iraj farzad site » Blog Archive » سالمرگ خمینی، بازبینی یک تاریخ
Wordpress Themes

سالمرگ خمینی، بازبینی یک تاریخ

 

این روزها، به بهانه مرگ خمینی تفاسیر و تعابیر متفاوتی از علل عروج یک گرایش حاشیه ای، به عنوان رهبر انقلاب ۵۷ ارائه شده اند. جناحی از طیف راست، از “نتیجه” انقلاب ۵۷، از اینکه چپ موجود در آن دوره را یک عامل مهم در به قدرت رساندن خمینی و اسلام نشان بدهند، فرصت را غنیمت شمرده اند.  برخی که سعی میکنند قدری آکادمیک ظاهر شوند، خمینی را با “افکار” او و مستقل از زمینه مادی و اجتماعی تحولات آن دوره ارزیابی کرده اند. در طیف “چپ”، هنوز درک واحد و منسجمی از آنچه که “اسلام سیاسی” خوانده میشود وجود ندارد. تحلیل ها و ارزیابیهای مارکسیسم انقلابی و کمونیسم کارگری، که به جرات میتوانم بگویم منحصر به منصور حکمت اند، توسط لایه هائی از بقایای چپ ۵۷ی و حتی در میان افراد و جریاناتی که بر اثر ریزش در صفوف کمونیسم کارگری، با مبانی مارکسیسم انقلابی و کمونیسم کارگری، “وداع” کرده اند، اصطلاح “اسلام سیاسی”، غیر مارکسیستی، نامگذاری شده است. بادی به غبغب می اندازند و میگویند و گفته اند، خیر، اسلام سیاسی جنبشی منطبق بر منفعت سرمایه و سیر انباشت سرمایه است.

 اینجا، هم سیر عینی تحولات، همراه با شکافها و انشعاباتی که در پی عروج جریان دو خرداد در صفوف کمونیسم کارگری ایجاد شد، عامدانه فاکتور گرفته میشوند تا بحث و جَدَل و اختلاف و تفاوتها، بطور مُجرّد و بدون ارتباط با سیر مادی تحولات به نظر آیند. تا دوران پیش از عروج دو خرداد، چه در “حزب کمونیست ایران” و یا حزب کمونیست کارگری ایران، شخص منصور حکمت تبیین ها و تعابیر متفاوتی از “اسلام سیاسی” ارائه داده بود. برای نمونه به بحث او تحت عنوان:

 “متُد ارزیابی جمهوری اسلامی با فاکتورهای دهه ۱۹۸۰”، و [تناقض “تئوکراسی یا “اسلام سیاسی”با کاپیتالیسم؟] و تمام بحثهائی که پس از عروج دوخرداد از جانب او مطرح شدند، دقت کنید. هر دو این بحثها را که اولی در جلسه بررسى اوضاع سیاسى جمهورى اسلامى، ۲۱ مرداد سال –۱۳۶۵ در «حزب کمونیست ایران» و دومی در سال ۱۹۹۵ در حزب کمونیست کارگری ارائه شدند، را ضمیمه شماره ۸۶ بستر اصلی کرده ام.

 در هر دو برهه، کسی وارد چنان ایرادات ظاهرا «تئوریک» نشد.

