iraj farzad site » Blog Archive » علیه عامیگری- ٣
Wordpress Themes

علیه عامیگری- ٣

در دو بخش قبلی بر مهم بودن بررسی چگونگی شکل گیری “حکمتیسم” توسط مدرسی تاکید کردم. در ادامه بحث، لازم میدانم، چند نکته را توضیح بدهم. تا جائی که خاطره من یاری میکند و با مراجعه به همه سخنرانیها و مقالات و رسالات و سمینارهای منصور حکمت، او فقط یک بار از اصطلاح “حکمتیسم” استفاده کرده است. بکار بردن آن اصطلاح زمینه عینی قابل فهمی دارد. به این پاراگراف در متن سخنان او که در آخرین جلسه دفتر سیاسی حزب کمونیست کارگری، ٧ و ٨ ژوئیه ٢٠٠١ بیان کرده است، دقت کنید:

” راستش اینکه در نامه ها نوشته شده که اگر من نباشم خط حزب چه خواهد شد، بحث درستی نیست، برای اینکه وقتی که من هستم حزب سر خط نیست. تمام زندگی سیاسی من این بوده است که یک جمعی را که نمیخواهد به این سمت برود، متقاعد کنم که بطرف این خط برود، نترسد، و مایه بگذارد. اما مایه نمیگذارد، اینطوری نیست که حزب کمونیست کارگری با وجود من، روی خط کمونیسم کارگری است. نیست! همانطور که در بحث رهبری مطرح خواهم کرد این بحث هیچ ربطی به خط منصور حکمت و به “حکمتیسم” ندارد. خط منصور حکمت در حزب کمونیست کارگری یک گروه فشار است. مدام این خط( کمونیسم کارگری)سعی کرده است که حزب (کمونیست کارگری) را از یک وضع “داده”ای، از یک “وضع موجود” بِکٙنٙد و ببٙرد یک جای دیگر. در کنگره اخیر(کنگره سوم) همین بحث را داشتم و در کنگره قبل(کنگره دوم) هم، چنین موضعی داشتم. در بحثهای “سبک کاری” حرفهایم را زده بودم، در مباحث تئوریک حرفم را زدم.”(خط تاکید از من است)

از خواننده دعوت میکنم کل متن پیاده شده سخنان منصور حکمت در جلسه مذکور را با کنجکاوی و وسواس بخواند. میتوانید به آن بحث از اینجا دسترسی پیدا کنید.

من هیچگاه خودم را نبخشیده ام، از اینکه در رایج کردن آن اصطلاح نقش داشتم. مقدار زیادی هم اتوریته و کار و زحمت پشت جلب نظر به “حکمتیسم” خوابیده بود. من نه تنها در بحثهای داخلی در حزب کمونیست کارگری، آن اصطلاح را بکار برده بودم، بلکه جمع آوری و ادیت و انتشار بخش عظیم از آثار منصور حکمت را بر عهده گرفته بودم. منتخب آثار ٢٠٠٠ صفحه ای و ضمیمه اول آن را من تهیه کرده بودم، که به شکل کتاب نیز منتشر شدند. اما با مقدمه مفصل مدرسی و از انتشارات حزب “حکمتیست. در یکی از آن توضیحات، مدرسی بر آن مجلدات پایه اساسی “حکمتیسم” مورد نظر را به این ترتیب فرموله کرد:

