تکمیل و ادیت شده متن نوشته شده در مه ۲۰۰۱، ارديبهشت ۱۳۸۰
همراه با ضمائم
در یکی از روزهای ماه مه ۲۰۰۱ بود که برادر یکی از جانباختگان کومه له به من تلفن کرد و در مورد کومهله، بنيانگذاران اوليه آن، اتحاديه ميهنی، شيخ عزالدين و اتحاديه ميهنی کردستان و مسائل ديگری سوآلاتی از من طرح کرد. درتماس بعدی تلفنی ايشان سوآلات خود را مشخصتر کرد و خواست که کتبا برای او بنويسم. دايره پاسخ به اين سوآلات قدری وسيعتر است و من سعی کردهام که به اين بهانه بخشی از زندگی سياسی خودم را نيز مکتوب کرده باشم. از اين دوست عزيز که با پيگيری خود سرانجام من را واداشت که بخشی از کاری را که مدتها در نظر داشتم انجام دهم در دستور من بگذارد تشکر ميکنم.
قبل از وارد شدن به پاسخ به سوالات مختصرا خودم را معرفی ميکنم:
متولد سال ۱۳۲۷ در شهر سنندج هستم، تحصيلات ابتدائی و متوسطه را در سنندج و ديپلم رياضی را در دبيرستان هدايت سنندج گرفتم.
سال ۴۶ وارد دانشکده اقتصاد دانشگاه تهران شدم. تا قبل از اتمام تحصيلات دوبار، بار اول در زمستان سال ۵۰ همراه با طيب عباسی روحاللهی بطور اتفاقی و توسط واحد گشت ساواک و بار دوم در تابستان سال ۵۲ در جريان يک شبيخون غافلگيرانه ساواک و شهربانی به کوی دانشگاه دستگير شدم. بار اول دو ماه در کميته مشترک و بار دوم يک ماه در کميته مشترک و يک ماه را در زندان قصر بودم و آزاد شدم. بار سوم بعد از دوره دانشگاه و در مهر ماه سال ۵۳ در شهر سقز که دوره سربازی را بعنوان دبير آموزش و پرورش ميگذراندم دستگير و به سه سال محکوم شدم.
از نظر فعاليت سياسی با جمعی که از همان سال ۴۸ در تهران “تشکيلات” را بنيان گذاشتند فعاليت کردهام، در همه جلسات تشکيلات حضور داشتهام، در کنگره اول کومهله شرکت داشتم و تا کنگره سوم کومهله اساسا مسئول تشکيلاتهای شهرهای کردستان را عهده دار بودهام. علاوه بر عضويت در کميته مرکزی کومهله، مدت يک سال مسئول راديو صدای انقلاب را عهدهدار بودهام. عضو کنگره موسس حزب کمونيست ايران بودم و بعد از کنگره دوم حزب کمونيست ايران همواره با گرايش کمونيسم کارگری بودهام. در حال حاضر عضو کميته مرکزی حزب کمونيست کارگری ايران و سردبير ايسکرا، نشريه کميته کردستان حزب هستم. با اين معرقی کوتاه می پردازم به سوالات:
اين دوست عزيز مجموعا ۱۱سوآل از من پرسيده است که من همانطور که گفتم سعی ميکنم قدری وسيعتر به آنها پاسخ دهم. سوالات چنيناند:
۱- بنيانگذاران اوليه تشکيلاتی که بعدها کومهله را اعلام کردند، چه کسانی بودند؟
۲- تفکر مائوئيسم از کجا در آن تشکيلات مطرح شد؟
۳- حلقههای رابطه با اتحاديه ميهنی چه کسانی بودند؟
۴- ميانگين سنی و ترکيب بنيانگذاران سازمان اوليه چگونه بود؟
۵- در چه مواردی با کاک صلاح مهتدی مشورت میشد؟
۶- آيا کاک صلاح هيچوقت عضو کومهله بوده است؟
۷- کومهله چگونه با اتحاد مبارزان کمونيست آشنا شد؟
۸- ايده حقوق ويژه کومهله در حزب کمونيست ايران بار اول از طرف چه کسانی مطرح شد و چه هدفی پشت اين ايده قرار داشت؟
۹- هدف اتحاديه ميهنی از ارتباط با کومهله در آن دوره چه بود؟
۱۰- رابطه بين کومهله و ماموستا شيخعزالدين بر چه اساسی بود؟
۱۱- ترور ملاکريم شاريکندی را به کومهله و شيخ عزالدين نسبت ميدهند، نظر شما چيست؟
قبل از اينکه به سوال اول پاسخ دهم، در مورد تشکيلاتی که بنام کومهله و يا سازمان انقلابی زحمتکشان کردستان ايران معروف است، توضيح ميدهم.
تاريخ شروع فعاليت و اعلام موجوديت آنچه که بنام سازمان انقلابی زحمتکشان کردستان ايران ناميده ميشود، آخر سال ۵۷ و بعداز جان باختن رفيق محمد حسين کريمی است که اگر بنيانگزاران چنين سازمانی را بخواهم نام ببرم به مجموع کسانی که در کنگره اول آن در اواسط زمستان همانسال تشکيل شد، ميرسيم. اما در مورد خود سوال، یعنی “بنیانگذاران” کومه له، ابهامات زیادی طرح میشوند. “کومه له” را چه پدیده ای میدانیم؟ “کومه له” یک مفهوم تجریدی نیست. نام مشخصی است که در تاریخ و مقطع معینی، عده ای فعال سیاسی بر تشکیلات و سازمان خود گذاشتند. بنابراین “بنیانگذاران” این سازمان همان کسانی اند که در آن دوره معین تصمیم گرفتند، تشکیلات خود را کومه له بنامند. و تازه مشکلی دیگر در این رابطه سر باز میکند: آیا کسانی که تصمیم گرفتند نام اختصاری “سازمان انقلابی زحمتکشان کردستان ایران”، کومه له باشد، واقعا قصد داشتند یک پیوستگی تاریخی و “کردی” با “کومه له ژ.ک ” برقرار کنند. من شخصا نه آنوقت و نه بعدها و بطریق اولی نه در حال حاضر با بستن ناف “کومه له” به یک سکت ارتجاعی و ناسیونالیستی همخوانی نداشته و ندارم و از این نظر از هر گونه “افتخار” بنیانگذاری چنین کومه له ای با “افتخار” فاصله میگیرم. کس و یا کسان و جریاناتی هم که تصمیم گرفته اند بخاطر منافع سیاسی “امروز”و “اقتضای زمانه”، کل داستان زندگی سیاسی شان را در حاشیه تاریخ ناسیونالیسم کرد، در “کردستان شرقی”، بنویسند و ناف سیاسی خود را به “شورش ایلول” ایل بارزانی پیوند بدهند و “افتخار” تدارکاتچی گری اتحادیه میهنی جلال طالبانی و هیرو ابراهیم احمد را در شناسنامه و “باز سازی” و “بازخوانی” هویت سیاسی جدیدشان ثبت کنند، “حق” خودشان است. به نظر من های جک کردن و مصادره نام کومه له کمونیست در راستای “جنبش ملی در کردستان شرقی”، و “بازتعریف” تعریف از هویت سیاسی تشکیل دهندگان آن در لیست خانواده “پارچه” های کردستان، در اوضاع سیاسی کنونی، یک “بیزینس” و دایر کردن یک دکان دو نبش است. به این معنی نیز، و در این پروسه غسل تعمید ناسیونالیستی، من، از این مناسک، اعلام برائت میکنم و بازهم با “افتخار” تمام از همه “افتخارات” خود خلع ید میکنم. اما از نظر تاریخی، شماری از کمونیستهای وقت جامعه ایران، که در آن مقطع کمونیسم را نه تنها عار، بلکه از افتخارات کل زندگی سیاسی خود به حساب می آوردند، تصمیم گرفتند که بطور سازمانیافته و متشکل در برآمدهای انقلابی سال ۱۳۵۷ شرکت فعال داشته باشند و به نام “سازمان انقلابی زحمتکشان کردستان ایران” فعالیت کنند، در یک نشست که به نام “کنگره اول” معروف است، چنین تصمیمی سیاسی گرفتند. به این اعتبار، مستقل از هر سابقه و یا عدم سابقه پیشین سیاسی، این جمع و کل طیف وسیعی از جوانان و تحصیکردگان و فعالان سوسیالیست و کارگری که پشت آن تصمیم رفتند، “بنیانگذاران” واقعی سازمان مورد بحث اند. در این راستا، من هم خود را در ردیف “بنیانگذار” قرار میدهم. کسانی که در اين کنگره بودند عبارتند از:
فواد مصطفی سلطانی، محمد حسين کريمی، عبدالله مهتدی، طيب عباسی روحاللهی، محسن رحيمی، ابراهيم عليزاده، ساعد وطندوست، حسين مرادبيگی(معروف به حمه سور)، عمر ايلخانیزاده و من(ايرج فرزاد).
