به سایت ایرج فرزاد خوش آمدید


Posted by at ۱۹ اسفند , ۱۴۰۱

تاریخ ایران”، شاید ویژگیهائی دارد که در نوع خود منحصر بفرد است. صرفنظر و مستقل از اینکه “ایران”، به عنوان یک قلمرو حاکمیت به معنی مدرن آن، را نمیتوان  در تمام مراحل تاریخی”دولت ایران”، نام گذاشت، اما تقابلها و کشمکشهای اجتماعی، چه قبل از اسلام و چه بعد از آن، به تعابیر و تفاسیر مورخان مختلف، مصافهائی تعریف شده اند، بین “پارسیان و رومیان”، “اعراب از یک طرف” با مجوسیان و موالی( که همان مورخان مذکور دسته دوم را “ایرانی”، نام گذاشته اند”) از سوی دیگر، که به طور فشرده در کتاب افسانه ای “شاهنامه”، جنگ بین “ایران و توران” توصیف شده است.

در سیر این تاریخ؛ چه واقعی و یا اساطیری، به قهرمانان، عیاران و بطور خلاصه به “نام” پیشکسوت، مرشد  و ریش سفیدان که نماینده و سمبل “ایران” در برابر “اجنبی”ها و سیطره و استیلای آنان بر سرزمین “ایرانیان”اند، برخورد میکنیم: “رستم”، “”کاوه آهنگر”، “مزدک”، “ابومسلم خراسانی”، سپید جامگان و جنبش “المقنع”( نقابداران) به رهبری هاشم ابن حکیم، جنبش “مانویان” به رهبری “مانی”؛ مذهب و آئین ظاهرا “ایرانی” زرتشت در برابر اسلام و دیگر مذاهب.

خود این حقیقت که پدید آمدن مذاهب گوناگون، چون اسلام، مسیحیت و یهود و زرتشتی به حکم درجه رشد و تکامل نیروهای مولده، ریشه در دوره اقتصاد طبیعی، برده داری و یا فئودالی داشتند و لاجرم “ملت و ملیت” نمی توانست توسط ناسیونالیسم عرب، ترک و یا فارس و غیر آنها، ساخته شود، به ما این روایت غیر واقعی و جعلی را از تاریخ بطور کلی و تاریخ ایران، بطور اخص نشان میدهد.

در واقعیت تاریخی، حتی “قرآن” به عنوان کتاب آسمانی مذهب “اعراب” در زمان حیات محمد “وجود خارجی” نداشته است، این امویان و عباسیان بودند که در واقع قرآن را “ابداع” و یا به شیوه ای بازآفرینی کردند. مسیحیت و داستان “تثلیث” آن و نفس وجود واقعی مسیح و “باکره گی” مریم و داستان مصلوب شدن مسیح، بی پایگی اش را اکنون دیگر نشان داده است. اما، این واقعیات تاریخی، موجب آن نشده است که میلیونها مردم، بویژه در “غرب” به مسیح بی اعتقاد باشند. نمیخواهم از اصل مساله مورد بحث دور شوم، اما برای کسانی که مایل اند علت “مذهبی” بودن مردم غرب را بدانند، نوشته “در باره مساله یهود” مارکس، راهگشا است. فشرده بحث مارکس این است که در جامعه سرمایه داری است که “فرد”، چنان از خود بیگانه میشود و چنان در پرده ای از هاله های موهوم خود را “بی اختیار” تصور میکند، که انسانها بطور واقعی،حتی اگر مبنای نگرششان به جهان “علمی” باشد، تحصیلکرده و مدرن و امروزی، مذهبی اند. آیا تعجب نمیکنید که فلان ورزشکار حرفه ای که از وجناتش و رفتارش در زندگی هیچ آثری از شائبه های مذهبی نیست، هنگام پیروزی و یا زدن یک گل به تیم حریف، بر سینه خود صلیب میکشد و انگشتانش را به نشانه سپاس رو به آسمان میگیرد؟