“حزب کمونیست کارگری ایران بستر جدال دو گرایش بوده است، جنبش کمونیسم کارگری و حکمتیسم!”.  کافی است فقط یکبار دیگر با مراجعه به همان بحث منصور حکمت در دفتر سیاسی و نیز بویژه با کلیک بر متن پیاده شده سمینار دوم مبانی کمونیسم کارگری، ژانویه ٢٠٠١، قدری با “بستر جنبش کمونیسم کارگری” آشنا شد. مدرسی، آن اصطلاح را در یک تقابل و در جریان اختلافات حزب کمونیست کارگری، کشف کرده بود. به این خاطر لازم است بار دیگر به شکل گیری آن قطب بندی برگشت. به این منظور لازم است که بنیانهای فکری و سیاسی قطب مقابل را که حمید تقوائی نماینده تمام عیار آن بود را زیر ذره بین گذاشت. در آذر ماه سال ١٣۵٧، جزوه ای نوشته شد تحت عنوان: { انقلاب ایران و نقش پرولتاریا(خطوط عمده)} که نیمه مهمتر آنرا منصور حکمت در لندن و قبل از عزیمت به ایران نوشته بود. حمید تقوائی از آن پس همه تحولات دنیا و کائنات را با همان موضع “خطوط عمده” توضیح میدهد. در جریان اختلافات داخلی رجعت به آنها دوباره باب شد و صف بندیها به مقطع آذر ماه سال ۵٧ منتقل شد. حتی اخیرا، تقوائی در نقد مواضع ابراهیم علیزاده که به بازبینی چگونگی تشکیل حزب کمونیست ایران پرداخته بود، مجددا جنگ بین “دو دیدگاه”، یعنی تقابل مارکسیسم انقلابی و پوپولیسم برای توضیح تاریخ حزب کمونیست ایران، به جلو صحنه راند. در حالی که واقعیت این بود که با تشکیل حزب کمونیست ایران، دوره ائتلاف علیه پوپولیسم به پایان رسید و خود سازمان اتحاد مبارزان کمونیست، که حمید تقوائی یکی از فعالان آن بود، داوطلبانه خود را منحل اعلام کرد. صفحه جدال و مصاف های کمونیسم کارگری، در مدت کوتاهی پس از تشکیل حزب کمونیست ایران، تازه باز شده بود. اما، رجعت مجدد به یک تاریخ سپری شده و به سرانجام رسیده در جریان احتلافات حزب کمونیست کارگری پس از مرگ منصور حکمت، موجب شد که کل تاریخ کمونیسم کارگری یکجا به مقطع آذر ماه سال ١٣۵٧ انتقال یابد. فرصت طلائی بهتری از  این برای مدرسی آماده نشده بود. طیف اردوگاه او، آگاهانه و یا از روی ساده لوحی، پذیرفتند که خط حمید تقوائی در آذر ماه سال ۵٧ و در خطوط عمده، همان “بستر جنبش کمونیسم کارگری” بوده است. حقیقت ماجرا هم این بود که مبانی کمونیسم کارگری منصور حکمت بطور واقعی، بخشا در برابر جنبش روشنفکران مارکسیست علیه بنیانهای پوپولیسم فرموله شده بود.

اما، همانطور که توضیح دادم، حکمتیسم ابداعی، ارزش مصرف دیگری داشت و فرمولی بود در جدال بر سر حق وراثت بر منصور حکمت و آثار او. اکنون سالهاست که آن دوره گٙرد و غبار بسر رسیده است، سالهاست که دسته بندیها و یارگیری ها و محفل بازیها، بالاخره به “نتایج” دیگری جز منافع آن لحظات هیجانی و تب آلود انجامیده است. و بنابراین همانطور که در بخش دوم این نوشته ها خاطر نشان کردم، زمینه هائی عینی وجود دارند که به دور از هر گونه یارگیری و محفل بازی آن دوره، واقع بینانه و به دور از احساسات، این بار نه از نگاه درون خانوادگی، که از بیرون، مستقل و با فاصله گرفتن از جنگ بر سر ارث و میراث، غیر شخصی به  یک قضاوت و ارزیابی ابژکتیو و علمی همت گماشت.

نوشتم که ابداع حکمتیسم، در وهله اول سپر یک جدال بین چهار نفر معین بر سر موقعیت و حق توارث بود. چه، بنیانهای حکمتیسم ابداعی، تازه پس از جدائی و انشعاب سال ٢٠٠۴ است که توسط مدرسی، با مِن و مِن کردن و در پرده “شرایط عوض شده است”، “معرفی” میشوند. به این بنیانها و تعارض بسیار آشکار آن با مبانی کمونیسم کارگری منصور حکمت، پرداخته ام و باز هم خواهم پرداخت. گرچه حقیقتا نه از نظر تئوریک و نه از نظر سیاسی و بینشی واقعا از اهمیت برخوردار نیستند. آن تزها ملقمه ای است از دو خردادیسم حجاریان- آذرین- شفیق، اما در اوضاع سراشیبی جریان دو خرداد و در دوره حذف کمونیسم کارگری به عنوان نوک پیکان جنبش سرنگونی رژیم اسلامی در معادلات سیاسی جامعه ایران. با اینحال برای تشویق جامعه به شناخت جوهر واقعی همان تزهای سطحی و بازاری و پیرات کپی، نقد آنها و نشان دادن تباین زمخت آنها با بنیانهای کمونیسم کارگری، از سر ناچاری، کاری است که باید انجام شود.