من لازم میدانم به یک نکته مهم دیگر در رابطه با نام و محتوای “کومه له” بپردازم:
واقعیت این است که این نام سازمانی در مقاطع مختلف و در مواجهه با تحولاتی که بویژه پس از فروپاشی جهان دوقطبی روی دادند و مخصوصا با تحولات زیر و رو کننده ای که در میدان سیاسی فعالیت آن تشکیلات و یا در جغرافیای “مقر” ها و اردوگاههای آن اتفاق افتادند، جنگ خلیج در سال ۱۹۹۱ و تشکیل دولت “اقلیم” در کردستان عراق، باز تعریف شد، تعابیر متفاوتی حتی به دورانهای ماقبل نام کومه له و یا “تشکیلات”، از سال ۱۳۴۸ تا زمستان ۱۳۵۷( پائیز سال ۱۹۶۹ تا زمستان ۱۹۷۹) الصاق شد و “پیشینه” های متفاوتی برای آن تعریف شد. وجه مشخصه “کرد” و در بهترین حالت “گرایش سوسیالیستی”، “جنبش کردستان” به عنوان جزئی از شناسنامه سیاسی “کومه له” و مبانی هویتی آن برجست تر گردید. در این رابطه برخی از عناصر تشکیل دهنده کومه له، حتی منکر وجود یک کومه له کمونیست و انترناسیونالیست در طول تمام دوران موجودیت سیاسی اش شدند. تنی چند که خود شخصا در وحدت سیاسی با کمونیسم ایران و مارکسیسم انقلابی، عناصر کارساز بودند، حرف های خود را “پس گرفتند”. برای تعداد بیشتری که زندگی سیاسی شان با فعالیت کومه له عجین شده بود، این تحولات نیز بسیار تعیین کننده بود. منهای طیفی از انسانهای فعال کومه له پیشین که هویت سیاسی خود را در راستای جنبش کمونیستی حفظ کردند، طیف وسیع تری خاطرات زندگی سیاسی خود را در آن دو تحول زیر و رو کننده ضرب کردند. “کومه له” هم برای این طیف جز با “کرد” و “کردستان” و مساله “ملی” فاقد هر ریشه اجتماعی قلمداد شد. آنچه که کومه له قدیم تر را اجتماعی کرده بود، بزعم این دو طیف، نه رادیکالیسم و قرار گرفتن در بستر جنبش کمونیستی، که مساله ملی، و بطور خاص “مساله کرد” بود. خط مرزهای “تازه” ای رسم شد. در پس آن دو تحول که فوقا به آن اشاره کردم، “کمونیسم” به عنوان حرکت روشنفکری و غیر اجتماعی و ناسیونالیسم کرد و ملی گرائی و کردایه تی، و همه سنتهای آن، به عنوان پدیده ای اجتماعی قلمداد شد. در “بازبینی” های این دو طیف، فعالیت برای تصویب برنامه حزب کمونیست و نقش فعال در ایجاد حزب کمونیست ایران، به عنوان “اشتباهات تاریخی” ذکر شدند. کومه له، با هر پسوند و پیشوندی و با هر تعبیر چپ و یا راست، به عنوان جزئی از خانواده احزاب گوناگون گرایش ناسیونالیسم کرد تعریف شد. بنابراین در دوران پس از این تحولات دیگر نمیتوان حتی نام کومه له را به عنوان پدیده ای سحر آمیز و غیر انتقادی در نظر گرفت. از این نظر به باور من جدال بر سر نام کومه له و یا “حق” و کپی رایت “بنیانگذاری” جز کشمکش بر سر حق وراثت در این تغییر ریل اجتماعی و سیاسی، چیز دیگری نیست.
به پاسخ به سوال برگردم:
اولين نکته اين است که اگر کومهله از سال ۱۳۴۸ (۱۹۶۹) تاسيس يافته است، چرا اولين کنگره خود را در سال ۵۷ برگزار ميکند و اسم اين جلسه را کنگره ميگذارد در حالی که در فاصله سال ۴۸ تا ۵۷ دهها جلسه چه بسا بزرگتر و طولانی تر هم تشکيل شده بودند؟ ثانيا آن جريانی که در سال ۴۸ تشکيل شد، در شرايط کاملا متفاوت، با ترکيبی متفاوت از انسانها و با اهداف ديگری بود. توضيح ميدهم:
سال ۴۸ بر بستر اوضاعی که در آن مشی مبارزه چريکی داشت نطفههای اوليهاش را میبست، در اوضاع مطرح شدن شکاف بين مائوتيسم از يک طرف و خروشچفيسم و “راه رشد غير سرمايهداری” از طرف ديگر، در دوران مطرح بودن مشی رژی دبره و چه گوارا و کانون جنگ چريکی در آمريکای لاتين، گرايشاتی در ميان روشنفکرانی که خود را کمونيست و مارکسيست ميناميدند در مقابل مشیچريکی، و عليه “رويزيونيسم خرشچفی” پا گرفت. اين گرايش بعدها به عنوان طرفداران “مشی تودهای” و اعتقاد به امکان پذيری فعاليت سياسی در ميان تودههای کارگر و زحمتکش نام گرفت. لازم است توضيح دهم که “پرويز پويان” از رهبران مشی چريکی، و نویسنده جزوه: “مبارزه مسلحانه و رد تئوری بقاء” نظرش اين بود که به دليل اختناق و تسلط ساواک و عدم امکان کار سياسی با مردم و کارگران به دليل پليسی بودن فضای سياسی، تشکيل حزب طبقه کارگر امکان پذير نيست و “پيشروان” طبقه و انقلابيون بايد در درجه اول سعی کنند با مبارزه مسلحانه جو پليسی را بشکنند تا به مردم و کارگران نشان دهند که از طريق شکاف در اختناق ميتوان وارد فعاليت سياسی شد. در همان حال همانطور که گفتم، مبارزه بين دو کمپ چين و شوروی، در دوران اوج خود بود و افشاگريهای “ضد رويزيونيستی” و در واقع ناسيوناليسم چينی مائوئيسم همزمان با تبليغ امکان پذيری مبارزات تودهای که نمونهاش در چين موفق شده بود و در ويتنام و هندوچين در جريان بود، موارد مشخص امکان کار تودهای و امکان تشکيل يک “حزب کمونيست” بر اساس “مشی تودهای” را بدست ميداد. چنين احزابی در واقع آرمانهای بورژوازی “ملی” را برای “استقلال” و عدم وابستگی به امپرياليسم تعقيب ميکردند. هدف پوشيده و اما عملا مطرح در درون چنان سازمانها و محفلهائی (و از جمله شامل طيف مشی مسلحانه نيز بود)، مبارزه برای جمهوری “دموکراتيک- ملی” بود. تفاوت فقط در “راهها” و روشهای رسيدن به همان “هدف واحد” بود. مشی چريکی امکان تشکيل حزب و جبهه واحد نيروهای خلق را در شرايط اختناق ساواک بدون دست زدن به يک سری عمليات چريکی که قرار بود سد اختناق را بشکند تا زمينه را فراهم سازد، نا ممکن میديد و مشی تودهای از جمله محفل ما امکان تماس و فعاليت سياسی را با تودههای “خلق” ممکن ميدانست و در آن راه گام هم برداشت. مرزبندی هم با حزب توده عمدتا در شيوهها معنی داشت. گرچه در آن سالها حزب توده فعاليت چشمگيری نداشت. حزب توده “سازشکار”، رويزيونيست و طرفدار شيوه مسالمت آميز تلقی ميشد و بعنوان “خائن” به مردم به آن برخورد ميشد. اينکه برنامه حزب توده، گرايش سياسی آن و تحليل آن از اوضاع سياسی و اقتصادی از ديدگاه سرمايه مارکس و تحزب لنينی مورد نقد و انتقاد قرار گيرد، مطلقا مطرح نبود، چرا که خود جريانات پوپوليستی طرفدار مشی چريکی و مشی تودهای، بر همان بستر ملی ميهنی و استقلال طلبی يا در واقع همان آرمانهای بورژوازی “ملی”، شکل گرفته بودند و بر سنت نقد مارکس از جامعه سرمايهداری و مبارزه برای سوسياليسم پا نگرفته بودند. اگر خلاصه کنم ديدگاه حاکم بر محفل ما که “تشکيلات” ميناميديم، مبارزه برای ايجاد تشکل و يا حزبی بود که خود را “کمونيست” ميناميد. اما اين کمونيسم هدف ايجاد يک جامعه مستقل از امپرياليسم و قطع وابستگی اقتصادی و نيز مبارزه با بورژوازی “کمپرادور”، که کالاهای “بنجل” توليد ميکرد، دلال بورژوازی امپرياليستی بود و مروج فرهنگ “مصرف”(در تقابل با فرهنگ توليد که ميبايست صنايع مادر و توليد داخلی را سازمان دهد) را تعقيب ميکرد. در موارد افراطی حتی کار با طبقه کارگر تحت اين عنوان که بخش صنعتی آن آلوده به فرهنگ “مصرف” بود( و طبعا فاسد شده بود!) نفی شده و در دستور قرار نميگرفت و به همين دليل به تبعيت از مشی تودهای، کار در دهات و فعاليت با دهقانان اولويت میيافت. در يک کلمه مجموعه طيفهای مختلف آن کمونيسم، “ملی”، “ايرانی” بود. از نظر مرز بندی با اردوگاه شوروی، اين اردوگاه به تبعيت از مائو و انور خوجه، “سوسيال- امپرياليسم” ناميده ميشد و انحراف اين اردوگاه نه بر بستر شکست انقلاب اکتبر و بلکه اساسا از دوران “رويزيونيسم خروشچفی”( که گذار مسالمت آميز و “راه رشد غير سرمايهداری” را طرح کرده بود) و متکی به تضاد چين مائو و شوروی بود، مد نظر بود. از نظر محتوای فعاليت، تشکيلات ما، با فدائيان و حتی حزب توده تفاوت ماهوی نداشت، تفاوت در روش ها و راههای رسيدن به مدينه فاضله دولت مستقل بورژوازی ملی و خودی بود. ما راه چريکی را بعنوان راه مبارزه “جدا از توده ها” ارزيابی ميکرديم و امکان تماس و فعاليت در ميان تودهها را مقدور ميدانستم همچنانکه بخشی از فعاليت ما کارگری کردن، و نه تنها آن، بلکه “کار بدنی” کردن در دوره های موقت، هم به منظور تماس با توده ها بود و هم بعنوان روش مبارزاتی و “مبارزه با خصلتهای خرده بورژوائی” و حتی “شرط عضويت” در تشکيلات! خود من هم در دهات در کار کشاورزی دهقانان آشنا را کمک ميکردم و هم در تهران در سنگبریهای جاده شهرری مدتی کار کردهام. بقيه هم کم و بيش در اين پروسه دخيل بودند، همانطور که گفتم وارد شدن به پروسه کار و کار بدنی ديگر بعنوان يکی از شرايط عضويت در “تشکيلات” تعريف شد. مرزبندی ما با حزب توده با روشهای “سازشکارانه” آن در مبارزه عليه رژيم شاه بود. اين جمع و محفل کارش را به همين منوال ادامه داد تا در سال ۵۲ با محفل “سعيد يزديان” آشنا شديم که آنها تمرکز کارخود را کار در کارخانههای صنعتی شهرهای بزرگ و در درجه اول در تهران گذاشته بودند. در اين رابطه شعيب زکريائی بعداز آزادی از زندان اصفهان که به يک سال محکوم شده بود، به تهران آمد و بعد از تماس با گروه يزديان درکارخانه کفش بلا کارگر شد. در شروع انتقال به کار در ميان کارگران کارخانه بوديم که محفل ما ضربه خورد و تعداد نسبتا زيادی از ما دستگير شدند. کسانی که در کميته مشترک( مشهور به کمیته مشترک ضد خرابکاری که مستقیما به دستور شاه و زیر نظر “اداره سوم” ساواک به ریاست “پرویز ثابتی”در اوائل سالهای ۱۳۵۰ تشکیل شد) بازجوئی شدند و اساسا در زندان قصر مدت محکوميتشان را گذراندند تا جائی که يادم هست اينها بوديم:
من( ايرج فرزاد) ۳ سال محکوم شدم
فواد مصطفی سلطانی ۴ سال
طيب عباسی روحاللهی ۴ سال
عبدالله مهتدی ۳ سال
سعيد يزديان ۱ و نيم سال
شعيب زکريائی ۱۲ سال
جعفر حسن پور ۳ سال که ارتباطش با گروه ما برای ساواک روشن نشد
ابوبکر مدرسی ۳ سال که با جعفر حسنپور در ارتباط بود
سعيد معينی که با جعفرحسن پور در ارتباط بود و ساواک به دليل مقاومت شديد او هيچ سرنخی از ارتباط او با هيچکس بدست نياورد. سعيد معينی بعداز آزادی از زندان بخاطر جلوگيری از خطر دستگيری مجدد با قرار تشکيلات به ميان نيروهای اتحاديه ميهنی در کردستان عراق اعزام شد که متاسفانه در يک نبرد با نيروهای ارتش عراق جان باخت. جعفر حسن پور و ابوبکر مدرسی تا آن زمان هنوز در طیف درونی “سازمان” قرار نگرفته بودند.
