iraj farzad site » Blog Archive » کامنتها در فیس بوک حول “کوبی برایانت”
Wordpress Themes

کامنتها در فیس بوک حول “کوبی برایانت”

يک توضيح:

تنی چند از رفقا به من تذکر داده بودند که بی جهت وارد دهن به دهن شدن با کسانی شده ام که شان و حرمت بحث سالم سیاسی را نگه نداشتند. این دسته از رفقا بر این باور بودند که پاسخ من به کامنتها در فیس بوک نالازم بود.

رفیق دیگری برای من نوشته بود «این پریدن به همدیگر» بین کسانی که احتمالا خرده حساب هائی را در گذشته با همدیگر داشته اند، جالب نیست.

من قصد وارد شدن به بحث در دنیای مجازی را حول نوشته ام در مورد «کوبی برایانت»، بهیچوجه نداشتم. اما متوجه شدم که آنها در کامنت ها، حتی بدون اینکه متن نوشته من را کامل خوانده باشند، یک سری برچسپ ورا همراه با نیش و کنایه و متلک، بار من کرده بودند.

در مورد کامنت صابر شیخ، او فقط یک پلاکارد نوشت که «یک آقای محترم ایرانی، آمده است کوبی برایان را با مارکس و لنین مقایسه کرده است» و بعد اضافه کرده بود: «پیدا کنید پرتقال فروش را». این تحریفات و کمپین هتک حرمت «شخصی» من و نه حتی فتوا علیه «نوشته» من نمی بایست بی پاسخ بماند. من چنین انسانهائی که روز روشن  دروغ به دهان من گذاشتند، «رفیق سابق» که گویا با آنها «خرده حساب» داشتم، به حساب نیاوردم. این من نبودم که به کسی «پریده» باشم. آنها به من پریدند و با لحنی زشت و زننده. من همراه با تنی چند از رفقائی که علیرغم هر اختلاف نظر سیاسی که با من دارند، به دفاع از اصول و پرنسیپ برخاستیم. من علیرغم دست بردن مدعیان به تحریک احساسات عقب مانده، تا آخر، خونسردی و متانت خود را حفظ کردم. این جدل بڵ خلاف نظر آن رفیق عزیز، اتفاقا اذهان را متوجه  یک صف بندی در بیان اختلافات ساخت. مدعیان بحث را شخصی کردند و از ادامه استدلال و تعقل در مورد موارد احتلاف نظر، عقب نشستند. من و تعدادی از رفقا در آن رفت و برگشت، متدولوژی بحث سالم سیاسی را با مخالفان خود نشان دادیم.

۱. پاسخ به لینک پرونده سازی برای کوبی برایانت که آقای عباس گویا در فیس بوک انتشار داده بود:

عباس گویا، تصور میکنم این پرنسیپ یادت مانده باشد که مرگ پدیده و اتفاق مهمی در زندگی انسانهاست، درست در لحطات عدم حضور افراد، دامن زدن به لکه دار کردن شخصیتها در شان مدعیان ترقی خواهی و مدنیت نیست. ترانه candle in the wind پاسخ مشترک من و التون جان به شما و آن رسانه های «مگس دور شیرینی» علیه مورلین مونرو و کوبی برایان است. تکست را، بخوان، شاید «شرم» شروع احساسی از انصاف و شرافت را در وجدانت تازیانه بزند

Goodbye Norma Jean

Though I never knew you at all
You had the grace to hold yourself
While those around you crawled
They crawled out of the woodwork
And they whispered into your brain
They set you on the treadmill
And they made you change your name

And it seems to me you lived your life
Like a candle in the wind
Never knowing who to cling to
When the rain set in
And I would have liked to have known you
But I was just a kid
Your candle burned out long before
Your legend ever did

Loneliness was tough
The toughest role you ever played
Hollywood created a superstar
And pain was the price you paid
Even when you died
Oh the press still hounded you
All the papers had to say
Was that Marilyn was found in the nude

And it seems to me you lived your life
Like a candle in the wind
Never knowing who to cling to
When the rain set in
And I would have liked to have known you
But I was just a kid
Your candle burned out long before
Your legend ever did

Goodbye Norma Jean
Though I never knew you at all
You had the grace to hold yourself
While those around you crawled
Goodbye Norma Jean
From the young man in the twenty second row
Who sees you as something more than sexual
More than just our Marilyn Monroe

And it seems to me you lived your life
Like a candle in the wind
Never knowing who to cling to
When the rain set in
And I would have liked to have known you
But I was just a kid
Your candle burned out long before

۲. اما انتظار از امثال گویا بیهوده بود، چون برای من نوشته بود: “ما منصور حکمت را سر راه پیدا نکرده ایم که او را با یک متهم به تجاوز جنسی مقایسه کنند.”