بهر حال، حقیقت ماجرا این بود که بین حمید تقوائی، آذر ماجدی، علی جوادی و مدرسی بر سر رهبری حزب کمونیست کارگری و اینکه کدامیک از نظر سیاسی و تاریخی و تئوریک و مهمتر از همه اینها از منظر روابط دوستی و  خانوادگی و خویشاوندی به منصور حکمت نزدیک تر بوده اند و یا تازگی نزدیک شده اند، جنگ و مرافعه بود. متاسفانه، کمیته مرکزی حزب مستقیما و راسا در جریان آن کشمکش ها قرار نداشت. هر اندازه جنگ بر سر حق وراثت و تقسیم سهمیه و ارث بجای مکانیسم دخالت دادن حزب و رهبری حزب و لایه کادری آن، در خفا سیر متشنج تر و حادتر و پرخاشجویانه تری می یافت، دسته بندیها در انظار عمومی و رو به حزب، جهت دار تر و عامه پسند تر فرموله میشدند. یک طرف دسته بندیها به تدریج حول آن “حکمتیسم” مورد نظر مدرسی صف بستند و بقیه پشت صف سه نفر باقیمانده عملا به عنوان مدافع “کمونیسم کارگری”، اما کمونیسم کارگری به تعبیر حمید تقوائی در جزوه “خطوط عمده”، آرایش گرفتند و حزب عملا بین آن دو خط تقسیم شد. این جبهه در برابر کسانی که عمدتا از “سنت مبارزه در کردستان” آمده بودند، به تدریج در ادامه خود را “چپ” و میراث دار واقعی بستر تاریخی “کمونیسم کارگری” خواندند. متاسفانه آن روایت فکاهی و کاریکاتوری از سیر تاریخی کمونیسم کارگری و مصافهای آن، از طرف کمیته مرکزی و لایه کادری پذیرفته شد. معلوم شد وقتی عناصر حاشیه ای و رهگذران تاریخ و گرایشات پرت و به تاریخ پیوسته به متن می آیند، چه فجایع هولناکی را باید انتظار کشید. در لحظاتی، بطور اخص در جریان پلنوم ١٧- مارس ٢٠٠٣- که رای حمید تقوائی پائین آمد و یکی دو نفر از هواداران جبهه حمید تقوائی برای دفتر سیاسی رای نیاوردند، یک ائتلاف موقت علیه “سنت چادرهای کومه له”( اصطلاحی که مدرسی بکار برد) و علیه “تروریسم ١١ سپتامبر در درون حزب”( اصطلاحی که علی جوادی با بی شرمی تمام بکار برد) بوجود آمد. نکته اما، این بود که خود مدرسی قبل از همان پلنوم با اسم بردن از نام دو نفر از کاندیدهای دفتر سیاسی( از جمله مینا احدی) که رای نیاوردند، گفته بود که به آنها رای نخواهد داد. باید این را  دیگر به حساب محافظه کاری محض و لاابالی گری سیاسی گذاشت که کسی در آن سالن بخود جرات نداد که علیه آن تعرض و بی حرمتی و درّیدگی بلند شود و گوش جوادی و  مدرسی را بگیرد و راه خروجی را به آنان نشان بدهد.  آن سکوت مرگبار رهبری حزب در آن جلسه، بسیار شباهت به بُهت زدگی چپ دوره بحران انقلابی ١٣۵٧ در نظاره تکیه دادن  عنصر حاشیه ای تاریخ ایران بر صندلی رهبری مبارزه مردم در “پرواز انقلاب” بود.

سناریو “لیدر” شدن، جمعی یا فردی، میبایست با زیر پا گذاشتن همه موازین اخلاق سیاسی و تمامی پرنسیپهای کمونیسم کارگری به سرانجام برسد. مدرسی، که در متن درگیری بین “راست و چپ” در اردوگاههای کومه له، خود در راس جناح راست و از مشاوران آنها در همان چادرهای کومه له بود، اکنون با طلبکاری تمام در مقام شوالیه مبارزه با همان سنتها، نفس کش می طلبید. انگار بر فضای سالن خاک مرده پاشیده اند، چه، جناح “حکمتیست” ها پیشینه راست روی های مدرسی را “مهم” نمیدانستند، تاریخ به نقطه صفر بازگشته بود و “حال” و امروز مبنا گرفته شده بود، آن وقتها زمان آویزان شدن به بحث “حزب و قدرت سیاسی” و “حزب و جامعه” بود و حزب سیاسی “لیدر” میخواست که مدرسی خود را کاندید آن پست کرده بود. اما در مقابل طرح لیدری فردی، جناح “کمونیسم کارگری” نیز به طرح رهبری جمعی خود را آویزان کردند که طرح را هم منصور حکمت در پلنوم چهاردهم حزب، اوت ٢٠٠١، ارائه داده بود. به نظر من این مساله که کمیته مرکزی حزب و لایه کادری آن تحت چه تئوریهائی خود را فریب دادند، مساله ثانوی بود. مهم تر این بود که آنها پذیرفته بودند که عناصر حاشیه ای و گرایشات تاریخ مصرف منقضی شده، به متن آمده بودند. کمیته مرکزی حزب و لایه کادری حزب کمونیست کارگری، به مناسک یک “خود فریبی دسته جمعی” وارد شده بودند.