کسان ديگری مانند سليمان خرمی و اسماعيل مولودی هم، حتی بدون هر رابطه سازمانی و یا بدون قرار گرفتن در طیف “هواداران”، در زندان بودند که بعد از آزادی از زندان با کومهله فعاليت کردند.
از آنجا که مطمئن نيستم بقيه افراد زندانی گروه ما در ايران زندگی ميکنند يا خير از آوردن اسامی آنها معذورم.
اما در ميان کسانی که چه قبل از زندان و یا بعد از زندان، در “طیف” سازمان ما قرار داشتند، دو نفر بعد از آزادی از زندان به سازمان انقلابی حزب توده و بعدها حزب رنجبران پيوستند و از اعضای رهبری آن حزب شدند. يکنفر به رزمندگان پيوست و پس از اینکه مدتی را با حزب توده همکاری کرد، پس از آزادی از زندان در سال ۱۳۵۷، فعاليت سياسی را کنار گذاشت. يکی ديگر بعد از آزادی از زندان در سال ۵۷، مسعود شعاعی، به “راه کارگر” پيوست و به عضويت مرکزيت آن سازمان درآمد. او در سال ۶۰ توسط جمهوری اسلامی اعدام شد. در دوران زندان، با عدهای ديگر آشنا شديم که آنها هم “سياسی کار” بودند و بعد از اعلام موجوديت کومهله، تشکيلاتی را بعنوان هوادار کومهله اساسا در تهران راه انداختند. اين رفقا، چه از نظر رزمندگی و چه از نظر سطح دانش مارکسيستی، رفقای برجستهای بودند. اکثر آنها در جريانات بعداز خرداد سال ۶۰، اعدام شدند. اسامی که به يادم مانده است: رضا عصمتی، حسين جودی خسروشاهی و رستم بهمنی. مقاومتهای اين رفقا چه در زندان شاه و چه بويژه در برابر سرکوب خونين و وحشيانه تحت سرجلادی لاجوردی زبانزد همه کسانی است که در هر دو دوره با آنها بودهاند. بيژن چهرازی نيز از چهرههای برجسته زندانی سياسی دوره شاه و از فعالان و بنیانگزاران “کنفدراسیون دانشجویان” در خارج کشور بود که با محفل ما آشنا شد و بعد از زندان نيز از عناصر سازمانده تشکيلات کومهله در تهران بود. او هم متاسفانه توسط جانيان اسلامی به جوخه اعدام سپرده شد.
بحثهای اساسی ما در زندان عمدتا بر همان گرايش قبل از زندان ما سير داشت و ما جزو کسانی بوديم که در ميان زندانيان سياسی در برابر “نظامیکار”ها( يعنی طرفداران مشی چريکی)، به “سياسی کار” معروف بوديم. از جمله منابع مطالعه ما کتابی بود به زبان انگليسی از انتشارات پروگرس شوروی که در واقع با ديدگاه سوسياليسم اردوگاهی نوشته شده بود و اقتصاد سوسياليستی را با تعبير آن اردوگاه توضيح ميداد. از ديگر بحثهای ما، تصميم به ادامه فعاليت بعداز آزادی از زندان بر اساس همان مشی تودهای بود. “انتقاد وانتقاد” از خود، توضيح جزئيات بيوگرافی زندگی شخصی و محيط زندگی از جمله موضوعات جلسات ما در زندان بود. ما در زندان ويژگی منحصر به فردی نداشتيم. در زندان شعيب زکريائی بود که هم مقاومت خوبی در بازجوئی داشت، و هم مورد احترام ديگر زندانيان بود و هم اينکه در حالی که مهندس برق بود، در کارخانه کفش بلا کارگری میکرد که همان وقت هم دستگير شده بود، وجهه ای به “سازمان” ما داده بود. بقيه هم از زندانيان مقاوم و خوشنام بوديم. من هم اگر حمل بر تعریف از خود نباشد یکی از زندانیان مقاوم بودم. در اواخر زندان فواد و طيب در زندان سنندج بود که آنها دست به يک اعتصاب غذای ۳۴ روزه زدند، خبرش منعکس شد و موجب اعتراضاتی در سنندج توسط جوانان و محافل طرفدار گروه ما شد. اين اعتصاب غذا با برآمد تودهای مردم ايران عليه رژيم شاه و ساواک جوش خورد و ما بعنوان گروه و جمعی مبارزه و خوشنام در ميان مردم کردستان شناخته شديم.
جمع ما با چنين تفصيلات و چنان سابقه فعاليت و گرايشات فکری، وارد انقلاب ۵۷ شد. کنگره اول کومهله از ميان بخشی از فعالترين افراد گروه ما تشکيل شد.
همينجا توضيح دهم که کمونيسم و حزب کمونيست با تعابير آن دوره برای ما هم معنی داشت. در آن سالها مراجعه به مارکس سنت نبود و کمونيسم با تعابير موجودی که شرايط وجودشان را توضيح دادم معنی ميشد. حتی چنين تعبير هم ميکرديم که کسانی مثل مائو و انور خوجه، مارکسيسم را به شکل زبان تودهها در آوردهاند! بطور واقعی با آن زمينههای اجتماعی و سنتی که چپ ايران بر بسترش شکل گرفت، جز اين نميتوانست باشد. رسیدن به ميدان مبارزه طبقه کارگر صنعتی در جريان مبارزه عليه رژيم شاه و رواج ادبيات مارکسيستی مارکسيسم انقلابی و آثار منصور حکمت، دوران کاملا نوينی را در مبارزه برای تحزب کمونيستی بر اساس سنتهای مارکس در جامعه ايران باز کرد. تا تسری اين گرايش به چپ ايران و از جمله به تشکيلات ما، هنوز می بايست شاهد شکست انواع گرايشات پوپوليستی، مائوئيستی و راههای انقلاب”: محاصره دهات از طريق دهات و کانون جنگ چريکی در پراتيک میمانديم. شايد برای چپ سنتی ايران و پوپوليسم و خلق گرائی حاکم برآن، طی کردن اين راه پر درد سر و پر از تلفات انسانی جبری بود. به هر حال سرنوشت چپ سنتی ايران و تاريخ تحولاتش خود ميتواند موضوع جداگانهای باشد که فعالين کمونيست بايد در وجوه مختلف به آن بپردازند. باين ترتيب و با سيری که کمونيسم در ايران طی کردهاست، بايد واضح باشد که نه مائوئيسم و نه “مشی تودهای”، و نه تئوريهای آن سالها، ربطی به کمونيسم نداشتند.
واقعا توصیه میکنم که مقاله منصور حکمت: ” ناسيوناليسم چپ و کمونيسم طبقه کارگر، بررسی تجربه ایران” را حتما در این رابطه بخوانید. این نوشته در پایان پرسش و پاسخ ها، ضمیمه است.
در عين حال آن سالها، یعنی سالهای بعد از سال ۱۳۴۸(۱۹۶۹)، سالهای عملی شدن اصلاحات ارضی و سرازير شدن سيل عظيمی از روستائيان به شهرهای بزرگ بعنوان کارگران، فصلی و ساختمانی بود. سالهائی که در هر گوشه و کنار شهرهای بزرگ ايران انبوه وسيع کارگران مزدی را ميشد ديد، ملاقات کرد، به ميانشان رفت و تماس و ارتباط گرفت. آن جمع اوليه در چنان بستر اجتماعی و سياسی و اقتصادی تشکيل شد و کار رفتن به ميان مردم زحمتکش و کارگران را همراه با دستنويس کردن و پخش آثار و کتب لنين( که بر لزوم تشکيل حزب طبقه کارگر و مبارزه با اکونوميسم و آوانتوريسم تاکيد داشت، بويژه در کتاب “چه بايد کرد” را تا حدی ساده هم کرده بود.
اين جمع اساسا در تهران متمرکز بودند و از اين افراد تشکيل ميشد:( چند نفر ديگر نيز در اين جمع بودند که به دليل دست کشيدن از فعاليت سياسی از ذکر اسامی آنها معذورم)
فواد مصطفی سلطانی( دانشجوی سال دوم رشته مهندسی برق دانشگاه صنعتی معروف به آريامهر)
ايرج فرزاد( دانشجوی سال دوم دانشکده اقتصاد دانشگاه تهران)
محمدحسين کريمی( دانشجوی سال دوم دانشکده مهندسی کشاورزی کرج)
عبدالله مهتدی( دانشجوی سال دوم مدرسه عالی بازرگانی)
صديق کمانگر( دانشجوی سال سوم دانشکده حقوق دانشگاه تهران)
مصلح شيخُ الاسلامی(دانشجوی سال سوم دانشکده اقتصاد دانشگاه تهران)
فاتح شيخالاسلامی( فوق ليسانس ادبيات و علوم اجتماعی و زبان انگليسی و دبير در شهر مريوان)
ساعد وطندوست( مهندس راه و ساختمان و فارغ التحصیل از دانشگاه تهران و شاغل بعدی در شهر سنندج)
حسين مرادبيگی( تکنسين راه و ساختمان در بوکان)
شعيب زکريائی. دانشجوی سال سوم رشته برق در دانشکده صنعتی ( همان دانشکدهای که فواد هم بود)
همانطور که توضيح دادم کار و فعاليت اين جمع ربطی به کردستان نداشت و مساله ملی در دستور کارش قرار نداشت. گرچه جريان شريفزاده و مبارزه مسلحانه کميته انقلابی حزب دمکرات، در سال ۱۳۴۷(۱۹۶۸) در نسل روشنفکران کرد قبل تر ما تاثير داشت. در اين جريان آنچه که برای ما برجستگی داشت، وجود “ملاآواره” بعنوان يک “زحمتکش” در آن جريان بود و شباهتی که روش او به نوع “مبارزه تودهای”، از نوع مائوئيستی داشت.