 از نظر من یک گرایش ریشه دار در جنبش سوسیالیستی چنان در جنبش کمونیستی ایران نیز، از جمله در «حزب کمونیست ایران»- تشکیل شده در دهه ۱۳۶۰– و حتی در حزب کمونیست کارگری نفوذ داشت که چنان بحثهائی- مثل همین اسلام سیاسی-  با آموزه های  آن مکتب، «بدعت و کفر تئوریک» تلقی و یا با «سکوت»، بی محل و فاقد اهمیت تلقی میشدند. آن گرایش که در سیر تاریخ جنبش کمونیستی شخصیتهای شاخصی مثل پلخانف، کائوتسکی، برنشتین، لاسال، پرودون، باکونین، ترتسکی، زینوویف، بوخارین، استالین و … داشت؛ و با شکل گیری “بلوک” سوسیالیسم روسی پس از شکست انقلاب اکتبر، در یک مجموعه منسجم و بسیار پرنفوذ، متجلی شد: «انتشارات پروگرس» و ترجمه آنها به همه زبانها و لهجه ها. طبق آن سیستم و دیدگاه: «تاریخ، یک قانون تکاملی دارد و جوامع باید همه مراحل آن تاریخ را از کمون اولیه، برده داری، فئودالی، سرمایه داری و سرانجام  سرمایه داری طی کنند». کمونیستها و سوسیالیستها در این روند «محتوم» تاریخی فقط باید با سیر تاریخ همراه، و یا به آن کمک کنند.  از این نظر «دخالت» در آن سیر محتوم، از نظر آن دیدگاه «اراده گرائی»،”رویزیونیسم”، نشاندن «حزب به جای طبقه»، «نخبه گرائی»… و لاجرم «غیر مارکسی» تلقی میشدند و کماکان میشوند.  پدیده «دوخرداد»، به مدافعان آن مکتب نشان داد که بحث از «اسلام سیاسی» و مبارزه برای ساقط کردن آن، بویژه اگر از جانب «حزب» باشد، مغایر  با آموزه های آن مکتب پر نفوذ است. به این تعبیر، «دخالت» و یا مانع تراشی در مسیر متعارف سازی سرمایه داری در ایران که با عروج دوخرداد، شرایط  برای سیر تکاملی تاریخ  آماده شده بود، یک «انحراف» از آن آموزه ها تلقی شد.   در این مورد در فرصت دیگری با تفصیل بیشتری خواهم نوشت. اما، تا همینجا خواستم نشان بدهم که ریشه های بی تفاوتی نسبت به بحت درباره؛ و تحلیل از «اسلام سیاسی» از کجا و از چه بستر تاریخی سرچشمه میگیرد.

 در طیف راست، دقیقا همان زمینه های مادی، فاکتور گرفته شد و «خمینی» به این ترتیب به موجود خارق العاده ای تبدیل شد که توانست با «افکار تاریک اندیشانه و قرون وسطائی» خود همه را «فریب» بدهد. اما نگاهی به زمینه های عینی فاکتورهای سیاسی و اجتماعی که بر بسترآنها خمینی و اسلام سیاسی عروج کردند، نشان میدهد که خمینی آن جایگاه افسانه ای و قدرت جادوئی را نداشت. از این نظر، نگاهی دیگر به پایگاه اجتماعی اسلام سیاسی، پس از مشروطه و بویژه در دوره پهلوی اول و دوم، لازم است.

 در دوره مشروطه، دو گرایش سیاسی بر سر سهم «ملت» و یا «اُمّت» در جهان سربرآوردن کشورهای «مستقل» در جنگ و کشاکش بودند. در یکسو گرایش «سنتی» تر اسلامی نمایندگی «امت اسلامی» را برعهده داشت و در سوی دیگر گرایش مشروطه که چکامه رویکرد سیاسی اش را از مدرنیسم اروپای غربی در راستای تشکیل دولت و مجلس «ملی» و مبتنی بر «قانون اساسی» الهام گرفته از انقلاب کبیر فرانسه برگرفته بود. «اندیشه» های اسلامی «سید جمال اسد آبادی» فی الحال در آواخر حکومت قاجار و اوان مشروطه به حاشیه رانده شد و «مشروعه چی» ها پس از اعدام «شیخ فضل الله نوری»، که واقعا بر این باور بود که اسلام باید تحت سایه «سلطان»، -چون نوستالژی دوران صفویه- به موجودیت اش ادامه بدهد، در جنگ بین «امت پروری» و یا «ملت پرستی» باختند. در دوره رضا خان میرپنج، او پس از کودتا همراه با سید ضیاء، قصد برپائی «جمهوری» داشت. طرفداران «حسن مُدرّس»، از خیل لایه های بازار سنتی و اقشار اصناف بازمانده از دوره تولید فئودالی و مانوفاکتورها، تظاهرات وسیعی راه انداختند با این شعار: «ما دین نبی خواهیم،  جمهوری نمی خواهیم». به این معنی طرفداران «اُمّت»، واقعا بر این باور پای فشردند که بدون «سایه سلطان»، اسلام سیاسی به موزه تاریخ سپرده خواهد شد. رضا خان، در واقع با تثبیت هژمونی ملّت بر اُمّت، به آن آستانبوسی، روی خوش نشان داد و سلطنت اعلام کرد. 