این البته، فقط “ظاهر بیرونی” جنگ و جدال درونی تر بین چهار نفر مذکور بود که از همان دوره عود بیماری سرطان منصورحکمت در گرفته بود. انگار خود منصور حکمت به آن جنگ بر سر مدعیان میراث آگاه بود. چه، به آذر ماجدی، همسر خود، اکیدا توصیه کرده بود که در “جنگ بالائی” ها دخالت نکند، زیرا از او “بیوه مائو” خواهند ساخت. منصور حکمت متوجه شده بود، که پس از مرگ چه بر سر حزب کمونیست کارگری و “خط او” می آید. آذر ماجدی خودش برایم تعریف کرد که وقتی منصور حکمت در آخرین روزهای زندگی در آمریکا بسر میبرد و در طبقه بالای منزل علی جوادی با سرنگ و شلنگ وصل شده به صندلی اش، داد و فریاد و جیغ زدنها بین مدرسی، تقوائی و جوادی را میشنود. چنان عصبانی بوده است که با همان صندلی حامل شلنگ و سُرنگ خواسته است به طبقه پائین بیاید. آذر میگفت ترسیدم که از پله ها بیافتد و رفتم مانع شدم. اما “نادر” از همان پای پله ها، داد زده بود بس کنید! بگذارید لااقل من بمیرم. بحث تقابل دو خط، و مهندسی ماهرانه جدال خط حکمتیست با جنبش کمونیسم کارگری، فقط پوشش آن منازعه بر سر حق وراثت بود.

اما نه توصیه منصور حکمت به آذر ماجدی برای کنار کشیدن از آن دعوا و گروکشی ها و نه نامه او به کمیته مرکزی کمترین تاثیری نداشت. یک پاراگراف از نامه منصور حکمت به اعضاء و مشاوران کمیته مرکزی حزب کمونیست کارگری- ١۵ ژوئن ٢٠٠١ – را بخوانید. دقت کنید که چگونه او تشخیص داده است که مشکل بعد از مرگ او به این صورت در خواهد آمد که کدام فرد و یا ترکیبی از افراد میتوانند پست لیدری را تحویل بگیرند. به این پاراگراف در آن نامه با بُهت و حیرت، خیره شوید:

 ” از نظر سیاسى به نظر من کمیته مرکزى حزب، علیرغم همه ابراز نگرانى‌هاى جدى، هنوز صورت مسأله سرنوشت حزب در غیاب نادر را هم به درستى براى خود طرح نکرده است. همه دارند تشکیلاتى فکر میکنند. اینکه کدام فرد یا ترکیب افراد میتواند پست لیدر را تحویل بگیرد. سؤال اما اینست که در غیاب نادر چه کارى و چه مشخصات و ابعادى از وجود حزب و جنبش ما لطمه میخورد و به خطر میافتد و چطور میشود این حفره‌ها را پُر کرد. کسى، تا آنجا که من میفهمم، هنوز در یک بُعد سیاسى و در قامت رهبر یک حزب و یک جنبش به نقطه عطف مهمى که حزب ممکن است با حذف نادر در آن قرار بگیرد فکر نکرده و در جستجوى پاسخى نیست. تشکیلاتى دیدن سیاست و جایگزین کردن “اداره” حزب بجاى “رهبرى” کردن آن یک مشکل قدیمى رفقاى مسئول ماست و این “بحران پزشکى”، که باز همه را بجاى یافتن پاسخهاى واقعى به مسائل عمیقا سیاسى و اجتماعى، دنبالراه حل اساسنامه‌اى و “آرایش بالا”یى فرستاده است تصویرى بینهایت مأیوس کننده از عمق این تشکیلاتچى‌گرى در سطوح بالاى حزب ما میدهد”.( خط تاکیدها از من است)

برای خواندن متن کل نامه اینجا را کلیک کنید.