اين جمع اساسا سعی ميکرد در تماس با عناصر و افراد مشابه خود، کتب و جزوات مارکسيستی و در راستای کار تودهای را بدست آورد،( که چنان ادبياتی در تهران و شبکههای کتب غير قانونی متمرکز بود) آنها را بين خود تقسيم کند و با تکثير آنها از طريق دستنويس و کپی در سه يا چهار نسخه، اين کتب و جزوات را مبنای محافل مطالعاتی با افراد سمپات قرار دهد. بعنوان مثال در محفلی که من مسئول آن در شهر سنندج بودم، “بهروز سليمانی” و چند نفر ديگر وجود داشتند. در اين محفل ساواک يک نفوذی باسم … فرستاده بود و گزارشهای او باعث دستگيری بهروز سليمانی و مصلح شيخالاسلامی در سال ۴۹ گرديد. بهروز سليمانی به زندان محکوم شد و در زندان به مشی چريکی پيوست. که بعد از آزادی از زندان از مسئولين فدائيان در سنندج بود و بعدا به بخش اکثريت پيوست( اکثريتی که کشتگر نمايندگی ميکرد واکنون هم به نام “اتخاد فدائیان خلق”میکند ) پيوست. بهروز سليمانی در سال ۶۰ در جريان تلاش ماموران رژيم برای دستگيری خود را از يک ساختمان چند طبقه در تهران به پائين پرت کرد و جان باخت. من همچنين با کسانی از قبيل “بهمن روحی آهنگران” و “حميد مومنی” و “فريدون جعفری” که همگی از چريکهای فدائی بودند و در درگيريها جان باختند، ارتباط داشتم و از آنها کتب و جزواتی را که نياز داشتيم گرفتم. از جمله يک گام به پيش، چپ روی، از آثار لنين و کتاب معروف دوره استالين: “تاريخ مختصر” حزب کمونيست شوروی. بقيه افراد جمع ما هم چنان ارتباطاطی را با عناصر چپ داشتند.
بعلاوه محفل ديگری که در تهران من مسئول آن بودم، متشکل بود از جعفر حسن پور( دانشجوی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران) که او به نوبه خود با سعيد معينی و ابوبکر مدرسی در تماس بود بدون اينکه من مستقيما با آنها تماس بگيرم( برای رعايت پنهان کاری و جلوگيری از آشنائی زائد و کمتر کردن احتمال ضربه در صورت دستگيری). آن نوع محافل جزو “حلقه هواداران” ما بودند که هر “عضو” مثل من و فواد و یا محمدحسین کریمی و عبداله مهتدی، “مسئول” آنها بودیم. شگفت اینکه شعیب زکریائی در محافل اولیه نقش فعالی بر عهده نمیگرفت و در رده “مسئولان” نبود.
محافل ديگری در تبريز و بوکان و مهاباد وجود داشتند که مسئوليت آنها با “حمه سور”( حسین مرادبیگی) بود. محفل تبريز از دکتر جعفر شفيعی که در دانشگاه تبريز دانشجوی رشته پزشکی بود و عمر ايلخانی زاده تشکيل میشد. ( عمر ایلخانی “مسئول” جعفر شفیعی بود). در عين حال محمد حسين کريمی با اتمام تحصيلات و کار در شرکت زراعی شهرويران مهاباد، بعدها با ابراهيم عليزاده آشنا ميشود و او را به عضو شبکه خود در ميآورد. ابراهیم علیزاده در سال ۱۳۵۶ و توسط محمد حسین کریمی به “عضویت” پذیرفته میشود.
در همان تهران و در پيگيری آشنائی ما با محافل شبيه به خود، عبدالله مهتدی با کسی باسم عزيز ناطق آشنا ميشود که او در رابطه ديگری قبل از همه ما که درسال ۱۳۵۳(۱۹۷۴) دستگيری وسيعی داديم، سال قبل یعنی سال ۱۳۵۲ دستگير شد. عزيز ناطق در زندان به طرفداری از مشی مائو رسيد و بعداز آزادی از رهبران سازمان انقلابی حزب توده و بعدا کميته مرکزی و دفتر سياسی حزب رنجبران پيوست. او در کردستان و در ميان حزب رنجبران به “دکتر آرام” معروف بود.
من قبل از آنکه به دستگيريهای پائيز سال ۵۳ بپردازم، اشارهای به وضعيت ويژه شعيب زکريائی ميکنم، گرچه او جزو همان محافل ما که با نام “تشکيلات” ميشناختيم، بود. شعيب بعداز فارغ التحصيل شدن دوران سربازی را بعنوان افسر وظيفه در ذوب آهن اصفهان بسر ميبرد. در آنجا( در سال ۱۳۵۱- ۱۹۷۲)، همراه با رفيقی همکار خود و همدوره دانشکده در دانشگاه آريامهر- “ل. د”- ماشين تايپ تهيه ميکنند و اعلاميههائی را در افشای وضعيت کارگران ذوب آهن مينويسند. خود شعيب جزوه با ارزشی نوشت تحت عنوان ” مسئوليت اين وضعيت چه کسانیاند؟”. اين جزوه شرايط زندگی و کار کارگران ذوب آهن را توصيف ميکرد. متاسفانه از آن جزوه هيچ نسخهای باقی نمانده است. شعيب در جريان پخش اعلاميهای که خود تهيه کرده بود همراه با “ل-د” دستگير و به يک سال زندان محکوم شد. بعداز آزادی از زندان او فعاليت با “تشکبلات” را ادامه داد و در تهران با دستکاری شناسنامه خود و تغيير نام به شريف در کارخانه کفش بلا کارگر شد. اسم شريف از همانجا تا مدتها بر روی شعيب ماند. در جريان اين نوع فعاليت بود که شعيب با جمع ديگری که سعيد يزديان و “بهروز نابت” از جمله آنان بودند آشنا شد. اين جمع و بويژه بهروز نابت شخصيتهای برجستهای بودند. بهروز که از خانواده يک سرهنگ بود، زندگی حرفهای را در پيش گرفته بود و در محلات جنوب شهر تهران در منزلی زندگی ميکرد و به کار کارگری ميپرداخت که دستگير شد(در سال ۱۳۵۲- ۱۹۷۳). اين رفيق که در سال ۶۰ توسط جمهوری اسلامی تيرباران شد، از مقاوم ترين زندانيان سياسی آن دوره و از چهرههای شاخص “سياسی کار”( در تقابل با نظامی کار) های زندان اوين و قصر بود. بعلاوه به محض اطلاع از دستگيری ما در پائيز ۵۳، از زندان اوين به سعيد يزديان پيام داد که هر جزوه و کتابی را که نتوانستيم در بازجوئی توجيه کنيم بگوئيم از او گرفتهايم. و همين دامنه دستگيريها را مسدود کرد.
خود شعيب که ويژگی خود را داشت از برجستهترين افراد گروه ما در زندان چه در مقاومت در برابر شکنجه و چه در بحثهای زندان بود. شعيب در دوره زندان و تا قبل از آزادی همه در پائيز ۵۷، در حقيقت اتوريته واقعی گروه ما و شخصيت مورد احترام زندانيان سياسی بود. بسياری از فعالين جريانات کارگری شرکت نفت در آن دوران تحت تاثير شعيب قرار گرفتند. بعداز آزادی از زندان اکثر اين عناصر متاسفانه به فدائيان و بعد از انشعاب در آن سازمان، به بخش اکثريت آن سمپاتی پيدا کردند.
شعيب در کنگره اول کومهله شرکت نداشت، در کنگره دوم نقش برجستهای داشت و مقاله او تحت عنوان “از کنگره اول تا دوم”، که در شمارههای ۱و۲و۳ پيشرو چاپ شدند، در حقيقت ادبيات اتحاد مبارزان کمونيست را وارد کومهله کرد. شعيب تا مدتی بعداز کنگره موسس حزب کمونيست ايران همچنان نقش و نفوذ تعيين کننده ای در کومهله داشت.
از جمله اسامی گروه ما که در سال ۱۳۵۳ ( ۱۹۷۴) دستگير شدند اين رفقا را بياد دارم:
فواد مصطفی سلطانی که به فاصله يک روز با من درمهر ماه در شهر سنندج دستگير شد.
من، ايرج فرزاد که در شهر سقز که بعنوان دبير دوران سربازی کار ميکردم دستگير شدم.
عبدالله مهتدی، تحصيلاتش را در مدرسه عالی بازرگانی به پايان رسانده بود.
طيب عباسی روحاللهی که در دزفول کارمند شرکت مخابرات و تلفن بود
سعيد يزديان که دانشجوی سال آخر پزشکی بود همراه تعدادی از محافلی که به او وصل بودند.
شعيب زکريائی، مهندس برق که هنگام دستگيری در کارخانه کفش بلا کارگر بود.
جعفر حسن پور، ليسانس علو اجتماعی، که در جريان دستگيری برای ساواک معلوم نشد با گروه ما درتماس بوده است.
همچنين ابوبکر مدرسی، که او هم فارغالتحصيل دانشگاه بود اما نميدانم چه رشتهای، که وضعيتی مشابه جعفر حسن پور را داشت.
در همان حال عده ديگری از محافل مرتبط با حسين مرادبيگی در بانه و مهاباد و بوکان دستگير و در زندان اصفهان بودند. ارتباط اين عده هم با گروه ما برای ساواک معلوم نشد، اين افراد عبارتند از:
محمد شافعی، حامد طاهری، جمال رحيمی، احمد اقدامی، ناجی فاتحی، محمد قادری، ناجی عظيمی، عبداله مولوی، عبدالباقی کاويان، و تعداد ديگری که اساميشان را بخاطر ندارم.
