستگاه کوچک بی سیم به فرماندهی گزارش دادند که دو نفر با سر و وضع مشکوک و یکی فاقد کارت شناسائی را گرفته اند. طرف، که در کمیته مشترک فهمیدم همان "حسین زاده" بازجوی بیرحم ساواک بود، گفت: "بیاریدشان اینجا". هنگام عبور از چراغ قرمز راننده به آرامی به مامور راهنمائی و رانندگی کلمه ای میگفت و از چراغ قرمز رد میشدند. کتهای ما را از تنمان درآورده و روی سرمان کشیده و سرمان را به کف ماشین خم کرده بودند تا متوجه نشویم مسیرمان کجاست. در وهله اول فکر کردم به "اوین" میرویم. اسم اوین را در دفاعیات "پاک نژاد" خوانده بودم و معلوم بود که بازجوئیها از زندانیان سیاسی ساواک در آنجا متمرکز است. اما همانطور که گفتم، "کمیته ضد خرابکاری"، چند ماهی بود کارش را شروع کرده بود و اکثر دستگیرشدگان و زندانیان سیاسی برای "بازجوئی" به آنجا برده میشدند. ساختمان شهربانی و اداره آگاهی و محلی قدیمی که در نزدیکی میدان "توپخانه" قرار گرفته بود. آنروزها مشغله اصلی ساواک و پلیس امنیتی رژیم شاه را عملیات مسلحانه فدائیان و مجاهدین تشکیل میداد و نسبت به دیگر اشکال فعالیت سیاسی، زیاد حساس نبودند. شاید به همین دلیل بود که حتی وقتی ما را به زندان کمیته مشترک بردند متوجه جزوه مائو در کلاسور من نشدند و وقتی هم آزادم کردند همه را به عنوان مطالب درسی به من تحویل دادند! آنچه بیشتر برایشان مهم بود این بود که آیا ما با شبکه های فدائی و یا مجاهد ارتباطی داریم یا نه. به این دلیل خیلی روی دفتر تلفن و تقویم بغلی من تمرکز کردند و آنجا شماره تلفنی دیدند که موجب دردسر من شد و باعث رفتنم زیر ضربات کشنده کابل. داستان از این قرار بود که من چند ماه قبل از دستگیری به یکی از همکلاسیهای دوره اول دبیرستان، به اسم حبیب آبین مشهور به "کالی" در خیابان ناصرخسرو برخوردم. او پس از ترک تحصیل به دوره گروهبانی رفته بود و وقتی که او را ملاقات کردم در یکی از پادگانهای ارتش کار میکرد. کالی، از خانواده خیلی فقیری بود و تا جائی که یادم باشد او از همان اوان کودکی برای تامین خرج زندگی خانواده اش، تابستانها کارگری میکرد و در روزهای تحصیل هم پس از مدرسه به دستفروشی و یا شاگردی در قهوه خانه ها و مسافرخانه ها مشغول میشد. انسان فوق العاده خوبی بود. بهرحال، وقتی او را در ناصرخسرو دیدم، خیلی خوشحال شد و آدرس اش را به من داد که در خیابان نظام آباد قرار داشت. من آدرس را در تقویم بغلی ام نوشتم و اصلا فرصت نکردم که به او سر بزنم تا اولین شب پس از بازداشتم توسط گروه گشتی کمیته مشترک! پس از اینکه ما را چشم بسته به زندان کمیته بردند، از من پرسیدند این آدرس کیست؟ هرچه فکر کردم واقعا بیادم نیامد. در عین حال همانطور که در بخشهای دیگر داستان زندگیم نوشته ام، تشکیلات ما قبلا توسط یک عامل نفوذی ساواک ضربه خورده بود و دست بر قضا او هم در خیابان نظام آباد سکونت داشت. عصر همان روز در محل مسکونی ام در کوی دانشگاه قرار یک جلسه را با فواد و عطا رستمی و صدیق داشتم. مانده بودم که چطور خطر دستگیری رفقا را برطرف کنم و یا لااقل متوجهشان کنم که دستگیر شده ام. در یک آن تصمیم گرفتم که تمرکز را بر همین آدرس مجهول قرار بدهم و وانمود کنم که میخواهم این آدرس را پیگیری نکنند. من را به اطاق بازجوئی بردند. چشم باز من را روی تخت خواباندند و همراه با فحشهای رکیک از آن آدرس پرسیدند و حسین زاده شروع کرد به زدن با کابل برق. اولین ضربات را که خوردم واقعا درد کشنده ای داشت. پیش خودم فکر کردم که ضرباتی را میخورم و بعد "اقرار" میکنم. بازجوها، امان نمیدادند، حسین زاده با کابل میزد و چند نفر دیگر مدام سوال میکردند که همکلاسیهای چریک ات را میشناسی؟ "فریدون جعفری کجاست؟ ( فریدون جعفری از همکلاسیهای دوره دانشگاهم بود که در آن زمان با چریکهای فدائی بود و "مخفی" شده بود، ماجرای او را قبلا تعریف کرده ام). و سوال با لحنی طرح میشد که انگار او را در چنگ خود دارند. در هر حال آنها که میدانستند آدرس لو داده شده متعلق به یک مامور نفوذی خودشان است، فکر کردند که من دارم رد گم میکنم. تصمیم گرفته بودند که شب دیر وقت من را همراه اکیپی به آن آدرس ببرند و "طرف" را غافلگیر کنند. گروه کماندو ساواک و شهربانی من را در ساعت ۲ نیمه شب همراه با دو ماشین و همگی مسلح به آدرس مذکور بردند. وقتی سوار ماشین شدم، چون اصلا در آنوقت به زندانیان تحت بازجوئی سیگار نمیدادند، من تصمیم گرفتم یک "فرصت طلبی" بکنم. به محض اینکه از محوطه زندان بیرون آمدم، و در حالی که چشم بند داشتم پرسیدم آیا سیگار دارید؟ مامور بغل دستی من به همکارش گفت: "پرویز! یک سیگار روشن کن" و من سیگاری کشیدم، دیگر پس از مدتی چشم بند را باز کردند و من خیابانهای خلوت تهران را یکبار دیگر پس از زندگی زیر ضربات شلاق و سلول بغل اطاق بازجوئی، دیدم. به محل رسیدیم و وقتی در اطاق دوم را باز کردند که من چند نفر را توی رختخواب دراز کشیده و نیم خیز بودند دیدم، اما کسی با من اظهار آشنائی نکرد. به اطاق بعدی که رسیدیم و در را باز کردند، دیدم "کالی" با دو نفر از دوستانش که یکیشان را شناختم( صالح ژاغری افسر ارتش)، پا شد و گفت : "آی ایرج جان خوش آمدی". آنجا بود که یادم آمد آدرس را کالی به من داده بود! از طرفی سایه زندان و شکنجه و از طرف دیگر دردسر درست کردن برای کسی که روحش از هیچ چیز خبر نداشت و عذاب وجدان سنگین. بهرحال ماموران فورا من را برگرداندند به کمیته مشترک و بعد فهمیدم کالی بیچاره را هم مدت دو روز نگهداشته بودند. اما همانشب فرمانده کوماندوها که فکر کنم انتظار یک شکار چرب و چیله را میکشید و گرفتن "پاداش"، خیلی عصبی شد و با مشت و لگد و کلت اش من را حسابی زد. بردنم سلول و روز بعد، در سلولم باز شد وحسین زاده با قیافه ای که از آن خون میبارید گفت مادر فلان شده خودتو برای مرگ آماده کن! متوجه شده بودند که آدم چریک و مخفی شده ای به طورشان نخورد. آنروز را تا توان داشتند سه نفری زدند، طوری که کف پاهایم خونین و مالین شد و بشدت ورم کرد. و من فقط میگفتم : "صاحب آدرس را اشتتباهی در ذهنم داشتم". پس از کتک خوردن زیاد و تحمل ضربات کشنده کابل برق همراه با توهینهای رکیک بازجوها، آش و لاش، اما با روحیه ای ظفرنمون مرا به داخل سلول بازگرداندند و سوالات بازجوئی را همانجا با خودکاری به من دادند که جواب بدهم. هویت تو محرز است، شما به اتهام اقدام علیه امنیت کشور بازداشت شده اید، معاشرین و دوستانت چه کسانی اند، و...در آن شرابط و در سلول انفرادی خود را در میان موج سنگینی از بی رحمی احساس کردم، نگهبانی آمد و یک پتو پرت کرد وسط سلول و پس از چند دقیقه در سلول باز شد. یکی از پزشکیارها بود، دو قرص مسکن به من داد و سپس پاهایم را پانسمان کرد و رفت. در آن شرایط از نظر روحی، فضائی از جنگ بین مهر و محبت و خشونت و قهر در ذهنم مرور میشدند. به یاد همه دوستان خوب دوران تحصیلم در مدرسه، به یاد مادرم، برادرهایم و خواهرم افتادم و به یاد اولین جرقه های عاطفه دوره نوجوانیم به کسی که دوستش داشتم. در یکی از سلولها، دانشجوی شاعری را آورده بودند که با بازگشت من به سلول شعرهائی را با صدائی گیرا دیکمله میکرد، و همزمان میدیدم که ماشین شکنجه بی وقفه کارش را میکند. راننده وانت باری را گرفته بودند که کسی مقداری دینامیت را بسته بندی کرده و به او گفته بود به مقصد معینی برساند. چند نفری ریختند سرش و فوق العاده سخت و طولانی او را زدند. خوب میشد نعره بازجوها را شنید که میگفتند اسم بده کی اینها را به تو داده و همراه با کثیفترین دشنامها. بیچاره قسم میخورد که اصلا خبر نداشتم که محموله چه بوده. آنقدر او را زدند که در راه رفتننم به توالت متوجه شدم نگهبانها او را برای دستشوئی توی پتو میگذارند. و آثار و لکه های خون در مسیرش بین راهرو و توالت را رنگین میساخت.