بهر حال میخواهم به این نتیجه برسم که این هویت سازی وارونه، بویژه اگر بر یک میراث پیوسته در تاریخ طولانی استوار باشد، کار ساز است. “ملت” ایران، بر اساس این پیشداوری غیر علمی و غیر تاریخی، “مُقدّم” بر ناسیونالیسم، وجود عینی دارد. اولین تاثیر ماندگار این بینش، نه تنها بر مورخان آنچنانی، که بر احاد جامعه و از جمله بر نیروهای چپ این “ایران”، طلسم  شدن با ناسیونالیسم ایرانی است. به باور من، دامنه سیطره ناسیونالیسم در ایران، به مراتب وسیع تر از همه کشورهای دیگر است که “تاریخ” چندان طولانی نداشته اند. آمریکا، برای مثال.

اگر قدری فراتر برویم و ریشه های این “ایران گرائی” را در برابر “بیگانگان” در طول تاریخ جامعه ایران، دستکم تا دوران مشروطه، پی گیری کنیم، ما با نوعی هسته ها و جنبش های “مقاومت” مواجهیم که بویژه در سراسر دوران برده داری و فئودالی، بر مبنای یک تعهد اخلاقی و یک نوع “سوگند به وفاداری رفاقت خونی”۰ که طبق آن کسی به توافقات بر سر میراثهای “خودی” پشت پا نزند، مواجهیم. برخی مثل جریان سفید جامگان و سیاه جامگان، صراحتا چنین درونمایه ای دارند و دیگران این اتحاد و همبستگی را با تعهد به حمایت از “مرشد” و یا رهبر جنبش و هسته مقاومت مربوطه دنبال کرده اند. از این نظر موجودیت خود هسته و آن بخشها از جنبش مقاومت و مبارزه، به طور در خود یک امر مُقّدس مبارزاتی و عقیدتی است. در این زمینه است که موقعیت و منصب راس آن هسته ها و حرکتها، در واقع “خطوط قرمز”اند هم برای اعضاء  هم بویژه برای راس و رئیس.

یک نمونه بسیار شاخص را در تاریخ پیشین تر محفل اولیه کومه له، یادآوری میکنم. “بیوگرافی” افراد محفل یک فاکتور تعیین کننده در تعلق و یا فاصله گیری از محفل بود. بر اساس آن بیوگرافی ها و نشان دادن میزان تعهد به رفاقت محفلی بود که مبارزه ایدولوژیک برای طرد و یا در “قرنطینه” گذاشتن  افراد متزلزل در وفاداری به اصول اخلاقی حاکم بر محفل، مشخص میشد. پروسه طرد و منزوی کردن “رهبری طلبان” در نشست زمستان سال ۱۳۴۹، دقیقا بر همین پروسه بنا شد. قرار شد هر یک از اعضاء محفل، بطور فشرده “بیوگرافی” خود را بنویسند تا در آن نشست مورد کندو کاو قرار بگیرد. از قبل تعیین شده بود که بر “بیوگرافی” سه تن با نامهای مستعار ۱ و ۲ و ۳ ( فاتح شیخ، مصلح شیخ و عطا رستمی) تمرکز شود. “بیوگرافی” هر یک از اعضاء حاضر خوانده شد و کسی جز آن سه نفر”تجدیدی” نیاورد! اما به دلیل تظاهر برخی “انحرافات” در تعهدها به رفاقت محفلی، دو نفر اول رفوزه شدند و نفر سوم تجدیدی آورد. به این ترتیب دو نفر اول “طرد” و سومی در “قرنطینه” گذاشته شد. هیچ معیار دیگری مثل “نظر سیاسی”، “تحلیل متفاوت از اوضاع”، مبنا نبود، آن سه تن هر کدام به نحوی اصول رفاقتهای محفل را یا با “سازشکاری” و یا توجه به زندگی شخصی، نقض کرده بودند. نفر اول و سوم حتی بدون اینکه شخصا در امتحان شرکت داشته باشند، رفوزه و تجدیدی گرفتند! این داستان بیوگرافی حتی در زندان هم ادامه داشت. این مناسبات و معیارها حتی در یک “محفل سیاسی”، ملاک نیستند. جمعی که اختلاف و تفاوتها را بر سجایای شخصی و  رفتار های اخلاقی شخصی استوار میکند، بیشتر به سکت :عیاران” شبیه است. مارکس، که در تمام زندگی اش “کار یدی” نکرد و حتی برای گذران زندگی بخشا با “نوشتن” مقاله  نیازهای مادی خود را تامین میکرد، او که در نامه به انگلس نوشته بود که به یک مسکن مناسب احتیاج دارد، طبق ضوابط چنان محافلی، دقیقا بخاطر همان داستان “بیوگرافی”، به عضویت پذیرفته نمیشد. در این مناسبات محفلی، کاپیتال، گروندریسه، مانیفست و ایدئولوژی آلمانی، “انحرافات، راحت طلبی و “رهبری طلبی” در زندگی شخصی را جبران نمیکنند. کائوتسکی را با این معیار با “دستکشهای سفید” اش می سنجند و نه با آثار و نظر او در مورد مهمترین مسائل جامعه و پیشاروی جنبش کارگری. “بتهوون”، که در “سن ۷۰ سالگی”، یک “عشق” پنهان از همه داشت، هر سمفونی عظیمی را خلق کرده باشد، مردد است، فاسد است، منحرف است و …

