تئوریهای “وارداتی” آقای محسن حکیمی
آقای محسن حکیمی تاکنون چند نوشته با عنوان: “آغاز دگردیسی کمونیسم مارکس” که “لنین و دگردیسی قطعی کمونیسم مارکس” گویا پایان سریال بود منتشر کرده است. در آخرین نوشته، اما، کلا نتیجه گرفته است: ” انشعاب پیامد ناگزیر ایدئولوژی مارکسیسم” است.
از این نکته فعلا صرفنظر میکنم که آقای حکیمی “ترجمه فارسی” آثار کسانی دیگر را که روی این تاپیک سالها قبل از ایشان، و بعضا در دوران جنگ سرد، کار کرده اند، چنین نشان میدهد که انگار خود او مستقلا تحقیق کرده و برای آن عرق ریخته است و چنان به همه “منابع” و اسناد مربوطه رجوع داده است که گویا همه را خوانده است. فروپاشی بلوک سرمایه داری دولتی در شوروی سابق، برای اینها “پایان تاریخ” بود و تحقق پیش بینی های “جورج اورول” در مورد سرنوشت کمونیسم که او آنها را “قلعه حیوانات” نامیده بود. در دنیای واقعی، نسب سیاسی بخشی از این آکادمیسین نماهای مارکس شناس خود خوانده، به “مک کارتیسم” میرسد. هدف همین است که آقای حکیمی از آن میراث، رونویسی کرده است: ایدئولوژی مارکسیسم همان “انگلسیسم” است که انگلس با گروگرفتن زندگی مارکس در اواخر عمر او از طریق “پول”، “ماتریالیسم تاریخی” را چون “علم” به “زبان مارکس” گذاشت تا بعدا از آن لنینیسم و حزب لنینی را به میراث بگذارد. تمام این داستان ریشه در دنیای اسطوره ای جنگ سرد حضرات دارد که فروپاشی “سوسیالیسم واقعا موجود”، آنان را به غبارزدئی از ضد کمونیسم جهان سرمایه داری و “مکاتب” روشنفکران طبقه بورژوا سوق داد و تشویق کرد.
سوال این است که اگر لنین در کمونیسم مارکس بطور قطعی دگردیسی بوجود آورد، و اگر “مارکسیسم” از نظر حکیمی و کسانی که او از روی آثارشان کپی کرده است، “ایدئولوژی” نیست و یا “نباید” باشد، بدیل خود ایشان چیست؟ اینجا “پیشکسوتان” او در غرب، گفته اند که متحد کردن جنبشهای اجتماعی و نه مثل مارکس مدام مبارزه طبقاتی و جنگ طبقاتی گفتن. آنها گفته اند، مسائل” فرهنگی”، “ملی” و قومی و اتنیکی و اقلیت های جنسی از حیطه “ایدئولوژی مارکسیسسم”، و به تعبیر من “علم” شرایط رهائی طبقه کارگر و کل جامعه، خارج است و با آن علم نمیتوان آن پدیده ها را توضیح داد. بدیل اثباتی آنها تمرکز بر اتحاد و همبستگی آن جنبشهای “غیر طبقاتی”، مثل مبارزه برای حفظ محیط زیست، حقوق هم جنس گرایان، حفظ نسبیت فرهنگی برای مهاجران و پناهندگان به کشورهای غربی؛ و احترام به هویت قومی و اتنیکی و ملی و غیره است.
آقای حکیمی، اما خوشبختانه و یا متاسفانه در ایران زندگی میکند و میداند اگر یکی از آن بدیلها را “مال خود” کند، بویژه در رابطه با قومیت و ملیت و هویت اتنیکی و “فرهنگی”، در کنار سران آن جنبشهای “غیر طبقاتی” قرار میگیرد. یکی شان “گرگهای خاکستری” طرفدار الحاق همه ترک زبانان به سرزمین اصلی یعنی ترکیه است و دیگری الاحواز و مدافع استقلال و جدا کردن خوزستان از ایران. با دفاع از سیاست نسبیت فرهنگی در کنار شیوخ عربستان قرار میگیرد که برای حفظ سنتها و فرهنگ “مسلمانان مهاجر و پناهنده” مسجد میسازد و جمهوری اسلامی نیز دستهای های سینه زنی راه میاندازند. تردید جدی دارم که آقای حکیمی جرات کند، در مورد حقوق هم جنسگرایان، به سرقت از بدیل اساتید و منتورهای غربی در این مورد دست بزند. او، “فعلا” نمیخواهد با سیاست راسیستی نسبیت فرهنگی تداعی شود و یا مدافع “کارهای فرهنگی” شیوخ خلیج و جمهوری اسلامی. او، وظیفه بس مهمتری را روی میز دارد و یا روی میزش گذاشته اند.