 در ادامه ریشه دواندن دولت سراسری و برچیدن بساط ملوک الطوایفی، پایه های گرایش اسلام سیاسی که ریشه در تولید ماقبل سرمایه داری داشت، اگر نه کاملا از نظر اقتصادی، که از نظر سیاسی و اجتماعی و “فرهنگی” نیز، سیر انحلال و زوال را طی کردند.

 در دوره پهلوی دوم، اصلاحات ارضی و پروسه نسبتا سریع صنعتی شدن جامعه، اسلام سیاسی را به وضعیت درمانده تری سوق داد. «قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲» به طور صریح و بی پرده ای سرنوشت مفلوک آن گرایش را برملا کرد. «زن»، حق رای داشته باشد؟ «زن» به سربازی و سپاه دانش برود؟ به حق مالکیت الهی دست درازی شود؟ «هیهات من الذله»!!

در سالهای پایانی دهه ۱۳۵۰ پایه اجتماعی اسلام سیاسی، سیر رو به اضمحلال خود را با حیرت و غیظ نظاره میکرد. نه تنها تلاشهای رفسنجانی و علی شریعتی در راه انداختن «حسینیه ارشاد»، به بار ننشست، بلکه «معلم شهید»، خود را به شهربانی تسلیم و در سال ۵۶ با موافقت ساواک، به لندن «هجرت» کرد. قبل از آن، تعدادی از عناصری که بعدها به بنیانگذاران و جلادان رژیم جمهوری اسلامی تبدیل شدند، از جمله لاجوردی، کروبی، عراقی، عسکراولادی، انواری و … در اواخر سال ۱۳۵۵ با شرکت در مراسم «شاهنشاها سپاس» از زندان آزاد شدند. دلیل را خود آنها بعدها اعلام کردند: «با اسلامی گری» به جائی نخواهند رسید و با مشاهده اینکه در جریان میلیتانت و مسلح مجاهدین، بی اعتقادی به معجزات آیات قرآن و نهج البلاغه به  یک انشعاب با هژمونی چپ و سوسیالیسمی متفاوت با «قسط اسلامی» رخ داده بود، هر دروازه ای بروی عرض اندام اسلام سیاسی بسته شده بود.

اما، ایران به یک حرکت زیر و رو کننده دچار شده بود و سرنوشت آن جامعه به عنوان یک کشور در حوزه سرمایه داری بلوک غرب زیر ابهام رفته بود.

  اینجا و در متن جنگ سرد، و در جریان انقلابی که رژیم سلطنت را نشانه گرفته بود، اسلام سیاسی به حاشیه رانده شده با توصیفات فوق، میدانی برای احیاء خود یافت. خمینی، در آن دوره بحران انقلابی و بحران حکومتی، فرصت یافت که نشان بدهد اسلام سیاسی به عنوان نیروئی که در تاریخ “سنتی” آن سرزمین ریشه دارد، قادر است اوضاع انقلابی را آرام کند و از چرخش جامعه به سمت آرمانهای چپ و سکولار و پیشرو، جلوگیری کند. دولتهای غرب در آن اوضاع که حکومتهای “دست نشانده” در همه جهان و حتی در خود غرب “بی ثباتی” را تجربه میکردند، ناچار شدند به خمینی و جنبس اسلامی او تسلیم شوند.

 بقیه ماجرا، فکر کنم برای همه آشناست. اسلام سیاسی در ایران بالاخره پس از کشتارهای خونین سال ۶۰ و تحمل هشت سال مقاومت در جنگ با عراق، نه تنها خود را چون “حکومت ایران” به جامعه بین المللی تحمیل کرد، بلکه مهمتر از آن لایه وسیع پایگاه اسلام سیاسی را از موقعیت حاشیه ای، روضه خوان، دعانویس، رمّال، پا انداز، معرکه گیر، طفیلی و لومپن به مناصب دولتی رساند. صرفنظر و مستقل از میزان درآمد و حقوق این قشر وسیع، اینها خود را صاحب “ایران” با تمامی منابع اقتصادی اش میدانند.  اینها “کوخ نشینان” سابق بودند که اکنون “کاخ نشین” شده و هر ناکس سابق، خود را عنصری از یک “دولت” میشناخت.