این مناظر، در جائی که تو بی حفاظ هستی و تمامی سنگینی قهر بر رویت متمرکز است، در روح و روان آدم جنگ و نبرد عشق و مرگ سیر خود را ادامه میدهد. اما درست در زیر فشار شکنجه، درست در میان کین و خشم نفرت آور بازجوها، در میان اسارت در بین آن دیوارهای قدیمی و کریدور هائی که درد، کینه و زخم شلاق را چون آیات مرگ به گوشت و به اعماق روانت فرومیبرند، این دنیای درونی، گریزی روانی و تنها راه تقابل با قهر مجسم است که در مقابل فرد قرار میگیرد. و چه انسانهای زیادی که بخاطر "جرم" سنگینتر، زمان شکنجه هایشان طولانی و مدت دوران اسارت در سلول انفرادی بیشتر و چه بسا پس از تحمل همه آن سختیها، از میدان تیر سر در آوردند. در هر حال زندان، و از آن بدتر سلول انفرادی باضافه شکنجه جسمی و روحی، زمخت ترین شیوه در هم شکستن روحیه مقاومت و مبارزه است. و حقیققتا آنهائی که تاب تحمل آوردند، چه در زندانهای شاه و چه بویژه در زندانهای مخوفتر حکام اسلامی، شایسته منزلتی فراتر از قهرمان اند. با وصفی که از زبان زندانیان دوران سلطه جمهوری اسلامی شنیده ام، با "قیامت" های حاج داودها و "ارشادهای" وحشتناک لاجوردی ها، با مناظری که بازماندگان کشتارهای سال ۶۰ و ۶۷ از خونین ترین نوع تصفیه ها و ارعاب و ترور نقل کرده اند، و با بی رحمی بازجوهای اسلامی، که نه فقط در برابر پول و مادیات بلکه بعلاوه بخاطر "ایمان" اسلامی شان، قسی القلب تر اند، حقیقتا کسانی که تاب آورده و فقط موجب قتل دیگران نشده اند، شایسته تقدیراند.
این پناه بردن به دنیای گرانقدر دنیای مهر و محبتها را بعدا که بار سوم در مهر ماه سال ۵۳ دستگیر شدم، عین این مصاف روحی با آزار شکنجه را از سعید سلطانپور شنیدم. من با پاهای پانسمان شده مشغول پس دادن و نوشتن بازجوئی بودم و در اطاق بغل دستی، بازجو، هوشنگ فهامی همراه با "حسینی" با کابل محکم بر بدن سعید میزدند و صدای بلند او را میشنیدم که فقط میگفت: "مادر". و احساس کردم که او هم دارد، شاید قدری آگاهانه تر و هنرمندانه تر به ستون عاطفی زندگیش اش پناه میبرد. تفاوت این بود که من در اولین دوران اسارتم این فریادها را در درونم و با سکوت فریاد میزدم و او برعکس.
اما همانطور که گفتم آنوقتها مساله ساواک و کمیته مشترک فدائیان و مجاهدین بودند و پس از اینکه اطمینان یافتند که من در واقع با سازمانهای چریکی رابطه ای نداشتم، دیگر بازجوئی همراه با شکنجه تمام شد. اما زخم و عفونت پاهایم بیش از یک ماه طول کشید که التیام بیابد و هر روز پزشکیار زندان آنها را پانسمان میکرد. پزشکیار زندان در آخرین نوبت پانسمان زخمهایم، گفت: " .... ما پاره شد، اما این زخمهای تو خوب نشد!" در طول این مدت یک ماه علاوه بر سختی به خواب رفتن به خاطر تب ناشی از عفونت و درد، توالت رفتن هم مصیبتی بود. و زندگی در جوار اطاق شکنجه و شنیدن صدای ضربات شلاق و فحشها و داد و بیدادهای بازجوها و در سلول انفرادی برای من که اولین مواجهه ام با این شرایط بود، جوانبی از سختیهای مبارزه در یک کشور تحت دیکتاتوری پلیسی را در مقابلم گذاشت. و بیرون از این اوضاع، کسی اطلاع نداشت که چگونه و در چه رابطه ای من و طیب بازداشت شده ایم. تهمورث بردارم، مثل همیشه به تک و تا افتاده بود که بهر طریق خبر زنده ماندن من را بداند. در میان آشنایانش افسری شهربانی بود به اسم تاج الدین صادق وزیری که آنوقتها در اداره کمیته مشترک سازمان داده شده بود. او را وادار کرده بود که یک نشانی از من را برای او ببرد تا مطمئن شود زنده ام. یک شب حدود ساعت ۱۱ شب، پرتو، یکی دیگر ازبازجوها ، من را خواست. کما فی السابق فکر کردم که رفقا را دستگیر کرده و من را برای مواجهه خواسته است. به اطاق رفتم گفت تو "سروان صادق وزیری را میشناسی" و دستش را روی دهنه گوشی تلفن گذاشته بود گفتم نه، اما میدانم که آشنای برادرم است. گفت خوب بیا حرف بزن. و او تلگرافی از من پرسید یک نشانی بده که به تهمورث بگویم و منهم گفتم و قضیه تمام شد. پس از آزادی از زندان متوجه شدم که فریدون برادر بزرگم نیز سعی کرده بود خبری از من بگیرد. او به یکی از شاگردانش که فرزند "تیمسار زلتاش"، از مقامات ساواک، بود سپرده بود که از وضع من از طریق پدرش پرس و جوئی کند. و او در پاسخ پیام گفته بود که پدرم گفته که ایرج همراه با صدیق کمانگر و چند نفر دیگر یک سفر به روستاهای اطراف کامیاران کرده اند. در جریان بازجوئی کوچکترین اشاره ای به این مورد و نام صدیق نکردند، شاید یا مهم نمیدانستند و یا به زلتاش خواسته بودند بگویند "بی دلیل" من را بازداشت نکرده اند. طیب هم چند روز قبل از من آزاد شده بود. او مدتی در طبقه پائین همان ساختمان بود و بعد به طبقه ما منتقل شد. من پس از حدود بیست روز با یک نفر همسلول شدم که متاسفانه اسم او را فراموش کرده ام، آدم چپ و معتقد به کمونیسم بود، با خط چریکی زیاد توافق نداشت و به اتهام تشکیل گروه بازداشت شده بود. فکر کنم او هم بعدا آزاد شد. او با زرنگی هنگام بازجوئی خودکار بازجو را بلند کرده بود و من به آن وسیله روی دستمال کاغذی برای طیب در لوله داخل توالت یادداشت میگذاشتم. طیب را نزده بودند. با همه اینها، واقعا نمیدانم چرا این اندازه بی خیال و بی خبر بودم که قبل از آزادیم، هم سلولی ام یادداشتی برای یکی از رفقایش در بیرون زندان نوشت و من آن را لای درز زیرشلواریم جاسازی کردم و با آن بیرون آمدم و نامه هم را رساندم. اصلا تصور این را هم نمیکردم که ممکن است قبل از آزادی بازدید بدنی بکنند که خوشبختانه نشد. فقط دو خاطره از یک کارگر خیاط که چپ و غیر مذهبی بود و یک پسر حاج بازاری که مذهبی بود نقل میکنم و این دوره زندان را به پایان میبرم. کارگر خیاط خیلی آدم خوش حرفی بود و در سلول سوم همان کریدور بود. گاهی با هم با صدای بلند حرف میزدیم. یکی از نگهبانهای زندان خیلی مقرراتی و بد عنق بود. یکبار که او را همراه چشم بند به بازجوئی کتبی برده بود، در راه پله ها به نگهبان گفته بود: " آسته بیا، آسته برو که گربه شاخت نزنه". نگهبان هم به او گفته بود:" ولت میکنم میرم ها!". این کارگر خیاط لقبی هم به این نگهبان بدعنق اختراع کرده بود، به او میگفت قیافه و اخلاقش به "کاسه واجبی" شبیه است! این کارگر خیاط را یک نفر که به محفل مطالعاتیشان نفوذ کرده بود، لو