اینجا او “موضع” پیشکسوتهای غربی را واقعا از طریق ترجمه به زبان فارسی آموخته است و لاجرم در میدان اجتماعی جامعه ایران، در برابر عدم ترجمه بدیل آنها، ناچار فقط منحصرا باید “نقد” و “نفی” ها را به “ایدئولوژی مارکسیسم” تکرار و باز تکرار کند.
اما، آقای حکیمی، بدیل “ایرانی” برای مارکسیسم زدائی را فی الحال در آستین دارد. اما فعلا ترجیح داده است که نمایندگی یک “مارکسیسم علنی” و با مونیتور و تحت نظارت دستگاههای اطلاعاتی رژیم بر عهده بگیرد. در این اوضاع بحرانی جامعه ایران، “لنین” را و “حزب لنینی” را بکوبد، و در یک “رساله” شبه تئوریک و “مستند” نشان بدهد که مارکسیسم علم نیست و هر کس آن علم را در سیاست بکار ببرد، از لنین و حزب لنینی و”سرمایه داری دولتی” و “انشعاب” سر در می آورد. در این ردای آکادمیک و با پشتوانه انبوه ماتریالی که او از پیشکسوتهای غربی سرقت و کپی کرده است، بدوا باید دکترین علم رهائی طبقه کارگر و جامعه را به کاریکاتوری سرشار از کلمات مطنطن و ظاهرا آکادمیک و “غیر قابل فهم” و پیچیده برای توده مردم عادی وانمود کند. پس از آن انگار ارائه کانون نویسندگان که او عضو فعال آنست به عنوان بدیل که هم به مردم ایران و فرهنگ و سنتهای آنها احترام میگذارند و دفتر شعر و ادبیات “ما نویسنده ایم” ایشان اصلا به “طبقات” کاری ندارند، دیگر ساده است.
اما، دید آقای حکیمی، گرچه او در تهران ساکن است، نمیتواند از افق کانون نویسندگان، که روستا و ذهنیت دهقان و یا انسان دوره اقتصاد طبیعی است، فراتر برود. لاجرم از ظرفیت نسل جوان جامعه شهری ایران با دسترسی به ادبیات جهانی، و نادیده گرفتن و ایکنور نسل روشنفکران هنوز طرفدار مشروطه از سوی آنها، و از مشغله واقعی آنها در جهان امروز و در فضای ملتهب سیاسی جامعه، کلا بی خبرند. یا دقیق تر چنان در یک توهم، به عنوان صاحب حق آب و گل در آن سرزمین “شرقی و اسلامی با فرهنگ و سنتهای دیر پا” غرق اند، که خود را به بی خبری میزنند.
جالب این است که پیروان امثال حکیمی، و بویژه “فعالان” کارگری این طیف، نسبت به تئوریهای “وارداتی” مدام هشدار میدهند. باید طنز گزنده برای این محافل و افراد “کارگر کارگری” باشد که رهبران فکری شان برای بی اعتبار کردن مارکس و دور ساختن طبقه کارگر بطور خاص و مردم علی العموم از لنین و حزب لنینی، از وارد کننده ترینها، و نوع “عمده”، “تئوری های ضد لنینی و ضد کمونیستی در مبدا تولید، یعنی غرب و آمریکاست. اما یک مشکل برای آقای حکیمی غیرقابل حل است. سوغات های وارداتی او، تاریخ مصرف بسر رسیده اند، چه، با برچیده شدن یک مانع بزرگ در مسیر مبارزات پرولتاریای غرب، یعنی سقوط بلوک سرمایه داری دولتی، سرها به منابع اوریحینال مارکسیسم که در بستر تمدن غربی شکل گرفت میچرخند و این پروسه آغاز شده است.
در عصر انفجار اطلاعات و در میان انبوه مردم آگاه شده تر، بسیار بعید است واردات این اجناس بُنجل، میدانی برای فروش پیدا کند.
این عوامفریبی و کلاه برداری را باید رسوای خاص و عام کرد. عوامفریبان بدترین دشمنان طبقه کارگراند. این موجودات را باید سکه یک پول کرد.
ایرج فرزاد
۲۶ ژوئن ۲۰۲۲