قتل “جرج فلوید” بدست پلیس آمریکا، تاریخ مبارزات اجتماعی و طبقاتی در اروپا و آنسوس اقیانوس را در سطح کاملا نوین به جلو صحنه راند. اعتراضات به قتل جرج فلوید، برخلاف تصورات ساده انگارانه، فقط تداوم و پیوستگی تاریخ نافرمانی مدنی علیه تبعیض نژادی و کوکلس کلان ها در آمریکا نبود. فقط این سوال را مطرح نکرد که در جامعه سرمایه داری، مبارزه علیه تعیض نژادی، از چه “وزن” برخوردار است و یا تا چه اندازه از نظر لغوی بار خالص طبقاتی دارد. برای آن سوسیالیسم ارتجاعی که موقعیت صنفی انسانها را با کارگر پناهی ریاکارانه مبنا حرکت و تفکر میداند، هر حرکت جامعه و هر جنبش و اعتراض شهروندان، طبقاتی نیست. حرکات بسیار شکوهمند و امید بخشی که در پی آن قتل سر برآوردند، فقط این نبود که به سوسیایسم انزوا، یاد آوری کند که در جنگ بر سر عبارات، آیا باید از آن حرکت بطور “مشروط”، موضع گرفت یا نه. در این دنیای مالیخولیا، پشت کردن به حرکت جامعه و نبرد طبقاتی در سطح اجتماعی، حس عافیت طلبی و امتنان از خود روشنفکر نا انقلابی و متبخترخورده بورژوا، با ذوب شدن در سحر کلمات و هذیانهای “فلسفی” در دنیای مجازی، ارضاء شدند. آن حرکت، سوسیالیسم انزوا را منزوی تر و مهجورتر، به تصویر کشاند.
مساله، اما، در پیوستگی جدال گرایشات اجتماعی، بسیار عمیق تر و به همین دلیل دخالت در آن را “نامشروط” تر و قائم بالذات “بی اما و اگر”، به جلو صحنه راند. دوایری که چشم به سطح دوخته اند و هنوز با این تردید دست و پنجه نرم میکنند که باید مواظب بود که در “یک بُعدی” مبارزه بر علیه تبعیض نژادی غرق نشد، به نظر هنوز از تلاطم امواج در عمق اقیانوس جامعه یا بی خبراند و یا در مواجهه با آن دست و پای خود را گم کرده و هاج و واج مانده اند.
قتل جرج فلوید، فقط علائم و نشان هائی در سطح و حاکی از تداوم امواج از جنگ استقلال آمریکا، انقلاب کبیر فرانسه، جنگ داخلی در آمریکا علیه برده داری و خیزش پرولتاریای اروپا در دهه ۱۸۴۰، و کمون پاریس در اعماق بود. اعتراض در عمق خود جامعه آمریکا، ساختار سیاسی و حاکمیت رسمی را به واکنش و “تبًری” از نژاد پرستی وادار کرد. اما در همان حال تاثیر حرکت در اعماق بر بالا و بر نهادهای “رسمی”، یک پیوستگی تاریخی بین مبارزات اجتماعی در آمریکا و اروپا را بسیار عمیق تر از آنچه در ظاهر به مبارزه علیه “تبعیض نژادی” به نظر میرسید، وسعت داد. در اروپا، و مشخصا در بلژیک و بریتانیا، مجسمه پادشاه جنایتکار علیه برده ها در آفریقا، و مشخصا در کنگو و مجسمه تاجر اسکاتلندی برده در جامائیکا، بزیر کشیده شدند. اولی، یعنی مجسمه “اعلیحضرت لئوپولد”[۱](Leopold)، در پی یک خواست مدنی از طرف فعالان مبارزه مدنی و دومی، یعنی مجسمه رابرت میلیگان[۲] (Robert Milligan ) تاجر برده، در دو حرکت نمادین اجتماعی بزیر کشیده شدند. در “بریستون” تظاهر کننندگان یکی از مجسمه های میلیگان را پائین کشیدند و به دریا سرازیر کردند. و در مورد دیگر، در مقابل ساختمان موزه انگلستان در لندن، کارگران کلاه کاسکت بسر با جرثقیل آن نماد برده داری و استعمار را از جا کندند. ناسیونالیسم ریشه دار انگلیس، بطور رسمی شاهد بزیر کشیدن میراث تاریخی و نقطه قدرت خود بود و جرات نکرد حتی پلیس را به عنوان “ناطر” به صحنه فرابخواند. در خود آمریکا، معترضین، مجسمه “کریستف کلمب” که پس از کشف آمریکا بانی ریشه کن کردن و قتل عام سرخ پوستان بومی بود و از معماران وارد کردن بردگان سیاه پوست، را پائین کشیدند.