داده بود. او هم پس از من آزاد شد و روزی برای دیدنش هم به خیاطی او رفتم، فورا گفت چای ات را بخور و زود برو، حال و حوصله دیدن دوباره کاسه واجبی را اصلا ندارم! دومی پسر ۱۷ تا ۱۸ ساله ای بود به نام محمد که در رابطه با فعالیت هیات های مذهبی دستگیر شده بود. او فکر کنم مدت ده روز، پس از چند روز که از بازجوئی من گذشته بود به سلول من وارد شد و قبل از من هم آزاد شد. من مذهب و اسلام را مسخره میکردم و گاهی از "بد جنسی" وقتی هنگام نماز و سجود سرش را روی زمین میگذاشت من از پشت سر، برای او شکلک در می آوردم و او هیچگاه نتوانست از نگاه کردن به من خودداری کند. همانجا، هنگام سجود از شدت خنده روی زمین پهن میشد و میگفت لعنتی بی دین عمری! با وجود همه اینها او واقعا با من خیلی صمیمی شد و از من قول گرفت حتما پس از آزادی به منزل آنها بروم. اسم حجره پدرش را در بازار تهران به من گفت و من پس از آزادی او را یافتم. مرا به منزلشان برد، از مسیر پله ها برای دور کردن خواهرهایش از دید نامحرم چند بار یا اله گفت و ناهاری خوب و پرملاط به من داد. بعد گفت اگر موافق باشی تو را پای سخنرانی دو تا از واعظان مهم و مخالف میبرم. اوکی را دادم. اول سری زدیم به مسجد "مسگرها" در همان محوطه بازار، سخنران لاهوتی بود که در حکومت اسلامی نماینده "امام" بود در جریان کوچ مردم مریوان در تابستان ۵۸ و عضو هیات مذاکره دولت همراه با چمران در نشستها با شورای شهر مریوان که فواد در واقع سخنگوی آن بود. لاهوتی در آن سخنرانی از داستان "شهادت" حسین، یک سناریو "سیاسی" ساخته بود. میگفت انصار امام از حسین خواستند که با آن عده کم به جنگ لشکریان معاویه نرود. در پاسخ گفته بود: "آخر من میخواهم خونم در راه "آزای" برزمین ریخته شود". به این بخش "حماسی" که رسید، محمد گفت دیدی چه ناطق مبارزی است؟ و بعد از آن مرا برد پای سخنرانی آخوند دیگری به که گویا قرار بود بزودی "ممنوع المنبر" شود. تمام انتقاد او در یک مقایسه مذهبی با حکومت "حضرت سلیمان" این بود که "سازمان امنیت حضرت، باد بود" یعنی مثلا اینکه انتقاد جناب واعظ به نفس وجود سازمان امنیت و شکنجه و غیره نبود، این بود که "هزینه" اش زیاد بود برای "دولت اسلام". و ای کاش تفاوتها در افکار، گرایش اجتماعی و جدال مکاتب فکری چنان در میان اپوزیسیون قطبی میشد که آن رگه های کپک زده عصر حجر، به بهانه و در توجیه "مبارزه ضد رژیمی"، زمینه های نفوذ گرایشات اسلامی در اپوزیسیونی که خود را چپ و بعضا کمونیست مینامید، قبل از تعیین تکلیف با رژیم شاه، در بستر اجتماعی و طبقاتی دفاع از "شرعی" بودن استثمار کاپیتالیستی قرار داده میشد.
جایگاه زندان و شکنجه در قدرت دولت
از پشت سوراخ در سلول که آنهم فقط لحظاتی بازمیشد. جز قسمت کوچکی از دیوار مقابل راهرو و بخش کمی از کریدور قابل دیدن نبود. معنی "دولت" در شکل فشرده و زمخت آن بویژه در زندان و تحت شکنجه و قهر دردناک بیشتر معنی شد. احساس میکردم که آنچه خمیرمایه رژیم اعلیحضرت و تمدن ۲۵۰۰ ساله اش را میسازد، بدون این دم و دستگاه و آن بازجوهای خشن و بی ادب و بی فرهنگ و لومپن، نمیتواند سرپا بماند، احساس میکردم که "دولت" نه حتی بر اشکال صوری مجلس های فرمایشی و "انقلاب سفید" و تظاهر سطحی بروز آن، که در هسته خود همین زندانها و مقررات شدید و بیرحمانه و در این اشکال واقعی تر جوانب کار پلیس "مخفی" متکی است. در زندان و زیر شکنجه، بویژه در کشوری که دیکتاتوری و خشونت عریان فلسفه وجودی آنست، همه دیگر اشکال صوری مثل مجلس، مباحث روزنامه های حکومتی و یا جناحهای رسمی آن، با تمامی جوانب مجاز و غیر مجاز اپوزیسیون خودی، و حتی با اظهارات رسمی حکام، بی نقش اند. همانوقت در کریدوری که سلول من در آن قرار داشت، علاوه بر محمود اخوان بیطرف که در سلول اولی بود، و عبداله محسن، بردار سعید محسن از مجاهدین در سلول بعدی، در سلول بغل دستی من، "لواسانی" از فوتبالیستهای معروف که همراه با قلیچخانی دستگیر شده بودند، قرار داشت. مهم نبود که اینها "افتخارات" ورزش "ایران" بودند، اصل این بود که آنها با مخالفت خوانی با رژیم شاه منبع "خطری" به حساب می آمدند. و تمام تلاششان این بود که این خطر را خنثی کنند. من هنوز هم فکر میکنم کسی مثل قلیچ خانی با آن موقعیتی که در ورزش داشت، کار بزرگی کرد و هیچگاه هم از حق مردم ایران برای برخورداری از یک زندگی انسانی و آزاد کوتاه نیامد، او اکنون نشریه "آرش" را منتشر میکند. اما هدف رژیم شاه و بازجوهایش از رفتار زشت و شکنجه و آزار روانی این بود که نشان بدهند تلاش برای ایستادگی در برابر رژیم سلطنت، زیاد هم ساده نیست، حتی برای کسانی مثل قلیچ خانی و لواسانی که محبوبیت زیادی هم داشتند. در هر حال پس از انتقال لواسانی از آن سلول، یک افسر شهربانی را به جای او آوردند. و رفتار با او بسیار توهین آمیز تر و شدید تر بود. نگهبانها میگفتند: " اینجا جای کسانی است که با رژیم مخالف اند و میخواهند آنرا براندازند، این شخص حتی میتواند پسر شاه هم باشد". و چه کسی نمیداند که رژیمهای سرمایه داری در سراسر دنیا حاضر اند چهره های مهم خود را هم در راستای تحکیم پایه های این ستونهای "مخفی" و واقعی دولت فدا کند؟ و مگر تیمور بختیار، توسط همان ساواکی که خود بنیان گذاشته بود در خاک عراق ترور نشد؟ زندان و شکنجه ستون بی رحمی در برابر هر حرکتی برای زیر سوال بردن حاکمیت طبقات استثمارگر است. در اینجا جسم و روح و روان اندک اندک فرسوده میشود و "زندگی" در زندان به وجهی از زندگی انسانها تبدیل میشود که هر آن و بهر بهانه ای ممکن است پایشان به آنجا راه یابد. فلسفه زندان قبل از هر چیز برای وادار کردن شهروندان به رعایت "نظم" موجود و مقررات و قواعد زندگی تحت آنست. و معمول کردن زندان، به عنوان یک وسیله "ضروری" اداره نظم و حفظ "قانونیت" وجلوگیری از "بی نظمی" تلاش سازمانیافته ای است از جانب طبقه حاکم برای قانونی و مشروع نشان دادن فلسفه وجود و تداوم آن. بیهوده نیست که شکست در زندانها و آزادی زندانیان اولین اقدامات در هر انقلابی است و انقلاب سوسیالیستی که آزادی از قید سلطه هر نوع دولت و زوال دولت را بشارت میدهد، لاجرم خود پدیده زندان را هم بر میچیند. و این در "یک دنیای بهتر" نوشته منصور حکمت به روشنی قید شده است.