برایش نوشتم:

دوز بالائی از فقدان شرم و حیا لازم است که کسی چون او به من اخطار بدهد که کاشف منصور حکمت است. نوشتم: آخر مرد حسابی من که هنوز زنده ام.  با وجود چنین پدیده هائی، من «واقعا از مرگ ترسیدم»

۳. عباس گویا کماکان اصرار دارد که گفته های من را “متوجه” نشود. حتی “رای دادن” ۱۵ نفر به من را بعد از کامنتهای خود، نفهمید. این ۱۵ نفر هم محتوای مطلب را خوانده بودند. من با سه “شیوه رهبری” در عرصه “فعالیت حرفه ای” شروع کرده بودم و اصلا  وارد خصائل اخلاقی شخصی آدمها نشدم. حتی وقتی برای او نوشتم که بابا جان از “اخلاقیات” حرکت کردن حربه سالها دنیای بورژوائی و دوایر امنیتی بوده است. نشنید. مثال آوردم که “مهرنامه” نشریه ای که امثال محسن حکیمی در آن قلم میزنند، و او در آن به اصول “مرده ریگ لنین” میتوپد، در مورد مارکس هم با همین اخلاقیات “مارکس را شست و گذاشت کنار”. چیه هی میگید برید کاپیتال و مانیفست وایذئولوژی آلمانی بخوانید، طرف فساد اخلاقی داشته و به خدمتکار خود تجاوز کرده، “پنهان از همسر وفادار” خودش، یک پسر هم از او دارد که “دستگاه انترناسیونال و استالینیسم” آن افتضاح را زیر فرش کردند!!

یکی از دوستان اسبق چندین سال پیش همین موضح اخلاقی و “سجایای شخصی” را در مارکس برجسته کرد. من کلاس کاپیتال دایر کرده بودم و او برای اینکه شرکت نکند گفت: “بابا مارکس چی و کاپیتال چی و کشک چی و پشم چی”، طرف توی همان اطاق در حضور بچه هایش “سیگار میکشید”. طرف به این ترتیب حق کودک را پایمال میکرد!

من نوشتم که در این رابطه با عباس گویا بحثی ندارم. اینها را به بهانه پافشاری روی موضعش که کوبی “پرونده تجاوز جنسی” داشته، و برای دیگران مینویسم. آن ۱۵ نفر به “اصول” رهبری در مبارزه حرفه ای توجه کرده اند و گویا و مدافعانش، که دست بر قضا از مخالفان مکتبی و کمپینر های ترور شخصت منصور حکمت در میان آنها برجسته اند، و فکت هم اضافه کرده اند که منصور حکمت، اصلا ساواک و اطلاعات او را مامور کرده بود که “کومه له” را نابود کند، کماکان اخلاقیات را دست گرفته اند. هیچ جای تعجب نبود که برای من بنویسد “منصور حکمت را سر راه نیاورده ام”، اما دریغ از یک تبصره، یک تذکر رفع تکلیفی، یک مرزبندی با ضد کمونیسم. متاسفانه چنین شد که لجاجت در “نشنیدن” و لاقیدی به “اصول”ی که محور بحث من در مورد برایانت بود، و نه سجایای شخصی او، در عمل گویا را در کنار ضد کمونیستهای مکتبی و ناسیونالیستهای فالانژ قرار داد. بهر حال به نظر میرسد رای دادن آن ۱۵ نفر به نظرات من، بعد از کمین اخلاقی گویا، شوکی برای او بوده باشد. چون فکر میکرد با تحریک و پرووکاسیون اخلاقی  خواهد توانست من را “بایکوت” کند. اما این شوک، در اینجا هم او را در جهت توجه به “اصول”  تکان نداد، این را یک “شکست شخصی” و نوعی رابطه شخصی من با آن ۱۵ نفر تفسیر کرد.