 متاسفانه این سلاح بر خودِ کسانی که حامل چنان روشی بودند، تاثیرات مُخرّبی برجای گذاشت. صورت جلسات کنگره کذائی کومه له را فقط در یک ماه مانده به روز قیام بهمن ۵۷ نگاه کنید، همه به این نتیجه رسیده اند که بخاطر خطاها و لغزشها و سازشکاریها، چه در زندان و چه در تجربه “زندگی زحمتکشی”، “منحط” اند. اما آن انحطاط را با بی تفاوتی مطلق نسبت به زندگی خود و فقدان مسئولیت در برابر جامعه ای که در غلیان بود،”مورد انتقاد” قرار دادند. محمد حسین کریمی میگوید او “بی ارزش” است، و دیگران با اینکه در خود زنی برای جبران “لغزش” ها و خطاها و “سازشکاری “مرشد” در زندان و زیر بازجوئی، حیثیت خود را “فدیه” میکنند، اما  انگار کافی نبود. خود نیز میبایست با لاقیدی نسبت به زندگی خویش و یاران سرکوفت شده، اختیار را به سیر حوادث واگذار کند؛ فواد تک و تنها و در کنار یک هوادار چریکها و یک عضو سابق شورای شهر مریوان- شیخ عثمان خالدی- که قصد مراجعت به دیار کرده بود، و  فقط یک نفر از اتحادیه میهنی، برایم جلال، که بعدها خود سران به سلامت سیاسی او شک داشتند،بدون همراهی یاران “مسلح” خود، در توهم به حمایت “اتحادیه میهنی” برای تصرف پادگان مریوان، از بانه  به سوی مریوان حرکت کرد. “دشمن”، اما، در ورای آن مناسبات محفلی و انقلاب ایدئولوژیکهای درونی و مستقل از اینکه او، چگونه هنوز  ددر درون با “نحرافات شخصی” اش در کشمکش بود، جایگاه خود او و جریانی را که او نمایندگی میکرد، در سیر تحولات همان روزها در “جامعه” و در اذهان توده های مردم زحمتکش، و به طور اخص در نقش انسان های “کمونیست” و در راس حرکات اجتماعی،تشخیص داده بود. “شکار” خود بدون حفاظ در شبکه ای از جاسوسن و خبر چین ها و ستون های نظامی به دام پا گذاشته بود.  او “مجاز” نبود که این رابطه اجتماعی و طبقاتی را به یک امر “شخصی” تنزل بدهد. برای کسانی که سیاست را با مذهب و تصوف اشتباه میگیرند، شاید این “شهادت” در واقع “اجر” آخرت او تلقی شود که به درگاه “خلق” ادا شده است. اما تمام بحث این است که تاریخ چنان شخصیتهائی را در عرصه اجتماع، بسادگی بازتولید نمیکند. این “شهادت”،های اجتناب پذیر، این خود زنیهای درویش مسلک و دهقان پسند و شبه مذهبی، باید آخرین میخها بر تابوت تشکیلات محفلی و سیاست عرفانی باشد.  لطفا به دو مطلب کوتاه که دقیقا این محفلیسم را نشانه گرفته اند، نگاه کنید.