زندان و سلول انفرادی و شکنجه من را با پروسه های ادامه دارتری تر از مقاطع تاریخ ایران به نحو مستقیمی نیز آشنا کرد. در میان بازجوهای من در روزهای اول، سرهنگ "زیبائی" هم بود. کسی که در سالهای بعد از کودتای ۳۲، بازجوئی توده ایها و اعضا سازمان نظامی حزب توده را بر عهده داشت. در قیافه اش که به شکل سگهای بول داگ بود و غبغبه هایش در سنین پیری آویزان شده بود، همان خونسردی بیرحمانه و همان بی ملاحظگی را میشد دید. این کسی بود که روزبه و سرهنگ سیامک و وارطان را شکنجه کرده بود و "نظر" مرگ را برای آنها به دادرسی ارتش سفارش کرده بود. پیش خود میگفتم چه جنایاتی در پس این دیوارهای مخوف به تاریخ دوهزار و پانصد سال "تمدن" "خدمت" کرده است، چه کسانی پس از آش و لاش شدن جسم و روانشان، نیمه های شب، بجای من که به طمع دستگیری یک شکار از سلول بیرون آورده شدند، رفتند پای جوخه های اعدام و برای همیشه رفتند؟ در چنین سلولهائی امثال همایون کتیرائی، از گروه آرمان خلق، چه حماسه هائی از مقاومت ساخته بودند و آنهم درست دست بر قضا در برابر کسی که بازجوی منهم شده بود و بدنامی بیرحمی و قسی القلبی را نصیب خود کرده بود. لازم میدانم گوشه هائی از مقاومتهای کتیرائی و تاثیراتش بر حسین زاده سر بازجو را بنویسم:
به یاد همایون کتیرائی و لیستی از قهرمانان جاودان
همایون کتیرائی یک جوان تنومند و ورزشکار بود که مبارزاتش را در بروجرد و خرم آباد با تقابل با لمپنهائی که به کودکان تجاوز جنسی میکردند، آغاز کرد. او هر آدم "شرور" از این نوع جنایتکاران را که اکنون هسته های اصلی جوخه های اعدام و بازجویان رژیم اسلامی را تشکیل میدهند و معمولا با سر و روی پوشیده، مراسم اعدام را اجرا میکنند، مجازات میکرد. ترس این دوایر جنایتکار از همایون و امنیتی که خانواده ها و بویژه کودکان بی پناه و بی سرپرست احساس میکردند، نام او را به چهر ه ای افسانه ای، از آن نوع که در قصه ها هست، تبدیل کرده بود. همایون همرا با چند نفر از رفقایش: هوشنگ ترگل، بهرام طاهرزاده، ناصر کریمی و ناصر مدنی گروهی تشکیل دادند به نام "آرمان خلق" که دست به مبارزه مسلحانه زدند. همه اعضا گروه پس از دستگیری در مهرماه سال ۵۰، تیرباران شدند. داستان مقاومتهای همایون در زندان، بر روی بازجوها و شکنجه گران هنوز سایه سنگینی داشت. "ساقی" رئیس زندان قزل حصار در رابطه با او گفته بود در طول دوران "خدمت" سه نفر را دیده است که در مقاومت بی نظیر بودند: اول کتیرائی، دوم کتیرائی و سوم باز هم کتیرائی! کتیرائی از همان روزهای اول دستگیری اش علاوه بر اینکه نم پس نداد، بازجوهایش را به باد کتک میگرفت و به همین خاطر در سلول انفرادی و هنگام بازجوئی بر او دستبند و پا بند میزدند. ولی باز حتی وقتی دستبند او را باز میکنند که بازجوئی اش را بنویسد باز به بازجویش حمله میکند. به همین خاطر هنگام نوشتن، یک دست او را به میله آهنی اطاق بازجوئی و یا لوله آب و شوفاژ می بستند. و روزی که حسین زاده از مصاف با کتیرائی واهمه داشته است تصمیم میگیرد او را تهدید کند که روی اجاق میگذاردش. وقتی اجاق داغ سرخ شده برقی را به او نشان میدهد و با لحن تهدید آمیز به او میگوید باید یا اقرار کنی و یا حاضر به اظهار ندامت و رفتن به مصاحبه تلویزیونی بشوی، خود کتیرائی پا میشود و روی اجاق مینشیند و دود سوختن گوشت نشیمنگاهش بلند میشود. حسین زاده با التماس میدود و میگوید همایون جان، شوخی کردم! اما حسین زاده هنوز میخواست آخرین شانسهای خود را برای درهم شکستن کتیرائی امتحان کند. تصمیم میگیرد که اول موی سر همایون را بتراشد، تا با آن قیافه خوش تیپ روبرو نشود. وقتی با سلمانی زندان در سلول را باز میکند یکهو در مواجهه با نگاه پرنفوذ کتیرائی خود را میبازد و به سلمانی میگوید سر همه را بزن به غیر از "همایون خان". حسین زاده با ابنجال هنوز نمیخواسته است به برتری روحی همایون تسلیم شود. روز دیگر به رئیس خود میگوید تا همایون را از پا در نیارم آرام نمیگیرم و خودم تنهائی این کار را میکنم. تصمیم این بوده که همایون را با چشم باز روی تخت بازجوئی برایش بخوابانند و او تا توان در بدن دارد با کابل به همه جای بدن او، حتی صورتش بزند. و این کار را میکند. پیکر همایون غرق در خون، و زخم بر همه جای بدنش مینشیند. و اینجا حسین زاده "تسلیم" شد. خود همایون برای هم سلولیهایش تعریف کرده بود که پس از چند ساعت زدن با کابل، حسین زاده در حالی که شلاق را از دستش به کف اطاق بازجوئی رها میکند و در همان حال با روحیه ای شکسته و درمانده همایون را نگاه میکند، فحش رکیکی به "شهبانو" فرح میدهد و زیر لب طوری که همایون بشنود میگوید: "این هم شغل شد که ما داریم؟" و از اطاق میرود بیرون.