جمال رحيمی با تسلط پاسداران رژيم در سال ۵۸ به بانه دستگير و در پادگان سنندج تيرباران شد. از رفقای بسيار مقاوم و رزمنده و سيمای محبوب مردم بود. حامد طاهری در درگيری با نيروهای جمهوری اسلامی در اطراف بانه جان باخت.
به هر حال قصدم اين است که با اين توضيحات نشان داده باشم که چرا جمع اوليه تشکيلات نه ربطی به کردستان، و نه کومهله سال ۵۷ نداشت. گرچه عدهای از اعضا کنگره اول کومهله در ميان افراد “تشکيلات” بودند.
در فاصله سال ۱۳۴۸ تا ۱۳۵۷ ( ۱۹۶۹ تا ۱۹۷۸) با وجود اينکه بحث، مطالعه، رونويسی و دست نويسی جزوات و کتب نسبتا وسيع بود، با وجود اينکه اکثر ما در شهرهای بزرگ ايران زندگی ميکرديم و علاوه بر کتب و جزوات “مارکسيستی”( که آثار مائو وانور خوجه و حتی استالين را در آن دوره مارکسيستی ارزيابی ميکرديم)، کتابهای جامعه شناسی، رمانهای مختلف را نيز مطالعه ميکرديم. من بعنوان مثال تقريبا تمام رمانهای بالزاک را خواندم، کتابهای رومن رولان همينطور. با وجود همه اينها اين “تشکيلات”، نه هنوز برنامه و نه اساسنامهای نداشت، و نه حتی ظوابطی را برای تنظيم مناسبات بين خود مدون کرده بود. تقريبا غير از جزوهای که شعيب در مورد وضعيت کارگران ذوب آهن نوشت، ما صاحب هيچ اثر مکتوبی نبوديم. روابط و مناسبات ما اساسا با پوپوليسم حاکم بر چپ آن دوره قابل توضيح است. و ما در حقيقت بخشی از جناح “سياسی کار” و طرفدار “مشی تودهای” اين پوپوليسم بوديم. در مقايسه با بقيه جريانات پوپوليستی ميشود گفت ما عقب ماندهتر، متکی به سنتهای اخلاقی موجود جامعه، و فاقد کمترين آثارمکتوب بوديم. اين جمع با جمع ديگری که کومهله اعلام کرد متفاوت بود.
هر سازمان و حزب و تشکلی، با برنامه، اهداف، نقشهها، اساسنامه و مرامنامه و موازينی که ناظر بر تنظيم روابط بين اعضای آنست تشکيل ميشود. اين اهداف و موازين در جمعی، نشستی و يا جلسهای مورد توافق و تصويب قرار ميگيرند. به اين اعتبار بايد بگويم که به جمع کنگره اول کومهله در واقع نميتوان سازمان و تشکيلات گفت. چرا؟
اهداف کومهله و موازين و اساسنامه آن در کنگره اول کدامها بودند؟
تا جائی که به اهداف و آن چيزی که برنامه ميگويند، اين جمع فاقد چنين برنامهای بود. در کنگره اول کومهله که در زمستان ۱۳۵۷ و در دو شهر سنندج و نقده برگزارشد. دو تحليل متفاوت از جامعه ايران وجود داشت، ۱ – تحليلی که جامعه ايران را نيمه فئودالی- نيمه مستعمره ميدانست و هنوز تصاوير گنگ و مبهمی را از مائوئيسم و انطباق آن با جامعه ايران مد نظر داشت. ۲- تحليل ديگری که جامعه ايران را سرمايهداری ارزيابی ميکرد.
نماينده و نظريه پرداز ديدگاه اول فواد بود و مدافع گرايش دوم حسين مرادبيگی بود. با اينحال چنين نظرات و گرايشاتی مبنای صدور يک سند هويتی قرار نگرفتند و بيشتر در حوزه نظر افراد باقی ماندند. به دليل وضعيت ويژه و اتوريته معنوی که فواد داشت، اکثر تلويحا پذيرفته بودند که چنان گرايشی نمايندگی نظر تشکيلات را هم ميکنند. بنابراين حتی اگر همين گرايش را مبنای برنامه کومهله زحمتکشان بدانيم، نه سند مصوبهای برای آن وجود دارد و نه حتی يک رای گيری ساده هم بر سر آن صورت گرفت. از نظر موازين اساسنامهای، تعريف عضو، و چگونگی پذيرفتن عضو نيز چنين بود. بطور تلويحی و مبتنی بر سنت پوپوليسم حاکم بر آن جمع يک تعريف از خصوصيات عضو تشکيلات و شرايط عضويت در آن تعريف شده بود که حتی با شرايط آن دوره و پراتيک خود همان تشکيلات در تناقض افتاد. طبق تعريفی توافق شده و کمتر مورد بحث جدی قرار گرفته عضو تشکيلات در کنگره اول چنين تعريف شده بود:
– مشی تودهای را بر اساس اعتقاد به مارکسيسم-لنينيسم بپذيرد( “مشی تودهای” در حقيقت فرموله شده همان پوپوليسم بود. “مارکسيسم -لنينيسم آيا بيان همان مائوئيسم در آن شرايط نبود؟ چرا که از مارکس که مطلقا اسمی نبود.
– تودههای مردم او را بعنوان انسانی خوب ودلسوز نسبت به خودشان قبول داشته باشند( رویکردی که جوهر” پوپولیسم” کومه له را نشان میدهد)
– قدرت سازماندهی را در حوزه فعاليت خويش در عمل نشان داده باشد
– برنامه سازمان را از هر لحاظ قبول داشته باشد( کدام برنامه؟!)
همانطور که توضيح دادم اين نظرات و ديدگاهها در نوشته شعيب زکريائی: “از کنگره اول تا کنگره دوم”، مورد نقد و ارزيابی قرار گرفتهاند. همينجا لازم ميدانم توضيح دهم که در فاصله کنگره اول تا دوم، در فقدان يک نقد کمونيستی و تسلط ملقمهای از مائوئيسم، دنباله روی از تودهها و جنبش خودبخودی، بر تشکيلات ما، نوسانات زيادی در فعاليتهای ما رخ دادند. از جمله مهترين آنها را ميتوان در اتحاديه دهقانان و اعلاميههای ما در اين فاصله ميتوان ديد. ما در مقابله با باند مفتی زاده، در اعلاميههائی که با عنوان “هم ميهنان مبارز” صادر ميکرديم، تا قبل از به قدرت رسيدن خمينی، هميشه از او بعنوان سمبل يک “مذهبی” سازش ناپذير مثال ميآورديم. در همين فاصله و بويژه بعد از ورود نيروی مسلح به شهرها در فاصله پائيز ۱۳۵۸ تا اوائل بهار ۵۹، خيلی از روشهای ما در برخورد به مسائل اجتماعی، مايههای مذهبی و پوپوليستی قوی داشت. مثلا در بوکان و سنندج، مشروبات الکلی را که افراد خصوصی درست ميکردند، توسط نيروی مسلح کومهله ضبط ميشدند، و گاها همراه با صاحبان آنها در محلات “فقير نشين” گردانده و نمايش داده ميشدند و سپس در انظار “تودهها” مشروبات ريخته و نابود ميشدند. بر سر در مطبی که جعفر شفیعی پس از بازگشت از مقر جلال طالبانی در “قندیل” در بوکان باز کرده بود: (“بیمارستان خلق یا “نه خوشخانه ی گه ل”) نوشته شده بود: “بنام خداوند در هم کوبنده ستمگران”. برخی از اعلامیه های اتحادیه دهقانان مریوان با آیه ای از قرآن آغاز میشد. اين دورانها و اين روشها با ورود ادبيات اتحاد مبارزان کمونيست به درون صفوف کومهله و بويژه بعد از کنگره دوم، مورد بازبينی، انتقاد و بررسی انتقادی قرار گرفتند. و اکثر رفقائی که خود در اين تحول درگير بودند، از جمله دکتر جعفر شفيعی از آن دوران بعنوان دوران عدم بلوغ سياسی خود ياد ميکردند و مطلقا نه تنها افتخاری به آن گذشته نداشتند بلکه برعکس، بعنوان دورانی که عقب ماندگی فکری و سياسی تحت تاثير پوپوليسم بدوی را تداعی ميکرد، حتی مورد تمسخر و انتقاد کوبنده و بی رحم مارکسيستی قرار دادند. دکتر جعفر بویژه از اینکه در آن سالهای پرتلاطم در شهرهای بزرگ ایران، او به ماموریت نزد جلال طالبانی و برای تیمار اسب و یابوهای “سرکردایه تی شورش” در کردستان عراق مشغول بود، بی اندازه متاسف بود. بعدها جلال طالبانی اقرار کرد که “نامه به امام خمینی” در هنگامی که او در پاریس بود را با “انشاء ساعد وطندوست( ماموستا برایم و جعفر شفیعی( دکتر عزیز) نوشته بود. کومه له بعد ها و پس از آن تاوان سنگینی را برای این همسوئی سیاسی با ناسیونالیسم کرد داد. آن گرایش بعدها به عنوان یکی از مهمترین ارکان هویتی “کومه له” قالب شد. بهرحال اينکه اکنون عدهای از جمله عبدالله مهتدی سعی ميکنند از آن دوران برای ايجاد يک جريان قوم پرستانه و به عنوان جوهر “اجتماعی” بودن کومه له دیرین از آن استفاده کنند، فقط ميتواند نشانه علاقه به ارتجاع و عقب ماندگیای باشد که در کنگرههای دوم و سوم همان کومهله از جانب اکثريت قريب به اتفاق کادر و عضو و پيشمرگ کومهله و در جلسات متعددی که دستاوردهای آن کتگرهها را تعميق ميکرد، به معنی واقعی کلمه به زبالهدان تاريخ انداخته شدند. حتی خود فواد که بعد از آزادی از زندان فقط ۱۰ ماه زنده ماند، در پراتيک و در حين گشتهای سياسی با اتحاديه دهقانان و جلسات وسيع توده ای آن سالها به تناقضاتی اشاره ميکرد، از جمله ترديد در اينکه مساله ارضی بعنوان معضلی باقی مانده باشد. راستش برای فواد و اکثر رفقای اتحاديه دهقانان مساله بيشتر جنبه سياسی، مبارزه با ارتجاع محلی بود تا بحث دامن زدن به يک جنبش دهقانی بر سر مساله ارضی. بهر حال نميتوان حکم داد که اگر اکنون فواد در ميان ما بود، چه گرايش را نمايندگی ميکرد.