۴. پلاکارت صابر شیخ در فیس بوک:

“یک ایرانی محترم، کوبی برایانت، ستاره ای فقید بسکتبال آمریکا را به مارکس، انگلس و منصور حکمت تشبیه کرده است. خنده ی حضار در لوس آنجلس!!”

پاسخ من:

این کامنت آقای صلبر مثل فتوای خمینی برای قتل سلمان رشدی است. آن مطلب را من نوشتم. خمینی بدون اینکه حتی کتاب را دیده باشد فقط از روی عنوان “آیه های شیطانی” فتوای قتل صادر کرد. صابر شیخ هم بدون اینکه مطلب من را بخواند و “بفهمد”، چهار کلمه را جدا کرده و فتوای منافق شدن من را صادر کرده است. نوشته من موجود است و خودم زنده. من از مرگ نمیترسم، اما وقتی چنین فتواهائی را در زمان حیاتم می بینم و میخوانم که چه بر سر کلام زنده ام می آورند، واقعا از مرگ میترسم. من مطلبم را از فیس بوک بخاطر همین طرز برخورد ناشایست حذف میکنم. اما برای هرکس که بخواهد بداند من در رابطه با مرگ برایانت چه نوشته ام، به سایت شخصی ام مراجعه شان میدهم.

۵. کامنت صابر شیخ :

چرا فتوا؟ چرا سلمان رشدی و قتل و از این حرفها. هرکس میخواهد یا نمی خواهد به مطلب شما مراجعه کند به من ربطی ندارد. من متوجه نیستم فتوا را از کجا آورده اید. تاسف من از این است که شما شب و روز و ۱۲ ماه به هر بهانه ای نام “مرشد” را تکرار میکنید. سابقه ی مبارزه ی سیاسی شما خیلی بیشتر از “جانشین مارکس” است، اما شما با بزرگ کردن او ۲۴ ساعته خود را تحقیر میکنید. انگار منصور حکمت ملائکه است بر شانه های تان و اعمالشان را کنترل میکند. من از خود تحقیر شما خیلی بیزارم. شما طوری رفتار میکنید که انگار رعیت حکمت بوده و هستید. شما سالهاست تلاش میکنید حکمت را بجای مارکس قالب کنید اما بجز سبک کردن و کوچک پنداشتن خود و ساختن غول پنبه ای از حکمت چیزی عاید شما نشده. شما اگر ۳ نفر را که سر به تنشان بیارزد و دنبال حکمت دویده باشند را نام ببرید، من هم مرید حکمت میشوم. من اینرا از سر دلسوزی میگویم، این بقیه ی عمر را خودت باش. شما میتوانید کاری بکنید که مردم شما را بخاطر خودتان دوست بدارند نه بخاطر اینکه طرفدار حکمت هستید. باور کن این آخری خیلی زشت است.

پاسخ من:

صابر جان من آنطور هم که تصور میکنی،”خام” نیستم. به این صابون زیر پا زدنت هم باور ندارم، شما نگران “کوچک” شدن قامت سیاسی من نیستید، با این روش دو پهلو، و جسارت نباشد، ریاکارانه، میخواهید تعلق ات را به کمپ نفرت از منصور حکمت علنی کنید. راست میگوئی جهت اصلی فتوا به بهانه “دلسوزی” خاله خرسه ای با من، منصور حکمت بود. نوشته بودی: [“من”، از این خود تحقیری بیزارم”]. نه من و نه هیچکس دیگر آن “نارسیسیسم” و خود را مرکز عالم تصور کردن و خود را مبناء تاریخ فرض کردن شما و بنابر این ملاک حقیقت نمیداند. من مجبور نیستم بخاطر اینکه شما “بیزار” نشوید، حرف دلم را قورت بدهم و آنچنان خود را “تحقیر” کنم که باب طبع شما باشم.  زنده باشی

۵. صابر گرامی

برایم نوشته بودی که دست از «مرید» بودن «آن مرشد» بردارم چون از نظر شما او «مهم» نیست. البته با لحنی که چنان زشت بود که من آنرا تکرار نمیکنم. و نوشته بودی که «مستقل» باشم.