و این نوع ایستادگیها و قهرمانیها که قبلا نمونه های آن در مقاومت روزبه و سرهنگ سیامک و وارطان وجود داشته است، در دوره جمهوری اسلامی به اشکال وسیعتری تکرار شدند. احمد شعبانی از مسئولین تشکیلات کومه له در مهاباد، خود او متولد سنندج بود، حتی اسم واقعی اش را به بازجوهایش نگفت. عمر فیضی و خالد باباحاجیان، امجد اسدی اردلان، شهلا کلاه قوچی و شب بو سید زاهدی و منیره هاشمی و فضیلت دارائی و فرشته حکیمی، تقی شهرام، علیرضا شکوهی، عباس انتظام حجت، جمال رحیمی، محمد علی پرتوی، محمد چیت ساز، مجتبی احمد زاده، جواد قائدی، احمد حسینی ارانی، مسعود نیازمند، علی رجبی و .... چندین ده و صد نفر دیگر و ناصر سلیمی یکی دیگر از میان صدها نفر این رده قهرمامان اند. اگر صحنه اعدام ناصر را در فرودگاه سنندج به دقت نگاه کنید، "تردید" عامل جوخه اعدام را بخوبی در سیمای او مشاهده میکنید. انگار او در برابر کسی که استوار و محکم مرگ را به تمسخر گرفته است خود را باخته است، آخرین کسی است که قامت استوار ناصر را هدف میگیرد. و یا: "مجید کاوسی فر" که به جرم به قتل رساندن "حاج حسن مقدس" معاون دادستان تهران، در روز ۱۱ مرداد سال جاری با چشم باز و در ملا عام به دار آویخته شد. او با اعتماد به نفسی باورنکردنی به جمعیت لبخند زد و قبل از اینکه بالای دار رود، دست دستبند زده اش را از پشت جلو میآورد و برای جمعیت و در واقع برای جامعه همراه با خنده تکان میدهد. بیرحمی آخوندی و مذهبی سران رژیم اسلامی بسیار بی مرزتر از رژیمهای سرهنگان و تیمسارها و اعلیحضرتهاست، اما همین لحظات تحقیر نهائی ترین "مجازاتها" یعنی مرگ و رفتن بالای دار در میان نعره اله اکبر و در ملا عام، و تن ندادن به تسلیم در برابر امثال لاجوردی، ترک و شکافهائی جدی در کنج روحیه کثیفترین دژخیمان میکارد. قبلا نمونه دیگر چنین ایسادگیهائی را از کسانی مثل رستم بهمنی که همراه با حسین جودی خسروشاهی و رضا عصمتی در گروه هوادار کومه له با تشکیلات تهران فعالیت داشتند، دیدیم. لاجوردی که در رستم بهمنی، یک کمونیست برجسته و توانا، دارای اتوریته و با سواد و محکم دیده بود، برایش مهم بود که او را قبل از اعدام درهم بشکند. موفق نمیشود. در آخر به او میگوید با آن قلم و نفوذ سیاسی که دارد اگر یک مقاله افشاگرانه علیه "بازرگان" بنویسد او را آزاد میکند. برنامه جناح لاجوردی این بود که با یک اتوریته سیاسی جناح نهضت آزادی را از قدرت ساقط کنند. میدانستند که افشای "لیبرال" ها توسط حزب توده، خیری به آنها نرسانده است. میخواستند از صف کمونیستهائی که در سنت توده ایستی بار نیامده اند، کسانی را پشت تصفیه های جناحی خود بیاورند. و رستم، که به "عمو" معروف بود، قاطع و محکم از گرونهادن حرمت کمونیستی خود برای تقویت جناح لاجوردی در رژیم اسلامی خودداری کرد. و لاجوردی با همه بیرحمی و قسی القلبی که با آن بدنام شده است، با بی اعتمادی ای که در کنج روانش کاشته شد، رستم و رضا و حسین را به جوخه اعدام سپرد. و نمونه سعید سلطانپور که بویژه نفرتش از اسلام و حکومت مذهبی ها چنان بود که شکنجه گران جرات مواجهه با او را در بازجوئی ندیدند و پس از دستگیری اش در مراسم ازدواج او مستقیما به میدان تیرباران بردند، و یا یحیی رحیمی و بهروز نابط که به محض دستگیری بدون محاکمه و بازجوئی تیرباران شدند، در اعماق آرمانهای مردمی که برای آزادی و رهائی مبارزه میکنند، جاودان خواهند ماند. در لحظات بسیاری این نمونه ها را با صحنه ای در فیلم "پرواز بر فراز آشیانه فاخته، یا: دیوانه ای از قفس پرید" مقایسه میکنم. جک نیکلسون در این صحنه با تلاش برای از جا کندن سکوی بتونی و فلزی آب، قصد دارد راهی برای فرار در مقابل دیگر اسرا ترسیم کند. او خود به دلیل قرار گرفتن در برابر سیستم روانی کردن انسانها و فهمیدن کل سناریو سازمان دهندگان "بیمارسازی روانی"، که تحت عنوان مداوا در جریان است، بر اثر شوک الکتریکی دیوانه میشود. اما "راه" رهائی را قبلا از خود به یادگار گذاشته بود. و هنرپیشه تنومند فیلم تلاش جک نیکلسون را با موفقیت به سرانجام میرساند و سکوی کنده شده را به پنجره "آسایشگاه" میکوبد و فیلم با صحنه فرار او و قدم گذاشتن به دنیای رهائی از اسارت و دیوانگی سازمانیافته به پایان میرسد. تردیدی نیست که بزیر کشیدن رژیم اسلامی، مرهون این قهرمانیها در سیاهترین و خونین ترین دورانها است و ستایش از این عزیزان قهرمان، جزئی از سرود مردمی است که برای آزادی و رهائی از ستم و استثمار و نابرابری سرخواهند داد. و چنین انسانهای بزرگ و مقاومی زیاداند، من شاید فقط کسانی را که میشناختم و حتی صرفا تعداد کمتری از همه آنهائی را که میشناختم و یا از برخی جوانب داستان زندگیشان اطلاع داشتم، نام برده ام. جا دارد که هر آشنائی از این انسانهای والا و بیامادندنی داریم، دین مان را به آنان ادا کنیم و زندگی همه آنان را، چه شناخته شده ها و چه قهرمانان "گمنام" را مکتوب و در دسترس مردم بگذاریم. اینها "قصه" ها و "افسانه" های واقعی صحنه های مصاف ما بشریت با نظم استثمارگران و ستمگران و حافظان آن اند. این قصه ها را و این روحیه ها را باید در رگ و خون خود جاری کنیم تا توش و توان و قدرت رزم مان برای شکل دادن به دنیائی خوشبخت و سعادتمند و عاری از ستم و سرکوب و رسیدن به مرز الغای هر نوع "دولت"، با سلاحهای معنوی و انرژی پرتوان تری مجهز شود. این قهرمانان عزیز برای ما پیام به یادگار گذاشته اند، که میتوان تسلیم نشد و امید به پیروزی و بزیر کشیدن رژیم جنایتکاران حافظ نظم و نسق سرمایه داری می درخشد، اگر انسانها اراده کنند. آنها رفتند، اما برای ما زندگان پیامی پرشکوه به یادگار گذاشتند: میتوان "نه" گفت و تخم تردید و تزلزل را در دل دژخیمان رذلی که حتی وقتی ما را اعدام کردند، ترس شان را قورت دادند، کاشت و آنان را وادشت که خود در رویاروئی با لبخند تحقیر آمیز ما به شکنجه و مجازات مرگ، بزیر نقاب بروند تا شک و بی اعتقادیشان به پایدار ماندن حکومتشان را آن زیرها از انظار پوشیده نگاه دارند.
در این حال و هوا و تجربه جوانبی از سختیها که بر سر راه مبارزه بطور عموم و فعالیت کمونیستی بطور اخص وجود دارد، من برای اولین بار سختی زندان و شکنجه و رویاروئی با بازجوها و شکنجه گران را حس کردم. یکی از مهمترین شگردهای پلیس سیاسی، خورد کردن روحیه و کاشتن تخم ترس در دل زندانی سیاسی است. به همین دلیل آنوقت که دلیلی برای نگهداشتن من نداشتند، میخواستند سایه تهدید و تعقیب را بالای سر من نگهدارند. بازجوهای مختلف مدام میگفتند : "داریم پرونده ات را تکمیل میکنیم و روابطی را که نگفته ای گرفته ایم". معلوم بود یک دستی میزنند و از رفقای بیرون کسی را نگرفتند که با من مواجهه اش کنند.