داستان درست کردن تندیس منصور حکمت خیلی گویا تر جوهر آن رقابتها را برملا میکند. تصمیم گرفته شده بود که در مقابل مجسمه مارکس در قبرستان “های گیت” لندن، تندیسی از منصور حکمت، نصب شود. اما مساله به همین سادگی نبود. حق دخل و تصرف از آذر ماجدی سلب شده بود. کار حتی تا آن حد نا انسانی ادامه یافت، که صلاحیت آذر برای مراقبت و نگهداری و سرپرستی از فرزندان مشترک با منصور حکمت زیر علامت سوال قرار گرفت. این به آذر بسیار گران آمد. اما، او هم عاقلانه و خونسرد و متین و سیاسی رفتار نکرد، مثل همسر ژوبین رازانی و مادر بچه های مشترک به میدان آمد. خواهر منصور حکمت که در آن وقت دوست دختر مدرسی بود، در مقابل آذر و جوادی، حتی شکافی را بین بستگان منصور حکمت ایجاد کرد. او، که در طول فعالیت اش در حزب کمونیست کارگری، همواره در حاشیه مسائل بود، یکباره به ماجرا کشیده شد. خسرو داور، که با شروع بحثهای کمونیسم کارگری سالها قبل کناره گیری کرده بود، نیز به مدد گرفته شد تا سُمبه مدرسی در دایره بستگان و خانواده منصور حکمت پرقدرت تر شود. ساخت تندیس را مدرسی، سفارش داده بود و بهرام مدرسی مسئول به اتمام رساندن پروژه شده بود. پشت تندیس قرار بود نام او، حک شود. کاملا مشخص بود، که هدف اصلی حک کردن “شهرت” تهیه کننده، یعنی: مدرسی بود. آذر ماجدی، در برابر آن ناروا و آن تعرض ضد انسانی به حرمت و حیثیت خود، اگر چه فقط در ابعاد شخصی، سخت مقاومت کرد و خواهان حذف نام مدرسی شد. در این کار موفق شد. اما هنوز جنگ مغلوبه نشده بود. تصمیم دیگری گرفته شد، جمله ای از منصور حکمت بر لوح یادبود، حک شود. آذر ماجدی نتوانست معضل را از محدوده یک بحران فلج کننده در زندگی شخصی اش، فراتر ببیند و در برابر یک تهاجم افسار گسیخته به کرامت شخصی و سیاسی اش، منحصرا به سنگر دفاع از “صیانت نفس” پناه برد. آذر با یک توجیه پوچ ایده مذکور را رد کرد: “مسئولین های گیت، به راست چرخیده اند”، و برعکس دوره مرگ مارکس، بهیچوجه نمی پذیرند که جمله ای که مفهومی از سوسیالیسم و کمونیسم را میرساند در های گیت و بر لوح یک مجسمه ببینند. آذر، در مقابل با اسم واقعی و غیر حرفه ای خود، مرسده، جمله ای بر لوح تندیس به عنوان “همسر” ژوبین رازانی نوشت! بعدها معلوم شد که آن ضدکمونیسم نهادینه شده در ذهنیت مسئولان های گیت بی پایه بوده است. چه، یکی دو سال بعد، که ظاهرا انقلابی کمونیستی در جائی در نگرفته بود و در همان انگلستان حتی حزب لیبر در مسیر باختن دست به جناح راست حزب محافظه کاران قرار گرفته بود. علی القاعده مسئولان های گیت دلیلی برای دست کشیدن از ضدکمونیسم کذائی نداشتند. اما همان مسئولان های گیت در یک بروشور برای جلب مردم برای دیدار از پارک و  قبرستان، در مورد منصور حکمت و تندیس او نوشتند:

Mansoor Hekmat, Iranian Marxist theorist and leader of worker-communist movement

این جاه طلبی ها و خود خواهیها، این خصوصیت آدمها برای مورد توجه قرار گرفتن، این شخصی و خانوادگی کردن منصور حکمت و سنتهای سیاسی او، این ذهنیت ارزان بود که به معنی واقعی پشت پرده ساتر جنگ دیدگاهها و سیاستها پنهان شده بود. در دنیای واقع و در بستر تاریخ جنبش کمونیسم کارگری، هر چهار عنصر آن جنگ و دعوا، نه کاره ای بودند و نه خط مستقلی داشتند. برعکس در تندپیچها، حاشیه نشین بودند. کورش مدرسی درست پس از تشکیل و اعلام حزب کمونیست کارگری، ۵ سال رفت دنبال درس و مشق و تنها یک ستون در یکی از شماره های انترناسیونال را با عنوان “یادداشتهائی از آمریکا” نوشته بود. حمید تقوائی پس از نپذیرفته شدن در “کانون کمونیسم کارگری”- یعنی از سال ١٩٩٠ به بعد- در تاریخ گذشته مارکسیسم انقلابی و در دوره نوشتن همان جزوه “خطوط عمده” ماند و منجمد شد. جوادی، پس از سرکوبهای سال ١٣۶٠ از ایران به آمریکا رفت و پس از سالها و بعد از تشکیل حزب کمونیست کارگری است، که دوباره وارد سیاست و فعالیت سیاسی میشود. فکر میکنم، نوسانهای عجیب و پشتک وارو زدنهای اعجاب آور و جلف او بویژه در انشعاب از حزب کمونیست کارگری، تشکیل حزب اتحاد و سپس منحل کردن آن و پیوستن به حزب حکمتیست جناح غیر رسمی و سپس بازگشت به رهبری حزب کمونیست کارگری ایران، پٙس از آنهمه قشقرق که راه انداخت، شاخص خوبی برای شناخت کاراکتر سیاسی اوست. و متاسفانه سرنوشت حزب کمونیست کارگری را حرکات و مواضع همانها تعیین کردند و رقم زدند. تصور نمیکنم تاریخ، این همراهی “صادقانه”- که کلمه مودبانه تری برای ساده لوحی و ذهنیت موژیکی است- در تخریب حزب کمونیست کارگری را بر ما ببخشد.

اما اینجا یک سوال بسیار جدی در مقابل من، به مثابه فرد و مبارز کمونیست حرفه ای قرار میگیرد که باید پاسخی منطقی، منصفانه و غیر دراماتیک به آن بدهم:

اگر منصور حکمت در زمان حیات خویش و با نقش برجسته و اتوریته بلامنازعی که در تعیین سرنوشت جنبش کمونیسم کارگری و تحزب آن داشت، به هزار زبان گفت و نوشت که خط او در رهبری نمایندگی نمیشود، اگر مطمئن بود که حزب پس از او را از هم می پاشانند، چرا کسی مثل من، به امید واهی نجات حزب کمونیست کارگری دل بسته بود؟ اوضاع اما، هیچگاه طبق آرزو و خیالات آدمها، سیر نمیکند. من از جانب خودم حرف میزنم و قصد مقایسه خود با هیچکس را ندارم. شاید اگر منصور حکمت زنده میماند، تصمیم دیگری میگرفت، شاید پس از سالها سر و کله زدن با رهبری حزب کمونیست کارگری، به این نتیجه میرسید که حتی عطای حزبی را که خود او تنها سکاندارش بود، به لقایش ببخشد. منصور حکمت، از چنان اتوریته و قدرت جاذبه  سیاسی و تئوریک؛ و مهمتر از همه اراده انقلابی برخوردار بود. خودش و تاریخ اش، قائم بالذات، کمونیسم کارگری و حزب و تشکل و نیروی سیاسی اش بود. به معنی واقعی ترجمان نقش شخصیت او در جنبش کمونیسم کارگری بود. من، اما، پس از انشعاب سال ٢٠٠۴ و تا پس از نزدیک به یک سال و نیم بعد که از جریان “حکمتیست” استعفا دادم، تصویری مستقل و شفاف از اصل ماجرا نداشتم. تلاش نافرجام و عبث برای ایجاد فراکسیون قبل از استعفای رسمی و توهم به ایجاد یک سنگر مقاومت، مصداق گذاشتن بنیان دیوار بر خشت کج بود. بگذارید در توضیح چنین رفتارهای آماتوری به عنوان مثال شاخص به رویدادهائی که در چند روز مانده به کنگره اول حزب “حکمتیست”- اکتبر ٢٠٠۶- اتفاق افتادند، نگاهی بیاندازم. قبلا جلسات پلتاکی که در آن مدرسی و حواریون، مثل خالد حاج محمدی و محمد جعفری، هجومی سراسیمه را علیه حسین مرادبیگی، و در قالب آن علیه “ابهام چی” هائی مثل من راه انداخته بودند، کلید خورده بود. اینها علائم زیادی را برای فاصله گرفتن و کناره گیری من از حزب مربوطه به من داده بود. در همان درگیری های درونی در “کمیته کردستان” با دبیری حسین زاده و در پست معاون مدرسی، به نظرم به ناحق و ناروا به مجید حسینی گیر داده بودند. نامه هائی رد و بدل شده بود و قبل از کنگره که مجید به منزل من آمده بود تا همراه یکدیگر عازم محل کنگره بشویم، گفت خیال دارد به آخرین نامه “رهبری” حزب که به قلم رحمان حسین زاده خطاب به او نوشته شده بود، پاسخی بنویسد و از طریق ای میل آنرا مستقیما ارسال کند. من در یک لحظه بی خبری گفتم امضای من را هم پای پاسخ نامه ات بنویس. این اشتباه بود و یا دقیقتر، ادامه اشتباهاتم با همان شیوه آماتوری در مبارزه سیاسی بود. من در رابطه با تصمیمی که در ذهنم شکل میگرفت، نمی بایست نه به کس دیگری آویزان شوم و نه کسی را به خودم آویزان کنم.