اعتراضات وسیع به قتل جرج فلوید، که در ظاهر تداوم نافرمانی مدنی علیه تبعیض نژاد بود، در اروپا با تعرض علیه سیستم برده داری توام بود. و روشن است که بزیر کشیدن مجسمه تاجران برده دار، فقط به معنی فاصله گرفتن از سابقه تجارت با برده در جامائیکا نبود. مجسمه آن تاجر در انگلستان بزیر کشیده شد، به عنوان نهاد “برده داری” در قرن بیست و یک.
این تحول بسیار مهمی است. شهروندان در غرب و آمریکا دارند خود را از زیر سیطره “دمکراسی” که در طول دوران جنگ سرد، سلاح سرمایه داری “آزاد” در برابر اقتصاد تحت سلطه “توتالیتاریسم” دولتی و زرادخانه پیمان ورشو بود، بیرون میکشند. اروپا و آمریکا دارد بار دیگر به دینامیسم درونی حرکتهای اجتماعی و طبقاتی خود که فوقا به آنها اشاره کردم، باز میگردد و پیوستگی آن پروسه را که با تشکیل دنیای دو قطبی در پایان جنگ دوم جهانی، قطع شده بود، دوباره از سر میگیرد. این یکی از مهمترین بازتاب قتل جرح فلوید بود.
نامه مارکس به آبراهام لینکلن را بخوانید.
سوال این است که آیا سوسیالیسم نیز، قادر خواهد شد به بستر اصلی خود در اروپا و آمریکا برگردد؟ آیا پس از “انتقال” کمونیسم و سوسیالیسم به بستر جنبش های استقلال طلبانه و ملی و خلقی، که در همان دوران جنگ سرد شتاب بیشتری گرفت، کمونیسم و سوسیالیسم نیز، به بستر اروپائی و آمریکائی خود، به میان پرولتاریای صنعتی در پیشرفته ترین شکل انباشت سرمایه، به مانیفست و کاپیتال و ایدئولوژی آلمانی باز خواهد گشت؟ اگر در زمینه اجتماعی، حرکت سوسیالیستی در بستر اصلی و در حرکت “مادی” آغاز شده است، آیا بنیانهای کمونیسم کارگری که موجود اند، مستند اند و شفافتر و روشن تر تدوین شده اند، که بازگشت به مارکس و دسترسی به مبانی مدون کمونیسم کارگری وسیع شده است، میتواند میدان جاذبه “انرژی” آن جنب و جوش در جامعه به سوی خود باشد؟ باید امیدوار بود که جوش خوردن آن “تئوری” با حرکت عظیمی که در اعماق آغاز شده است، به نیروی زیر و رو کننده اساس بردگی و “تبعیض”، یعنی بردگی مزدی بیانجامد. در دوران پسا فروپاشی دیوار برلین، این حرکت دوران کاملا متفاوت و نوینی را بشارت میدهد.
بقول انگلیسی welcome
۱۱ ژوئن ۲۰۲۰
ایرج فرزاد
به آبراهام لینکلن، رئیس جمهور ایالات متحده آمریکا*
جناب!
ما به مردم آمریکا برای انتخاب مجدد شما با یک اکثریت بزرگ، تبریک میگوئیم.
اگر انتخاب شما در دور اول انتخابات ریاست جمهوری مرهون اعلام اراده برای مقاومت در برابر قدرت برده داری بود، رمز پیروزی شما در دور دوم فریاد ظفرنمون مرگ بر برده داری است.
با آغاز جدال و کشمکش در آمریکای پهناور و عظیم (جنگ داخلی)، طبقه کارگر اروپا از روی غریزه طبقاتی اش دریافت که پرچم غرق در ستاره های آمریکا، سرنوشت آنها را با خود حمل میکند.