یکی دو نکته را در همین موارد طرح میکنم و بحث را از نظر خود خاتمه یافته تلقی میکنم.

از این آخری شروع کنم:

تصور میکنم «استقلال رای» من را تعقیب نکرده اید. اگر «استقلال» تعقل و تفکر من را در انبوه ادبیات و نوشته های من ندیده اید و یا دیده اید ولی «نمی خواهید» تایید کنید، این دیگر مشکل شماست.

شما نگران “استقلال” من نیستید، میخواهید من از کمونیسم و از منصور حکمت، “اعلام استقلال” و اعلام “برائت” کنم. این، علت “بیزاری” شما از مهمترین انتخاب سیاسی من و پای بندی ام به این تصمیم آگاهانه و “مستقل” است.

به رابطه «مرید» بودن من با آن «مرشد» آن هم با لحن زننده و تحقیر آمیز، اشاره کرده بودی و گفته بودی که منصور حکمت برای تو «مهم» نیست. بهروز شادیمقدم به شما تذکر داده بود که این موضع شما، ضد حقیقت است. اما من جهت اطلاع شما و دیگران که این جدل را تعقیب کرده اند، یک نوشته از «شعیب زکریائی» را ضمیمه میکنم تا بدانید که آنزمانها که کمونیسم و سوسیالیسم «مُد» بود و ناسیونالیسم ننگ و عار، همین کسانی که به کمپ نفرین از حتی گذشته خویش پیوسته اند، و این ندامت سیاسی را با کینه کور از منصور حکمت و ترور شخصیت او، میخواهند ناشیانه پنهان کنند، در آن زمانهای «خیلی دور»، در مسابقه ای شرکت میکردند که کدامیک «مرید» وفادارتر همین «مرشد» منفور کنونی شان است. خواندن این نامه شاید برای شما هم روشن کند که بدست گرفتن رابطه «مریدی و مرشدی»، چیزی جز شرکت در این مناسک خودزنی و ابراز ندامت سیاسی معنی نمیدهد.

این نامه از این نظر، خیلی خصلت نماست، چون میدانید و میدانند که دست بر قضا همین شعیب زکریائی است که در راس کمپین نفرت از منصور حکمت قرار گرفته است. آدمی که این روزها دیگر خودش اعتراف کرده است که به سوسیالیسم از «گهواره» باور نداشته است و تمام زندگی اش مدینه فاضله «سرمایه داری با وجدان» است.

هیچ ایرادی ندارد شما هم همین را بگوئید، اما این اسباب کشی و مهاجرت سیاسی و طبقاتی را با مراسم و نمایش هتک حرمت دیگران به سر منزل مقصود رساندن، دیگر بی پرنسیپی و نمایش اخلاق ناسالم سیاسی است.

این رفت و برگشت ها ، برای من و فکر میکنم برای همه کسانی که  با پرنسیپ و اصول در این مجادله و مناظره شرکت کردند، بیادماندنی است.

بیاد ماندنی است، چرا که نشان میدهد کسانی که در نقطه عطفهای مهم سیاسی و در حین رویدادهای بزرگ، «چپه» شدند، با قامت سیاسی کوچک شده خود، چقدر حقیر و چندش آور، به جای سرزنش خویش، «اصول» و انسانهای پای بند به اصول و پرنسیپ را در روزگاران سختی ها، نفرین کردند.

خوشحالم که در کنار طیف وسیعی از این «مریدان اصول» و پرنسیپ های کمونیسم و انسان دوستی، از پسِ سخت ترین مصافهای زندگی سیاسی ام، برآمده ام.

برایت سلامت آرزودارم

لینک به نامه شعیب زکرائی(۱۰ شهریور ۱۳۶۸):

www.iraj-farzad.com/shoa.pdf

برای اطلاع خوانندگان و وجدانهای بیدار، و برای کسانی که میخواهند و مایل اند که تفاوت بین تغییر نظر و حتی نقل مکان و مهاجرت طبقاتی، با توابیت سیاسی را متوجه شوند، عین نامه شعیب زکریائی  و لینک به آن را در اینجا نیز، ضمیمه کرده ام.

محل نوشتن نظرات