یک نکته مهم را همینجا لازم میدانم تاکید کنم:

به نظر من تا آن دوره ای که آن محفل مخفی و ناشناس کومه له، به تحولات جامعه گره نخورده بود، تا زمانی که اعضاء آن محفل به عنوان نُخبگان و پیشروان جامعه؛ و “کمونیستها”ئی که در برابر صف مذهبیون و ناسیونالیستها از جانب جامعه پذیرفته نشده بودند و کماکان “ناشناس” باقی میماندند، اعضاء مختار بودند که برای جبران خطاها، انحرافات و “انحطاط”ها و “شُستن بار گناهان” و “غسل تعمید” فردی و یا محفلی، حتی مثل برخی سکتهای مذهبی؛ “دسته جمعی خودکشی” کنند. اما، دیگر به بازیچه گرفتن نقش و جایگاه “کاک فواد”، محمدحسین کریمی، صدیق کمانگر، عطا رستمی، عبدالله مهتدی آنروزها، فاتح شیخ و … به عنوان نخبگان و شخصیتهای برجسته سیاسی که جامعه و حتی دشمان طبقاتی، مکتب قرآنی ها و مرتجعین تازه به قدرت رسیده اسلامی و  سپس ناسیونالیستهای کرد آنان را به عنوان “کمونیست”در آغوش گرفته، پذیرفته  و “متهم” ساخته بودند، از حیطه اختیار “شخصی” آنان و همه آن محفل برگزارکننده نشست خفت بار ۳۷ روزه خارج بود. به این ترتیب این شیوه رفتار “منحط” و “عیار”انه با تصویر خود در جامعه، عملا استقبال از آن “خودکشی”های  سیاسی فواد و محمد حسین را به میدان “شهید خوری” ناسیونالیسم و مذهب واگذار کرد. این یکی از بزرگترین لطمات جبران ناپذیر محفلیسم، بویژه در “تند پیچها”ی تاریخی است.

با یادآوری این صحنه ها، یک حالت شدید افسردگی، به من دست میدهد. چه، فواد که به ترتیبی که فوقا اشاره کردم عازم مریوان شده بود، قبل از حرکت به بانه و هنگامی من همراه با او و جعفر شفیعی اعلامیه، “خلق کرد در بوته آزمایش را نوشتیم”، او حسین مردابیگی و عبدالله مهتدی را مامور کرد که “شیخ عزالدین” و صلاح الدین مهتدی را از “مهلکه” به در ببرند که به چنگ دشمن اسیر نشوند. در یک طنز تلخ هم به من گفت، تو را گذاشتیه ایم که بروی به تشکیلات شهرها برسی، و میخواهیم “به کشتنت بدهیم”. واقعا نمیدانم چقدر واقعی و یا شوخی میکرد، یا هنوز در فضای اسارت به “انحطاط” های همه ما دنبال “اصلاح” میگشت، اما معلوم بود و معلوم هست که آنوقتها حفظ زندگی یک آخوند و امام جمعه دوران شاه در مهاباد و عنصری مثل صلاح الدین مهتدی که او هم چنان کارنامه درخشانی در دوره شاه نداشت، از جان خود او، من و  کل موجودیت سازمان وقت کومه له، بسیار مهم تر بودند. تصور میکنم “چپ” موجود ایران نیز شخصیت ضد زن، کسی که مخالف سرسخت حضور “زن” در جامعه بود، خمینی مظهر ارتجاع، را بسیار مهم تر از سعید سلطان پور، بیژن جزنی، مسعود احمد زاده تقی شهرام، یحیی رحیمی و …میدانست.