 اما، معضل گریبانگیر جمهوری اسلامی، برخلاف دوره تثبیت این رژیم، صف آرائی مردم برای بزیرکشیدن آن است. مشکل این است که حتی تعداد وسیعی از اقشار پایه، که در جنگ هشت ساله شرکت داشته اند، جانبازاند و به تعداد زیاد “شهید” داده اند، از امکان بقاء رژیم دلسرد شده اند. بعضا به ناراضیان و معترضین پیوسته و یا با آنان ابراز همدردی کرده اند.

 این بیشتر از جمهری اسلامی، غرب و آمریکا را نگران کرده است. چه، نیک آگاه اند که هر رژیم بدیل، هرچند دست ساز و مطیع و آماده “آرام کردن” اوضاع، هرگز در سرکوب و کشتار و برقراری خفقان به پای جمهوری اسلامی نمیرسد. غرب، از این ظرفیت جمهوری اسلامی آگاه است. از سوی دیگر جمهوری اسلامی، به همان پایه اجتماعی خود “شیرفهم” میکند که سقوط اسلام سیاسی به معنی بازگشت پایه به موقعیت انگلی پیش از “انقلاب اسلامی” است.

 در نتیجه، اسلام سیاسی ناچار است که در راستای “بقاء”، تغییراتی را چه در رابطه با مردم معترض و یا در روابط دیپلوماتیک با غرب و آمریکا، بپذیرد. اما، این رژیم همزمان به غرب و آمریکا نیز پیام میدهد که گرچه ممکن است بر سر برجام و “برنامه هسته ای”، سازش کند، اما تا جائی که به مردم و جامعه ایران برمیگردد، “نرمش”ها، “قهرمانانه” خواهند بود. مثل جریان اخیر اعدامها و حکم حکومتی پیشتر “آتش به اختیار”.

سران غرب و آمریکا به روشنی میدانند که جامعه ایران، با همه تاریخ و تحولاتش، هیچ شباهتی به عربستان و امارات و حتی پاکستان و مصر ندارد. میدانند سقوط اسلام سیاسی در ایران در یک انقلاب و یا توسط مبارزه و پیشروی مردم، در این جامعه شهری با مردمی آگاه و تجربه دیده و نسلی که هیچ خاطره ای از گرزچرخانیهای اسلامیون ندارد، عواقبی دارد که قابل کنترل نخواهد بود.

 اسلام سیاسی، در دوره افول و سرازیری و سقوط، نیز چون دوره عروج، خونین و چرکین خواهد بود. باید آماده بود، و از هم اکنون در فضائی که در نتیجه مبارزه مردم ایجاد شده است، خود را بصورت جمعی و در مجامع عمومی محلات و مناطق و کارخانه ها سازمان داد. جالب این است که یکی از فرماندهان اراذل سرکوبگر این فضا را توصیف کرده است. او گفت: “قبلا ما اگر تیر هوائی شلیک میکردیم و یا به طرف اجتماع کنندگان حرکت میکردیم، آنها عقب میرفتند. اما، الان “اصلا نمیروند”. او اضافه کرد اگر به یک محله به تعقیب میپردازیم، اگر آن محله برای مثال صد واحد مسکونی دارد، از صد نقطه بسوی ما گلدان، اطو، میز و صندلی و پاره آجر پرت میشود. معنی این حرفها به زبان آدمیزاد این است که در واقع کنترل محلات با مردم است.

 از این فرصت باید استفاده کرد و اگر شعار میشنویم که “دانشگاه، پادگان نیست” باید کاری بکنیم که شعار محلات و کارخانه ها پادگان نیست، معنی عملی پیدا کند. که محلات و کارخانه ها دست مردم و کارگران است و مجامع عمومی محل تصمیم گیریها، یافتن و لمس قدرت جمعی و طبقاتی است. مثل همه دورانهای بحران انقلابی این مجامع میتوانند به مدارس انقلاب تبدیل شوند، ادبیات سوسیالیستی بچرخند و به بحث گذاشته شوند، نیروی سیاسی و حزب سیاسی به اتکاء اراده مستقیم مردم و کارگران تشکیل شود. این را دیگر نه دولتهای غرب و نه رژیم اسلامی همراه با پایه آن، نمیتواننند کاری بکنند. برخلاف دوره گیج سری دوره انقلابی سالهای آخر دهه ۵۰، و الودگی ذهنیت رهبران کارگری و فعالان سیاسی به انواع سوسیالیسم های خلقی و ملی و شبه اسلامی، این دوره متفاوت است. هم بافت نسلی انقلابیون حاضر در صحنه متفاوت است و هم اینکه یک ادبیات منسجم و کامل سوسیالیسم انقلابی، مدوّن و مکتوب، در دسترس جامعه است.