پس از نزدیک به دو ماه، فکر کنم روز ۲۵ فروردین سال ۵۱ بود که ماموران آمدند گفتند وسائلت را جمع کن بیا. اول تصور کردم یا به زندان عمومی و یا به اوین منتقلم میکنند، اما من را بردند نگهبانی و مامور آنجا گفت آزادی ولی دیگر از این کارا نکنی ها! گفتم شما ازین کارا نکنید من که هیچ کاری نکرده بودم. گفت حالا طلبکار هم شدی؟ بهرحال همه وسائلم را همراه با کلاسور حاوی جزوه مائو به من پس داد و من را با چشم بند به پاسبانی سپرد و گفت ببرش بیرون. وقتی که فهمیدم آزادم میکنند، دوست داشتم به سلول برگردم و راستش دلیل روانی اش این بود که مطمئن بودم فعالیت را ادامه میدهم و باز سروکارم به بازجوئی و زندان و این بار سخت تر میخورد. و این اتفاق یک سال بعد در تابستان سال ۵۲ افتاد که به آن برمیگردم.
دوستان دورانهای سخت، دنیای عمیق روابط عاطفی انسانها
در این فاصله یعنی مدت کوتاهی پس از آزادی از زندان، ماجرا و اتفاق دیگری رخ داد و آن سفر نیکسون رئیس جمهور وقت آمریکا به تهران و ملاقات او با شاه در کاخ سعد آباد بود. روزهای ۹ و ۱۰ خرداد سال ۵۱، یعنی تقریبا دو ماه پس از آزادی من از زندان، این سفر صورت گرفت و آن روزها، روزهائی بود که مجاهدین و فدائیان با رژیم شاه درگیر شده و گروههائی از هر دو سازمان دستگیر و تیرباران شده بودند. فضای دانشگاه، فضائی ضد رژیمی و ضد آمریکائی بود و رژیم شاه "گارد دانشگاه" را مستقر کرده بود. با اینحال و علیرغم اقدامات امنیتی بسیار شدید در جریان سفر نیکسون، مسیر برگشت او از ملاقات با شاه تا فرودگاه مهرآباد که از اتوبان میگذشت و در تیررس سنگ اندازی از کوی دانشگاه تهران بود، در محاسبات نهادهای نظامی و امنیتی قرار نگرفته بود. آنروز اکثر ادارات دولتی مسیر را تعطیل کرده و ماموران و کوماندوهای ساواک را در آن ساختمانها مستقر کرده بودند. در هر حال تقریبا مصادف ساعات ناهار در رستوران کوی دانشگاه بود که دانشجویان منتظر و گوش بزنگ با سنگهای آماده شده منتظر رسیدن ستون اتومبیلهای حامل اسکورت نیکسون به آن قسمت از اتوبان بودند که از محل رستوران در تیر رس بود. و جنگ شروع شد. سنگ پرتاب شد و آنچنانکه بعد خبر یافتیم چندتائی به ماشین حامل نیکسون اثابت کرده بود. گرچه ماشینها ها ضدگلوله بودند، اما "اعلیحضرت" و نیکسون متوجه شدند که مساله به این سادگیها هم نبوده است و وضع "ثبات" رژیم پس از آن اعدامها و لاف رفع خطر "تروریستها" چنگی به دل نمی زند. ما پس از سنگ پرانی، برگشتیم اطاقهایمان و با توجه به "سابقه" دار شدنم، اولین احتمالی که میدادم این بود که شب برای دستگیری کسانی از نوع من اقدام خواهد شد. چند جلد کتاب در اطاقم داشتم، از جمله دست نویس کتاب "یک گام به پس" لنین، که از طرفی نمیخواستم از بین ببرم و از طرف دیگر نگران بودم که اگر با خودم به بیرون کوی دانشگاه ببرم و به رفقا بسپارم، در مسیر بخاطر تعقیب، دستگیر شوم. اولین فکری که به نظرم رسید این بود که مراجعه بکنم به ( دکتر) احمد عزیز پور که آنوقت دانشجوی دانشکده پزشکی دانشگاه تهران بود، خیلی رابطه صمیمانه و گرمی هم با هم داشتیم و در همان ساختمان ما ساکن بود. احمد عزیز پور کوچکترین تردیدی به خود راه نداد و گفت بده من خیالت راحت باشد. راستش نه من و نه او فکر نمیکردیم که احتمال اینکه شب به کوی دانشگاه بریزند و همه اطاقها را کنترل کنند، وجود داشت. با اینحال من به احمد توصیه کردم که جائی در محوطه کوی و در قسمت باغ و درختکاری های آن، کتابها را جاسازی کند. بعدا متوجه شدم که چنین کاری نکرده بود و کتابها را همانطوری در بین کتب و جزوات درسی اش در کمد جا داده بود. شب دیر هنگام، در واقع در ساعات بامداد روز بعد، دیدیم که با مشت و لگد و کوبیدن قنداق تفنگ بر در اطاقها بیدارمان کردند، همه ما را بیرون و به داخل راهرو می بردند و بعد از چک کردن شناسنامه ما را به اطاق برمیگرداندند. اتفاقا یکی از ماموران، از نگهبانهای کمیته مشترک بود که در جریان دستگیری ام او را دیده بودم. با من سلام و علیکی کرد و حتی احوالم را پرسید و گفت خدا کند تو در لیست نباشی! و نبودم! سراکیپ ساواک که از همه ما پرس و جو میکرد، به احمد عزیز پور میرسد و از او میپرسد چه میخوانی، جواب میدهد، پزشکی، اهل کجائی؟ بانه. طرف میرود نگاهی به اطاق و کمد او بیاندازد، کتابها را میبیند. به احمد میگوید من هم کرد کرمانشاه هستم، این کتابها چیه میخوانی برو درس ات را بخوان. احمد میگوید نخوانده ام! طرف به او میگوید قول میدهی که نخوانی؟ آری! و تمام. و واقعا خطر دستگیری و محکومیت حداقل یک تا چند سال از بالای سر او رد شد. و وقتی ماجرا را تعریف کرد حقیقتا دچار یک عذاب وجدان شدم که چرا اصرار نکردم کتابها را در اطاق خودش نگهداری نکند. اما آن مامور ساواک، بهر دلیل، خواه بخاطر اینکه علاقه نداشت یک هم "ملتی" خودش را از شانس دکتر شدن محروم کند و یا حتی بخاطر اینکه حفظ شرافت انسانی خود را به بند کشیدن و زیر شکنجه فرستادن یک دانشجوی رشته پزشکی در ازا "پاداش" مادی، ترجیح داده بود، موجب شد که من هم شخصا از زیر بار سنگین احساس گناه، و ضربه به اعتماد و محبتی که احمد از خود نشان داده بود، رها شوم. قدر این همراهیها و حمایتها در دورانهای سخت زندگی را باید دانست. من همان وقتها، پس از "پرونده دار" شدن و تبدیل شدن به "عنصر نامطلوب"، از جانب خیلی از آشناها و دوستان سابقم به "قرنطینه" افتادم و طعم تلخ بی ثباتی دوستی های سطحی دوران آرامش را چشیدم. بگذارید خاطره ای ازدوستی ها و صمیمیت هایم با احمد عزیز پور تعریف کنم. او علاوه بر اینکه از همان دوران آغاز تحصیل در دانشکده پزشکی با من آشنا شد، به خاطر تولدش در بانه، با بردارم تهمورث که در بانه در اداره تعاون روستائی کارمند بود آشنا شده بود. و تهمورث که کارشناس تشخیص انسانهای شریف و صمیمی بود با او رابطه عاطفی نزدیکی بهم زد. ما علاوه بر این در ساختمان مشترکی در کوی دانشگاه هم مسکن شدیم و اغلب با هم رفت و آمد داشتیم. گاه از همدیگر پول قرض میکردیم و ما که پولی در حدود ۱۵۰ تومان در ماه داشتیم، اکثرا پس از بیستم هر ماه به جیب یکدیگر نگاه میکردم. احمد فوق العاده انسان حساس و دارای روحیه ای عاطفی بسیاررقیق بود. روزی آمد اطاق من و