 با توجه به دیر پا بودن این سنت و میراث در جریان همه جنبشهای ضد “بیگانه” در تاریخ ایران، چپ و گرایش سوسیالیستی در جامعه ایران که با شروع رشد مناسبات سرمایه داری پا به صحنه سیاست و مبارزه میگذارد، تاثیرات این “ناسیونالیسم” غیر واقعی و بازتاب فرقه گرائی و سکتاریسم ناشی از آن را در جریانات مدعی سوسیالیسم می بینیم.

حزب سیاسی طبقه کارگر، در مهد عروج سوسیالیسم مدرن در اروپای غربی، محصول اتحاد “محافل” طرفدار و یا مدافع سوسیالیسم و برنامه سوسیالیستی نبوده است. این احزاب برآیند پذیرش یک برنامه سوسیالیستی و گردن گذاشتن به یک انضباط و مقررات سراسری و یکسان در مقیاس هر کشور است. در نتیجه، اگر ما پروسه ایجاد احزاب سوسیالیست را پی گیری کنیم، متوجه میشویم که در وهله اول جدال نظری بر سر اینکه حزب مربوطه چه برنامه ای را برگزیده است، شروع مساله است. در آغاز حتی کار از این سطح کشوری فراتر است و این سازمان فراکشوری و به مراتب فرامحافلِ “انترناسیونال اول” است که تعیین کننده است. وقتی جمعی از کارگران بخش عقب مانده تر و تازه به صفوف پرولتاریا پرت شده از پیشه وران ورشکسته؛ به مارکس و انگلس پیشنهاد میدهند که برنامه ای برای تشکیلات آنان بنویسند، آنن به درست و قاطعانه،خودداری میکنند. استدلال میکنند که برنامه سوسیالیستی نمیتواند همه اقشار و لایه های طبقه کارگر را نمایندگی کند، بلکه برنامه آن بخش پیشرو است که منافع کل جنبش را نمایندگی میکند. لاجرم، باز هم می بینیم که پروسه ایجاد احزاب سوسیالیست چنین روالی را طی نکرده است که: “مانیفست را میپذیریم، اما با حفظ استقلال محفل و یا تشکل خاص خود”. مارکس مبارزه با این سکتاریسم را تا جائی ادامه میدهد که خواهان اخراج باکونین از انترناسیونال اول است به این دلیل که او قصد داشت به اتکاء منافع سکتی ناشی از نفوذ خود در میان بخشی از کارگران جنوب و شمال اروپا، در واقع انترناسیونال را به مرکز یک “ائتلاف” بین گرایشات مختلف و متضاد در درون جنبش کارگری تغییر بدهد.

این سطح از پیشروی برنامه و ساختار تشکیلاتی یک جریان سوسیالیستی در ایران، بسیار کُند وبا مشقات و تحمل خسارات و تحمیل عقب نشینی به کمونیسم کارگری پیش رفته است. از نظر من، غیر از دوره کوتاه حزب کمونیست بعد از مشروطه، و تا سالهای انقلابی دهه آخر ۱۳۵۰، ما شاهد قُرُق کردن میدان سیاست  توسط “چپ” موجود، در هر دو سطح برنامه ای و تشکیلاتی و اساسنامه ای هستیم. مارکسیسم انقلابی، یک جنبش عمیق نظری علیه انواع سوسیالیسم های بورژوائی، خرده بورژوائی و خلقی بود. درست در این دوران که تعیین تکلیف قطعی با پوپولیسم و سوسیالیسم ملی و خلقی، محور اصلی پیشبرد امر مبارزه طبقه کارگر بود، خط ۳، با کنار کشیدن از این جدال نظری، طرحی برای تشکیل “حزب طبقه” داشت: “کنفرانس وحدت بین تمامی جریانات خط ۳”. “محفل و محفلیسم مورد اشاره ، اینجا بروشنی خودنمائی کرد. سیر پروسه حرکت اجتماعی نشان داد که مبارزه حول معرفی و ارائه یک برنامه برای ایجاد حزب کمونیست، گرهگاه اصلی بود که مدافعان مارکسیسم انقلابی و “اتحاد مبارزان کمونیست” پرچمدار و پیشقراول آن بودند. برنامه کمونیستی حیات سیاسی چپ را دگرگون کرد، در میان محافل و جریانات خط سه شکاف انداخت و همه جا “فراکسیونهائی” در دفاع از مارکسیسم انقلابی و برنامه کمونیستی ایجاد شد.

