در ستایش آن “دائی” و کانون محبت، یدی بیگلری
“آبرا” یدی را از قدیمها میشناختم. علاوه بر اینکه در حوالی “مسجد دو در”، همسایه بودیم، از طریق مادری با “رعنا خانم”، مادر بزرگ او، نسبت خویشاوندی داشتیم.
تاریخی طولانی از مبارزه در جهت آرمانهای برابری طلبانه داشت، که خود بخشهائی را مستند کرده است.
او همواره کانون “محبت” بود و هیچگاه، حتی در دوره اختلافات شدید سیاسی، “کینه” علیه مخالفان سیاسی به دل نگرفت. در این اواخر هر بار که او را به مناسبتهائی، از جمله در مراسم یادبود “نقلی خانم”- مادر گرامی پیشیاری ها-، یا عیسی جمشیدی میدیدم، از اعماق قلب احوال عزیزهایمان”- یعنی فرزندان و همزی من- را میپرسید.
یک خاطره بیادماندنی از این “محبت” در طول زندگیم از یدی عزیز دارم:
من و طیب عباسی روح اللهی در اواخر بهمن ماه سال ۱۳۵۰، که من در ۲۵ بهمن به ۲۳ سالگی ام میرسیدم، در حال قدم زدن و بحث در خیابان “شاه” و نزدیکی چهار راه “گلشن” تهران، مورد سوء ظن، تیم معروف به “تیم آسفالت” کمیته مشترک “ضد خرابکاری” قرار گرفتیم و بازداشت شدیم. ما را به کمیته مشترک بردند و بلافاصله زیر شکنجه قرار دادند. چه- تصور میکردند که ما ممکن است “چریک”- فدائی یا مجاهد- باشیم و بنابراین هر چه سریعتر میبایست از ما اطلاعات و “قرار” کشف کنند. آنوقتها خود “رضا عطاپور” مشهور به “دکتر حسین زاده” شلاق میزد.
بهرحال برای کمیته مشترک مشخص شد که ما با جریانات مذکور ارتباط نداشتیم. تصمیم گرفته بودند که ما را آزاد کنند. اما، آنطور که بعد از آزادی معلوم شد، طیب را نزده بودند و فقط من شلاق خوردم که آثار آن بر پاهایم باقی بود. بنابراین تصمیم گرفته بودند که به افکار عمومی. یا دستکم به دانشجویان دانشکده ای که من در آن تحصیل میکردم- دانشکده اقتصاد دانشگاه تهران- اعلام کنند که من را “بی جهت” شکنجه نکرده اند. در این رابطه قرار گذاشته بودند که همراه با دو فوتبالیست بنام و یک شاعر، اسم من را هم به لیست کسانی که در مصاحبه تلویزیونی برای “ابراز ندامت” شرکت میکنند، اضافه کنند. دو روز قبل از مصاحبه موعود، حسین زاده و بازجوی دیگری به نام “پرتو” به سلول من آمدند و گفتند اگر میخواهی آزاد شوی باید در آن مصاحبه تلویزیونی شرکت کنی. من در جواب گفتم: “روی مساله فکر میکنم و فردا به شما پاسخ خواهم داد.” روز بعد که مراجعه کردند، گفتم پاسخ من قطعا منفی است. اما آن “تزلزل”، یعنی اینکه چرا همانوقت و مستقیما پاسخ منفی ام را نداده بودم، بسیار من را آزار داد که تمام شب را نتوانستم بخوابم. “انتقاد از آن تزلزل و تردید”، بعد از آزادی نیز ادامه یافت.
حدود دو ماه پس از آزادی، جلسه “تشکیلات” داشتیم که فواد، عبدالله(مهتدی)، محمدحسین کریمی و یدی بیگلری از جمله در نشست حضور داشتند. من، قبل از شروع جلسه گفتم که یک انتقاد جدی از خودم دارم که لازم میدانم مطرح کنم. جریان را توضیح دادم و همزمان بشدت گریستم.
“یدی”، پس از لحظاتی رو به من کرد و گفت:
“برو سر و صورتت را بشور و دماغت را بگیر، و بعد بیا یک ماچ به دائی ات بده”.
این بزرگواری و “محبت”، در آن فضای مُخّرب و ضد انسانی “انتقاد و انتقاد از خود مائوئیستی”، یک عنصر پرقدرت خلاف جریان بود. دریغ و درد، که یدی بیگلری در جلسات موسوم به “کنگره اول” کومه له، شرکت نداشت.
یدی برای من، و فکر میکنم برای خیلیهای دیگر که او را میشناختند، این لنگر مهر و محبت باقی ماند.
جوهر انسانی و متعالی این نگرش “دائی”ام، به سیاست؛ و مقابله با روحیه درهم شکستن اراده و استقلال انسانها در مبارزه سیاسی، یک رکن مهم بینش و جنبش سوسیالیستی است.
درس محبت دائی یدی، ماندگار است. و من کماکان شاگرد این مکتب انسانیت و بزرگ منشی او.
ایرج فرزاد
سوم آوریل ۲۰۲۴