– ميانگين سنی جمعی که گروه ما را در پائيز سال ۱۳۴۸ تشکيل دادند، ۲۵-۲۳ سال بود و در زمستان ۵۷، ۳۰ سال
– فکر ميکنم در توضيحات اول مفصلا توضيح دادهام که فکر مائوئيسم از کجا به گروه ما نفوذ کرد.
– در مورد اتحاديه ميهنی و جايگاه صلاح مهتدی و رابطه کومهله با آن، يکجا توضيح ميدهم
جلال طالبانی از دورانی که بعد از “آش بتال” ملامصطفی بارزانی از لبنان به کوههای قنديل برگشت و تصميم به ادامه “جنبش”(شورش) را اعلام کرد و با توجه به اينکه مواضع خود را در مخالفت با رهبری عشايری(خيلهکی) بارزانی بر جنبش بيان کرده بود، برای ما اهميت داشت. با توجه به اينکه حتی شايع شده بود که نه فقط خود را متعهد به مارکسيسم ميداند، بلکه از افرادی در صفوف خود که مارکسيست بودند توصيفهای گنگ و اسرار آميز و آلوده به اغراق نيز شنيده بوديم. جمعی از ما که يک سال زودتر از فواد و طيب و شعيب از زندان آزاد شده بوديم، يعنی من و عبدالله مهتدی همراه با بقيه افراد تشکيلات که دستگير نشده بودند، در ميان اين شايعات و اخبار زنده شدن “جنبش” با شيوه رهبری “مترقی” در کردستان عراق به تلاش برای کسب خبر پرداختيم. از آنجا که صلاح مهتدی قبلا در جريان جنبش کردايهتی عراق منشی ملامصطفی بود و در اين رابطه با رهبران آن جريان آشنا شده بود، او اخبار را به دست ما ميرساند. صلاح مهتدی در جريان انشعاب “ملائی” و “جلالی”، از جلال طالبانی حمايت کرده بود و همين باعث شده بود که روابط دوستانهای با او داشته باشد. صلاح فکر ميکنم در سال ۱۳۴۲ (۱۹۶۳) به ايران برگشت و در دانشگاه تهران به خواندن رشته حقوق ادامه داد. بعدها معلوم شد که تلاش او برای ایجاد یک حزب ناسیونالیست به عنوان آلترناتیو حزب دمکرات، تماما ناکام ماند و او برای بازگشت به ایران تقاضای “امان نامه” نوشته بود. البته این پیشینه، برای همه کسان و دوایری که تلاش داشتند، صلاح الدین مهتدی را به عنوان “رهبر پشت پرده” کومه له قالب کنند، بهانه ای تراشیدند که ادعا کنند که کومه له را “ساواک” راه اندازی کرد! یکی از این مدعیان ناسالم و البته خود بسیار “مشکوک” و زیر ابهام ، جریان دست ساخته و دنبالچه “پ. ک. ک” یعنی “پژاک” است. جریانی که پس از به گروگان گرفتن اوجلان توسط سازمانهای امنیتی ترکیه، توسط هلیکوپترهای سپاه پاسداران، مقر ها و دفتر و دوایرش از رضائیه به کوهستانهای “قندیل” منتقل شد.
بهر حال صلاح مهتدی در جريان حرکت شريفزاده و آنچه که بنام “کميته انقلابی حزب دمکرات” معروف بود، در سال ۱۳۴۷ ( ۱۹۶۸) ارتباطاتی با آن جريان نيز داشت و همين باعث شد که او دستگير و به دوسال زندان محکوم شود. اين سوابق صلاح مهتدی با رهبران جريان کردايهتی امکان تماس ما را با جلال طالبانی و اتحاديه ميهنی فراهم کرد و او از طريق عبدالله برادرش اخبار و نيز انتظارات جلال طالبانی را به ما ميرساند. در زمستان سال ۱۳۵۶ نامهای از طرف جلال طالبانی به دست ما رسيد که او درخواست کمکهای مالی و داروئی کرده بود. همانطور که توضیح دادم، به احتمال قریب به یقین صلاح مهتدی تشکيلات ما را بعنوان جريانی که او به نحوی در آن نفوذ دارد و حتی رهبر آن است، به جلال طالبانی معرفی کرده بود. بهرحال ما و اساسا من و ساعد وطندوست در سنندج و کرمانشاه با کمک رفقايمان در سنندج مقدار خيلی زيادی دارو تهيه کرديم و همراه با صدهزار تومان کمک نقدی آنرا به دست جلال طالبانی رسانديم.
صلاح مهتدی نه هيچگاه عضو کومهله بود و نه در هيچ نشست تشکيلاتی شرکت داشت. او هیچگاه حتی به هیچ کنگره و کنفرانس و نشست تشکیلاتی به عنوان مهمان نیز دعوت نشد. جایگاه ،”جدید” صلاح الدین مهتدی در خرده تشکیلاتهای تحت سیطره اتحادیه میهنی و جلال طالبانی، که زیر نام “کومه له زحمتکشان” و گاه حتی به نام “حزب کومه له” سرهم بندی شده است، محصول مستقیم دخالت نظامی آمریکا در عراق طی دو جنگ ویرانگر و به قدرت رسیدن طالبانی و بارزانی به عنوان “حکومت اقلیم” کردستان عراق است. این جایگاه در عین حال، منشا و “شناسنامه” کسانی است که “بازسازی” و “بازبینی” تاریخ کومه له تحت تاثیر مستقیم از هم فروپاشاندن شیرازه مدن جامعه عراق طی خونین ترین جنگها و دخالتگری های نظامی آمریکای دو “بوش” در عراق را به عنوان هویت قومی و ملی و در عین حال ضدکمونیستی خود برگزیدند. بالاخره موضع غیر انتقادی دیرین رهبری کومه له “قدیم” در برابر جلال طالبانی و ناسیونالیسم کرد، با این “محصولات” و “دستاوردها” به “بار” نشست. این کله معلق سیاسی، در سمینار مشترکی که من و حسین مردابیگی و منصور حکمت در انجمن مارکس لندن تحت عنوان “تاریخ شفاهی کومه له” در ژانویه سال ۲۰۰۱ برگزار کردیم مورد ارزیابی قرار گرفت. فایلهای صوتی این سمینار و همچنین متن کتبی و پیاده شده سخنان منصور حکمت در این سمینار ضمیمه این نوشته اند.
بعدها و بعداز جان باختن سعيد معينی در کردستان عراق، تشکيلات ما دو رفيق ديگر را به مدت طولانی تر به مقر مرکزی جلال طالبانی در قنديل فرستاد. اين رفقا عبارت بودن از ساعد وطندوست( که لقب ماموستا برايم را هم همانجا به او دادند) و دکتر جعفر شفيعی.( دکتر عزیز) ابراهيم عليزاده هم مدت کوتاهی در مقر جلال طالبانی بود.
قرار بود منهم بروم که منتفی شد. بعداز آزادی فواد از زندان، او دوبار برای ملاقات جلال طالبانی به کردستان عراق رفت، و تا جائی که يادم باشد جلال طالبانی را بيشتر ديپلومات ارزيابی کرد تا رهبری انقلابی. دکتر جعفر شفيعی هم در اولين نامهای که برای ما نوشت از “اتحاد خرده بورژوازی با رهبری فئودالی” بعنوان اتحاد “ناميمونی” که بر رهبری جريان اتحاديه ميهنی مسلط بود شکوه کرده بود. متاسفانه نامهها موجود نيستند. اما چه آنوقت و چه بعدها دکتر جعفر با رهبری اتحاديه ميهنی مرزبنديهای تا حدی روشن داشت. و بويژه در دوره کوتاهی که که اروپا با من هم منزل بود مدام از اينکه در اوج انقلاب مردم ايران عليه رژيم شاه او از صحنه های انقلاب ایران به دور مانده و ایزوله شده بود، متاسف بود.
نکته ای که مهم است اين بود که ما چرا با اتحاديه ميهنی و جلال طالبانی تماس گرفتيم، آنها را کمک کرديم و حتی در رواج شهرت آنها در کردستان ايران تبليغ هم کرديم؟ به اين دليل ساده که ما فاقد ضوابطی برای تنظيم مناسبات با ديگر جريانات سياسی بوديم و مهتر اینکه نسبت به ناسیونالیسم کرد و “جناح چپ” آن، که آن را در هیات اتحادیه میهنی و جلال طالبانی و “کومه له ره نجده ران” میدیدیم، موضع انتقادی، از زاویه نگرش مارکسیستی نداشتیم. بيشتر دنبالهروی از وضعی که موجود بود و ادامه عملکرد همان پوپوليسم عقب مانده حاکم بر ما و تمکین و راه آمدن با سنت های سیاسی ناسیونالیسم کرد و بویژه، در اوائل” “سنت پیشمرگایه تی”. و اين نحوه مناسبات ما با اتحاديه ميهنی البته دقيقا ازهمين مواضع و گرايش تشکيلات ما سرچشمه ميگرفت. ما همانطور که گفتم در آن دوره هنوز التقاطاتی از مائوئيسم و خلقگرائی را با خود حمل ميکرديم و بنابراين طبيعی بود که در چنان زمينهای، جلال طالبانی و اتحاديه ميهنی را در” صفوف خلق” ارزيابی کنيم. اين دنبالهروی از روابط سنتا تحميل شده به ما تا مدتها هنوز بر کومهله سنگينی ميکرد. تصور اینکه کسی مثل “نوشیروان مصطفی” از رهبران “کومه ره نجدران” کردستان عراق و مدعی مارکسیسم، را در مقر و دفتر خود و زیر قاپی از آیه قرآن ببینیم، شاید به ذهن ساده اندیش ما راه نمی یافت. تصور اینکه جلال طالبانی و نوشیروان مصطفی با “سفارش” وزارت اطلاعات و سپاه پاسداران جمهوری اسلامی کمونیستها را در شهر سلیمانیه به قتل برساند، دور از انتظار بود و با توهمات ما به ناسیونالیسم کرد ناسازگار بود. اگر جریانات ناسیونالیست چپ ایران بهای سنگینی برای توهمات خود به جریان اسلام سیاسی و خمینی و رژیم جمهوری اسلامی پس دادند، در کردستان این ناسیونالیسم کرد بود که “چپ” را کت بسته به قربانگاه سیاسی برد.