من به عنوان یک شاهد زنده  اتفاقات بسیار، میتوانم شهادت بدهم که وجه دوم قضیه، یعنی  تقابل و مصاف با “محفلیسم”، حتی پس از تشکیل حزب کمونیست ایران، چندان ساده نبود. نمونه هایش را نمونه وار ذکر میکنم:

با تشکیل حزب و حتی قبل از تشکیل کنگره موسس، اتحاد مبارزان کمونیست، خود را منحل ساخت. این بسیار واقعی بود، اتوریته بزرگتری حول یک برنامه کمونیستی در حال ایجاد بود، دیگر جائی برای “حفظ محفل خودی” باقی نمیماند. اما این برای دیگر جریاناتی که به حزب کمونیست و برنامه آن پیوستند، به همین سادگی نبود. بخش “غیر کومه له”ای، با پایان یافتن مبارزه نظری و  مرحله پایانی اثتلاف ضد سوسیالیسم خلقی”، انگار مسند و جایگاه مقدس و جادوانه را از دست میداد. قبل از تشکیل حزب، بر سر اینکه “ملزومات تشکیل حزب” چیست؟، دستکم میان اتحاد مبارزان کمونیست و رهبری کومه له بحثها و تقابلهای عمیق  در جریان بود. طرح منصور حکمت در تقابل با دیگر طرحها، از جمله یکی اینکه تشکیل حزب از اتحاد و ائتلاف احزاب و سازمانها و محافل طرفدار برنامه نشات میگیرد، پیش رفت. او در جلسات مختلف و در جدلهای مقدم بر تشکیل حزب، استدلال کرد که امر تشکیل حزب، مساله “کادر”های کمونیست است که به ضرورت تشکیل حزب کمونیست اطمینان یافته اند. تا مقطع کنگره سوم کومه له، که برنامه حزب کمونیست را تصویب کرد، رهبری کومه له، چنان پُر شتاب از آن تز منصور حکمت دفاع کرد، که حتی عبدالله مهتدی در نامه ای به منصور حکمت نوشت:

اینکه رفیق نادر تشکیل حزب را منوط به پیوستن بخشی از کارگران سوسیالیست کرده است، “اکونومیستی” است، چون تنها ملزومات تشکیل حزب، برنامه است و حزب مستقل از اینکه تشکیل دهندگان آن تا چه حد از نفوذ توده ای برخوردارند، باید[ تشکیل شود.].

من همراه با اسکن بخشی از این نامه، جملات مورد اشاره را هم تایپ میکنم.

   “بحث بر سر “بخش معینی از رهبران و پیشروان جنبش کارگری” که در واقع چیزی جز تقدم “پیوند” با جنبش کارگری، یعنی شکل جدید همان تئوری “پیوند اکونومیستی در مرحله کنونی نیست.”( از نامه عبدالله مهتدی ۲۴ مهر ماه ۱۳۶۱)

به برخی از کلمات در متن اسکن شده توجه کنید: “طرح تدارک حزب میخواهد با محفلیسم و محفل بازی، با ملاطفت رفتار کند!