بهر حال پس از نوشتن نامه وقتی به کنگره رفتم، دیدم فضا پیرامون اطرافیان مدرسی بسیار سنگین و علیه شخص من فوق العاده مُختٙنق است. قبل از اینکه در روز پایانی، من عدم کاندیداتوری ام را برای کمیته مرکزی اعلام کنم، فضا، بایکوت بود و بی محلی محض. مدرسی و رحمان حسین زاده از کنارم رٙد میشدند، حتی صورتم را نگاه نمیکردند. دوست دختر وقت مدرسی، که تا آنوقت- لااقل در ظاهر بخاطر رفاقتها و دوستیهایم با منصور حکمت، به من خیلی احترام میگذاشت، پشت سر من و به یدی کریمی گفته بود: ایرج از چشمم افتاده است. یدی هم فقط موضع “ایشان” را به من “منتقل” کرد. جلسه کمیته کردستان را در جوار کنگره اساسا برای من تشکیل دادند. همه کادرهای رهبری یکی پس از دیگری برای تکفیر و برائت از من  صف بستند. رحمان حسین زاده در حالی که انگشت اش را بسوی من نشانه رفته بود، گفت آن کنگره با آنهمه “عظمت”، “تلفات” هم داشت. برای حال و روز خودم که چنان هرزه به ریشخند گرفته شد، بشدت تاسف خوردم. من، در لیست “تلفات” حسین زاده و مدرسی نوشته شده بودم! بقول معروف بیا و خاک بر سر خودت نکن! عبداله دارابی در حالی که نگاه تهدید آمیزش را به من دوخته بود گفت این مزخرفات چیه که در مورد کورش راه افتاده است؟ “محبوبیت” تا آن زمان من، این طفلک معصوم، معلوم بود بسیار شکننده و یتیم است. ریختن توهم من به کسانی که در تندپیچها پشت انسان را خالی میکنند، رفاقتها و دوستیها و محبتها را، برای خود نمائی، تملق و تملق متقابل، صندلی، اسم و پُستی در یک چارت اداری، به همان راحتی معامله میکنند، فرو ریخت. اعتماد و اتکاء به نقش اراده مستقل خود، یکی از درسهای بزرگ این دوران از فعالیت سیاسی من است. در مورد بازتاب تعرض جریان ضد انتقادی و ضد محبت بر ذهنیتم و تصویرم از دوستی و رفاقتها، جداگانه خواهم نوشت. من بشدت نسبت به شخصیتهائی که در نبرد و رزم، حرفه ای برخورد میکنند، و اسیر عاطفه و احساسات نمیشوند، حسودیم شد. شاخص ترین آنها در عالم سیاست برای من منصور حکمت است. او از چنان روحیه و ظرفیتی برخوردار بود که روابط دوستانه و شخصی و محفلی اش را در جای دیگری ذخیره کند، اما در نبرد سیاسی، بی ملاحظه و “بی عاطفه” و بیرحم و ” Relentless” باشد. در جدال زندگی بین موجودات زنده و از جمله در سیر تجربه زندگی آدمها، غریزه ای شکل میگیرد که آنرا ” killer instinct” یا غریزه کُشنده مینامند. مبارزین حرفه ای و ورزشکاران حرفه ای، درست در لحظات سرنوشت ساز، به آن غریزه متکی میشوند. لازم نیست “فکر” کنید، در نقطه عطفها، آن غریزه را فعال کنید. این یکی از نقطه کلیدهای مربیان کارکُشته دنیای ورزش و “رقابتها” به شاگردان است. به دو مورد از برخوردهای حرفه ای، اتکاء به همان غریزه کُشنده در لحضات بحران، آنگاه که حرمت و موقعیت ویژه و جایگاه “نام”شان در معرض یورش قرار میگیرد، اشاره میکنم. نمونه ها مربوط به شیوه های مرسوم برای تحقیر چهره های افسانه ای و صاحب نام در ورزش حرفه ای است. اما، تردید نداشته باشید که این مصاف ها جزئی از قانون کشمکش هائی است که در برابر مبارزین کمونیست حرفه ای، گاه حتی شاخص تر، نیز قرار دارند. درس عبرت آموز این موارد برای امثال من این است: در برابر بی چشم و روئی گرایشات غیر کمونیستی و تعرضهای ضد انتقادی گرایشات و آدمکهای حاشیه ای، نباید آماتور، متوهم، و به نقطه اتکائی جز اراده مستقل خود و همان غریزه کُشنده، امید بست.