آیا واقعا رقابت و جدال بر سر مناطقی که کلید جنگ داخلی را زد، بر سر این نبود که آن مناطق بکر و وسیع که با کار کارگران مهاجر و به فحشا و تن فروشی کشیده شده، دایر شده بود، زیر مهمیز و چکمه برده داران قرار گیرد؟
وقتی اولیگارشی برده داران ۳۰۰ هزار برده بخود جرات دادند که در سالنامه ها “برده داری” را به عنوان شعار “سرکشی مسلحانه” علیه آرمان و ایده برقراری یک جمهوری دمکراتیک در صد سال قبل وارد کنند؛
آن هنگام که تاثیرات “اعلامیه حقوق بشر” به عروج انقلاب قرن هیجدهم سرایت کرد و بانیان این “تمرد مسلحانه” ضدانقلاب با شادمانی رذیلانه و درهیات یک یورش سیستماتیک فریاد زدند که “ایده ای که قریب به صد سال پیش به شکل مصوبه قانونی در آمده بود، منسوخ و کهنه” است و با اعلام اینکه “برده داری یک نهاد پایه ای سود و سود آوری است” و به این ترتیب در حقیقت گرهگاه اساسی اصلی معضل “رابطه کار و سرمایه” را در معرض نظاره همگان گذاشت؛
آن هنگام که این گردنگشان حریصانه و با ولع فریاد برآوردند که “مالکیت” در “ذات بشر”، “سنگ بنا و شالوده نظم نوین است”، آنگاه و فقط آنگاه بود که طبقه کارگر اروپا، حتی بسیار قبل از اینکه طبقات بالای محافظه کار و مرتجع اشراف فئودال غرولندهای نومیدانه خود را در این مورد آغاز کند، فهمید و درک کرد که “سرکشی برده داران” و “شورش” آنها زنگ خطر شروع جنگ و جهاد مقدس مالکیت علیه اردوی کار است.
طبقه کارگر اروپا متوجه شد که همه امیدهایشان برای آینده و حتی دستاوردهای گذشته شان در آن کشمکش عظیم در آنسوی اقیانوس، در معرض تهدیدی جدی قرار گرفته است. اینجا بود که طبقه کارگر در اکثر نقاط اروپا بی صبرانه با حمل مشقاتی که با “بحران پنبه” بر آنها تحمیل شده بود، با حرارت و اشتیاق علیه دخالتهای مدافعان برده داری، این تاراجگران رفاه و حق معاش و زیست طبقه کارگر، به مبارزه برخاستند و با قربانی دادنها و اهدای خون خود، سهم شان را در این پیکار تعیین کننده و عادلانه، ادا کردند.
و این درست در شرایطی بود که طبقه کارگر، این نیروهای واقعی قدرت سیاسی در “شمال”، قبل از سیاه پوستان برده اجازه دادند که در یک خودفریبی به نظام بردگی خود را تسلیم کنند و وجدان خویش را با این خرافه تسکین بدهند که با لافزنی اعلام کنند که کارگران سفید پوست از آن امتیاز ویژه برخوردار شدند که خود را به اربابانی بفروشند که خود “حق” “انتخاب” شان را داشته اند. به این ترتیب کارگران سفید پوست قادر نشدند به آزادی واقعی طبقه کارگر برسند و با هم طبقه ای های خود در اروپا در مبارزه برای رهائی، همبستگی برقرار کنند. اما، خوشبختانه، این مانع بزرگ و این نقطه نقصان خورد کننده، در امواج دریای سرخ و خونین جنگ داخلی، جارو شده است.
طبقه کارگر اروپا اطمینان دارد که همانطور که “جنگ استقلال” آمریکا دوران جدیدی را برای عروج طبقه متوسط گشود، به همین ترتیب “جنگ آمریکائی ها علیه برده داری” همان نقش را برای طبقه او دارد.
این طبقه آگاه است که جنگ علیه برده داری در سرزمین “آبراهام لینکلن”، این فرزند مصمم طبقه کارگر در راس مبارزه مردم اش برای گسست زنجیر بردگی، طلایه نبردهای آتی طبقه خود او برای بازسازی نظم جهان است.
نوشته شده توسط مارکس در فاصله ۱۲ تا ۲۹ نوامبر سال ۱۸۶۴
——————-
*. این متن از نسخه انگلیسی نامه و منتشر شده در منتخب آثار سه جلدی مارکس و انگلس، انتشارات پروگرس، چاپ پنجم، ۱۹۸۵، توسط ایرج فرزاد ترجمه شده است.
[۱] Leopold ( 1835-1909) یکی از وحشی ترین ها در تاریخ انسان بود. در دوره حاکمیت او بر “کنگو”، بین ۱۰ تا ۱۵ میلیون آفریقائی به قتل رسیدند که اولین نمونه “جنایت علیه بشریت” نامیده شد. او با این بدنامی شهرت یافت که در شیوه جنایات خود دست و پا و ران و بازوی زنان، مردان و کودکان را قطع میکرد.
[۲] رابرت میلیگان- Robert Milligan (۱۷۴۶ – ۲۱ May 1809) – یک تاجراسکاتلندی بود که از جمله در جامائیکا در مزرعه نیشکر، مالک تعداد زیادی کارگر برده بود. در سال مرگ او، او هنوز مالکیت ۵۲۶ برده را حفظ کرده بود.