برای کسی که بیرون ماجراست، چنین برداشت میشود که عبدالله مهتدی، به مثابه یک اصل، مخالف جدی محفلیسم بوده است. اما حقیقت مساله، بر همان نکته ای که در باره جان سختی محفلیسم نوشتم تاکید میکند. همانطور که نوشتم اتحاد مبارزان کمونیست حتی قبل از کنگره موسس حزب کمونیست ایران، خود را به مثابه سازمان منحل اعلام کرد. اما چشم انداز تشکیل حزب توسط “کادرهای کمونیست” مدافع برنامه کمونیستی، چندان خوشآیند “محفل” نسبتا بزرگ کومه له و آن متولیان “ائتلاف ضد پوپولیستی” غیر کومه له ای، نبود. عبدالله مهتدی که تا پس از کنگره سوم کومه له، مخالف شدید محفل و محفل بازی بود، درست در شب قبل از تشکیل کنگره موسس “تردید”هایش را بروز داد. عثمان روشن توده که حتی برای راه یافتن به کنگره موسس به گریه افتاده بود، سالها بعد در باره جایگاه کنگره موسس نوشت،” من نگران سرنوشت کومه له بودم که داشت با یک گروه کوچک روشنفکری متحد میشد و حزب میساخت”. همانطور که اشاره کردم محفل با موقعیت و مقام اعضاء آن تداعی میشود. آن موقعیت ها در محفل کومه له، با تشکیل حزب کمونیست ایران، علیرغم اینکه به پیشنهاد رفقای اتحاد مبارزان، کومه له، پس از تشکیل حزب، از “حقوق ویژه” برخوردار میبود، به خطر افتاده بود. مقاومتها و به نوعی کارشکنی ها و “دور زدن” ارگانهای رهبری حزب کمونیست، توسط محفل کومه له ای ها، آغاز شد و شدت گرفت. در مواردی حتی کمیته مرکزی کومه له، که برخی عضو کمیته مرکزی حزب هم بودند، در جریان برخی تصمیمات قرار داده نشدند. رخوت و دلسردی عناصر تاریخ ایام ائتلاف ضد پوپولیستی، چنان بارز شده بود که با اولین نشانه های طرح “مبانی کمونیسم کارگری”، در حقیقت در نوستالژی ایامی که هر یک در آن ائتلاف ضد سوسیالیسم خلقی، برای خود کسان و یا “شخصیتهائی” بودند، در جا زدند. پیشنهاد میکنم حتما بحث مصاف هاى کمونیسم امروز؛ درباره علل جدائى از حزب کمونیست ایران را که لینک به آن را در پایان نوشته وارد کردم، بخوانید.

یکی از تلخ ترین تظاهر این “پشیمانی” در استقبال از برنامه حزب کمونیست، داستان مسلح کردن دسته زنان پیشمرگ کومه له بود. در مراسم تسلیح، که واحدی از نیروهای “نیروی پشتیبان” اتحادیه میهنی نیز حضور داشتند، “فاروق بابامیری” سخنرانی اش را با یک “شعر” از شاعر کرد، “پیره میرد” آغاز کرد:

“تا ئیستا روی نه داوه له تاریخی میلله تا  قه لغانی گولله بی سینگی کچان له هه لمه تا”

در تاریخ “ملت” تاکنون پیش نیامده است که سینه دختران سپر گلوله باشد”. مسلح کردن زنان پارتیزان در دسته مجزا، زیر سایه سنگین آن تصویر سازی ناسیونالیستی، واقعا نشان داد که اولا  تصویب “برنامه کمونیستی” از سر پراگماتیسم کومه له بود و نه اعتقاد “کادرها به آن، و ثانیا تصویب از سر ناچاری و دیکته تاریخ، هیچ میدانی را برای پس زدن آن توسط سکتاریسم و محفل گرائی کومه له گری، نبسته بود. عبدالله مهتدی در روز پایان کنگره موسس خطاب به حاضرین در نشست که یکی دو نفر از هواداران مشترک و سایق کومه له و جلال طالبانی حضور داشتند، گفت با تشکیل حزب کمونیست “هیچ اتفاقی” برای کومه له پیش نیامده است، تصریح کرد که کومه له پس از کنگره موسس حزب کمونیست،“همان کومه له آشنای شماست، که به یاری شما، سعید معینی را برای دفاع از بازسازی “شورش کرد”، به صفوف جلال طالبانی ملحق ساخت”.