کیان ( کیومرث) بردارم و با ناراحتی ناشی از ته کشیدن آخرین ریالش از ما پرسید، تا آخر ماه ده تومان به او قرض بدهیم. ما هم آهی در بساط نداشتیم و گفتیم احمد جان باور کن بیش از ۵ تومان نمیتوانیم قرض بدهیم. او خیلی برآشفت و تصور کرد که ممکن است حقیقت را به او نگفته باشیم. با خشم گفت: "برو...." و محکم در اطاق را بست و رفت. من و کیان گفتیم احمد خیلی دلگیرشده و احتمالا مدتی با ما قهر میکند. در این گیرودار دیدیم دوباره احمد در را با کرد و گفت: "باشد، ۵ تومان را بدهید". احمد عزیز پور در طیف دوستان و رفقای "تشکیلات" نبود، اما عمق رابطه دوستانه اش با من، و این شوخی کردنها و صداقتها فراتر از پیوندی در رابطه با تشکیلات و کار تشکیلاتی و سازمانی بود. او من را و ما را با همه "خطا" و "خطر" هایمان دوست داشت و قبول کرده بود. او بعلاوه همانطور که نوشتم، در آن روزهای سخت حاضر شد بخاطر من خطر را بجان بخرد. و قدر و ارزش این دوستی و این پیوند عاطفی و انسانی، علیرغم اینکه پس از مدتها هم حزبی بودن با او در کومه له و حزب کمونیست ایران رابطه تشکیلاتیمان گسسته شد، هیچگاه در کنج روح و روانم کم نشده است. رابطه سازمانی و حزبی و متشکل انسانها با همدیگر فقط جزء کوچکی از کل پروسه زندگی انسانهاست، و من در تجارب تلخ زندگیم بارها دیده ام که روابطی که به سطح فرمال و فرمایشی محدود بماند و دوستان، به محض بروز یک نکث در آن رابطه سازمانی، به عنوان خطاکار با بی رحمی غیر قابل وصف، قبل از هر چیز به این دنیای عواطف انسانی پشت میکنند، قابل اعتماد نیستند. ارزش دوستی ها و روابط عاطفی انسانی در این دورانهای سخت گسستهای سازمانی برایم برجسته تر و به هر رفیق و دوستی که در ورای هویت فرمال و ظاهری، به مناسبات عمیقتر انسانی می اندیشد، عمیقا احساس احترام میکنم. در تجربه دورانهای مبارزه سیاسی و کار حزبی ام، هیچگاه نسبت به کسانی که تمام علائق و مناسباتشان را با من بر وجه اداری و رسمی و سازمانی متکی کرده و با سست شدن آن مناسبان و علقه های ظاهری، حکم "پایان زندگی" و مبارزه سیاسی و کمونیستی را، علیرغم اینکه سازمان و حزب مورد نظر به باور من مسیری غیر کمونیستی را در پیش میگرفت، با خیال راحت صادر کرده اند، احساس دوستی و رفاقت و برابری واقعی نداشته ام. من به دوستیهائی که انتظار داشته اند همه زندگیم را به عنوان یک فدائی سازمان و حزبی که به باورم دیگر نمایندگی تحکیم کمونیسم و صلابت نقد مارکسیستی را نمیکردند، اعتماد ندارم. این را در گسستهایم با کسانی که رفتند دنبال ناسیونالیسم و قومگرائی و یا با "جنبش اصلاحات" از آنسو غش کردند، اثبات کرده ام. احمد عزیز پور، اما، یکی از آن دوستان واقعی در مسیر رنج و تلاشهای زندگیم است که لخت و عریان و بدون نمایش و تظاهر، در کنج دنیای عاطفه ام، جای گرفته است. او دوست و رفیق دورانهای سخت زندگی ام است. احمد بعدا به کومه له و حزب کمونیست ایران پیوست و تا زمان عزیمت اش به اروپا در مرکز پزشکی کومه له فعالیت داشت. او اکنون در اروپا به عنوان یک پزشک مجرب کار میکند. پس از بهمن ۵۷، و در اواخر بهار سال ۵۸، همراه با لطف اله کمانگر ( مظفر)، برای خرید اسلحه و نیز اطلاع به مسئول اتحادیه میهنی در سردشت که "قیاده موقت" در مریوان چند پیشمرگ آنها را به قتل رسانده بود، به آن شهر رفتیم. مسئول اتحادیه میهنی( حمه آمه) که بعدا در یک توطئه سازمانیافته حزب دمکرات کشته شد، اقدامی جدی در دستور نگذاشت. در جریان آن سفر به منزل دکتر احمد که آنوقت رئیس بیمارستان سردشت بود سری هم زدیم. خود او خانه نبود، اما با همسر او ثریا دیدار کردیم. دکتر احمد و ثریا را دوباره پس از رفتن از شهر سنندج برای شرکت در کنگره سوم کومه له، که در آن برنامه حزب کمونیست به تصویب رسید، دیدم.
دستگیری دوم، اولین مواجهه با بند سیاسی زندان قصر
به دستگیری دوباره و "تصادفی" ام اشاره کردم. در تابستان سال ۵۲، رفته بودم کوی دانشگاه که تصفیه حساب کنم و مدارکم را بگیرم که شب ریختند تمام ساختمانهای کوی داشگاه را محاصره و یکی یکی بازرسی کردند. من را هم با خود بردند. هیچ مدرکی نداشتند جز یک مجله دست دوم انگلیسی که عکسهائی از چین را داشت و طرف فکر کرد خود مجله چاپ پکن است. انگلیسی اصلا نمیدانست. حقیقتش را هم بخواهید احساس نکردم مامور بدجنس و یا ایدئولوژیکی است. برای رفع تکلیف با بی سیم از مسئولش پرسید آیا کسی که یک مجله انگلیسی با عکسهای چین را دارد با خود بیاورد؟ طرف گفت آره.. بار دوم من بازجوئی شدم، اما اصلا شکنجه نشدم، در پاسخ به سوال بازجو که از آن نوع بازجوهای "مهربان" و نصیحت کننده بود، گفتم من دارم انگلیسی ام را تقویت میکنم و آن مجله را هم از دستفروشیهای خیابان نادری خریده ام چون خیلی ارزان بود. اصلا هم نمیدانستم که در صفحات داخل عکسها و گزارشی از چین دارد. اتفاقا خود مقاله خیلی علیه چین و شرایط انقلاب فرهنگی بود و بازجو "مهربان" دوره تخصصی کار در سازمان امنیت را در آمریکا دیده بود و به زبان انگلیسی مسلط بود. باور کرد. اما بهرحال برایم "پرونده" تشکیل داد و فکر کنم چون این بار دستگیری ام، توسط تیم خیابانی نبود و میخواستند جنبه فرمال و "قانونی" را طی کنند، من را به دادرسی ارتش دادند که محاکمه کنند و اگر دلیلی برای محکومیتم نیست من را "تبرئه" کنند. همینطور هم شد. پس از یک ماه که در بند عمومی زندان قصر ماندم، در دادرسی ارتش، اتهام "اقدام علیه امنیت" گرفتم که بقیه زندانیان میگفتند این معنی اش تبرئه و آزادی است. حتی برایم وکیل تسخیری هم انتخاب نکردند و دفاع از خود را به خودم سپردند. شبیخونشان به کوی دانشگاه هم بخاطر اطلاعاتی بود که از برخی از دستگیرشدگان قبلی گرفته بودند. و آن اینکه بعضی از چریکها، به دلیل تعطیلات تابستانی دانشگاه با این تصور که کوی دانشگاه امن است به آنجا میرفتند. من در اولین سلول با یکی از این نوع فعالین سیاسی که در کوی دانشگاه مخفی شده بود، و آنشب دستگیر شده بود آشنا شدم. اسم اول او یادم نیست اما شهرت او "نقیب" بود. قبلا سابقه دستگیری داشت و با شکنجه هائی که علیه او انجام شد معلوم بود که از نظر ساواک آدم "مهم" است. دقیقا نمیدانم بر سر او چه آمد، و بعد از آن هم از او بی اطلاع ماندم.