بعداز کنگره دوم و تشکيل حزب کمونيست ايران و بويژه در جريان تقابل با حزب دمکرات کردستان ايران که حزب ناسيوناليستی با سابقه در کردستان بود، روابط ما با اتحاديه ميهنی قدری بر مبنای درستتری قرار گرفت باين معنی که جلال طالبانی بعداز اينکه عزم راسخ ما را در راه تشکيل حزب کمونيست ايران ديد، روابطش با ما به سردی گرائيد، واسطگی غير رسمی صلاح مهتدی با اتحاديه ميهنی تقريبا قطع شد و متوجه شدند ما با سنتهای آنها داريم مرزبنديهای جدی ميکشيم. در کنگره سوم کومه له سه نفر از رهبری اتحادیه میهنی چندین نوبت حرف زدند. “فریدون عبدالقادر، ملابختیار، و جلال طالبانی” در هر جمله “منافع ملی” را چاشنی بحثهای خود قرار دادند و نسبت به “کمونیست” شدن و تصویب برنامه حزب کمونیست در آن کنگره کومه له بشدت هشدار دادند. “عزالدین حسینی” نیز در همان کنگره نسبت به قربانی شدن “صداقت” کومه له موعضه کرد. در تنها کنگره بعدی که شیخ عزالدین دعوت شده بود، او دیگر “عنوان شیخ سرخ” را کنار گذاشته بود و سخنانش را با آیاتی از قرآن آغاز کرد.
از اين رو روابط سنتی را در حد مناسبات ديپلوماتيک حفظ کرديم. با اينحال هنوز ما بعنوان کومهله فاقد يک موازين مارکسيستی و به عنوان یک سازمان سیاسی کمونیستی در مناسبات با یک حزب ناسیونایست “چپ” کرد بویژه در برخورد به اتحاديه ميهنی بوديم. و تصورم اين است که روابط سنتی و خانوادگی مهتدی با جلال طالبانی تا مدتها بر کومهله سنگينی ميکرد. اکنون جماعت عبدالله مهتدی بر بستر خود قرار گرفتهاند. به تعبیر اینها که دیگر هر پیوند و خاطره ای از کمونیسم را هم به چوب تکفیر بسته اند، “شورش ایلول” بارزانی، منشا نسج گرفتن “آرمانهای” کومه له بوده است!
هدف جلال طالبانی و اتحاديه ميهنی در رابطه با ما هم مشخص بود. آنها درآن دوران به ما نياز داشتند و ميخواستند رهبری جريان ناسيوناليستی را در کردستان عراق به يکباره بر بستر شکست بارزانی و “آش بتال” او بدست بگيرند که تا حدودی هم در دورهای موفق شدند. با به قدرت رسیدن ناسیونالیسم کرد زیر نفیر موشک کروز و زیر و رو کردن شیرازه مدنی جامعه عراق در جنگ خلیج( جنگ سال ۱۹۹۱)، دیگر هیچ نیازی برای “چپ” بودن و “چپ نمائی” باقی نماند. بار به مقصد رسیده بود و دیگر کومه له چپ و کمونیست، “دست و پاگیر” بود. میبایست آنرا محدود کرد، برخی از رهبران “سابق” را “خرید” و آن گذشته را با دایر کردن اردوگاهی تحت نظر و سربزیر و مطیع، به بایگانی تاریخ سپرد.
– بحث رابطه و آشنائی با شيخعزالدين را هم همينجا پاسخ ميدهم:
در اواخر سال ۱۳۵۷ و در جريان اوجگيری مبارزه عليه رژيم شاه، در سنندج و مريوان و بخشا کرمانشاه، يک جريان مرتجع و آشکارا ضد کمونيست بنام مکتب قرآن مفتی زاده سر درآورد. اين جريان اساسا بر تبليغ عليه بهائيگری و عليه کمونيسم پا گرفته بود و در اين رابطه هم با ساواک و هم با مقامات استانداری و فرمانداری و نيز ارتش تماسها و هماهنگيهائی داشتند. دست اينها در سنندج و مريوان و کامياران و سقز و ديواندره خيلی زود رو شد، باين دليل ساده که جريان راديکال و چپ و از آن جمله ما که با عنوان “هم ميهنان مبارز” تا قبل از اعلام موجوديت اعلاميه ميداديم، قوی بود و به دليل وجود ما در رهبری مبارزات مردم، جريان مفتی زاده افشا شد. در مهاباد و سردشت و ديگر شهرهای بخش شمال کردستان ايران، در جريان انقلاب هنوز هيچ اثری از حزب دمکرات موجود نبود و اين حزب اساسا هيچ نقشی در انقلاب ۵۷ و مبارزه مردم کردستان در اين زمينه نداشت. عبدالله حسن زاده دبير کل فعلی حزب دمکرات ( در زمان نوشتن این یادداشتها و پرسش و پاسخ) عين اين عدم دخالت حزب دمکرات را در جريان مبارزه عليه رژيم شاه چنين فرموله کرده است: “حزب دمکرات در آن سالها در گوش گاو خوابيده بود”( له گويی گادا نوستبوو).
ما از چند اعلاميه شيخعزالدين و نيز تماس نزديکی که بويژه دو نفر از افراد وابسته به کومهله با او داشتند- جعفر حسن پور و سليمان مدرسی- متوجه شديم که او مواضعی راديکال دارد، مذهب و سنی گری را تبليغ نميکرد، طوری که در ميان چپ ايران بعنوان “شيخ سرخ” معروف بود. در برابر جريانهای ارتجاعی سنی گری که با مذهب ميخواستند، نوعی بديل “خمينی” برای کردستان بشوند، و همان وقت بسیار منفور بودند، فاصله اش را حفظ میکرد. بعلاوه موضع و گرايش کومهله هم با اين رهبر مذهبی درون “صفوف خلق” همخوان بود. بهرحال بنظرم صرفنظر از اينکه در صورتی که مواضعی کمونيستی داشتيم، ميتوانستيم در اين مورد نيز مناسبات خود را و حدود و ثغور آنرا تعريف کنيم، اما مجموعا کومهله برخوردی سياسی به اين پديده داشت. شيخ عزالدين تا بعداز تشکيل حزب کمونيست زياد مذهبی بودن خود را برجسته نميکرد. شيخعزالدين در تشکيلات کومهله هيچ موقعيت تشکيلاتی نداشت، اما در جريان مذاکره با نمايندگان دولت موقت، در برابر تلاش رژيم برای حذف کومهله بعنوان يک پای مذاکرات و نيز کارشکنیهای حزب دمکرات، تا حدی ايستاد. ممکن است در اين موضع منفعتی سياسی نيز نهفته بود، چرا که حزب دمکرات واقعا اگر ميتوانست، قصد حذف شيخعزالدين را هم داشت. بهر حال چه در حفاظت از مقر و دفتر شيخ عزالدين و چه اختصاص نيرو، کومهله سهم زيادی داشت و حزب دمکرات حتی تلاش هم نکرد در اين زمينه به رقابت بپردازد. از رفقای کومهله فاتح شيخالاسلامی در دفتر شيخ کار ميکرد و اکثر اعلاميههای دفتر را او مينوشت. همچنين احمد اسکندری از نزديکان کومهله در موارد زيادی نقش سخنگوی دفتر شيخ را عهدهدار بود. همه اين مناسبات تعريف نشده و موقت طی زمان بهم خورد و بويژه بعداز فروکش “جنبش مقاومت” در کردستان در دوره فرماندهی بنیصدر و تشکيل حزب کمونيست، به تدريج اين اتحاد عملهای پراگماتيستی بهم خورد و هر کس در کانال جريان طبقاتی خود قرار گرفت. قابل توجه است که شيخ عزالدين و جلال طالبانی، که هر دو خود را به کومهله نزديک ميدانستند و تا حدی هم مديون آن بودند، در جريان کنگره سوم کومهله و با اطلاع از تصميم کومهله برای رفتن پای تشکيل يک حزب کمونيستی، مرزبنديهايشان را رو کردند، مخالفت کردند و نگرانی و پريشانی شان را اعلام کردند. از آن تاريخ به بعد روابط و مناسبات کومهله با شيخعزالدين و طالبانی، دگرگون شد و به سردی گرائيد. قبلا توضیح دادم که در کنگره چهارم کومهله که بعداز تشکيل حزب کمونيست ايران برپاشد، شيخ عزالدين سخنان خود را با آيات قرآن شروع کرد و جلال طالبانی هم ديگر موجبی برای حضور مفصل در کنگره يک سازمان سابقا “دوست” نديد. در فاصله کنگره دوم کومهله تا مقطع جنگ خليج، از حضور صلاح مهتدی و ديد و بازديهای قبلی ديگر اثری نيست. اين دوران “ياس” و دست شستن ناسيوناليستهای جهت دار از کومهله و “سرعقل” آمدن آنها است. و جالب اينکه در درون کومهله گرايش به بازسازی دورانهای سپری شده و پشت سر گذاشته شده، در کل پيکره تشکيلات ديده نمی شود. هراز گاهی به صورت افراد، چنان تمايلاتی ابراز وجود ميکردند که تصادفا به دليل تحولات عظيمی که کومهله از سر گذرانده بود، به بيرون پرتاب ميشدند.
– در مورد ترور ملاکريم شاريکندی و انتساب اين ترور به کومهله و شيخ عزالدين، من فقط تا اين حد اطلاعات دارم:
در جريان بيرون آمدن من از شهر سنندج برای شرکت در کنگره سوم کومهله، در منطقه ديواندره اعلاميهای از کومهله خواندم که عنوان آن يادم هست و چنين بود:
“چرا حزب دمکرات ترور ملاکريم شاريکندی را به کومهله نسبت ميدهد؟”. در اين اعلاميه اشاره شده بود که هم جمهوری اسلامی هم قياده موقت( حزب دمکرات کردستان عراق در آنوقت آلت دست رژيم جمهوری اسلامی عليه مردم و انقلابيون بود و به همين نام خوانده ميشد)، و هم حزب دمکرات، هر سه، او را “شهيد” خود اعلام کرده بودند. در اعلاميه سوالی طرح شده بود: ملاکريم شهيد بالاخره کداميک از اينهاست؟ پاسخ: هرسه!