ماجرای فاجعه گردان شوان، دقیقا این گردنکشی محفلی در برابر تحزب کمونیستی بود. نه تنها رهبری حزب، دفتر سیاسی، و کمیته مرکزی کومه له، در جریان تصمیم دو سه نفر از یک محفل در رهبری کومه له برای اعزام گردان شوان به منطقه ای که مطلقا توجیه نظامی نداشت بی خبر ماندند، بلکه سالها بعد نیز از اذعان به این بی مسئولیتی شانه خالی کردند. این، “نوشیروان مصطفی”، “حمه حاجی محمود، و شوکت حاجی مشیر” از سران وقت اتحادیه میهنی بودند که سالها پس از فاجعه گردان شوان و بمباران شیمیائی حلبجه، فاش کردند که طرح مشترک: سپاه پاسداران و تمام احزاب ناسیونالیست و اسلامی در کردستان عراق، سپاه بدر و حزب الدعوه برای “آزاد سازی حلبجه”، به اطلاع و تایید برخی عناصر خودی در رهبری کومه له رسانده بودند. آن محفل “درون محفل”، در واقع در نظر داشت که “کومه له” در طرح مذکور “نقش” داشته بباشد.

متاسفانه این محفلیسم، هنوز در میان بقایای ناسیونالیسم چپ، قدرتمند است و هر کس در هر “هسته” محفل و در عین حال “مقام” خود را دارد که کمترین نشان برای تهدید، آنها  و “ریش سفید” محفل مربوطه  با حرکات غیر قابل باور پاسخ میدهند.

در حزب کمونیست کارگری، میراثهای این سنت سکتاریستی و محفلی را در جریان تشکیل آن و انحلال عملی “کانون کمونیسم کارگری” دیدیم. انحلا ل عملی کانون مذکور، “صندلی” ها را برای دو نفر باقیمانده بی صاحب ساخت. بنای نارضایتی، دامن زدن به تمرد، و استعفا، آغاز شد. ماجرای دو خرداد، زمینه ای واقعی فراهم کرد تا آن محفلیسم، بهانه های عوام پسندی مثل “قدرت سیاسی، حزب یا طبقه” را به سنگر دفاع از موجودیت سکتی و محفلی خود تبدیل کند.

ماجرای فدراسیون همبستگی هم حکایت دیگری از تقابل حزبیت در برابر محفل و منافع و مقام محفلی بود. کسانی که حزب آنان را به مسئولیتهای مختلف در فدراسیون گماشته بود، محفل “فدراسیونی” ها در برابر “حزبی” ها ساختند.

این سنت ها تاثیرات ویران کننده ای بر کار سالم کمونیستی و بر تصویر از کمونیسم و  روابط و مناسبات در یک سازمان کمونیستی گذاشته اند. تنها توصیه من، به نسلی که با حامیان این میراث و سنتها، شکاف نسلی دارند، این است، که با هوشیاری بیشتر و نگاه عمیق تر به سیاست و تفکر، تشکل و سازمان تشکیل بدهند و از محفل و محفلیسم و امتیازطلبی های محفلی برحذر باشند.

ایرج فرزاد

۱۰ مارس ۲۰۲۳

لینک به بحث:

مصاف هاى کمونیسم امروز؛ درباره علل جدائى از حزب کمونیست ایران

 لینک ها به

 “خدا حافظ رفیق”  و:   “ناقهرمانان”

 

 

Posted in: ایرج فرزاد

» Leave a Reply