فرق این بار با بار اول این بود که من علاوه بر تجربه سلول و شرایط بازجوئی، زندان عمومی را هم تجربه کردم و همانجا بود که خسرو گلسرخی را دیدم که ماجرا را تعریف کرده ام. شرایط زندان عمومی در مقایسه قابل تحمل تر از زندگی در دوران بازجوئی است. اما اینجا هم افسرهای زندانبان و وکیل بندها واقعا برای همین شغل آنهم در زندان "سیاسی" انتخاب شده بوند. هر از گاهی به بهانه ای، یا بخاطر قرار داشتن در زندگی "کمونی"، که پول و سیگار و میوه های ملاقاتی را رویهم میگذاشتند و توسط نماینده های منتخب در انتخابات مخفی تقسیم میکردند، یا مثلا برای راه انداختن بساط شوخی جمعی، عده ای را "تنبیه" میکردند، به زندان عادی تبعید میکردند و یا "زیر هشت" با باتوم و مشت و لگد میزدند.
زندگی در زندان قصر و در بند عمومی تصویری کامل تر از زندان و زندانی سیاسی به من داد. من فکر میکنم زندان سیاسی در کمتر کشوری مثل ایران، حداقل در دوره شاه، تا این حد به مثابه میزان الحراره سنجش اوضاع سیاسی و حتی گرایشات سیاسی اپوزیسیون انقلابی آن برجستگی یافته است. در حقیقت میتوانم بگویم ماتریال انسانی نوک پیکان "مبارزه ضد رژیمی" در زندان سیاسی و زندانی سیاسی نمایندگی میشد. شاید این حکم در مورد دیگر کشورهای جهان صدق نکند. انگار مبارزه طبقاتی در همه اشکال آشکار و پنهان آن زیر سایه این نیروی فشرده و سیاسی ضد رژیمی رنگ باخته بود. اینکه برای مثال معلوم شود که فلان آدم در راس تشکلهای کارگری است و در مقابل رژیم از منافع کارگران دفاع میکند، اینکه بطور مشخص جامعه بداند که فلان شخصیتها پشت کمپین دفاع از حقوق کودک است، یا حقوق زنان و یا مثلا تن فروشان، شاید به دلیل نداشتن سنت و مطرح نشدن این عرصه های فعالیت انسانها در صحنه جامعه، به حاشیه مبارزه ضدرژیمی پرتاب شده بود. به همین دلائل بحث در میان زندانیان سیاسی، حول جدال مکاتب فکری، مسائل مختلف اجتماعی، روندهای جهانی سیر تفکر و تاریخ مبارزه طبقاتی، در آخرین حلقه ها و آنهم وقتی به میان می آمد که وابستگی های تشکیلاتی به حزب توده، فدائی و یا مجاهد و جریانات اسلامی عملا نوعی اختلاف را تداعی میکرد. اختلافات حتی اگر جنبه "سیاسی" هم بخود میگرفت در تعلقات سازمانی بروز میکرد و نه اختلاف در بینش، تفکر و یا دیدگاه گرایشهای سیاسی و فلسفی و اجتماعی و طبقاتی. آنوقتها، در تابستان سال ۵۲، بازار حسینیه ارشاد علی شریعتی تازه راه افتاده بود و شکل گیری سازمانهای اسلامی، علاوه بر مجاهدین، سرعت جدیدی بخود گرفته بود. گروهی را به نام گروه "ابوذر" که اساسا از جوانان کم سن و سال مناطق و شهرهای بخشا مذهبی و عمدتا از نهاوند تشکیل شده بود، دستگیر کرده بودند و پس از بازجوئی به زندان قصر آورده بودند. این جوانان طفلکیها اکثرا تیرباران شدند، اما "استادان" آنها کسانی مثل فاکر و ربانی شیرازی و ربانی املشی بودند. گاهی که در حیاط زندان با آنها گپ میزدم، آنان از "منبرهای داغ" امثال فاکر و املشی و لاهوتی و طالقانی سخن میگفتند. و در میان زندانیان سیاسی مرزبندی با کسانی که بازجوئی ضعیفی داشتند و یا در برابر شکنجه کوتاه آمده بودند، شدیدتر از مرزبندی با "عقاید" همان کسانی بود که دنبال افکار ارتجاعی اسلامی امثال فاکر یا ربانی املشی رفته بودند. این ربانی املشی یکی از بیرحمترین قاضی های شرع بود که بویژه در کشتار سال ۶۰ مستقیما نقش زیادی داشت. "کمون" زندان در آن سالها تا زمانی که اختلاف در بین مجاهدین به تصفیه فیزیکی "غیر مسلمانان" و یا "غیر نامسلمانان" انجامیده بود، کماکان یک کمون واحد و با رهبری مشترک مجاهد و فدائی و اسلامی و غیر اسلامی اداره میشد. کسی مثل خسرو گلسرخی، با آن مقاومتها و ایستادگیهایش، در دادگاه نظامی در دفاعیاتش میگوید که سوسیالیسم را از "مولا علی" آموخته است. شاید این درجه از اختلاط بین گرایشهای اجتماعی مختلف در بین زندانیان سیاسی، در جامعه ای که در صف الیت سیاسی و روشنفکری آن پولاریزاسیون و تفاوتها صورت گرفته است و "جنگ" مکاتب فکری و گرایشهای اجتماعی در جریان است، مساله مهمی نباشد و جایگاه ویژه ای پیدا نکند و در حاشیه جدالها و تفاوتهای مهمتر بین گرایشات اجتماعی و مکاتب فکری قرار بگیرد. اما متاسفانه زندان سیاسی و زندانی سیاسی در ایران آن سالها، به مرکز شکل دادن و یا دستکم محمل و الگوئی برای دنباله روی از سوی جامعه مبدل شده بود. همین عامل موجب میشد که تاثیر متقابل پدیده زندانی سیاسی با تمامی خصائل و نقاط مشخصه آن بر جامعه ابعاد دیگری بخود بگیرد. و در شرایط فقدان یک مرکز قدرتمند فکری با جاذبه ای قابل رویت و تاثیر، زندانی سیاسی با تمامی منابع الهام و نقاط قدرتگیری اش، بر جامعه ایران تاثیرات خود را برجای گذاشت. الیت سیاسی جامعه ایران در زندانی سیاسی متبلور بود و این مرکز نیرو و توان و آرمانهای خود را از انقلاب مشروطه و الیت سیاسی و ادبی و فلسفی روشنفکران ناراضی و ضد رژیمی ملی اسلامی میگرفت. خشم از "وابستگی" رژیم شاه به "امپریالیسم آمریکا" و از "نوکری سرمایه های خارجی" و "خیانت" به صنعت و اقتصاد "ملی" نقطه عزیمت مشترک جنبش ضد رژیمی اعم از اسلامی و غیر اسلامی، مجاهد و فدائی بود. و من در تابستان سال ۵۲ تنم به تن این مرکز سیاسی جامعه ایران خورد. من با محیط فکری "زندانیان سیاسی" ایران آشنا شدم!
اما انگار مقدر بود که من هم به صفوف زندانی سیاسی ملحق شوم. یک سال پس از تبرئه در دادگاه نظامی ارتش و پس از اینکه طی یک سال پس از آزادی از زندان دوم به عنوان دبیر دبیرستانهای شهر سقز، به جای سربازی، مشغول به کار شدم، برای بار سوم دستگیر شدم. این بار، شکنجه هایم شدیدتر و مدت زندانی شدنم سه سال طول کشید. من همراه با بخشی از کسانی که "سازمان" را تشکیل داده بودیم، در دادرسی ارتش محکوم شدیم. حکم من سه سال بود. داستان زندگیم در سقز و دوره سوم زندانم را به بخش دیگر از زندگیم موکول میکنم.
۷ اکتبر ۲۰۰۷
ادامه دارد
Iraj.farzad@gmail.com
Iraj_farzad@yahoo.com
www.iraj-farzad.com
http://iraj-f.blogfa.com