وقتی “زلاتان ابراهیموویچ” که در عالم ورزش به “غول سوئدی فوتبال” شهرت دارد، به تیم بارسلونا دعوت و به عنوان گرانترین بازیکن خریده میشود، در اولین دیدارها با مربی وقت، گواردیولا، که در حال حاضر مربی تیم بایر مونیخ آلمان است، متوجه یک نوع سردی تلخ و بی محل کردن خود میشود. زلاتان میگوید نه تنها در اکثر بازیها او را فقط برای مدت کوتاهی وارد میدان میکرد، بلکه در وقت استراحت، در رختکن و حتی هنگام تمرین، مربی، آگاهانه از کنار او رد میشد و به صورت او نگاه نمیکرد. زلاتان فورا متوجه میشود که مساله جنگ بر سر شکستن اتوریته و عظمت او و تلاش مربی “مشهور” در بورس باشگاههای پولدار برای تحمیل اتوریته بر اوست. تصمیم میگیرد، به هیچ عنوان مرعوب نشود. زلانان به آیجنت خود میگوید، تصمیم به ترک بارسلونا گرفته است و در مقابل میخواهد، حتی به قیمت بسیار کمتر به تیم رقیب دیرین بارسلونا، یعنی رئال مادرید بپیوندد. مربی تیم بارسلونا، نیز در جا میفهمد که تیر او برای “رام” کردن زلاتان از طریق ایگنور کردن و بی محل کردن و بی اهمیت نشان دادن او، به سنگ و دیوار بتونی اراده زلاتان برخورد کرده است. میداند که با پیوستن زلاتان به تیم ریل مادرید، او یک ستاره گل زن را از دست خواهد داد. در جنگ اتوریته، زلاتان جنگ را بُرد. از آن به بعد با عجز و التماس به زلاتان میگوید، مُلتمسانه خواهش میکنم به تیم رئال نرو. زلاتان هم واقعا قصد پیوستن به ریل مادرید را نداشت، او به گواردیولا گفت، میخواستم همین را به تو ثابت کنم، که به ضرب پول و شهرت خودت و باشگاه بارسلونا، نتوانستی من را تحقیر کنی و از من یک بازیکن “معمولی” و رام و دست آموز و سربزیر بسازی.

مورد دوم مربوط به Dwyane Wade از ستاره های افسانه ای بسکتبال NBA در تیم “میامی هیث” است. او روزی در یک بار نشسته است. یکی از هواداران و از هولیگانهای تیم رقیب، برای خورد کردن اُبهٙت و شکستن تصویر  بازیکن مذکور، در میان جمعیت، شیشه آبجوئی را به طرف صورت او پرت میکند. دوین، در مقام توضیح رعایت آداب نزاکت ظاهر نمیشود، برعکس میفهمد که هدف شکستن تصویر از یک قهرمان در انظار عمومی و در ملاء عام  است. همانجا یقه طرف را میگیرد، او را از زمین بلند میکند و به پنجره میکوبد که هولیگان تیم رقیب با شکستن شیشه پنجره به کف طبقه بعدی سقوط میکند. روز بعد، خبرنگارها از او میپرسند آیا هیچ از حرکت خود پشیمان نیست؟ جواب میدهد، چرا! پشیمانم که آن حرکت در طبقه دوم یک ساختمان انجام شد، کاش بار و رستوران در طبقه هفتم قرار داشت. من طبعا در آن جلسات یورش دسته جمعی به حرمت و حیثیت شخصی و سیاسی ام، یقه کسی را نمیگرفتم و میز و صندلی را بر سر و صورت کسی نمی کوبیدم، اما، اکنون میفهمم که رفتار زلاتان و وید. شیوه برخورد یک مبارز و جنگجوی حرفه ای است. در نبردها جائی برای عاطفه و احساسات سانتی مانتال نیست. باید بیرحم بود، اگر نه “تلف”ات میکنند.

٢۴ سپتامبر ٢٠١۵

iraj.farzad@gmail.com

محل نوشتن نظرات