بهرحال من هيچ سند و تصميمی را برای ترور ملاکريم نديدم. اما او آدم بسيار مرتجعی بود و در ميان بازاريان مهاباد نفوذ داشت، که همانطور که گفتم بدرد هر سه جريان مذکور ميخورد. شيخعزالدين نفعی در ترور آن ملا نداشت. احتمالا انتساب اين ترور به شيخ عزالدين از شايعات حزب دمکرات بود، چرا که چنان شخصيتی واقعا به درد حزب دمکرات برای مذاکرات پنهانی و بند و بست با رژيم اسلامی ميخورد و در عين حال بعنوان آلترناتيوی در مقابل شيخ عزالدين( که انقلابی تر از حزب دمکرات بود و به راحتی حاضر نبود مهرهای در دست آن باشد)، او را مد نظر داشت و چه بسا تماسها و قول و قرارهائی را با ملا کريم و جمهوری اسلامی گذاشته بودند.
– آشنائی کومهله با اتحاد مبارزان کمونيست
اين آشنائی قبل از اينکه تماس با فعالين اتحاد مبارزان کمونيست باشد، از طريق نفوذ ادبيات اين سازمان در ميان کومهله سرچشمه گرفت. قبلا گفتم که گرايشی در درون کومهله وجود داشت که جامعه ايران را سرمايهداری ارزيابی ميکرد، و نيز در اثر تماس قبلی همان فعالان با محيطهای کارگری زمينه پذيرش اين تحليل وجود داشت. آثار اتحاد مبارزان کمونيست مخصوصا کتاب “اسطوره بورژوازی ملی و مترقی” و “سه منبع و سه جز؟ سوسیالیسم خلقی” تاثيرات تعيين کننده و سرنوشت سازی بر کومهله داشتند. نظرات اتحاد مبارزان کمونيست توسط اکثر قريب به اتفاق کادرهای کومهله در جريان کنگره دوم و پروسههای بعد آن، پذيرفته شدند. جالب اين است که قبل از اينکه هيچ تماس حضوری با اتحاد مبارزان داشته باشيم، در مقدمه مصوبات کنگره دوم کومهله از نقش ارزندهای که اتحاد مبارزان کمونيست در پيشبرد کمونيسم و مارکسيسم انقلابی داشتند، قدردانی شده بود. يادم هست که قبل از اينکه منصور حمکت به کردستان بيايد، جزوهای در نقد قطعنامههای کنگره دوم کومهله نوشتند که در آن از لاقیدی نسبت به مساله ستم ملی انتقاد شده بود. در آن جزوه انتقاد شده بود که سکوت در مورد مساله ملی و اينکه “مساله ملی مساله پرولتاريا نيست”( که در قطعنامههای کنگره دوم آمده بود)، غير سياسی و سپردن سرنوشت مردم به احزاب ناسيوناليستی بويژه حزب دمکرات بود. اين انتقاد مورد پذيرش قرار گرفت. در اینجا هم برای گرفتن یک تصویر منصفانه و عینی از این روابط، بحث منصور حکمت در انجمن مارکس با عنوان “تاریخ شفاهی کومه له” را ضمیمه کرده ام.
بحث حقوق ويژه کومهله نيز اساسا از جانب اتحادمبارزان کمونيست و در رابطه با تشکيل حزب کمونيست ايران مطرح شد. استدلال اين بود که اين حقوق ويژه برای خنثی کردن تبليغات ناسيوناليسم کرد عليه کمونيسم لازم است. ناسيوناليسم کرد نميتواند در مقابل سازمانی کمونيستی که در ميان مردم کردستان نفوذ و محبوبيت دارد، تبليغات خود را بدون مشکل ادامه دهد. شايد باورنکردنی باشد اما همانوقتها و در مقطع کنگره موسس حزب کمونيست ايران، رفقای کومهله از چنين حقوق ويژهای خوشحال نبودند و آنرا بيشتر نشانه عقب افتادگی ارزيابی ميکردند. اما خوب حالا دنيا عوض شده است، اردوگاه شوروی فروپاشيد، کمونيسم “مد” نیست و بابت ناسیونالیست و قومی بودن میشود پول گرفت و در کنار هر جک و جانوری ایستاد و کمونیسم را نفرین کرد. “حق ویژه” ناسیونالیست و کردی و قومی بودن کومه له، این بار نه برای خنثی کردن توطئه جریانات ناسیونالیستی، که برای کور کردن هر چشم طمع کمونیستها، و برای اعلام برائت از هر پیشینه کمونیستی کومه له، احیاء میشود. سرچشمه پروژه “بازسازی” کومه له، و موج تحبیب خیل ناسیونالیسم کرد در این “بازگشت” به آغوش ملیت و قومیت و عشیره خود، همینجاست. آدم هائی از نوع عبداله مهتدی تازه پس از سی سال است که معنی زمینی و “مادی” هشدارهای جلال طالبانی و ملابختیار و فریدون عبدالقادر و شیخ عزالدین در کنگره سوم کومه له، در باره لزوم “شرط احتیاط” در تصویب برنامه حزب کمونیست، را “درک” کرده اند!
من در پايان لازم ميدانم به نقش برخی رفقای ديگر در کومهله اشاره داشته باشم:
در خارج از اين جمع که در فاصله پائيز ۱۳۵۷ از اعلام موجوديت اعلاميههای خود را با عنوان “هم ميهنان مبارز” صادر ميکرد، طيف بسيار وسيعتر و از چهرههای علنی و درگير در مبارزات مردم در واقع با ما تداعی ميشدند و کم و بيش در ارتباط و تحث تاثير ما بودند. برجستهترين اين جمعها در سنندج و مريوان فعاليت داشتند. در مريوان جمعی از روشنفکران، معلمين و دانشآموزانی که “کمونيست” ناميده ميشدند، سالها قبل از اعلام موجوديت کومهله در مبارزات تودهای و از جمله مهمترين آنها مبارزات وسيع مردم دارسيران از چهرههای شاخص و رهبر اين مبارزات بودند. بعلاوه فعاليت اين جمع عليه مرتجعين محلی و ساواک امر شناختهشدهای برای دوست و دشمن بود. اين جمع کسانی مانند عبدالله دارابی، مجيد حسينی، رئوف کهنهپوشی،( که در جريان خلع سلاح اولين مقر سپاه پاسداران در شهر مريوان در ۲۳ تير سال ۱۳۵۸ جان باخت)، اسد و نسان نودينيان، صالح سرداری، عبدالله کهنهپوشی( معروف به عبه شيخ عزيز)، حسين پيرخضری( که همراه با چند نفر ديگر از جمله حسين و امين مصطفی سلطانی و جلال نسيمی بعد از صدور فرمان هجوم خمينی به مردم کردستان در شهريور ۵۸ در مريوان) تيرباران شد، و عطا رستمی را در برميگرفت. عطا رستمی که بعدا در جريان يک درگيری با نيروهای جمهوری اسلامی جان باخت يکی از روشنبين ترين و برجستهترين اين کمونيستها در افراد جمع مريوان بود.
علاوه بر مبارزات مردم دارسيران که بيش از هفت سال طول کشيد، اين جمع در رهبری مبارزات مردم عليه رژيم شاه، خلع سلاح پاسگاهها و شهربانی در روزهای قيام رهبران واقعی مردم بودند. همين جمع در ۲۳ تير ماه سال ۵۸ اولين مقر سپاه پاسداران را خلع سلاح و برچيدند. آنچه که در واقع دستمايه واقعی کومهله بود اين مبارزات تودهای و نقش رهبری اين طيف در آن بود که در آن دوره گرچه اعضا تشکيلاتی نبودند، اما اعتبار واقعی سياسی را همانها برای کومهله ايجاد کردند.
در سنندج نيز از اين جمعهای فعال و درگير در مبارزات مردم و زحمتکشان زياد بودند. از جمله چنين کسانی ميتوان از صديق کمانگر، ايوب نبوی و مظفر محمدی نام برد. انسانهای مبارز و کمونيستی چون احمد شعبانی، خالد باباحاجيان، عبدالله شعبانی، منصور فرزاد، نوروز گنجی، تکش بيکس، لطفالله کمانگر( معروف به مظفر)، کمال قطبی، امجد اسدی اردلان و نيز صدها رفيق ديگری که يا به جوخه اعدام سپرده شدند و يا در نبردها و جنگ مقاومت در شهرها جان باختند چه در مبارزات و اعتصابات و تظاهرات عليه رژيم شاه، و توطئههای عوامل مکتب قرآن مفتیزاده، و چه بويژه در جريان مقابله با يورش ارتش رژيم تازه به قدرت رسيده جمهوری اسلامی در نوروز ۵۸، در جريان تحصن يک ماهه برای اخراج پاسداران از سنندج، در جريان بنکههای شهر سنندج و ايجاد شوراهای محلات، در سازماندهی مقاومت ۲۴ روزه شهر سنندج در زمستان ۵۹، از فعالين اصلی بودند. از رفقائی که نام بردم بجز مظفر محمدی و منصور فرزاد در زمان نوشتن این مطلب همگی جان باختهاند. (بعدالتحریر:منصور برادر عزیزم متاسفانه بعدا بر اثر ایست ناگهانی قلبی جان باخت)
جريان خلع سلاح رزگاری به فرماندهی حسين مرادبيگی(حمه سور) و معاونت عبدالله دارابی پيش رفت. جالب اين است که اکثريت قريب به اتفاق رهبران و کادرهای اين مبارزات تودهای که زنده ماندهاند و رهبران اين ابتکارات انقلابی، در هیچ یک از تشکل ها و محافلی که به نامهای مختلف “کومه له” موجودیت دارند، فعالیت نمیکنند.
به موازات تبدیل تحول یک محفل کمونیستی “مخفی کار” به یک سازمان سیاسی که در معادلات سیاسی دخالت میکند و تاثیر گذار است، ما با یک تحول در تاریخ “شخصیت” های دخیل در آن محفل و سازمان سیاسی نیز سرو کار داریم. این دو تاریخ که عملا از یکدیگر منفک اند را باید از نظر تحلیلی و تاریخ نگاری نیز از یکدیگر تفکیک کرد. و بطریق اولی از انطباق و این همانی سیر این دو تحول، اجتناب کرد.
در این مورد باید بیشتر توضیح داد. من به سهم خود در این راستا باز هم تلاش خواهم کرد.
ضمیمه ۱
نوارهای تاریخ شفاهی کومه له، سمینار انجمن مارکس، ژانویه ۲۰۰۱. سخنرانان: منصور حکمت، ایرج فرزاد و حسین مرادبیگی( حمه سور)
ضمیمه ۲
متن کتبی سخنان منصور حکمت در سمینار مذکور(پی دی اف)
ضمیمه ۳
ناسيوناليسم چپ و کمونيسم طبقه کارگر- بررسى تجربه ايران (پی دی اف)
Posted in: Uncategorized
» Leave a Reply