 پیوند این “انرژی” با ماده گرد آمده در مجامع عمومی محلات و کارخانه ها، به یک انفجار اجتماعی و غیر قابل کنترل منجر خواهد شد. بگذار، غرب و آمریکا به پراگماتیسم و تکرار تجارب “کوادلوپ” و توطئه های پشت پرده، تخدیر شوند. بگذار سران اسلام سیاسی، در دوره سقوط و سقط شدن خویش با یادآوری خون پاشیدن به جامعه،  برای پایه طفیلی و لومپن خود، اما متزلزل و دچار تردید، شیون کند و روضه بخواند. این بار نباید اجازه داد که انقلاب و مبارزه مردم در برابر ابهامات و خرافه های سیاسی سر خَم کند. خرافه هائی که بویژه دولتهای غربی در مهندسی رژیم چینج به کار میبرند، “دمکراسی” است. دمکراسی که شهروندان را از هویت طبقاتی و اجتماعی تماما منفک؛ آنان را  در انزوا و بدون یک رابطه اجتماعی و طبقاتی و درخلوت فردی individualism   آنان را “مستقل” و دارای حق “رای” تصویر میکند.  این حربه میتواند موثر باشد زیرا که به تجربه پیروزی “دمکراسی” بازار آزاد “غربی”  سرمایه بر حکومت “جمعی” و توتالیتر”شرقی” استوار است. دستگاه مهندسی افکار سرمایه داری، عامدا و آگاهانه،  چنین تصویری را در کتب درسی، میدیاها و صنعت فیلم و نمایش  بدست داده اند که هر گونه اتکاء به اراده جمعی و طبقاتی و اجتماعی به پدیده دیگری جز آنچه آنها در تجربه بلوک سابق شوروی و در حاکمیت “توده ای” رژیم هائی چون چین و جمهوری اسلامی به شهروندان جهان نشان میدهند در پی نخواهد داشت. بنابراین برای اجتناب از  سر برآوردن چنان “هیولاهائی”، و در مورد ایران، “تکرار” فاجعه بار تجربه انقلاب “اسلامی”، بهتر است از خیر اراده جمعی و اتکاء  به نیروی متحد در کارخانه ها و محلات زندگی، بگذرند. افسانه پردازی از دنیای منزوی و منفرد، اما دارای “رای مستقل”، این حقیقت را در واقعیت زیر ضرب میگیرد که “دمکراسی” در عالم واقع شهروند را به یک فرد منفک از جامعه و صرفا برخوردار از “رای” تنزل میدهد. که تازه هر چهارسال و یا دو سال یکبار باید آن را و “اختیار” خود را  به “غیر” واگذارد.

 خوانندگان را به مطالعه  بحث  عمیق:

“دمکراسی، تعابیر و واقعیات”، فرا میخوانم

 مجامع عمومی در محلات و مناطق شهرها و در کارخانه ها، بویژه در این ایام پرتب و تاب اجتماعی و دست و پنجه نرم کردن جامعه با اختناق اسلامی، نقش محوری در گرفتار نشدن به یک پیشداوری خرافی دیگر دارد. این داروی مُخّدر این بار نه اسلامی و شرقی و حتی  نه “پان ایرانیستی”، که از نوع ناسیونالیسم “مدرن” آن طبق نمونه هائی است که حکومتهای غربی از زندگی کارگران، رنگین پوستان، بی خانمان ها و انبوهی از جرم و جنایات سازمانیافته، نژاد پرستی و گتوهای “مهاجران” و… سالهاست در برابر شهروندان غربی برخوردار از حق کامل واگذاری رای، پیاده کرده اند.  مساله مهم از نظر من این نیست که پس نباید برای حقوق “دمکراتیک” مبارزه کرد. بحث مقابله با تلاشهای سازمانیافته و مزورانه برای قانع کردن شهروند به زندگی و تلاش صرفا محدود به منافع شخصی و فردی و حداکثر خانوادگی است.

 ۴ ژوئن ۳۲۰۲       

ایرج فرزاد

iraj.farzad@gmail.com

www.iraj-farzad.com

 

محل نوشتن نظرات